رمان پسر خوب – پارت ۱۰
آخر هفته عقد امیر و حنانه بود. در آرایشگاه چندان سرحال نبودم. پریا چند بار پرسید: «تو امروز چته؟»
کم خوابی داشتم. از نگرانی خودم و مریم و بچه هایش، شب ها خوابم نمیبرد. فرداد هم به جانم بلا شده بود، طرف مهرداد را میگرفت و من تک و تنها داشتم کم میآوردم. آنقدر گریه کرده بودم که پای چشمانم گود افتاده بود.
پریا گفت: «یجوری عزا گرفتی انگار داری دخترتو شوهر میدی راه دور!»
حنانه که زیر دست پریا نشسته بود، از داخل آینه نگاهی به من کرد: «خوبی ترانه؟»
مثل پرنسسهای توی قصهها زیبا شده بود. پریا داشت موهایش را فرهای درشت درمیاورد. به او لبخند زدم: «چیزی نیست عزیزم. یه کم حالم خوش نیست. تو نگران نشو»
حنانه گفت: «اگه چیزی میخوای بگم بگیرن بیارن؟»
ذوق کودکانهای کرد و گفت: «من امروز عروسم، هرچی دستور بدم اجرا میکنن»
من و پریا خندیدیم. پریا گفت: «زنگ بزن بگو بستنی بگیرن بیارن. خیلی گرم شده. خرداد مگه وقت ازدواج کردنه دختر؟»
گفتم: «بعد عروسی رو گذاشته سر سیاه زمستون»
حنانه گفت: «شاید عروسی رو گذاشتیم عید»
پریا: «دیگه بدتر! عید همه سفرن»
حنانه که داشت با گوشی شماره میگرفت گفت: «انقدر غر نزنید. الو بابا؟ کجایی؟ میشه چندتا بستنی بگیری بیاری سالن؟ آره، مرسی»
پریا گفت: «من شوخی کردم دیوونه»
حنانه گوشی را قطع کرد: «دیگه گفتم. الان میاد.»
ساعت پنج همه حاضر بودیم. حنانه کت و شلوار کرم رنگی به تن داشت. قرار بود برویم محضر، همین. یک عقد ساده، چون مادر امیر کمی بد حال بود. حنانه گفت نمیخواهند به او فشار بیاید. تدارک دیدن یک جشن بزرگتر و بعد شرکت در آن، چندان برای حال خانم محبیان خوب نبود.
پریا وقتی دو نفری تنها بودیم گفت که این تصمیم اشتباهی بوده است. گفتم این حرف را جلوی حنا نزند. او به اندازه کافی نگرانی داشت. کمابیش به نظر میآمد امیر میترسد اتفاقی بیافتد و میخواست تا وقت هست، مادرش سر و سامان گرفتن او را ببیند و در عقدش باشد.
تا خاله زهره (مادر پریا) آرایش حنانه را انجام دهد، ما دوتا هم حاضر شدیم.
آن روز همه چیز خوب بود، همه چیز. هوا عالی بود. حنانه هیچ وقت به آن زیبایی و خوشحالی نبود. امیر سر وقت با یک دسته گل سرخ رسید. مادرش هم سرحال بود. همه چیز خوب بود، اما من دلم میخواست یک گوشه بنشینم و زار زار گریه کنم.
سوار ماشین پریا بودیم و پشت سر ماشین عروس میرفتیم. پریا گفت: «چیه؟ چرا انقدر تو قیافهای؟»
آهی کشیدم: «چیزی نیست، با مهرداد بحثم شده»
پریا: «باز میخواد شوهرت بده؟»
من: «اه یادم ننداز. از دستش دلم میخواد گریه کنم»
وقتی وارد خیابان اصلی شدیم، هیوندای مشکی از ما سبقت گرفت و جلویمان درآمد. آن روز ماشین را برده بود کارواش، از تمیزی برق میزد. پریا گفت: «چه ماشینی داره این برادر امیر!»
گفتم: «خدا تومن پولشه نه؟»
پریا: «ماشین باباشونم خوب بود، اون شب تولد دیدی؟ پس امیر چرا ۲۰۶ داره؟»
من: «امیره دیگه. راستی حنا بهت گفت؟ خونه خریدن»
پریا: «به این سرعت؟»
من: «گفت بابای امیر خیلی کمکشون کرده»
پریا: «پس اینا جدی خیلی پولدارن»
خنده شیطنت باری کرد و گفت: «این داداشش بد نیستا، برم مخشو بزنم؟»
خندیدم: «به خاطر پولش؟ اخلاق نداره، نمیارزه»
پریا هم خندید: «امروز خیلی جیگر شده بود»
یک ابرویم دادم بالا: «تو هم گاهی از یه آدمایی خوشت میاد که شاخ درمیارم»
پریا: «جدی میگم! فکر کنم تو ندیدیش، من که زودتر اومدم بیرون پیش امیر بود. چه تیپی زده بود»
گفتم: «ته تهش برادر امیره. لابد مثل خودش خل و دیوونه ست»
تمام راه را حرف زدیم و خندیدیم. نمیخواستم دیگر آن روز خیلی به مشکلاتم فکر نکنم. حقم بود چند ساعتی را خوشحال باشم و وانمود کنم زندگی خوب است. نمیخواستم سالهای سال تصویرم با این قیافه عزا گرفته را در عکسهای عقد حنانه را ببینم.
جلوی محضر همه پیاده شدیم. حنانه دم در کنار امیر ایستاده بود، با شادی رو به من و پریا دسته گلش را تکانی داد. پریا به او غر زد: «یه ذره سنگین باش»
اما حنانه توجهی به این حرفها نمیکرد. امیر دست او را در دست گرفت و با هم وارد محضر شدند.
اتاق عقد کمی شلوغ بود. فامیل نزدیک جفتشان آمده بودند و ظاهراً هر دو زیاد فامیل داشتند. تعدادی دختر شبیه به هم، با سرعت میرفتند و میآمدند و این و آن را صدا میزدند. همه یا داشتند سلام و احوالپرسی میکردند، یا تبریک میگفتند و برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی میکردند. بوی انواع عطر و ادکلن در هم آمیخته بود. سر و صدا زیاد و هوای اتاق خفه بود.
ما دوتا پشت سر عروس و داماد وارد اتاق عقد شدیم. همان اول، میان موج تبریک ها و کف و سوت زدنها، خانم مسن و تپلی که یک کت و دامن زرشکی به تن داشت با آغوشی گشوده به سوی حنانه آمد و با صدای زمخت هیجان زدهای گفت: «عزیزم! چه عروس خوشگلی»
حنانه لاغر و نحیف را در آغوش گرفت و چلاند. امیر به من و پریا گفت: «خاله منیر هستن»
سپس رو به خاله اش کرد: «خوش اومدی خاله جان. بفرمایید، خواهش میکنم. اون شوهرخاله نیست داره صداتون میزنه؟»
حواس خاله اش را پرت کرد، تازه عروسش را از چنگال او بیرون کشید و برد که دو نفری بنشینند پای سفره عقد. من و پریا هم از میان جمعیت عبور کردیم و دنبالشان رفتیم.
فکر کردم اگر همان مجلس بزرگ میگرفتند بهتر بود. همچین فضای شلوغی چندان برای حال خانم محبیان خوب به نظر نمیرسید. یا حداقل این همه آدم دعوت نمیکردند. صندلی ها پر بود و تعداد زیادی از افراد سر پا ایستاده بودند.
کله قندها کجا بود؟ چرا پای سفره نبود؟ چشمم دور تا دور اتاق چرخید، تا بالاخره در میان دست های کسی پیدایشان کردم. در گوش حنانه پرسیدم: «قراره من قند بسابم دیگه؟»
با جدیت گفت: «آره، فقط تو. کس دیگه ای بسابه من بله نمیگم»
گفتم: «ولی دخترداییت کله قندها رو گرفته، یجوری هم بغل کرده که فکر نکنم به من بده»
حنانه: «اه این خیلی عقدهایه. واستا الان درستش میکنم»
سپس بلند و کشیده صدا زد: «مامان!»
پریا کنار من حرص میخورد، زیر لب گفت: «هی بهش میگم سنگین باش»
حنانه چیزی در گوش مادرش گفت، او هم رفت بی تعارف کله قندها را از برادرزادهاش گرفت و آورد تحویل من داد. دختردایی حنانه نگاه مرگباری نثار من کرد و با قهر گذاشت رفت یک طرف دیگر.
رفتم بالای سر عروس و داماد. یک طرف پارچه را پریا نگه داشت، طرف دیگرش را دخترخاله امیر. عاقد همه را ساکت کرد. با نام خدا شروع به خواندن خطبه عقد کرد. آن لحظه حالم خوب بود، خوشحال بودم. خنده از لبهایم کنار نمیرفت. قندها را به هم سابیدم، پودر شد و روی پارچه ریخت. گَردش بلند شد و عطر و طعم شیرین قند را در دهانم حس کردم. سرم را آوردم بالا، اهورا آن سر اتاق، درست مقابلم ایستاده بود. پریا حق داشت، ظاهرش خیلی بهتر شده بود. موهایش مرتب شده و صورتش را اصلاح کرده بود. کت و شلوار طوسی تیرهای به تن داشت. این دفعه واقعا شبیه برادر داماد بود. نگاهمان که بهم افتاد خجالت کشیدم. دوباره چشم دوختم به کله قندهای توی دستم. خطبه اول تمام شد. حنانه بله را نگفت.
خانمی که نمیشناختم، از پشت سر در گوشم گفت: «عزیزم قندها رو به هم بکوب، بذار یه کم خرد بشه شگون داره»
همین کار را کردم. خطبه دوم شروع شد. هوای اطرافم شیرین شده بود. دوباره سرم را آوردم بالا، اهورا داشت نگاهم میکرد. یادم افتاد دارند فیلم میگیرند و لبخند زدم. نمیدانم آن را خطاب به خودش حساب کرد یا چه، خودش را جمع کرد و جدی تر شد. آن وقت پدرش، که جلویش روی صندلی نشسته بود صدایش زد تا چیزی بگوید و او نگاهش را از من گرفت. خطبه دوم تمام شد. حنانه بله نگفت.
در راه پریا گفته بود: «حنا انقدر ذوق داره فکر کنم همون دفعه اول بله بگه!»
ولی فعلا که تا آخر دومی دوام آورده بود. عاقد برای سومین بار شروع به خواندن خطبه کرد. مردی که کنار اهورا بود، چیزی در گوشش گفت و او خندید. فکر کردم چقدر خنده به صورتش میآید. شاید کسی باید این را به اطلاعش میرساند تا انقدر قیافه نگیرد.
پیش از اینکه باز چشم تو چشم شویم، حواسم را دادم پی کله قندها. چند بار دیگر آنها را به هم زدم و سابیدم. خطبه سوم تمام شد. پریا اعلام کرد: «عروس زیر لفظی میخواد» و همه خندیدند.
مادر امیر که کنارش ایستاده بود، جعبه کوچک سفیدی به دست پسرش داد تا به حنانه بدهد. از آن بالا و پشت پارچه ندیدم چه بود، اما همه دست زدند.
عاقد دوباره خطبه را خواند، کوتاه و خلاصه.
صدای لرزان حنانه آمد: «با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها… بله»
صدای دست زدن و تبریکات بلند شد. نفهمیدم کی اشک خوشحالی چشمانم را پر کرد. نگاهی به پریا کردم که او هم همینطور بود. با هم ذوق میکردیم. عاقد یک بار دیگر خطبه خواند و امیر هم بله گفت. خب مثل اینکه دیگر جدی جدی، باید تا آخر عمر تحملش میکردیم. چارهای نبود.
…
اتاق عقد خالی شد. همه تبریک گفتند، شیرینی خوردند، عکس گرفتند و رفتند که برای شام بیایند به یک رستوران مهمان خانواده حنانه و امیر باشند. عروس و داماد داشتند عکسهای دو نفرهشان را میگرفتند. من و پریا با وسایل حنا، یک گوشه نشسته بودیم تا کارشان تمام شود. آخر سر که پا شدیم رفتیم پیششان، حنانه بی شوخی یکی زد توی فرق سرم. گفتم: «آخ، چرا میزنی؟»
گفت: «میگن بخت آدم باز میشه»
گفتم: «میخوام هزار سال باز نشه با این بختم»
پریا منتظر او را نگاه میکرد، اما حنانه گفت: «نمیخوام تو سبک بشی، واسه همین تو رو نمیزنم»
خندید و دستش را انداخت دور امیر و او را بغل کرد. پریا گفت: «جلوی مهمونا اینطوری نکنیا. فکر میکنن خیلی خوشحالی که شوهر کردی»
حنانه خیلی عاشقانه زل زده بود به امیر: «خب خوشحالم دیگه»
امیر او را بوسید. پریا غر میزد: «وای خدا آبرو برامون نمیذارن»
اهورا در حالی که گوشی در دست داشت آمد داخل. خواست به برادرش بگوید: «امیر، آرایشگره زنگ زد…» که امیر یکی محکم خواباند پس سرش. برق از سر اهورا پرید: «چرا میزنی؟»
ما سه تا زدیم زیر خنده.
امیر: «دارم بهت لطف میکنم»
اهورا با ناراحتی گفت: «پول آرایشگاه رو ندادی؟»
امیر در کمال بیخیالی گفت: «نه»
اهورا: «چرا؟»
امیر: «آشناست، بعد میدم»
چیزی به خاطرم آمد. گفتم: «امیر سه تومن منم ندادی»
امیر: «کدوم سه تومن؟»
من: «تشریفات رو حساب کردم»
امیر: «آره، راست میگی. یادم بنداز»
برگشت و با نگاه عصبانی برادرش مواجه شد. گفت: «چیه؟ امروز مثلا دوماد شدم، چرا باهام اینطوری رفتار میکنی؟»
اهورا رو به حنانه کرد: «تو با چه جرأتی زن این شدی؟»
حنانه دست انداخت دور بازوی امیر و گفت: «وا! مگه چشه شوهرم؟»
یهو رو کرد به من و پریا و با ذوق گفت: «دیگه شوهرم شده! میتونم بگم شوهرم!»
امیر دست او را کشید و دو نفری با خوشحالی رفتند بیرون. پریا کم مانده بود خودش را چنگ بیاندازد. اهورا هاج و واج ما را نگاه میکرد. گفتم: «بخوایم خوشبین باشیم، حداقل به همدیگه میان»
خنده اش گرفت. یک لحظه، فقط یک لحظه کوتاه، خنده ای روی لب هایش آمد. یک لحظه با خنده نگاهم کرد. اما بعد برگشت و رفت، آنجا نماند که بیشتر برایم بخندد.
عالی بود
عالی بودممنونم
وای خیلی دلبر رمانت گلم ممنونم ازت
وای مرسی ^-^