رمان پسر خوب – پارت ۱۴
حنانه زنگ زده بود. چند روز پیش خانم محبیان مرخص شد و حالا که کمی بهتر بود، قرار بود موضوع را با او در میان بگذراند. حنانه داشت خبرها را به من میداد.
حنانه: «اولش که شنید خوشحال شد، ولی بعد ناراحت شد. گفت یعنی چی که به همین سرعت ازدواج کنن؟ وای ترانه، نمیدونی چقدر دلخور بود. گفت شماها فکر میکنید من قراره بمیرم که همه عقد و عروسیاتون رو انداختید جلو؟»
من روی تخت دراز کشیده بودم و گوش میدادم. پرسیدم: «پس از من بدش نمیاد؟»
حنانه: «نه عزیزم با تو مشکلی نداره. حرفش این بود که عجله ای نمیشه»
من: «خب حالا چی میشه؟»
حنانه: «قرار شد بیایم خواستگاریت. به اهورا گفت من نمیذارم ندیده نشناخته با کسی ازدواج کنی»
خب حرفهایش منطقی به نظر میرسید. ما جوان و خام بودیم و ساده گرفته بودیم.
حنانه ادامه داد: «گفت اگه خانوادهت رضایت میدن یه مدت نامزد بشید. آره؟ خوبه نه؟ تو کارت با نامزدی راه میافته؟»
گفتم: «نمیدونم، فکر کنم»
فکر کردم؛ اگر نامزد داشته باشم سپهر دست برمیداشت؟ آن مهم نبود، مهرداد دیگر بیخیال من میشد.
حنانه: «خلاصه شماره مهرداد رو بهشون دادم که زنگ بزنن»
من: «دادی؟ سرخود؟»
حنانه: «خب ما که حرفامون رو زده بودیم»
همزمان با این جمله، صدای زنگ در خانه آمد که طولانی زده شد. از جا پریدم: «وای فکر کنم مهرداده. به این سرعت زنگ زدن؟ من برم»
حنانه: «برو عزیزم، خداحافظ»
مهرداد، شاکی وارد خانه شد. قلبم تند میزد، اما با بی خیالی گفتم: «سلام. چه خبر؟»
مهرداد: «شماره منو دادی زنگ بزنن؟ نباید یه خبر میدادی؟»
با تعجب ساختگی پرسیدم: «کی؟»
مهرداد: «همین خواستگارت. آقای محبیان!»
آن روز چندان عصبانی نبود، اما کنایهاش را میزد.
گفتم: «آها، آره. حنا داده»
کمی مرا سوال و جواب کرد که طرف با حنانه چه نسبتی دارد و من کجا او را دیدهام، اسم و رسم و کارش چیست. بعد گفت: «گفت میخوان بیان خواستگاری. خیلی هم عجله داشت»
گفتم: «آره یه کم حال مادرش خوش نیست»
مهرداد: «ترانه این یارو واقعا آدم حسابیه؟»
من: «آره بابا»
توی دلم گفتم هرچی باشد از سپهر بهتر است.
مهرداد: «باباش گفت همین جمعه»
جمعه خیلی زود بود، همش پنج روز مانده بود. خانم محبیان حق داشت دلخور شود. امیر و حنانه عروسی را جلو انداخته بودند و حالا اهورا. من هم بودم فکر میکردم همه نگران مردنم هستند.
گفتم: «من نمیدونم، هرچی خودت صلاح میدانی»
با این حرفم یک قیافهای برایم گرفت، من هم همان قیافه را برایش گرفتم. گفتم: «باشه بابا بگو جمعه بیان.»
جمعه خواستگار داشتم.
کل هفته دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. همه جا را سابیده و برق انداخته بودم. مریم میآمد کمکهایی میکرد اما اجازه نمیدادم خسته شود. چهارشنبه همان هفته رفت سونوگرافی. برادرزاده جدیدم، دختر بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم.
پنجشنبه رفتم آرایشگاه که موخورههایم را بگیرم. از ترکیب ذوق و نگرانی، نمیتوانستم جایی آرام بگیرم و بهانه ای جز همین برای رفتن پیش پریا پیدا نکردم.
روی صندلی نشسته بودم. پریا، قیچی به دست بالای سرم ایستاده بود و غر میزد: «عجب آدمی هستی ترانه! یک کلمه نباید به من میگفتی؟»
حنانه خبر خواستگاری را به او داده و پریا هیچ خوشحال نبود. یک دسته از موهایم را بالا گرفت و تهش را زد؛ قیچی صدای برندهای داد.
پریا: «من اون روز چقدر از پسره تعریف کردم. تو نباید میگفتی دوست پسرته؟»
گفتم: «دوست پسرم که نبود…»
بی توجه ادامه داد: «هی گفتم جیگره، خوشگله. وای خدا منو بکشه»
من: «حالا که چیزی نشده»
پریا: «یه وقت فکر نکنی به شوهرت چشم دارم باهام قطع رابطه کنی! به خدا من از اون دخترا نیستم»
من: «میدونم. کی خواست قطع رابطه کنه؟ آروم باش»
پریا آرام نمیگرفت. اصلا به حرف های من گوش هم نمیداد. همینطور موهایم را قیچی میزد و برای خودش حرص میخورد: «من میگفتم پسره ماشین داره، وضعش خوبه، خانم میگفت نه اینکه اخلاق نداره»
یکی زد توی سرم: «نگو دوست پسر خودشه میخواد چشم من نگیرتش»
گفتم: «بابا دوست پسرم نبود. چرا اینطوری میکنی پریا؟»
یکی از کارکنان سالن وارد اتاق شد، دو نفری لبخندی به او زدیم.
وقتی رفت پریا گفت: «پس داری جاری حنا میشی؟ عجب خری هستید شما دوتا»
من: «اون وقت چرا؟»
پریا: «تا الان مثل خواهر بودید، از این به بعد باید دعواهاتون رو تماشا کنیم. جوری بیافتید به جون هم…»
من: «همه جاریها که اونطوری نیستن»
پریا: «بالاخره ته تهش جاریته. شوهر اون یه کاری میکنه تو مقایسه میکنی با شوهر خودت، حسودیت میشه»
قلبم الکی تیر کشید. من آدم حسودی بودم؟
گفتم: «نخیرم ما اونطوری نیستیم»
ادامه میداد: «هی نگاه میکنی ببینی تو پولدارتری یا اون، تو بیشتر طلا داری یا اون، مادرشوهرت به بچه تو گفته تو، به بچه اون گفته شما»
من: «اوو پریا! تا کجا رفتی!»
گفت: «همینه دیگه. من دارم تو آشناها میبینم. همین مامان من…»
صدایش را پایین آورد که مادرش در آن یکی اتاق نشنود: «زن عموم نوه خالشه. مامانم خودش واسطه ازدواجشون شد. الان ده ساله رفت و آمد نداریم، چرا؟ چون مامان بزرگم تولد دختر اون طلا داد، تولد من لباس! از نظر تو مامانم حق نداشته ناراحت بشه؟»
گفتم: «نمیدونم والا، شاید»
پریا: «از من میشنوی حواستو جمع کن. این صحبتا که حنا خواهرمه رو بذار کنار، این اخلاقتون که همه چیز رو بهم میگید و هر روز با همید تا همینجا بسه. فاصله رو رعایت کنید»
تا کار موهایم تمام شود، از همینجور نصیحتها کرد.
موقع رفتن گفتم: «چقدر میشه؟»
گفت: «هیچی، کادوی عروس شدنت»
من: «هنوز که عروس نشدم، چقدر بدم؟»
پریا: «میگم نمیخواد. این دفعه رو مهمون من، ولی دیگه بی حساب میشیم. یادت بره اون روز چه حرفهایی در مورد شوهرت زدم»
اصرار هم داشت از همین حالا بگوید «شوهرت». ولی قبول کردم و آمدم بیرون.
جمعه، روز خواستگاری بود.
حنانه بعد از ناهار آمد خانه ما که کمک کند. میوه ها را شستیم و خشک کردیم، شیرینیها را توی دیس چیدیم و ظرف و ظروف پذیرایی را دستمال کشیدیم که برق بیافتد. خانواده محبیان عصر میآمدند.
من تا آن زمان، خواستگار واقعی نداشت. منظورم کسی است که با خانواده بیاید خانه ما و درباره ازدواج حرف بزنیم. همیشه در حد پیشنهاد بود. یادم نمیآمد پریا قبل هیچکدام خواستگاریهایش، انقدر نگران شده باشد. من قلبم را در گلویم احساس میکردم، به همین خاطر ناهار نتوانستم بیشتر از چند لقمه غذا بخورم.
نمیفهمیدم خوشحالم یا نه. این جمله اهورا توی ذهنم تکرار میشد: «مامانم ازت خوشش میاد»
مادرش از من خوشش میآمد، نه خودش.
فکر دیگری مثل خوره توی سرم افتاده بود. پریا میگفت: «شوهر اونو مقایسه میکنی با شوهر خودت»
نه نباید از این کارها میکردم. اما خواستگاری حنانه و امیر میامد جلوی چشمم. برادر همین امیر که زانو زده بود جلوی بهترین دوستم و میگفت: «روز اولی که دیدمت…» امروز داشت میآمد خواستگاری من و قرار نبود از آن کارها کند.
دل خودم را به این خوش میکردم که پسر خوبی است و خانواده خوبی دارد. اما ناگهان عجیب ترین جمله عالم، در ذهنم پیچید: «کاش یه کم مثل امیر بود»
چی؟ نه. این چه حرفی بود ترانه؟ تو که یکی را میخواستی برعکس امیر باشد. بیا این هم برعکس امیر، برادر خودش. این تقاص حرفهایی است که پشت سر آن بدبخت میزدی. انگار دنیا داشت سر به سرم میگذاشت.
من آن روز فهمیدم معنی «در دلم رخت چنگ میزنند» چیست. پیرزنی با ناخن های تیز و اعصاب نا آرام، داشت در رودخانه قلبم رخت میشست.
یک بلوز آبی قشنگ پوشیده بودم، چون آبی به من می آمد. سر آستینهایش چین داشت. اما یادم افتاد آبی رنگ لباس چلسی است و حالم را گرفت. یک شلوار مشکی هم پایم کردم. مریم گفت موهایت را باز بگذار و گوش دادم. حنانه گفت: «زیاد آرایش نکنیا، شکل میمون میشی» گوش دادم.
ساعت پنج حنانه بلند بلند در خانه ما اعلام کرد: «امیر میگه راه افتادن، دارن میان»
امیر جدی جدی خانوادهاش را برداشته بود و داشت میآمد مرا برای برادرش بگیرد! کاش آن روز میماندم خانه و جلوی خانواده سپهر آبروریزی راه میانداختم. این چه غلطی بود من کردم؟ رفتم آنجا گفتم چی؟ برایم شوهر پیدا کنید؟
سرگردان وسط اتاقم میرفتم و می آمدم که مریم متوقفم کرد: «ترانه انقدر نگران نباش»
پرسیدم: «چجوری؟»
خندید. نشست روی تختم از خاطرات خودش گفتن: «وای میفهمم. اون روز که شما قرار بود بیاید خواستگاری من…»
گوشهایم اما نمیشنید. چشمم مدام میرفت سمت ساعت که ببینم چند است. دستانم میلرزید. اهورا داشت می آمد خواستگاری من. یک لبخند زد، من خوشم آمد، حالا داشت میآمد خواستگاری. تازه نه دوستم داشت نه هیچی.
تصویر امیر آمد جلوی چشمم. به حنانه میگفت: «تو دختر رویاهای منی»
حالتِ تهوع داشتم. من دختر رویاهای کسی نبود. من همینطوری، الکی الکی داشتم زن یکی میشدم. خدایا کاش پدر و مادرش مرا نپسندند. کاش خودش خر شود همه چیز را بهم بزند.
مامان؟ مامان تو رو خدا جواب بده. من چه خاکی به سرم بریزم؟
ناگهان مریم دوباره جلویم ایستاده بود. دوتا دستم را گرفت: «چیه؟ چرا رنگت پریده؟»
من: «من؟ دارم میمیرم»
مریم اخمی کرد: «خدا نکنه. آروم باش، چیزی که نیست. میان دو کلمه حرف میزنیم»
با صدای عجیبی گفتم: «میدونم»
مهرداد آمد توی اتاق. مهرداد تو را روح بابا همه چیز را خراب کن. داد بزن، دعوا راه بیانداز، بگو اختیارت دست من است و حق نداری شوهر کنی وگرنه من از نگرانی پس میافتم.
مهرداد ولی با یک لبخند که مدتها از او ندیده بودم به ما نگاه میکرد: «دیگه که چیزی لازم نیست؟»
مریم پرسید: «اون پیش دستیها رو از بالا آوردی؟»
مهرداد: «بله خانم. گذاشتم تو آشپزخونه»
مریم: «دستت درد نکنه»
مهرداد رفت. من ماتم برده بود و نمیفهمیدم دارد چه میشود. مهرداد چرا انقدر خوش اخلاق شده بود؟ مریم خندید. در گوشی گفت: «انقدر خوشحاله از وقتی فهمیده بچه دختره»
گفتم: «مریم من دارم میمیرم»
این بار حنانه آمد. با هیجان اعلام کرد: «امیر گفت سر خیابونن»
سرم گیج رفت. امیر لعنت به خودت و خواستگار پیدا کردنت.
حنانه: «وا این چرا این شکلی شده؟»
مریم: «استرس داره»
حنانه مرا از مریم تحویل گرفت و او را بیرون فرستاد. در اتاق را هم بست. مرا نشاند روی تخت: «چیه؟ چرا اینطوری میکنی؟ مگه همینو نمیخواستی؟»
پرسیدم: «من؟»
پشتم را میمالید: «آروم بگیر. الان بابا احمد میاد، انقدرم بگو بخند میکنه. اصلا غمت نباشه»
بابا احمد، آقای محبیان بزرگ بود.
حنانه گفت: «نفس بکش، نفس عمیق، آفرین همینه»
داشتند میرسیدند، الان دیگر می آمدند.
گفتم: «حنا؟ اهورا…»
حنانه: «اهورا چی؟»
من: «اون حالش چطوره؟»
حنانه: «دیشب که اومد خونه ما اونم نگران بود»
من: «خونه شما؟»
حنانه: «آره، اون بیشعورم کادو نیاورد. من یادم نمیرهها! اگه فکر کردید مشترک کادو میدید کمتر درمیاد…»
سرخوش برای خودش چرند میگفت. صدای زنگ آیفون که آمد، مثل اسبی که داغش گذاشته باشند از جا پریدم. حنانه دست مرا گرفت: «میگم آروم باش. آبروریزی نکنیا! نفس عمیق بکش. آفرین. بذار موهاتو درست کنم… ببین چه خوشگل شدی! بیا بریم»
دستم را گرفت و مرا کشید ببرد بیرون اتاق. مهرداد در را باز کرده بود و داشت در راه پله سلام و خوشامد میگفت. حنانه که دید حالم هنوز بد است یکی زد توی پهلویم. دیگر شوخی نداشت: «دهنت چرا مثل ماهی باز مونده؟ میگم خودتو جمع کن»
دهانم را بستم. یک نفس خیلی عمیق هم کشیدم و دنبال حنانه رفتم به استقبال خواستگارهایم. نفهمیدم چطوری سلام کردم، اصلا چی گفتم، مادرش تعریفاتی از من کرد ضمن عروس خوشگل بودنم و من فقط یادم است که حواسم بود لبخند بزنم.
اهورا از در آمد تو. نه، قلبم چرا لرزید؟ یادم افتاد دوباره دهانم باز مانده و بستمش.
یک کت و شلوار مشکی که خیلی اندازه به تنش نشسته بود، با پیراهن سفید پوشیده بود. موهای تیره اش کمی روی پیشانی ریخته بود. همه ریش هایش را هم نزده بود، گذاشته بود یک ته ریشی بماند. یک دسته گل بزرگی دستش بود و داشت به فرداد سلام میکرد و آشنایی میدادند. یکهو چرا جمع شدم؟ صاف ایستادم و دستانم گره شد بهم. سرم افتاد پایین، خجالت کشیدم کسی ببیند نگاهش میکنم.
امیر آن پشت داشت خانواده اش را معرفی میکرد: «احمد آقا محبیان که پدر بنده هستن. ماهرخ خانم مامان گلم…»
دسته گلی آمد توی صورتم. گفت: «سلام»
گل را که میگرفتم نگاهش کردم. هر چه توی قلبم بود ناگهان خشکید. بال پروانهها آتش گرفت. گلها همه پژمرده شدند. طوفان شن وزید. پیرزنه پا شد رفت. نگاهش یادم انداخت: «دوستم نداره»
نه، دوستم نداشت.
…
امیر داشت پر چانگی میکرد. اضطرابم حالا کم شده بود. مادرش کنارم نشسته بود. راه به راه با محبت نگاهم میکرد، گاهی هم سوالاتی از من میپرسید. پدرش با مهرداد حرف میزد و از خودشان و ما میگفتند که آشنا شویم. اهورا خودش آن ور اتاق نشسته بود. سرش پایین بود. خیلی جدی، خیلی رسمی، کمی بی حوصله. معلوم بود او را به زور آوردهاند.
میدیدم نگاه فرداد بین من و او میرود و میآید. میدیدم معلوم است که حتی نگاهم نمیکند. نفسم کمی تنگ بود، اما دیگر خیلی اضطراب نداشتم. بیشتر انگار ناراحت بودم.
نمیدانم حرف زدن امیر خود به خود تمام شد، یا پدرش او را ساکت کرد. در واقع همه را ساکت کرد که برود سر اصل مطلب. یک تعارفی با مهرداد کرد و گفت: «با اجازتون، ما صحبتهامون رو بکنیم»
حرفهایی در مورد پسرش زد. همین پسر دومش که آن طرف خانه نشسته بود و مرا نگاه نمیکرد. که آقای مهندس بود، اینطوری بود و آنطوری، پسری برتر از گل، فرزند نمونه، جزو پاکان و نیکان. نه، این ناراحتی نبود. من داشت حرصم میگرفت. داشت اعصابم را خرد میکرد.
ما با هم توافق کرده بودیم، حالا چرا اینطوری میکرد؟ میمرد دو ساعت آدم باشد؟ من داشتم خیلی خوب با خانوادهاش برخورد میکردم، اما او قیافه میگرفت.
حرف های آقای محبیان را نمیشنیدم، داشتم از دست اهورا حرص میخوردم. یک دفعه خانم محبیان صدایم زد: «آره ترانه جان؟»
گفتم: «جان؟»
گفت: «با اهورا همه صحبتاتون رو کردید یا میخواید بازم حرف بزنید؟»
مطمئن نبودم چه باید بگوید. ما اصلا حرف نزده بودیم اما نمیدانستم به خانوادهاش چه گفته است.
صدای خود اهورا غیرمنتظره آمد: «اگه اجازه بدید من با خانم شریف چند دقیقهای صحبت دارم»
رو کرد به فرداد چون بین ما او را میشناخت. فرداد هول گفت: «آره. باشه حتما، ترانه؟»
رفتیم توی اتاق من که صحبت کنیم.
یک نگاهی به دور و بر انداخت، کمی هم راه رفت. ناگهان حس میکردم اتاقم قشنگ نیست. جلوی کتابخانه کوچکم که بالای میز بود ایستاد و نگاهی به کتابهایم انداخت. ابروهایش را داد بالا و برگشت سمت من. گفتم: «چیه؟»
گفت: «هیچی. منم چندتاشو خوندم»
خب؟ از هر کتابی شاید میلیونها نسخه در جهان چاپ میشد. عالم و آدم خوانده بودند. چیز عجیبی نبود. اعصابم از دستش خرد بود و توی ذهنم با او دعوا داشتم.
کتش را درآورد و آمد کنارم روی تخت نشست. یک نفس عمیقی هم کشید: «ما بعد اون روز دیگه صحبت نکردیم»
نه، نکردیم. جنابعالی زورت میآمد یک پیام بفرستی سر حرف را باز کنی.
اما سرش را انداخت پایین: «من اون روز حال خوشی نداشتم، با شما بد حرف زدم. عذر میخوام»
وا! چرا یکهو همچین کرد؟ من آمده بودم دعوا کنم، این چرا داشت با مظلومیت تمام معذرت خواهی میکرد؟ شمشیرم را غلاف کردم.
گفتم: «نه اشکال نداره، حال مادرت بهتره شکر خدا؟»
سرش را تکان داد: «آره، آره این چند روز بهتر بوده»
لحظاتی سکوت شد. گفتم: «خب چی میخواستی بگی؟»
وقتی حرف میزد در و دیوار را نگاه میکرد: «امیر گفت همه چیز رو بهتون گفته و شما در جریان اتفاقات گذشته من هستید. درسته؟»
من: «آره»
اهورا: «پس لازم نیست مرور بشه، میدونید»
من یک سری سوالات داشتم اما خب… گمانم بیشترش را میدانستم.
جدی تر از قبلش شد: «ببینید خانم شریف، راستشو بهتون بگم من بازم امروز مطمئن نبودم بیام یا نه. به خاطر مادرمه که اینجام. ما از اول این مسئله رو با هم طی کردیم، قرار نیست بعدها اعتراضی داشته باشید، صحیح؟»
دلم خواست چنگ بزنم به سینهام. چرا انقدر سرد میگفت؟ اعتراض به چی داشته باشم؟
با نفس تنگم گفتم: «صحیح»
اهورا: «شما یک مشکلی دارید، منم یه مشکلی. از سر مصلحت داریم ازدواج میکنیم»
گفتم: «متوجهم»
اهورا: «من نمیدونم بعدها چی پیش میاد. فقط میخوام همین اول مشخص کنم که فردا مشکلی نباشه. احساسی بین من و شما نیست، هست؟»
بغضم را فرو دادم: «نه نیست»
نمیخواستم انقدر توضیح بدهد و این موضوع را تکرار کند. دوستم نداری دیگر، فهمیدم. چرا هی به رویم می آوری؟ دهانم داشت خشک میشد.
خوشم نمیآمد پیشش احساس ضعف کنم، همینطور ساکت بنشینم و هرچه گفت فقط بگویم بله. قرار نبود حرف، حرف او باشد. باید حال بدم را جمع میکردم.
گفتم: «ولی یه شرط دارم»
اهورا: «بفرمایید»
من: «هر چقدرم مصلحتیه، حتی اگه احساسی نیست، من انتظار دارم احترامم رو نگه داری»
سریع گفت: «قبوله. به شرط اینکه دو طرفه باشه»
گفتم: «من تا وقتی دیگران بهم احترام بذارن، احترامشون رو نگه میدارم»
اهورا: «مشکلی نیست احترام شما سر جاش»
یک-هیچ به نفع اهورا در مقابل سپهر. خواستم بپرسم شما طرفدار چلسی که نیستی؟
اما گفت: «یه مورد دیگه، از نظر مسائل مالی…»
حرفش را قطع کردم: «من که گفتم دنبال پول شما نیستم. خودم کار میکنم»
اهورا: «صحیح. به هرحال از نظر خرج و مخارج زندگی…»
من: «من خرج خودمو میدم»
اهورا: «ما قراره با هم زندگی کنیم یا نه؟»
این را با عصبانیت پرسید. منم مثل خودش با حرص گفتم: «نمیدونم، قراره؟»
سعی میکرد صدایش را پایین نگه دارد: «اگه قراره که بذار حرفمو بزنم! بالاخره یه لقمه نون که میخوایم با هم بخوریم. قراره پول اونم جدا کنی؟ تو واسه خودت نون بخری، من واسه خودم؟»
کوتاه آمدم: «نه خب، بفرمایید»
با همان لحن ادامه داد: «میخوام بگم نگران این چیزا نباش. من از پس زندگی برمیام»
چه سریع هم جوش میاورد. من آن همه تلاش میکردم بروم روی اعصاب سپهر، آخ نمیگفت. این با یک تیکه کنایه ساده بهم میریخت. یک-یک سپهر و اهورا.
اهورا: «ببینید خانم شریف، من نه ازت انتظار دارم برام کار خونه کنی، نه غذا بپزی، نه نگران حالم بشی. دنبال عشق و علاقه هم نیستی نباش. من یه زندگی راحت بهت میدم، تا اونجا که لازمه زن و شوهریم، شما هم سرتو میاندازی پایین زندگی میکنی. متوجه حرفم که هستی؟ من حوصله حاشیه ندارم. آبروی خودم و خانوادم برام مهمه»
نفهمیدم از این حرف باید ناراحت شوم یا چه. شاید هم باید نگران میشدم. این از عوارض نامزدی با الهه خانم بود، نه؟ داشت به من هشدار میداد.
اهورا: «دیگه اگه حرفی دارید، من گوش میدم»
من: «نه فکر نکنم… چرا یه چیزی؟»
اهورا: «بله؟»
من: «شما هم سرتو میاندازی پایین زندگی میکنی دیگه، درسته؟»
به حسن و جمال آقای مهندس برخورد.
گفت: «من اگه دنبال این چیزا بودم تا الان وقت داشتم. صبر نمیکردم بعد از ازدواج!»
گفتم: «به هرحال داریم یه قول و قراری با هم میذاریم. انتظار دارم همه موادش دو طرفه رعایت بشه»
اهورا: «باشه، رعایت میشه»
من: «دیگه شما مشکلی با کار کردن من ندارید؟ دو فردای دیگه نگی حق نداری بری سرکار»
یکی از ابروهایش بالا رفت: «چرا باید بگم؟ کارت چیه؟ امیر گفت معلمی»
من: «زبان درس میدم»
اهورا: «چرا باید با زبان درس دادن مشکل داشته باشم؟»
من: «من یه خواستگار داشتم مشکل داشت. خواستم بدونم»
اهورا: «نه، تصمیمش با خودته»
دو-یک اهورا.
تازه داشت یکی یکی سوالاتم یادم میافتاد.
گفتم: «دیگه شکاک که نیستی؟»
اخم کرد: «نه»
من: «ببین من اینجوری بزرگ نشدم. پدرم همیشه بهم اعتماد داشت، برادرامم همینطور. خوشم نمیاد کسی برای رفت و آمد و لباس پوشیدنم تصمیم بگیره»
کمی قیافه گرفت ولی آخرش گفت: «نه آدم حساسی نیستم»
با پررویی، نگاهی از پایین تا بالایم انداخت. به صورتم که رسید، انگار شرم کرد و رویش را برگرداند: «این چند باری که همدیگه رو دیدم… برداشتم این بوده که… شما دختر سرسنگین و خوبی هستید»
بالاخره تعریفی هم از من کرد. اما هر چقدر هم خوب، انگار دختری نبودم که برای ازدواج با من خوشحال باشد.
صدایی توی سرم گفت: «داری چه غلطی میکنی ترانه؟ تو اصلا این پسره رو نمیشناسی»
نه، نمیشناختم. نکند دو فردای دیگر معلوم میشد مشکل روانی دارد؟ شب عروسی مرا نبرد توی زیرزمین زنجیر کند و هر روز شکنجه بدهد؟ نه، طرف برای خودش کارهای بود. خانواده درست حسابی داشت. من که برادرش را میشناختم، شاید دلقک اما خوش قلب و با تربیت بود. ولی آخر با هم فرق داشتند.
دوباره تصویر امیر آمد جلوی چشمم. به حنانه میگفت: «نمیدونم لیاقت خوشبخت کردنت رو دارم یا نه…»
خنجری آتشین به قلبم فرو رفت.
لعنت به امیر. کاش پای من میشکست و آن روز صبح با حنانه نمیرفتم کوه. کاش خواب میماندیم. کاش مثل هزار بار قبلتر که گفته بود برویم، میگفتم نه. امیر دیگر چه آتشی بود به زندگی من افتاد؟ اول دوست عزیزم را برای خودش برداشت، حالا هم داشت مرا میداد دست این برادر بی احساسش.
اهورا پرسید: «دیگه حرفی نیست؟»
گفتم: «چرا، یه حرف آخری دارم»
احساس میکردم نمیتوانم با این حال از آن اتاق بیرون بروم. باید قلبم را آرام میکردم. باید یک اطمینان خاطری مییافتم. دستم را میرساندم به طنابی برای چنگ زدن.
گفتم: «میتونی قول بدی هیچوقت اذیتم نکنی؟»
خیره نگاهم میکرد. فکر کردم باید توضیح بدهم: «هر چقدر که دوستم نداشتی، ازم بدت اومد، یا هر چی. فقط آزارم نده»
نفس میکشید و سینهاش به آرامی بالا و پایین میرفت. هیچی نگفت. لابد داشت فکر میکرد این دیگر چه حرفی است این دختره میزند؟
عمیقترین نفس زندگیام را کشیدم. همه توانم را جمع کردم که بغض نکنم: «من خودمم، تک و تنهام. بزنی، بکشیم، هیچکس رو ندارم»
گیج سری تکان داد: «این چه حرفیه… مگه من اینطوریام؟»
من: «نمیدونم. من که نمیشناسمت»
نگرانی در صدایم موج میزد. نمیشد دلهره بزرگ و مهمم را پنهان کنم. نمیخواستم که پنهان کنم.
اما او برعکس. ناگهان صدایش محکمتر شد، ناگهان انسانی شد، ناگهان احساس داشت: «قول میدم، نگران نباش»
سلام
خواستم بگم این دو هفته که این رمان رو پست کردم، خیلی برام لذتبخش بوده. من از کودکی داستان مینوشتنم اما هرگز اعتماد به نفسم یاری نکرد بدم کسی بخونه. این داستان چون یه پروژه فان برای خودم بود گذاشتم ببینم اصلا کسی از نوشتههام خوشش میاد یا نه
دوم اینکه رمان رمانتیک کمدیه و دوست ندارم زیاد غمانگیز بشه. اگه گاهی میشه، تأثیر احوالات خودمه که یک سال اخیر با نگرانی از دست دادن مادرم دست و پنجه نرم کردم و راهی برای آروم کردن قلبم بلد نیستم، جز نوشتن.
مرسی که میخونید، نظر و امتیاز میدید. تو این مدت فراتر از انتظارم چیز یاد گرفتم ♥️♥️♥️
الهی بمیرم خدا روحشون رو قرین رحمت کنه وانیا جون غم آخرت باشه میدونم سخته اما از خدا می خوام که اینقد بهت خوشبختی و شادی عطا کنه یه کوچولو عگغمرمامان عزیز تو از یاد ببری گلم، خودت سلامت باشی و از این داستانی خوشگل با نگارش بسیار عالیست بنویسی و ذهنت پر از آرامش بشه گلم خیلی هم عالی هست اعتماد به نفس بالایی داشته باشه و دست به زانو بگیر بگو یا علی که خودش خوب بلد که از خدا برات بهترین آرزوها رو داشته باشم ممنونم عشقم مواظب مهربونیات باشی عزیزم از صمیم قلب من هم رو در غمت شریک بدون الهی دیگه بد نبینی
خدا نکنه. مامانم خدا رو شکر هست عزیزم ولی درگیر سرطانه و این لعنتی دست از سرش برنمیداره. بعضی روزا امیدوار بودن خیلی سخت میشه 🥺😔
وای خدا روشکر ایشالله به حق روزای عزیز و ماه صفر مامان رو شفای عاجل عنایت کنه و خودت دیگه غصه نداشته باشی گلم خدا رو صد هزار مرتبه شکر خیلی خیلی ببخش گلم شرمنده
سلام بخاطر پارت گذاری منظمتون ممنون
ترانه مظلوم😢😢