نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۱۸

4.5
(49)

در حیاط را باز کردم و آمدم بیرون. نگاهی به ساعتم انداختم، اهورا چرا دیر کرده بود؟
آن روز جمعه، برای ناهار دعوتم کرده بودند به خانه خانواده محبیان. صبح مادرشان زنگ زد: «اهورا رو میفرستم دنبالت»
حالا حاضر و آماده منتظرش بودم. با حنانه تصمیم گرفته بودیم من چه بپوشم. یک جین آبی روشن با بلوز گلدار تنم بود، با یک کت کرم رویش.
دو هفته اول نامزدی خوب گذشته بود، بهتر از انتظار من. اهورا زیادی درگیر کارش بود و خیلی از اوقات خسته. روزها فرصت نمیشد حرف بزنیم، یا من سرکار بودم یا او. باز دو سه روز رفت سفر و وقتی برگشت نزدیک بیست ساعت خوابید. تلاش میکردم وقتش را نگیرم.
بیشتر شب‌ها خودش تماس میگرفت. گفته بود همین اول توقع ابراز احساسات نداشته باش، و من هم مغرورتر از آن بودم که درخواستی کنم. حال و احوالی میکردیم، او از کارش میگفت، من اتفاقات سر کلاسم را تعریف میکردم و همین چیزهای بیهوده. بعد میگفت میرود بازی کند، من هم به کارهای خودم می‌رسیدم و بینش گاهی پیام می‌فرستادیم.
تقویم آنلاینش را نام یکی پر کرده بود به اسم محمدرضا.
یک شب پرسیدم: «این محمدرضا کیه؟»
اهورا: «همکارم. چطور؟»
من: «همینطوری، اسمشو زیاد دیدم»
اهورا: «با هم دوستیم. بعدا می‌بینیش»
پس دوست و رفیق داشت و قرار بود مرا هم بهشان معرفی کند. کم کم داشتم فکر میکردم امیر و حنانه بیخود مرا ترسانده بودند: «معاشرتی نیست، اعتماد به نفس نداره، گوشه گیره، افسرده ست»
نتیجه گرفتم همه این‌ها را در مقایسه با خودشان گفته‌اند. شاید اهورا به اندازه آن‌ها معاشرتی نبود، اما خب من هم نبودم. آن روزها بیشتر دنبال این می‌گشتم که ببینم چه شباهت‌هایی داریم، که خودم را امیدوار کنم وصلت بدی نخواهد بود و به هم می‌آییم.
دو بار وسط هفته شام رفتیم بیرون. از کارش زده بود. میگفت: «مامان گفت با ترانه برو شام» یا «بابا به زور دو ساعت زودتر از شرکت بیرونم کرد بیام دنبالت»
از این حرف‌ها خوشم نمی‌آمد. حس میکردم خودش نمی‌خواسته بیاید اما رفتارش این را نمیگفت. ناراحت به نظر نمی‌رسید، حتی خوشحال هم بود. آرام آرام پیش می‌رفتیم و من هم اعتراضی نداشتم. حالا دستم را میگرفت، یکی دو بار به من بوسه خداحافظی داد. پسر دوم خانم محبیان کم‌رو بود اما نه آنقدرها.
با این حال نصف جملاتش اینگونه شروع میشد: «مامان/بابا گفت…» یاد شاگردهای هفت هشت ساله کلاسم می‌افتادم. به خودم میگفتم شاید پدرش و مادرش فقط می‌خواهند پسر نابلدشان را راهنمایی کنند. یا شاید هم نمی‌خواهند یک دختر دیگر را فراری بدهد.
فکر الهه را عقب میزدم. یک پارچه انداخته بودم رویش و آن را گذاشته بودم گوشه انباری ذهنم. آنجا بود اما به سراغش نمی‌رفتم. داشتم پشت گوش می‌انداختم.
هر بار میگفتم بگو و نمیشد. هر بار می‌خندید و من به خودم میگفتم: «الان نه»
حس میکردم عقل در سرم نیست اگر چنین درخواستی کنم. بگویم بگو، برایم از آن زن دیگر حرف بزن که قلبت را شکست. بگو چقدر ناراحت شدی. بگو از دست دادنش چقدر سخت بود. نمیگفتم و باز هم اما احساس عاقل بودن نداشتم.
تردید داشت مرا میکشت، تردید و ندانستن اینکه کار درست چیست. می‌نشستم مقابلش سر میز شام و فکر میکردم؛ بپرسم خودت کاری کردی؟ تقصیری داشتی؟ سرخود به دلش افتاد برود سراغ کس دیگری، آن هم برادرت؟ یا آزارش دادی که پناه دیگری یافت؟
خودش هم دیگر حرفش را پیش نکشید. آرامشی به وجود آمده بود و هیچ کدام قصد بر هم زدنش را نداشتیم.
پس چرا دیگر نمیرسید؟ ساعت داشت دوازده میشد، باید تا آن سر شهر میرفتیم و شیرینی هم می‌گرفتیم.

با صدای ماشینی که از سر کوچه پیچید، امیدوارانه نگاه کردم ببینم خودش است یا نه، اما چیزی که دیدم باعث شد حالم خراب شود. شاسی بلند سفیدی در حالی که صدای ضبطش زیاد بود، داشت به طرفم می‌آمد. این باز اینجا چکار داشت؟
سپهر ماشین را پیش پایم متوقف کرد و با نیش باز پیاده شد. رویم را برگرداندم و زل زدم به ته کوچه. اول خدا خدا میکردم اهورا برسد. بعد فکر کردم نه، دلم نمی‌خواهد با سپهر مواجه شود.
صدای نکره‌اش آمد: «سلام ترانه خانم! پس اینطوریه آره؟ ما رو کاشتی، خواستگاری رو بهم زدی نامرد»
جوابش را ندادم. نمی‌خواستم حتی ببینمش. چه سرخوش هم بود. بعد این همه وقت تازه آمده بود در مورد آن روز حرف بزند.
سپهر: «شنیدم برات خواستگار اومده»
مثل اینکه چند هفته‌ای هم از اخبار عقب بود. من چرا آمدم بیرون؟ همیشه داخل حیاط منتظر میشدم. نمیدانم اهورا کجا مانده بود. فکر کردم باید برگردم و بروم داخل. اما ترسیدم شاید این دیوانه بخواهد به زور وارد خانه شود. اگر میخواست چنین کاری کند حریفش نمیشدم.
از گوشه چشم دیدمش که آمد و مقابلم ایستاد: «کی هست یارو؟»
زیر لب گفتم: «به شما ربطی نداره»
سپهر: «منو قال نذاری بری زن یکی دیگه بشی!»
حالم را بهم میزد. ریخت و قیافه اش، صدایش، لحن حرف زدنش.
سپهر: «ترانه با توام»
بالاخره برگشتم طرفش و با جدیت تمام گفتم: «ترانه نه و خانم شریف. دوما زندگی شخصی من به شما مربوط نیست»
کمی به او برخورد اما خودش را نباخت: «حالا هی ناز کن!»
چشمم افتاد به سیاهی ماشین اهورا که از سر کوچه وارد میشد. نگرانی وجودم را گرفت. نمی‌خواستم ببیند دارم با سپهر حرف میزنم. راه افتادم و رفتم آن طرف تر. تا رسید خواستم سوار شوم اما خودش پیاده شد. نگاهی به قیافه نگران من کرد که احتمالا داد میزد چیزی شده، و بعد به سپهر. سریع در را باز کردم و گفتم: «بریم دیگه»
سپهر بلند بلند گفت: «کجا؟ آقا کی باشن؟»
ای خدا داشت شر درست میکرد. اهورا چرا داشت ماشین را دور میزد؟ این چه قیافه ای بود گرفته بود؟
آمد کنار من ایستاد. به سپهر گفت: «نامزدشون هستم. شما؟»
چشمان سپهر چهارتا شد: «نامزد؟ تو کی نامزد کردی؟»
خواست بیاید طرفم که اهورا دستش را گذاشت روی سینه او و نگهش داشت. سپهر چندان خوشش نیامد، یک نگاهی به سر تا پای اهورا کرد، زیاد قد کوتاه‌تر نبود اما خب هیکلش به سپهر نمیخورد. تیپ همیشه‌اش را داشت با پیراهن مردانه و عینک.
سپهر با تمسخر خندید: «نامزد! برو کنار ببینم!»
صدای باز شدن پنجره‌ای آمد، یکی از همسایه‌ها سرش را بیرون آورد. اهورا که مقابلم ایستاده و مرا از دید سپهر پوشانده بود، خیلی جدی گفت: «بشین تو ماشین ترانه»
با نگرانی گفتم: «بیا بریم، شر میشه»
سپهر: «این می‌خواد شر درست کنه؟ این؟»
با دست به شانه اهورا زد که هلش داده باشد اما او تکان نخورد. بعد خطاب به من کرد: «ترانه اگه فکر کردی…»
صدای اهورا رفت بالا: «حرفی داری با من بزن»
اگر دعوا میشد من همانجا غش میکردم. چند تا پنجره دیگر باز شد. خیلی وقت بود در محل دعوایی رخ نداده بود و همسایه‌ها به نظر هیجان زده می‌آمدند.
دستش را کشیدم: «بریم، تو رو خدا»
طولش داد اما کوتاه آمد. برگشت طرف من و در را برایم نگه داشت: «سوار شو»
سپهر داشت ماشین او را برانداز میکرد. تا اهورا در را ببندد باز به حرف آمد: «وضعتونم که خوب شده! به اون داداشت بگو من تا آخر عمر صبر نمیکنم. حالا هر چقدر میخواد جوابمو نده. فهمیدی؟ بگو دستم بهش میرسه…»
تا اهورا هم سوار شود قلبم از جا درآمد. وقتی بالاخره راه افتادیم، نفس راحتی کشیدم. از آینه بغل سپهر را دیدم که با حرص نگاهمان می‌کرد.
صدای بلند اهورا مرا به خودم آورد: «کی بود این؟»
دهانم خشک شده بود: «همون… خواستگاره. طلبکار مهرداد»
اهورا: «از تو چی میخواست؟»
من: «نمیدونم»
چرا از دست من عصبانی بود؟ من که کاری نکرده بودم. دلم شور میزد. نمیدانستم در همچین موقعیتی چه میکند. همینم مانده بود از این به بعد سر این چیزها حساس شود. نفهمیدم زل زده‌ام.
برگشت طرفم: «چیه؟»
هنوز شاکی بود. گفتم: «هیچی»
زیر لب غر میزد: «صبر کن، خودم با اون برادرت حرف میزنم»
من: «چه حرفی؟»
اهورا: «که این یارو با تو چیکار داره»
از دهانم پرید: «نه نمیخواد…»
بهم ریخت: «چرا؟ خوشت میاد بیافته دنبالت؟»
از این حرفش ناراحت شدم: «بله؟ این چه حرفیه؟ معلومه که نه»
اهورا: «مگه همینو نمیخواستی؟ نامزد کنیم که دست از سرت برداره. حالا من نامزدتم، خودمم حلش میکنم»
این را آنقدر قاطعانه گفت که جای جوابی باقی نگذاشت. ساکت نشستم. حالا نکند با مهرداد دعوایش میشد؟ آن را چه میکردم؟ اعصاب خودم هم بهم ریخته بود. لعنت به سپهر، درست سر همین ساعت باید پیدایش میشد.
ظهر خیابان کمی شلوغ بود. پشت یکی دوتا چراغ قرمز طولانی ماندیم. زیرچشمی نگاه میکردم ببینم عصبانی است یا نه. ترسیدن حالم را برهم زده بود. دیگر دلم نمیخواست بروم مهمانی. کاش میشد فرار کنم و برگردم خانه در اتاق خودم پنهان شوم.
جایی اواسط راه یادآوری کردم: «یه جا نگه دار میخوام شیرینی بگیرم»
جواب نداد اما کمی جلوتر ایستاد تا کارم را انجام دهم. سپس دوباره به راه افتادیم.

خانه خانواده محبیان در یک خیابان فرعی خلوت بود، با دیوارهای کوتاه و دروازه‌ای سیاه. من پیشتر عکسش را دیده بودم، همانطوری زیبا بود. دو طرف حیاطش باغچه داشت با درختان بید و بوته‌های گل. حیاط دلباز و بزرگ بود. یک خانه ویلایی دو طبقه داشتند، با تراس و ایوانی پهناور.
ماشین وسط حیاط متوقف شد. امیر و پدرش مقابل خانه منتظر بودند. خواستم پیاده شوم که اهورا صدایم زد: «ترانه؟»
هنوز بی اعصاب بود. نفس عمیقی کشید که خودش را آرام کند و گفت: «جلوی مامان اینا قهر نباش»
حتی این وسط هم مهم مادر و پدرش بودند.
با لجاجت گفتم: «قهر نیستم»
اهورا: «ترانه…»
پدرش داشت ما را نگاه میکرد که چرا پیاده نمیشویم.
در آرام کردن خودش چندان موفق هم نبود: «من اومدم دیدم واستادی با یه لات بی سر و پا…»
من: «من منتظر جنابعالی بودم که خودش پیداش شد. فکر میکنی خیلی خوشم میاد ریختشو ببینم؟ قیافه‌ت رو برام اونطوری نکن، چیزی نشده. تو صبح تا شب سرکاری با هیچ زنی حرف نمیزنی؟»
با حرص رویش را آن وری کرد: «خیلی خب، بعدا حرف میزنیم. فعلا بیا بریم»
نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم: «آره! مثل اون دفعه که گفتی بعدا حرف میزنیم!»
جواب نداد. فقط خیره نگاهم میکرد. مثل اینکه من برنده شده بودم، چون عصبانیتش ناگهان از بین رفت. خستگی جایش را گرفت. صدایش عوض شد: «خیلی خب… لطفا پیاده شو، جلوشون هم چیزی نگو. ازت خواهش میکنم»
گفتم باشه. شیرینی را برداشتم و با هم راهی شدیم. داشتیم میرفتیم سمت پله‌ها که چیزی به خاطرم رسید: «میشه به خانوادت نگی؟ هم قضیه مهرداد، هم امروز»
سرش را تکان داد: «نمیگم»

احمد آقا بساط منقل و زغال راه انداخته بود. روی مرا بوسید و خوش آمد گفت: «بفرمایید، عروس خانم گل»
او را که دیدم کم کم حال و هوایم بهتر شد.
گفت: «حنانه گفت جوجه دوست داری، ما هم گفتیم جوجه بزنیم»
من: «دستتون درد نکنه»
امیر داشت زغال باد میزد. پدرش به او گفت: «حواست باشه خاموش نشه، من مامان رو صدا کنم»
به من هم گفت: «شما یه لحظه همینجا صبر کن، ماهرخ خانم میخواست برات اسفند دود کنه»
اخم های اهورا هنوز در هم بود. چشم دوخته بود به زغال های سرخ شده.
احمد آقا، چند دقیقه بعد با همسرش و حنانه بازگشت.
ماهرخ خانم بغلم کرد: «سلام ترانه جان، خوش اومدی، بفرمایید»
دور سر من و اهورا اسفند دود کرد، خصوصا که در همان لحظه خیلی جای چشم خوردن داشتیم!
سپس همراهشان رفتم داخل. خانه یک قسمت ورودی داشت که سمت راستش به طرف بالا راه پله داشت و سمت چپش به پذیرایی می‌رسید. تلویزیون روشن بود و صدایش می آمد. ماهرخ خانم دستش را گذاشته بود دور من و به طرف پذیرایی راهنمایی‌ام میکرد: «بفرما عزیزم، از این طرف»
پذیرایی بزرگ و دو تکه بود، چندتا پنجره داشت و نور می‌ریخت داخل خانه. خانم و آقای محبیان چند دقیقه‌ای به استقبال و تعارف تیکه پاره کردن با من مشغول بودند، تا اینکه گفتند راحت باشم و خانه خودم است و رفتند دنبال تدارکات ناهار. اهورا هم یک چیزی نامفهومی گفت که فقط «میرم» را متوجه شدم و او هم رفت.
من ماندم و حنانه، دستم را کشید و برد سمت یک در: «بریم کتتو دربیار»
طوری عجله داشت که فکر کردم از قیافه‌ام چیزی فهمیده و میخواهد بداند چه شده، اما تا رسیدیم داخل اتاق، مرا کشید جلو و گفت: «نمیدونی صبح اینجا چه دعوایی شد!»
من: «چی؟ چه دعوایی؟»
حنانه: «آره دیگه، ندیدی اهورا چقدر تو قیافه ست؟»
من: «من فکر کردم به خاطر سپهره»
چشمانش گرد شد: «سپهر برای چی؟»
تند و تند ماجرا را برایش تعریف کردم. حنانه دستش را گذاشته بود روی دهانش: «جدی میگی؟ وای خدا»
من: «داشتم سکته میکردم. گفتم الان سپهر میزنه بلایی سرش میاره. بعدشم که تو ماشین به من گیر داد چرا باهاش حرف میزدی»
حنانه: «تو هم جواب دادی، آره؟»
من: «معلومه! بهش رو بدم که از این به بعد فقط بهم امر و نهی کنه؟»
حنانه موافق این حرف نبود: «تو هم که فقط دنبال دعوایی! طرف عصبانیه چرا بحث میکنی؟ یه باشه الکی میگفتی تموم میشد. بیچاره اهورا، پس امروز از دو طرف زدن تو پر و بالش»
من: «حالا تو بگو، سر چی دعوا شد؟»
کیف و کتم را گذاشتم روی تختی که در اتاق بود و دو نفری نشستیم.
حنانه: «اهورا داشت میومد دنبالت، مادرش گفت بعد از ناهار میخوام با آرمان تماس تصویری بگیرم، ترانه رو ببینه بهش تبریک بگه. اهورا هم گفت نمیخوام تا ابد چشم آرمان به ترانه بیافته. مامان گفت زشته، برادرته، خبر نامزدیت رو بهش دادیم خوشحال شده، تو هم بعد شیش سال کوتاه بیا فراموش کن. اهورا هم گفت من برادری به اسم آرمان ندارم، شیش ساله برام مرده. یه کم بحث کردن اونم گذاشت رفت. مامان گریه‌ش گرفته بود، من میترسیدم حالش دوباره بد بشه. به زور آرومش کردیم»
من: «پس میخواستن من امروز با الهه خانم ملاقات کنم»
حنانه: «آره، اینا که نمیدونن تو میدونی»
صادقانه گفتم: «کاش بهم نمیگفتی»
حنانه: «من چه میدونستم میای زن برادرشوهرم میشی»
از روی تخت برخاستم: «حالا هنوز که زنش نشدم»
قبل بیرون رفتن از اتاق گفت: «ترانه، تو رو خدا امروز دیگه سر به سرش نذار، میدونم مامان دوباره حرف آرمان رو پیش میکشه، بازم بحث میشه. جون حنا، طفلی گناه داره»
سرسری باشه‌ای گفتم.
رفتیم پیش امیر و احمد آقا که دیگر داشتند جوجه‌ها را روی آتش می‌گذاشتند.
پرسیدم: «اهورا کو؟»
امیر گفت: «رفته انباری»
داشتم فکر میکردم حتما رفته وسیله‌ای بیاورد که حنانه خندید: «امیر اینطوری نگو»
پرسیدم: «انباری برای چی؟»
امیر: «مگه نمیدونی؟ اهورا تو انباری زندگی میکنه»
خودشان می‌خندیدند، من گیج نگاه میکردم. حنانه توضیح داد: «به اتاق اهورا میگه انباری. اون پشته، ایوون رو دور بزن میرسی به درش»
سمت راست را نشانم داد و یک ادا اطوار بی صدایی هم درآورد که یعنی حتما برو دنبالش. گفت خودش میرود میز ناهار را بچینند. تا همه سرگرم کاری بودند، رفتم نامزد عزیزم را پیدا کنم.
ایوان همینطور دور خانه ادامه داشت. اواسطش به یک در رسیدم که دو تا پله کوتاه میخورد و میرفت پایین. یعنی همینجا بود؟ از بیرون فقط با کلید باز میشد، پس در زدم.
برای لحظه‌ای از روی کنجکاوی دیدن اتاقش، یادم رفت عصبانی‌ام، در را که باز کرد و قیافه اخمویش را دیدم یادم افتاد. ولی حنانه یک طوری گفته بود که دلم برایش سوخت. حس کردم در ماشین بیخودی جوابش را داده‌ام.
گفت: «الان میام، اومدم لباس عوض کنم»
برگشت و رفت. در را هل دادم که کامل باز شود و داخل اتاق سرک کشیدم. یک اتاق جمع و جور بود، بی شباهت به بقیه خانه. بدون پنجره و بیشتر درازا داشت تا پهنا. یک طرفش تخت گذاشته بود به دیوار، بالاتر از آن هم کمد دیواری بود. بی دعوت از پله‌ها رفتم پایین و وارد اتاق شدم. اهورا دیگر عصبانی نبود، اما قهر چرا. در کمدش دنبال لباس میگشت. کنار تختش ایستادم و دور تا دور اتاق را نگاه کردم.
تلویزیونی پایین تخت به دیوار نصب شده بود. زیرش یک میز کوچه بود و رویش کنسول بازی و یک سری وسیله دیگر که پراکنده کنار هم یا روی هم افتاده بودند. ته اتاق در کوچکی بود که می‌آمد در سرویس باشد. کنارش هم یک کیسه بوکس سیاه کهنه آویزان بود.
از کمد یک تیشرت مشکی درآورد. گفت: «ببخشید مرتب نکردم، سرزده اومدی»
داشت کنایه میزد، اما اهمیتی ندادم: «خوبه، از اتاق فرداد که تمیزتره»
نبود. اتاق فرداد را من گاهی جارو برقی میزدم. اینجا طوری بود که دلم نمیخواست بی جوراب روی فرش قدم بگذارم. اما حداقل زیاد لباس این طرف و آن طرف نریخته بود، فقط چندتا دانه.
سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: «اینجا انباری بوده؟»
معترضانه جواب داد: «نه! امیر بهش میگه انباری، سوئیت سرایداریه»
همانجا جلوی من پیراهنش را درآورد. در و دیوار را نگاه کردم تا تیشرت تنش کند. پوستری به دیوار اتاق زده بود از یک آقای کچل و ریشو که به طور تهدیدآمیزی نگاهم میکرد و روی صورتش خط قرمزی داشت.
پرسیدم: «این مال بازیاته؟»
اهورا: «کریتوسه، خدای جنگ»
میشد به سادگی بگوید «بله» یا «نه» که بفهمم جواب سوالم چیست. حالا باید میرفتم سرچ میکردم ببینم کریتوس دیگر کیست.
گفت: «بریم دیگه»
داشت جلوتر راه میافتاد که دستش را گرفتم و نگهش داشتم: «اهورا؟»
نگاهم نکرد. حوصله نداشت.
گفتم: «ببخشید تو ماشین تند رفتم»
اهورا: «مهم نیست»
باز خواست برود که دستش را کشیدم: «مهمه. قهر نکن، باشه؟»
این بار داشت لجم میگرفت که به زور آشتی اش بدهم، هر طوری شده. یک لحظه ترانه را گذاشتم کنار، رفتم توی جلد حنانه، او ناز و ادا داشت.
گفتم: «من چند بار بخشیدمت، تو یه بار نمیبخشی؟»
در یک حرکت غیر منتظره، حتی برای خودم، روی پنجه پا بلند شدم و صورتش را بوسیدم.
بالاخره اخم‌هایش کمی باز شد. روی تخت نشست. نفسش را بیرون داد: «خیلی روز بدیه»
حنانه بود چه کار میکرد؟ من چرا انقدر خشکم؟ فقط به درد دعوا میخورم.
باید خودم را وادار میکردم؛ نه ترانه، نه… غرور لعنتی را زدم کنار. دیگر بیشتر از این راه نداشت، با دست کمی از موهایش را از پیشانی اش کنار زدم که مثلا خرده نوازشی کرده باشم. سر بلند کرد. گفتم: «میشه ادامه‌ش خوب باشه»
دستم را انداختم پایین، نشد در جلد حنانه بمانم. حتما اهورا می‌خواست بگوید چرا سراغ محبت رفتی… اما خودش مچ دستانم را رفت و مرا کشید جلوتر. لبخند تلخی زد: «ببین، من دارم تمام تلاشم رو میکنم اوضاع بینمون خوب پیش بره. تو رو خدا یه کم با من راه بیا»
چرا اینطوری میگفت؟ همچین جمله ساده‌ای که انقدر درماندگی لازم نداشت.
من: «باشه. من که کاریت ندارم. یه ذره فقط… لجوجم، دست خودم نیست»
اهورا: «زبونتم دو متره»
من: «نه دیگه، پررو نشو!»
خندید. دلم رفت.
کلمات بی اجازه از دهانم بیرون آمدند: «تا حالا کسی بهت گفته خنده چقدر بهت میاد؟»
بیشتر خندید. پاشد مقابلم ایستاد. آنقدر نزدیکم بود که گرمای تنش را حس میکردم. من عادت به این همه ابراز احساسات به کسی نداشتم، اندازه یک ماهش را همان دو دقیقه مصرف کرده بودم.
یکهو پرسید: «تا حالا کسی به تو گفته چه چشمای قشنگی داری؟»
من: «بابام همیشه میگفت»
اهورا: «راست میگفته»
سینه به سینه‌ام ایستاده بود. مرا طاقت آن همه نگاه کردنش از چنین فاصله نزدیکی نبود، چشم دوختم به پوستر دیگری آن سوی اتاق. یک آقای دیگری بود با سگش، این یکی را میشناختم.
گفتم: «جی‌تی‌ای هم بازی میکنی؟»
برگشت پوستر را نگاه کرد: «گاهی اوقات. بازی کردی؟»
من: «نوجوونیام، الان که نه»
آمد کنارم و دستش را گذاشت دور شانه‌ام، مرا کمی چرخاند و یک پوستر دیگر را نشان داد: «ایشونم که میشناسی؟»
گفتم: «قارچ خور!»
حرفم را اصلاح کرد: «سوپر ماریو. سوییچ هم دارم، اگه بخوای…»
نفهمیدم سوئیچ چه ربطی داشت. صدای سرفه‌ای ما دوتا را از جا پراند. امیر بود، دم در نیمه باز داشت نگاهمان میکرد. به اهورا گفت: «داری مناطق دیدنی اتاقتو نشونش میدی؟ بیاید ناهار حاضره»

غذا را روی یک میز چوبی بلند خوردیم. ماهرخ خانم مرا نشاند کنار خودش. تمام مدت ناهار برایم از همین پسر دومش گفت که آن طرفم نشسته بود: «اهورا عاشق کشک بادمجونه، کلا هر غذایی بادمجون داشته باشه. دیگه لوبیاپلو خوشش میاد، خورشت مرغ زیاد دوست نداره…»
با لبخند سر تکان می‌دادم. یکی دو بار اهورا را نگاه کردم که حالش بهتر شده بود و هی چیزی از سر میز به من تعارف میکرد.
حس جدیدی به من دست داد؛ دلم میخواست خوشحالش کنم. افراد کمی در دنیا بودند که چنین حسی در من ایجاد می‌کردند؛ فرداد، مریم، مهرسام، حنانه و پریا. یا بابا آن موقع‌ها که زنده بود.
به نگاهم لبخند زد. پرسید: «برات نوشابه بریزم؟»
گفتم: «نه دوغ»
گفته بود دارد همه تلاشش را میکند خوب پیش برود… حداقل یک هدف مشترک داشتیم. راه بیا ترانه، با بچه‌های کلاست راه نمی آیی؟ این همه ارفاق نمیکنی؟ با این طفلک نیافت سر لج. این هم مثل خودت، بی هوا خودش را انداخته وسط یک رابطه جدید.
حنانه مقابلم آن طرف میز نشسته بود. با امیر یواشکی چیزی می‌گفتند و می‌خندیدند. قلبم یک طوری شد، حسودی نبود ولی دلم خواست ما هم آنطوری باشیم. خوشحال، عاشق.
ماهرخ خانم دوباره صدایم زد: «داشتم میگفتم، اهورا از بچگی همینطوری ساکت بود. نمیدونی من چقدر می‌ترسیدم بچه دوم بیاد. آخه با آرمان زیاد فاصله نداره. احمد آقا که همش سرکار بود، خودمم که سنم کم… ولی انقدر بچه آرومی بود باورت نمیشه. حالا آرمان رو میبینی، برادر بزرگشه. شاید امروز بهش زنگ زدیم»
بین سایرین نگاهی رد و بدل شد. مثل اینکه متد «قرار دادن اهورا در عمل انجام شده» در این خانواده زیاد استفاده میشد. امیر سریع خودش را انداخت وسط: «مامان خانم، انقدر که از اهورا خان تعریف میکنی، در مورد ما هم بگو»
ماهرخ خانم: «از تو به اندازه کافی به حنانه جان گفتم. دیگه نوبت اهوراست»
امیر: «ترانه رو اول کاری نترسون دیگه! تریپ مادرشوهری نشستی قربون دست و پای بلوری بچه‌ت میری»
خودش و حنانه خندیدند.
احمد آقا بحث را کشاند به غذا: «خوبه ترانه خانم؟ کباب خوب شده؟»
گفتم: «عالیه، دستتون درد نکنه»

بعد از ناهار دور هم نشستیم چای و شیرینی خوردیم. احمد آقا خاطره تعریف میکرد و ما می‌خندیدیم.
سپس از من پرسید: «اهورا خیلی بداخلاقه؟ راستشو بگو، خودم گوششو میکشم»
بامزه حرف میزد. گفتم: «نه، مهربونه»
احمد آقا: «خدا رو شکر با شما مهربونه، ما رو که بیچاره کرده»
اهورا کنارم با مظلومیت گفت: «من چیکار شما دارم آخه بابا؟»
احمد آقا قیافه‌ای به خود گرفت، یک پایش را هم انداخت روی آن یکی و گفت: «انقدر غر میزنی. من بیچاره میرم سرکار، اهورا اونجاست. میام خونه، اهورا اینجاست. فقط منتظرم ازدواج کنه بره»
اهورا: «انقدر از دست من خسته شدید؟»
احمد آقا: «بله! دیگه بیست و هفت هشت سالته، برو بذار من و مامانت یه کم تنها باشیم»
همه خندیدند. اهورا از جا پا شد: «باشه دیگه، باشه»
به من اشاره زد: «بیا بریم یه هوایی بخوریم»
امیر بلند گفت: «داری میری سیگار بعد چاییتو بکشی دیگه، انگار ما نمیدونیم»
اهورا یک نگاه چپی به او کرد، بعد یک نگاه نگرانی به مادرش. ماهرخ خانم رویش را برگرداند: «دیگه نامزد داره، به من مربوط نیست»
پاشدم همراهش رفتم حیاط، امیر و حنانه هم آمدند. رفتیم یک گوشه و سیگارش را روشن کرد.
حنانه به بهانه نشان دادن چیزی در باغچه مرا کشید یک طرف. یواشکی گفت: «چی گفتی بهش؟ آشتی کردین؟»
گفتم: «آره»
یکی زد توی پهلوی من: «الان اینطوری بهتره یا قهر بودی؟»
من: «گمشو حنا»
حنانه: «نه جدی میپرسم. خودت اینطوری خوشحال‌تری یا وقتی میافتی سر لج؟»
جوابی ندادم. من اعتراف بکن نبودم. او هم رهایم کرد برود پیش شوهرش که داشت از شاخه درختی آویزان میشد.
اهورا هم آمد کنار من ایستاد. یادم افتاد گفته من چشم های قشنگی دارم. توی قلبم ریز ریز خندیدم.
اما نمیخواستم اعتراف کنم. نه، من حتی با خودم هم سر لج داشتم.

برگشتنی، از خانواده محبیان کادو گرفتم. حنانه روز قبلش گفته بود: «لوس نشی بگی نمیخوام، سنگین و رنگین و خانم قبول کن. خیر سرت داری عروسشون میشی»
من هم کلی تشکر کردم و زیر نگاه های نظارت گر حنانه، جعبه‌ای که دست ماهرخ خانم بود را پذیرفتم. حنانه گفت: «بازش کن همه ببینیم، من انتخاب کردما»
معلوم بود چیست، اما تعارف کردم: «دستتون درد نکنه، چی هست؟»
یک دستبند طلا بود، خیلی شبیه به همانی که چند ماه پیش به حنانه دادند. ماهرخ خانم به زور آن را دستم کرد و مرا فرستاد بروم. تازه به من گفت باز هم هر وقت دلم خواست بروم خانه‌شان. گمانم دلم میخواست.
امیر و حنانه با ما آمدند که سوار ماشین خودشان بشوند. امیر در مسیر به اهورا گیر داده بود: «درسته ترانه آبروداری کرد گفت مهربونی، ولی ما که می‌شناسیمت. میبریش بیرون آدم باش»
اهورا یک آه بی حوصله‌ای کشید و جواب نداد. امیر آن روز عصر آنقدر حرف زده بود که دیگر داشت حوصله‌ام را سر میبرد. به حنانه گفتم: «کاری نداری عزیزم؟»
امیر اما کار داشت. اهورا را ول نمیکرد: «میبریش بیرون، براش گل بخر…»
همینم مانده بود یکی مثل امیر نامزدم را نصیحت کند.
گفتم: «خودش بلده همیشه میخره، نمیخواد تو بگی»
امیر: «دروغ؟ همین اهورا؟»
دروغ بودم ولی از لج امیر گفتم: «بله اهورا. دیگه خداحافظ»
سوار ماشین شدم. اهورا دنده عقب از در حیاط بیرون رفت. گفت: «چقدر حرف میزنه، سرم رفت»
من: «گاهی واقعا روی اعصابه. ببخشیدا، میدونم برادرته، ناراحت نشی»
اهورا: «ناراحت چی؟ حقیقته»
هوا دیگر تاریک شده بود. شیشه را دادم پایین، کم کم داشت بوی پاییز می‌آمد.
گفت: «پس من برات گل میخرم خودم خبر ندارم؟»
خندیدم: «خواستم جلوش ازت دفاع کنم»
نمیدانم مادرش کوتاه آمد یا از یادش رفت که دیگر حرف از آرمان نزد. تا چند ساعتی اهورا کمابیش مضطرب بود اما بعد بهتر شد. سرم را تکیه داده بودم به شیشه نیمه باز پنجره. باز نفهمیدم که زل زده‌ام.
این دفعه مهربان پرسید: «چیه؟»
من: «تو دعوایی هستی؟»
اهورا: «من؟ نه بابا»
من: «صبح خیلی ترسیدم. بعد اومدم دیدم کیسه بوکسم داری، گفتم نکنه بزن بهادره»
خندید: «نه، ولی لازم بشه از پس خودم برمیام»
وسط‌های راه گفت: «کلندرم دم دستته؟»
داخل گوشی تقویم را باز کردم. گفت: «ببین دوشنبه غروب بیکارم یا سه شنبه؟»
من: «هیچکدوم. چهارشنبه»
اهورا: «چهارشنبه هم که تو کلاس داری»
من: «برای چی میگی؟ کلاسم پنج تموم میشه»
اهورا: «خوبه. پس غروبش میام دنبالت، شام بریم بیرون. بریم به قولم عمل کنم»
من: «چی؟»
اهورا: «مگه نمیخواستی حرف بزنی؟ خب میریم میزنیم»
زد کنار خیابان: «یه دقیقه میرم کار دارم»
پیاده شد و رفت. نفهمیدم کجا، پشت درختان پیاده‌رو گمش کردم.
چهارشنبه برویم حرف بزنیم؟ من میخواستم؟ بله، باید یک بار برای همیشه کار را تمام میکردم. وقتی انقدر برایم مهم بود و آزارم میداد، نباید رهایش میکردم. هرچه دیرتر، بدتر میشد. من داشت از این آدم خوشم می‌آمد. اگر عاشق میشدم و بعد می‌فهمیدم چیزی بوده چه؟ باید همین اول سوالاتم را می‌پرسیدم. ولی از کجا شروع میکردم؟
طول کشید تا اهورا برگردد. در فکر بودم که در ماشین باز شد. وقتی نشست، یک دسته گل رز سفید همراهش آورده بود و داد دستم.
دلم خوش شد: «مرسی! خیلی قشنگه»
اهورا: «گرفتم که دیگه حرفتم دروغ نباشه»
اینطور مهربان که میشد قلبم ضعیف کار میکرد. نمیشد همیشه این شکلی باشد؟ فکر کردم تا حالا از کسی گل نگرفته بودم.
گفت: «دیگه نمیدونستم چه گلی دوست داری»
صدای سرگشته‌ام پیدایش شد: «همه گل‌ها رو»
اهورا: «گفتم حنانه قرمز دوست داره، پس تو حتما از یه رنگ دیگه خوشت میاد. هرچی بگیرم قبوله؟»
من: «همین قشنگه. عالیه»
دوباره به راه افتاد و گفت: «پس قرار ما چهارشنبه. یادمم نمیره»
اما نمیدانست تا چهارشنبه زندگی نقشه‌های دیگری برای ما دارد؛ زندگی یا بهتر بگویم سپهر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
3 روز قبل

خیلی خوب خوبد بود
میشه یه پارت دیگه

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

صدبار اومدم نگاه کردم تا این پارت اومد خدا خفه کنه سپهر عوضی رو نکنه بلایی سر اهورا بیاره ممنون وانیا جان خیلی قشنگ بود

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

می‌دونم عزیزم دستت درد نکنه

راحیل
راحیل
3 روز قبل

خیلی عالی بود مهربانو وانیا جون دستت طلا سلامت باشی گلم مثل همیشه زیبا بود اما چقد دلم میخواست سپهری بره تو افق محو بشه و زندگیشون اگه سپهر تفریق کنم شیرین میشه تشکر هزاران بار

Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

سلام از اینکه هر روز پارت میدین و مسولیت پذیر هستید متشکرم اما اگر امکانش هست صحبت کنید ساعت مشخصی از روز تایید کنن پارتتونو که ما هم همون ساعت منتظر پارت باشی

آخرین ویرایش 3 روز قبل توسط Novel
Tina&Nika
Tina&Nika
3 روز قبل

واقعا خیلی زیبا بود فوقالعاده هست قلمتون 🩵🩵🩵👏🏻👏🏻

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

🥰

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x