نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۳۱

4.5
(53)

آبان ماه، اتفاقات زیادی در دل خودش داشت. اول از همه اینکه کار پیدا کردم.

دم غروب اهورا زنگ آیفون را زد. باز کردم اما هرچه منتظر شدم نیامد. هودی پوشیدم رفتم ببینم در آن باران و سرما کجا مانده است. دم در کاپوت ماشینش را زده بود بالا و چیزی را به مهرداد نشان میداد: «پس مشکل نداره؟»
مهرداد: «نه ردیفه، الکی هزینه نکن»
چشمش که به من افتاد، سلام گفته و نگفته با لبخند بسیطی اعلام کرد: «میخوام ماشین رو عوض کنم»
قیافه من اما وا رفت: «برای چی؟»
ماشینش را دوست داشتم. مشکلی که نداشت، نشنیده بودم گله کند. چیزهایی گفت در مورد مصرف بالایش و اینکه با فلان قطعه اسیر است. مهرداد هم موافقت میکرد. من از این چیزها سر درنمی‌آوردم. یواشکی و دور از چشمانش، دست نوازش کشیدم به بدنه باران خرده ماشین. دلم برایش تنگ میشد.
در راه پله، دو نفری پشت سرم می‌آمدند و حرف میزدند. هر چه فرداد تلاشش را میکرد، این به جایش داشت با مهرداد رفیق میشد. دم در محکم با هم دست دادند و کلی هم تعارف کردند تا ما آمدیم داخل.
با خوشحالی نگاهم میکرد: «حال شما چطوره خانم شریف؟»
فقط گفتم خوبم و رفتم بنشینم.
لپتاپش با یک کلاسور طلقی زرد را همراه آورده بود. اول پرسید: «فرداد کو؟»
من: «تا نیم ساعت دیگه میاد»
گفت: «خوبه»
آمد کنارم نشست و پاهایش را هم روی مبل جمع کرد.
حال و حوصله‌ام به جا نبود، حنانه آن روز صبح با پریا و دوست دانشگاهش رفته بود لباس عروس تن بزند و من از وقتی فهمیدم سه بار گریه کردم. دیگر همه خبر داشتند قهریم. پریا بی رحمانه یک سری پیام با مضمون کلی «دیدی گفتم» برایم فرستاد. دلم می‌خواست به هر انسان خوشحالی روی زمین لگد بزنم، که شامل اهورا هم میشد.
پرسیدم: «واسه ماشین انقدر خوشحالی؟»
داشت تعدادی برگه از کلاسورش درمی‌آورد: «اونم هست. نه یه اتفاقی افتاده»
انگاری تازه با قیافه گرفته من مواجه شد: «چی شده؟»
چه شده بود؟ بهترین دوستم مرا انداخته بود دور. دوباره داشت بغضم می‌گرفت اما خودم را جمع کردم، نمی‌خواستم ذوق اهورا را کور کنم. گفتم: «هیچی»
اهورا: «سر حنانه…؟»
من: «یادم ننداز. حرف بزن، چی شده؟»
سرک کشیدم ببینم برگه‌های توی دستش چیست. همه‌اش ریز ریز انگلیسی نوشته بود.
دوباره سر شوق آمد: «یادته گفتم دارم یه قرارداد خارجی می‌بندم؟»
چند بار گفته بود، هر بار با تاکید اینکه آینده‌اش به این قرارداد بستگی دارد و برنامه‌های زندگی‌اش را پیش خواهد برد. نگاهش برق پیروزی داشت، هیجانش را به من هم منتقل میکرد. حنانه را یادم رفت. صاف نشستم: «شد؟ موفق شدی؟»
سر تکان داد: «صبح ایمیل زدن. قبول کردن»
دو نفری برای موفقیتش خوشحالی میکردیم. رفتم جلو و بغلش کردم: «خیلی برات خوشحالم، خیلی واسش زحمت کشیدی»
داشت می‌خندید: «خودم هنوز باورم نمیشه. یه ساله دارن باهامون چونه میزنن»
گوشی‌اش زنگ خورد و چند دقیقه‌ای صحبت کرد. تمام که شد رو کرد به من: «یه چیز دیگه هم هست»
دو تا دستم را گرفت و یک راست رفت سر اصل مطلب: «دوست داری واسه من کار کنی؟»
کمی فکر کردم ببینم حرفش را درست فهمیدم یا نه. پرسیدم: «چه کاری؟»
اهورا: «محمدرضا که میدونی زیاد وقت نداره. نمیتونه تو این پروژه باشه. سرم خیلی داره شلوغ میشه، کمک میخوام»
محمدرضا دکتری قبول شده بود، با زن و یک بچه کوچک و بقیه پروژه‌ها وقتش پر بود.
دوباره شروع کرد به توضیح حرف‌های قدیمی‌اش: «این پروژه برای من خیلی مهمه، میفهمی؟ آینده منو میسازه»
من: «خب چه کاری از دست من برمیاد؟»
اهورا: «یه مدیر برنامه میخوام»
منتظر پاسخ نگاهم میکرد، من اما نمی‌دانستم نظرم چیست. خیلی ناگهانی گفته بود و انتظارش را نداشتم.
گفتم: «من؟ مطمئنی؟ آخه چیکار کنم… چیزی بلد نیستم»
اهورا: «یاد میگیری»
آرام و قرار نداشت و هی می‌جنبید. برگه هایش را از روی میز برداشت: «فعلا میتونی اینا رو واسم ترجمه کنی؟»
نگاهی انداختم، تخصصی بود ولی سخت به نظر نمی‌رسید. گفتم میتوانم.
باز گفت: «ترانه، خیلی برام مهمه»
تاکیدش مرا دچار استرس میکرد. من میرفتم چه میکردم؟ مدیر چه برنامه‌ای میشدم؟ فکر کردم از ذوق زیاد عقل از سرش پریده است. گفتم: «اگه یه وقت خراب کنم…»
انگشت اشاره‌اش را گرفت جلوی صورتم و با جدیت گفت: «نه. اسم خرابکاری رو نمیاری. یه سوال ازت پرسیدم، میخوای کار کنی یا نه؟»
اما من ابتدا هزارتا سوال دیگر داشتم: «بابات چیزی نمیگه؟ نباید بیام مصاحبه؟ میتونی همینطوری هر کی رو خواستی تو شرکت استخدام کنی؟»
گفت: «کارمند شرکت نمیشی، واسه خود من کار میکنی»
من: «دقیقا میخوای چیکار کنم؟»
با سرعت حرف میزد: «میشی منیجر شخصی من. برنامه‌هام دست توعه. جلسه‌ها، تماسام، ایمیلام، روز و تاریخ و ساعت دقیق همه چیز. همه هماهنگی‌ها رو انجام میدی که من به کارای اصلی برسم»
مچش را گرفتم: «آها! اینو بگو. چون کار پیدا نکردم دلت سوخته میخوای یه کار الکی بهم بدی؟»
اهورا «کار الکی چیه؟ بهت میگم اعتبار من بستگی به این پروژه داره»
من: «اگه انقدر مهمه چرا داری میسپاری به من؟»
گمانم داشت پشیمان میشد. من چرا آدم نبودم؟ چرا هر وقت این بنده خدا خوشحال بود حالش را می‌گرفتم؟
اهورا: «باشه، نمیخوای؟ فردا آگهی میدم واسه مدیر برنامه، یکی دیگه رو استخدام میکنم»
این را با شیطنت گفت، مثل اینکه حیله‌گری را از حنا یاد گرفته بود. جواب هم داد. تصویر یک دختری آمد در ذهنم، شبیه منشی شرکتشان، که صبح تا غروب بنشیند کنارش و برنامه‌هایش را به او یادآوری کند و با هم در تماس باشند. آتش حسادتم شعله کشید.
گفتم: «نه، خواستن رو که میخوام. ولی آخه همینطوری؟ مطمئنی؟»
اهورا: «بله، مطمئنم. خودت چرا شک داری؟»
من: «چون تا حالا همچین کاری نکردم»
اهورا: «ترانه! ترانه منو ببین…»
چرخید سمت من، صورتم را هم گرفت میان دستانش: «تو باهوشی، منظمی، رو برنامه‌ای، زبانت فوله. به حرف منم که گوش میدی»
اخم کردم. من به حرفش گوش میدادم؟ از کی تا حالا؟ خاک تو سرم. آن بحث را گذاشتم برای بعدا.
تاکید کردم «من بلد نیستما»
اهورا «یاد میگیری. ترانه جان، عزیز من، گوش کن…»
زل زده بود توی چشمانم: «این دیگه زندگی و آینده جفتمونه، نه فقط من. کمکم می‌کنی؟»
وقتی اینطوری از آدم چیزی را بپرسند، مگر می‌شود گفت نه؟ پس گفتم «آره. هرچی تو بخوای»

از روز بعد، دیوانه‌اش کردم: «چقدر بهم حقوق میدی؟»
یک عدد و رقمی گفت که تقریباً سه برابر درآمدم در آموزشگاه بود. دیگر شک و تردید را گذاشتم کنار، هر چی بود یاد میگرفتم. موقعیت را از دست نمی‌دادم.
باز پرسیدم: «قرارداد هم می‌بندیم؟»
گفت نه اما چانه زدم و قرار شدیم برویم دفترخانه قرارداد امضا کنیم.
من: «اون وقت از کی بیام سرکار؟»
اهورا: «از وقتی که پروژه شروع بشه»
کی شروع میشد؟ اول اهورا باید میرفت مذاکره نهایی و عقد قرارداد. کجا؟ کره جنوبی.

اهورا اصلا چه کار میکرد؟
من دیگر حرف هایش را حفظ بودم: «تجارت. صادرات و بیشتر واردات. با شرکت‌ها و کارخونه‌های مختلف همکاری میکنیم، گاهی نقش واسطه ای داریم، تو امور ترخیص هم فعالیم. پلن فعلیم اینه که تا چند سال آینده فعالیت شرکت رو گسترش بدم و بتونیم قراردادهای بیشتری ببندیم. البته نیاز به زمان داره، میدونی که چی میگم؟»
این جای حرفش همیشه خیلی مصنوعی می‌خندید: «در حال حاضر تمرکزم روی توسعه فعالیت‌ها و همکاری با کشورهای بیشتریه»
تا جایی که فهمیده بودم، داشت برای اولین بار فعالیت شرکت را از کشورهای همسایه و خاورمیانه خارج میکرد. تا آن موقع اگر فکر میکردم آدم مضطربی است، از آنجا به بعد نمی‌دانستم اسم این حالتش را چه بگذارم. عجیب و غریب شده بود. ذوق داشت، نگران بود، تاکید داشت که کلمه خرابکاری را حتی به ذهنمان هم راه ندهیم.
نشسته بودم روی تختش و او تمام کمدش را ریخته بود بیرون که ببیند چه لباس‌هایی دارد. اعلام کرد: «باید کفش بخرم»
من فکرم جای دیگری بود: «دلم برات تنگ میشه»
گفت: «الان دیگه از این حرفا نداریم، تشویقم میکنی برم کارمو انجام بدم بیام. فهمیدی؟ حرف احساسی نداریم»
اعتراض کردم: «بیخود کردی. یعنی چی نداریم؟»
اهورا: «از این به بعد هرچی میگم، میگی چشم»
همینم مانده بود! جدی داشت خل میشد.
من: «خوبه دیگه. اگه قراره رابطمون اینطوری بشه من اصلا برات کار نمیکنم»
الکی الکی اشکم درآمد. لباسها را ول کرد و آمد کنارم نشست: «چرا گریه میکنی؟ به خاطر امشب؟»
من: «نخیرم. از دست جنابعالی»
در واقع خودم هم مطمئن نبودم چرا. داشت اتفاقات خوب می‌افتاد، همزمان اوضاع خوبی نبود. میخواست یک هفته برود جایی خیلی دور. تازگی زیاد هم را می‌دیدم و حال دوری ناخوشایند بود. از طرفی ناگهان سرش خیلی شلوغ شد و وقتم را نداشت، از این حرف‌ها هم که میزد.
گفتم: «دفعه آخرته با من اینجوری حرف میزنی»
باید از حالا میخم را محکم می‌کوبیدم که برایم رئیس بازی درنیاورد.
اما او هم با همین عقیده رفتار میکرد: «نه دیگه، قرار نیست بحث کنی. هفته‌ای چهل ساعت برام کار میکنی، قرارداد و مرخصی و مزایا هرچی هم خواستی دارم بهت میدم. دیگه چی میگی؟»
من: «الان مگه سرکاریم؟ الان نامزدتم پسره روانی!»
یکی محکم زدم به بازویش که حساب کار دستش بیاید. بعد هم دوباره گریه‌ام گرفت.
کم کم انگار به زمان حال برگشت: «خب ببخشید. گریه نکن دیگه، معذرت میخوام»
من: «دفعه آخرته‌ها»
اهورا: «چشم»
یک مقدار منتم را کشید تا آرام گرفتم. خوش خیال بود اگر فکر میکرد حریف من میشود.
چمدان بازش افتاده بود وسط اتاق. گفتم: «پاشو دیگه، ببین چی باید جمع کنی»
چند روز دیگر راهی میشد. یک هفته دوری زیاد نبود، اما کم هم نبود. حنا را نداشتم، از پریا و نصیحت هایش هم فراری بودم، همین اهورا برایم مانده بود که داشت میرفت. چندتا لباس راحتی را تا کرد گذاشت ته چمدانش.
پرسیدم: «حالا چقدر از این پروژه درمیاری که میگی قراره آینده رو بسازه؟»
اهورا: «به پولش نیست»
من: «پس به چیه؟»
اهورا: «بابا یه مدت دیگه خودشو بازنشست میکنه، میخواد مدیریت شرکت دست خودمون بمونه. امیر که هیچی، اون یکی هم نیست. رأی منم تو هیئت مدیره کمه. نه سنی دارم، نه تجربه زیادی. اگه کارم با این شرکت کره‌ای خوب پیش بره، بازم باهامون قرارداد میبندن. امتیازش میرسه به من»
من: «پس نقشه بلند مدت داری»
اهورا: «دقیقا»
دوتا پیراهن را پرت کرد پای تخت که بدهد خشکشویی. چند جفت جوراب نوی اتکیت‌دار گذاشت در جیب چمدانش. یارم داشت میرفت سفر و من غصه داشتم. آن اتاق تنگ و تاریک و صدای بارانی که بیرون می‌بارید هم کمکی نمیکرد. حس میکردم اگر ساکت بمانم باز میزنم زیر گریه.
من: «ماشین انتخاب نکردی؟»
اهورا: «نه. تو چی دوست داری؟»
من: «نمیدونم، فقط مشکی باشه»
اهورا: «چشم، صبر کن برگردم»
یک پیراهن نشانم داد: «این با کت مشکیه خوب میشه؟»
گفتم بله. این را هم گذاشت پای تخت. گوشی‌اش زنگ خورد: «الو ممدرضا؟»
رفت بیرون حرف بزند، چون اتاق آنقدر بسته بود که گوشی آنتن‌دهی درستی نداشت. در که باز شد هوای تازه آمد. چطوری آنجا زندگی میکرد؟ هر بار می‌آمدم نفسم میگرفت. حالا هم که حسابی درهم و آشفته بود، اعصابم را بهم میریخت.
وقتی برگشت کنارم نشست: «محمدرضا میخواد شام قبولیشو بده. فردا شب وقت داری؟»
گفتم دارم. کمی به گوشی ور رفت و گذاشتش کنار: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
من: «دلم گرفته»
این دفعه غر نزد. دستش را گذاشت دورم و آمد نزدیک. سرم را به بازویش تکیه دادم. کریتوس از داخل پوستر دیوار مقابل تهدیدم میکرد. از او خوشم نمی‌آمد، سرم را چرخاندم اما عکسش روی تیشرت اهورا هم بود. پرسیدم: «این یارو رو دوست داری؟»
اهورا: «خدای جنگ؟ آره چطور مگه؟»
می‌خواستم بپرسم مرا چی؟ اما ساکت ماندم. عشقش فقط مال همین کاراکترهای خیالی بود، نه دختری که کنارش نشسته بود. ماریو و لوییجی از من بهتر بودند. یا چه میدانم، آن دختره در لَست آو آس اسمش چه بود؟ اَبی. گاهی حس میکردم اَبی رقیب عشقی‌ام است.
این ها را به هیچ وجه به زبان نمی‌آوردم. نمی‌خواستم فکر کند بیچاره‌اش هستم یا اینکه از سر دلسوزی ابراز احساسات کند. می‌خواستم واقعی باشد.
این بار او پرسید: «دارم دیوونه بازی درمیارم، نه؟»
من: «اشکال نداره. واسه کارت زحمت کشیدی، حق داری خوشحال باشی»
صورتش را در موهایم فرو کرد. لبهایش که تکان خورد، گمان کردم میبوسد اما داشت زمزمه میکرد: «دل من بیشتر تنگ میشه. ولی زود میام، قول میدم»
خودم را میان دستانش جا دادم.
ادامه داد: «نگران امشبم نباش، میدونم هستی»

آن شب چه خبر بود؟ داشتیم دورهمی برای پدرش تولد می‌گرفتیم و قرار بود حنا را بعد از چند هفته ببینم.
اهورا که جمع و جور کرد، رفتیم آن طرف شام بخوریم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. حنا نگاهی به من انداخت اما نه سلام گفت، نه هیچی و رویش را برگرداند. من هم نشستم پشت میز و وانمود کردم برایم مهم نیست.
امیر روبرویم نشسته بود. مثل اهورا دیگر کبودی نداشت. صورت و موهایش تازه اصلاح شده بود، خیلی مرتب و تمیز با یک لباسی که می‌دانستم سلیقه حنانه است، داشت برای همسرش غذا می‌کشید.
ماهرخ خانم با خوشحالی زیادی به اهورا گفت: «همین پیش پای شما آرمان زنگ زد. کاش زودتر میومدید ترانه رو میدید»
نمی‌فهمیدم چه اصراری به این قضیه دارد. اهورا بی شوخی گفت: «لازم نکرده. میدید که چی بشه؟»
ماهرخ خانم: «برادرته دیگه، نباید آشنا بشه؟»
امیر جواب داد: «ول کن مامان. آرمان فقط زندگی ما رو خراب میکنه»
ماهرخ خانم: «یعنی چی؟ بچه‌م مگه چیکار کرده؟»
امیر: «بچه‌ت کار نکرده باقی نذاشته… سالاد میخوای حنا؟»
حنانه گفت میخواهد. غذا فسنجون بود، خیلی هم ترش. می‌دانستم دوست ندارد. بی صدا، با اخم های درهم سالاد میخورد. پریا گفته بود لباس انتخاب نکرده است، و اینکه آن روز حال و حوصله به جایی هم نداشته. دلم برایش تنگ بود. حواسم می‌رفت پی او و امیر که ببینم بینشان چطور است.
قبل آمدن به اهورا گفته بودم: «بگو کسی اون وسط سعی نکنه ما رو آشتی بده»
گفت: «اتفاقا زن داداش هم همین پیغام رو فرستاد»
با این حال، باز هم احمد آقا تلاشش را کرد. یک ساعت بعد که پشت کیکش نشسته بود صدا زد: «حنانه بیا عکس بگیریم. ترانه شما هم بیا بابا»
من و حنا نگاه چپی به هم انداختیم. به جهنم! اول من برخاستم و او هم آمد. هر کدام نشستیم یک طرف بابا احمد. گفت: «نه دیگه، اخماتونو وا کنید. مگه بچه‌اید قهر کردید؟ من نباید یه عکس خوب با دوتا عروسم داشته باشم؟»
به زور برای عکس خندیدیم. وقتی پا می‌شدیم گفت: «من که برگشتم باید آشتی کرده باشید. با این قیافه نیاید استقبالم»
او هم قرار بود با اهورا برود.
امیر برای والدین و برادرش توضیح داد که: «من تو این چند سال شیش بار قطع رابطه این دوتا رو دیدم. خودشون آشتی میکنن»
راست میگفت، اما بیخود میکرد که میگفت. حنانه خیلی به جا زد توی پهلویش که ساکت شود.

وسط کیک خوردن، آرمان دوباره زنگ زد. تماس تصویری بود و صدایش در خانه پخش میشد: «همه اونجایید؟ فقط جای من خالیه؟ گوشیو بده امیرِ سگ»
تا امیر گوشی را بگیرد، مادرشان خوشحال نگاهم می‌کرد. فکر می‌کرد مرا گیر انداخته، اما کور خوانده بود. من این دم رفتنی حال اهورا را خراب نمی‌کردم. پاشدم رفتم دستشویی و طولش دادم. اما گمانم به اندازه کافی نه.
وقتی برگشتم صدای زنانه‌ای در خانه می‌پیچید، زنگ دار بود و پر عشوه می‌خندید: «نه باباجون، این چه حرفیه…»
قلبم از کار افتاد. الهه بود؟
احمد آقا داشت با او حرف میزد: «ما از کی تو رو ندیدیم؟ دیگه زنگم که نمیزنی»
دستشویی در راهرویی انتهای هال بود و دید نداشت. نشد همانجا بمانم، با عجله برگشتم پیش بقیه. هول دنبال اهورا بودم اما دیدم نیست.
امیر با پدر و مادرش پای تماس نشسته بودند. فقط حنانه مرا آنطوری دید. می‌دانست دنبال کی می‌گردم، اشاره زد به در خانه.
تا به من گیر نداده‌اند با آن لعنتی‌ها حرف بزنم، دویدم سمت بیرون. در را که باز می‌کردم باز صدای آرمان آمد: «امیر از نیوش چه خبر؟ شنیدم یه دیدار جنجالی داشتید»
حنانه از پشت سرم صدا زد: «صبر کن منم بیام»
اهورا بیرون هم نبود. پرسیدم: «کجا رفت؟»
حنانه: «فکر کنم انباری. تو که رفتی اونم پاشد»
یک مقدار قلبم آرام گرفت.
دو نفری در سرما ایستاده بودیم و همدیگر را نگاه نمی‌کردیم. من دیگر طاقت نداشتم، می‌خواستم اعلام صلح کنم. پرسیدم: «چزوندنت به کجا رسید؟»
فکر کردم جواب ندهد، اما به حرف آمد: «خوب پیش میره. بهش گفتم تا آخر عمر حق نداره لب به الکل بزنه»
من: «قبول کرد؟»
با خاطراتی که این مدت اهورا از برادر کوچکش تعریف کرد، باورش برایم سخت بود. من قبل‌تر خبر نداشتم امیر اینقدر اهل این چیزهاست، وگرنه بیشتر با او دشمنی می‌کردم.
حنا گفت: «آره. گفتم حتی شیشه دیفن هیدرامین دستت ببینم میذارم میرم. اونم گفت چشم»
باد سردی می‌وزید. حنانه در تاپ صورتی عروسکی‌اش، از سرما می‌لرزید. نمیشد جلوی خودم را بگیرم، گوشم تیز بود که ببینم باز هم صدای الهه را می‌شنوم یا نه. پیش خودم اعتراف کردم: «صداش قشنگ بود»
دلم آشوب‌تر از چند ساعت پیش شد. نامزد سابقش انقدر ناز و ادا داشت؟ من چی؟ من چرا… حرف زدم که ببینم صدای خودم چه شکلی است: «چرا لباس عروس نگرفتی؟»
حنانه: «بهت خبر داد؟»
من: «آره دیگه، میدونی میگه»
صدایم معمولی بود. زشت نبود اما قشنگ یا جذاب هم نه.
حنانه: «چمیدونم، پریا همش ازم ایراد می‌گرفت. منم اعصابم خرد شد، نتونستم تصمیم بگیرم»
او هم انگار بدون من تنها بود. لجبازی را گذاشتم کنار: «میخوای یه روز با هم بریم؟»
چشم غره‌اش را رفت اما گفت: «آره. وقت داری؟»
من: «فعلا که بیکارم. بهم خبر بده»
صدای باز و بسته شدن در انباری آمد.
حنا آهسته گفت: «میگی برام از اون نودل صورتیا بیاره؟»
برگشتم سمتش: «عه! خوب شد یادم انداختی، منم میخوام»
از سرما در خودش جمع شده بود: «بریم تو دیگه، فکر کنم قطع کردن»
اهورا از راه رسید. دید من و حنانه حرف می‌زنیم و اخم‌هایش وا شد. در را برایمان باز نگه کرد: «آشتی کردید؟»
خنده‌ام گرفت: «فکر کنم. یه کمی»
حنانه: «من نمی‌خواستما! تقصیر آرمان شد»
اهورا: «جدی؟ پس این احتمالاً اولین و آخرین کار خیر زندگیشه»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

چه اندامی داره فکر نکنم اهورا از همچین اندامی برای زنش خوشش بیاد

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

پس یه سردار مونثه😂😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  خواننده رمان
3 روز قبل

سردار رمان آزرم

آرش
آرش
3 روز قبل

دستت درد نکنه عالی بود🙏🙏

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

این الهه و آرمان هم وقتی پاشون میاد وسط من استرس میگرم واسه رابطه اهورا و ترانه خدا کنه همه چی خوب پیش بره ممنون وانیا خانم خیلی قشنگ بود😍

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

سلام امروز پارت نیست

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
2 روز قبل

😑

دکمه بازگشت به بالا
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x