رمان پسر خوب – پارت ۳۳
اهورا رفت.
مرا با هزار جور غصه و دل نگرانی تنها گذاشت.
سر صبحانه فرداد شوخیهای بیخود میکرد: «تو این همه شوهردوست بودی ما نمیدونستیم؟ اهورا میدونه انقدر ناراحتشی؟»
مهرداد نمیدانم عصر خانه ما چه کار داشت. باز فرداد پیش او سر به سرم گذاشت: «اوو برمیگرده دیگه، چرا عزا گرفتی؟ منم میرم سفر انقدر ناراحت میشی؟»
من هم که از قبل بغض داشتم، زدم زیر گریه و رفتم اتاق. هر چه آمد که از دلم دربیاورد، گفتم برود گم شود و راحتم بگذارد.
من و حنانه هنوز سرسنگین بودیم. اما فردایی صبح زود زنگ زد: «میشه بیای اینجا؟ حوصلهم سر رفته، دارم روانی میشم»
برای اینکه ماهرخ خانم تنها نماند، او با امیر رفته بودند این یک هفته پیشش زندگی کنند. امیر شرکت بود و حنا باید با مادرشوهر عزیزمان تنها میماند. خصوصا اینکه حالش چندان رو به راه نبود و نمیشد ترکش کند و جایی برود.
بیرون آسمان ابری و تیره بود و باران میبارید. دلگیرتر از آن نمیشد. حنانه تک و تنها، در آن خانه دراندشت، کز کرده بود روی مبل راحتی و انتظارم را میکشید.
پرسیدم: «مامان ماهرخت کو؟»
اشاره کرد به در اتاقی: «داره با خاله منیر حرف میزنه»
من: «امیر رفت سرکار؟»
حنانه: «آره»
امیر دیگر هر روز سر ساعت میرفت شرکت و میآمد. اهورا از این موضوع رضایت داشت: «نمیدونم زن داداش چیکار کرده، اما دستش درد نکنه»
میگفتم: «خوشحالی دعواشون شد؟»
اهورا: «نه، ولی یه جایی باید سرش میخورد به سنگ که بچسبه به کار و زندگی»
این مکالمه را قبل پروازش داشتیم، وقتی که در اتاقش مشغول بستن دکمههای پیراهنش بود. پر حرفی کردنش دیگر مرا یاد امیر میانداخت. اما این یکی روی اعصابم نمیرفت، تازه بامزه هم بود.
میگفت: «شوهرخاله همیشه میگه زن باید افسار مرد رو بگیره دستش…»
دست بردم که یقهاش را مرتب کنم: «آره؟ پس منم باید همین کارو کنم؟»
اهورا: «من که دیگه دارم کار و زندگیم رو میسپارم دست شما»
کتش را نگه داشتم بپوشد. در دلم دعا میکردم این لحظات تا ابد طول بکشد.
حنانه مرا از افکارم بیرون کشید: «نگفتم بیای اینجا ساکت بشینی، یه چیزی بگو»
چه میگفتم؟ از غلط کردنم تعریف میکردم؟ فکرش داشت مغزم را میخورد و جز حنا، نمیشد کس دیگری را شریک این راز کنم. برای باز کردن سر حرف پرسیدم: «از آرمان چه خبر؟»
حنانه: «چه میدونم. به امیر گفتم زیاد باهاش حرف نزنه، خوشم نمیاد»
من: «جدی جدی… با دو نفر؟ الهه هم هیچی نگفته؟»
حنانه: «چی بگه؟»
صدای ماهرخ خانم از اتاق آمد و نگاه هر دونفرمان رفت آن طرف، اما پیدایش نشد. هنوز داشت با تلفن حرف میزد. ادامه دادم: «یعنی چی؟ تو سر دوتا پیام داری خون به پا میکنی، اون واسه همچین چیزی نمیخواد طلاق بگیره؟»
پوزخند زد: «آدمی که با خیانت بیاد، با خیانتم میره. زندگی یه زن دیگه رو خراب کرد، چه توقعی داشت؟»
حنا هنوز نامهربان بود. الهه را بیخیال شدم، پرسیدم: «تو چطوری؟ چه خبرا؟»
حنانه: «بد، داغون. دلم میخواد برگردم پنج شیش ماه پیش. بستنی میخوری؟»
رفت از یخچال یک ظرف بزرگ پر از بستنی وانیل و آلبالو آورد، با دوتا قاشق. تکیه دادیم به هم و بستنی خوردیم. گفت: «امیر دیشب خریده»
دلم برایشان میگرفت. نه امیر دیگر خود همیشگیاش بود، نه حنا. در صلح بودند اما میشد دید که چیزی میانشان کم است. یاد خودم انداختم که نباید دخالت کنم.
اهورا تذکر داده بود: «میشه یه خواهشی کنم؟ نه تو برو وسط زندگی اونا، نه زندگی ما رو ببر پیششون»
میدانستم صد در صد امکان پذیر نیست، اما قول دادم. آن چند روز پیش از رفتنش، دقت کردم دیدم واقعا زیاد روی حرفش حرف نمیزنم. چند بار تلاش کردم مخالفت کنم، اما نشد. حرف بی جایی نمیزد و خیلی اوقات هم نظر بودیم، آزار که نداشتم.
برگشتم به بحث گناهان اخیرم: «الهه اونجا چیکار میکنه؟»
حنانه: «چمیدونم. چه گیری دادی به اونا»
من: «همینطوری… کار مدلینگ نمیکنه؟»
حنانه: «نه. مدلینگ چیه؟ چی میگی ترانه؟»
با روسیاهی چشم دوخته بودم به بستنی و قاشق میزدم به آن قسمتهای دورش که نرم شده بود: «بهش میاد مدل بشه»
پشت بند مکثش، سرم داد زد: «رفتی پیجشو دیدی دختره خر؟ مگه بهت نگفتم…»
جمع شدم تو خودم: «خب حالا… ببخشید…»
شروع کرد به زدن توی سر و کلهام که در اتاق باز شد و ماهرخ خانم آمد بیرون. سریع ساکت شدیم و صاف نشستیم. گفتم: «سلام»
گوشی تلفن بیسیم دستش بود و عصبانی نگاهمان میکرد: «علیک سلام. چی شده؟»
دوتایی گفتیم: «هیچی»
دوباره برگشت رفت اتاق، اما این بار در را باز گذاشت که بفهمیم حواسش به ما هست.
حنانه درجا یک ضربه دیگر به من زد: «عقل نداری؟ خُلی؟»
من: «خب کنجکاو شدم… تهش که بالاخره یه روزی میدیدمش»
ظرف بستنی را با حرص از دستم بیرون کشید که تنهایی بخورد. داشت تنبیهم میکرد.
گفتم: «چرا نگفتی این شکلیه؟»
حنانه: «چه شکلی؟»
من: «انقدر خوشگل»
حنانه: «عملیه بابا. دماغشو ندیدی؟»
اشاره کردم به بینی عمل شده خودش.
گفت: «من یک ذره نوکشو گرفتم، اون کامل فرمشو تغییر داده»
میدانستم برای آرام کردن دل من میگوید، اما فایده نداشت. ظرف بستنی را پس گرفتم: «هرچی، بازم شبیه سوپر مدلاست»
حنانه: «خب که چی؟ نشستی عین احمقا خودت رو باهاش مقایسه کردی؟ من که میشناسمت»
من: «مثلا تو اینطوری نیست؟ این چند هفته خودتو با نیوشا مقایسه نکردی؟»
نباید این را میگفتم، ناراحت شد و از من رو برگرداند. حتی کمابیش بغض کرد: «شبیه من بود، نه؟ همون شب شنیدم یکی گفت…»
شبیه که نبودند، اما… خب از جهاتی چرا. جفتشان همان قد و قواره کوتاه و ریزه میزه را داشتند، با طرز رفتار مشابه… خودم به این موضوع فکر کرده بودم اما الکی گفتم: «نه بابا»
حنانه: «چرا دیگه، بابک برگشت گفت سلیقه امیر از بچگی عوض نشده! عوضی بیشعور، دلم میخواست خفهش کنم»
من: «ولش کن، به حرف اون چیکار داری؟»
حنانه: «الان همه فامیلشون دارن همین حرفا رو پشت سرم میزنن»
من: «همشونم منو با الهه مقایسه میکنن! صد در صد هم میگن اون بهتره»
ماهرخ خانم بالاخره تلفنش تمام شد و آمد بیرون. ما دیگر بستنی را تمام کرده بودیم. ظرفش را از جلویمان برداشت: «اینو بدم منیر، واسه پیاز داغ خوبه» و رفت آشپزخانه.
در گوش حنا گفتم: «پولدارا هم از این کارا میکنن؟»
حنانه: «فکر میکنی اهورا به کی رفته انقدر خسیسه؟»
من: «کجاش خسیسه؟ فقط اقتصادیه، همین»
امیر ناهار نمیآمد. ماهرخ خانم گفت از بیرون غذا بگیریم.
من و حنا دو تایی حرف میزدیم و روی اعصاب زن بیچاره بودیم. چند بار آمد و رفت، پرسید از اهورا خبر دارم؟ یا امیر کجاست؟ خاله نسرین چطور است؟ حس میکردم میخواهد بشیند کنارمان اما حنانه روی خوش نشان نمیداد. آخر دل خودم سوخت، رفتم آن سمت پذیرایی پیشش که سر حرف را باز کنم: «شما چند ساله اینجا زندگی میکنید؟»
انگاری خوشحال شد. با دست اشاره زد بنشینم. گفت: «فکر کنم ده سالی میشه. اهورا تازه میرفت دانشگاه که اسباب کشی کردیم»
من: «خونتون خیلی قشنگه»
حنانه آمد پیش من نشست: «خیلی! بزرگم هست، آدم میاد اینجا دلش نمیخواد برگرده خونه»
فکر کردم ماهرخ خانم متوجه کنایه کلام او نشده، خیلی مهربان گفت: «عزیزدلم، من که از خدامه شما بیاید اینجا بمونید»
شروع کرد به غر زدن درباره مشکلات ثروتمندانهاش، اینکه خانهاش زیادی بزرگ است و تمیز کردنش سخت. پسرهایش یکی یکی میروند و هر روز خالیتر میشود. سپس مرا از دلسوزیام پشیمان کرد. صحبت را کشاند به اینجا که: «حداقل اگه چندتا نوه داشتم اینجا بازی میکردن، میدویدن…»
منتظر نگاهمان کرد ببیند موافقت میکنیم یا نه. صورتم را مثل سنگ سخت نگه داشتم و واکنشی نشان ندادم. حنانه پررو پررو گفت: «صبر کنید ما اول عروسی کنیم!»
ماهرخ خانم هم آدم کم آوردن نبود: «ایشالا! اولم خودت، بعد ترانه. دو سال دیگه ببینم بچه بغل همینجا نشستید»
حنانه: «چرا به الهه جون نمیگید؟ بالاخره عروس بزرگه ست»
ماهرخ خانم: «شاید قسمت اینه اول عروس کوچیکهم بیاره»
تلاش کردم بحث را عوض کنم: «راستی من عروس کوچیکه حساب میشم یا تو حنا؟»
الکی هم خندیدم که مثلا چه بحث جالبی است. اما حنانه جواب نداد و چشم غره رفت. خاله منیر که خدا خیرش دهد زنگ زد. این بار زود قطع کرد.
ماهرخ خانم: «حنا جان، فردا منیر میاد از صبح پیشم میمونه. میخوای برو خونه خودت، یه کم استراحت کن. خسته شدی اینجا»
نه مثل اینکه میفهمید.
گفتم: «میخوای بریم دنبال لباس عروس؟»
حنانه کمی کوتاه آمد: «جدی؟ همین فردا؟»
من: «آره دیگه، داره دیر میشه. اهورا هم بیاد من باید برم سرکار، نیستم»
قرار گذاشتیم همین کار را کنیم. عروسی را گذاشته بودند اواخر دی ماه، تاریخش هر روز نزدیکتر میشد و لباس حنا واجبترین قسمتش بود. نباید بیشتر از این به تأخیر میافتاد. قول داده بودم در کارها کمک کنم و حالا باید هولش میدادم از این حال افسرده دربیاید. نمیخواستم بعدها حسرتش را بخورد.
عصری ماهرخ خانم رفت بخوابد.
اهورا پلی استیشن مدل قبلیاش را روی میزتلویزیون اینجا گذاشته بود که گاهی با امیر بازی کند. وصلش کردم و حنا را صدا زدم بیاید. خیلی مایل نبود: «به تو هم سرایت کرد؟ خوبه شوهر گیمر نمیخواستی!»
اما نشست کنارم. فقط دوتا گزینه داشتیم؛ فوتبال و مورتال کمبت. حنا که اهل فوتبال نبود، پس یک ساعت تمام همدیگر را تا سر حد مرگ زدیم و تکه و پاره کردیم.
حنانه: «شب بذارم با امیر بازی کنیم. دلم میخواد اونو بزنم»
نگاه کردم ببینم در اتاق ماهرخ خانم هنوز بسته است یا نه، آهسته گفتم: «از دست اون عصبانیای، دیگه به مادرش چیکار داری؟»
در بازی زد توی صورتم: «از اینکه نباید بهش چیزی بگم حرصم میگیره… اگه میفهمید امیر رو جرواجر میکرد، دلم خوب خنک میشد»
حس میکردم نباید به اعصابش ور بروم، باز میافتاد روی لج. از آن طرف اهورا گفته بود دخالت نکنم… اما نمیشد در همچین وضعیتی رهایش کنم. گذاشتم در بازی ببرد و مرا بیاندازد توی حوضچه اسید.
با بیشترین احتیاطی که میشد، خیلی زیرلبی و حتی به امید اینکه نشنود، گفتم: «فکر نمیکنی داری با امیر تند میری؟»
جواب نداد. نگاهش به صفحه تلویزیون بود و کاراکتر جدیدی انتخاب میکرد.
من: «مگه نمیگی کاری نکرده؟»
حنانه: «کاش کاری میکرد»
این را خیلی جدی گفت، با صدایی غمبار و پژمرده.
من: «یعنی چی؟ عقلت پریده؟»
حنانه: «نه، فقط اونطوری تکلیفم مشخص بود. الان نمیدونم باید چیکار کنم… انتخاب کن دیگه. میخوام بزنم لهت کنم»
من اما دسته را گذاشتم کنار. خودم را روی مبل کشیدم طرفش: «حرف بزن ببینم»
حنانه: «چی بگم؟ گفت خوشبختم میکنه ولی یه شبه گند زد به همه چیز؟ فکر کردم ازدواج میکنیم همه چیز بهتر میشه اما افتضاح شد؟ حالم از خودم بهم میخوره»
داشت به گریه میافتاد: «دارم خودمو با فکر و خیال میکشم. به همه چیزش شک دارم، شبا میخوابه میرم سر گوشیش، هرچی به خودم میگم نکن… همش میترسم، روز و شب فکر میکنم اگه یه روز کاری کنه چی؟ میگم نکنه چیز بیشتری باشه خبر ندارم؟»
نمیدانستم چه باید بگویم. دیگر مطمئن نبودم حق با کیست یا چه باید کرد. عقل من به آنجاها قد نمیداد. فقط دلداریهای کلیشهای میدادم.
پرسیدم: «خودش چیزی نمیگه؟»
حنانه: «خودش بیچارهتر از من. هر کاری میشد کرده که مثلا جبران کنه. ولی انگار دیگه هیچ حسی تو وجودم نیست. میترسم اونم کم کم سرد بشه»
من: «به مامانت اینا که نگفتی؟ به پریا؟»
حنانه: «نه، مگه دیوونهام؟»
یکهو برگشت سمتم: «خوشحالی، نه؟ انقدر بهم میگفتی امیر به درد نمیخوره…»
من: «نه به خدا. من مگه از ناراحتی تو خوشحال میشم؟»
دستمال برداشت و اشکهایش را پاک کرد. پوزخند زد: «نیوشا خانم زنگ زد بهم عذرخواهی کنه… نمیدونم کی شمارهم رو داده بهش»
چندتا فحش بد نثار نیوشا کرد: «منم قطع کردم. چه رویی داره…»
آن وسط یاد چیزی افتادم: «راستی خواهر سپهر بهم زنگ زد»
حنانه: «شوخی میکنی؟ چی گفت؟»
من: «گله و شکایت که چرا حکم جلب برادرم رو گرفتی! گفت ما کلی بهت لطف کردیم»
حنانه: «چه لطفی؟»
من: «چمیدونم، خانوادگی توهم دارن. گفتم داداشت گرفت تو خیابون منو زد بعدم گوشیمو شکست، این لطفه؟»
حنانه: «خدایی فحش ندادی؟ من بودم میشستم آویزونش میکردم»
من: «تو چرا انقدر زبونت تند شده؟»
حنانه: «تو چرا انقدر بی زبون شدی؟ تاثیر اهوراست؟»
من: «نه… نمیدونم، فردادم همش میگه عوض شدی»
هر بار اهورا میآمد خانه ما و میرفت، فرداد یک طور مسخرهای نگاهم میکرد.
میگفتم: «چیه؟»
میگفت: «هیچی. میاد اینجا مهربون میشی»
بدم میآمد به رویم بیاورند. خودم از این قضیه ناراحت بودم، اما دست من نبود. دنیا دنیا عصبانیت و لجاجت که در سرم داشتم، وقتی میدیدمش ناگهان ناپدید میشد. طوفان به پایان میرسید، آفتاب درمیآمد، گلها همه میروییدند، جوجه گنجشکها جیک جیک میکردند. این بلایی بود که به سرم میآورد. قلبم میشد یک تکه موم میان دستانش. آخ که بازی بلد بود.
نه حیلهای داشت، نه حتی قوانین را میدانست. همان خود ناشیاش برایم کافی بود. ظاهرا من اینقدر ساده و راحت به دست میآمدم و خبر نداشتم. چطور زودتر به دام کسی نیافتاده بودم؟
به حنانه گفتم: «چقدر تو چند ماه همه چیز تغییر کرده»
در و دیوار خانه را با دست نشان دادم، کاغذدیواریاش روشن بود و طرحدار.
من: «اینجا کجاست؟ این آدما کیان؟ من دیگه کی هستم؟»
مثل خل و چلها زدم زیر آواز: «این غریبه کیه از من چی میخواد؟»
حنانه: «هیس! الان بیدار میشه، بازم درخواست نوه و نتیجه میکنه»
نمیدانم ناگهان چه مرگم شد، اما شروع کردم به خندیدن.
حنا خواهش میکرد: «میگم آرومتر…»
اما خودش هم به خنده افتاد. چند دقیقه طول کشید تا ساکت شویم.
با خنده پرسید: «حالا سپهر چی شد؟ دستگیرش نکردی؟»
دوباره دستهام را برداشتم: «نه خودشو گم و گور کرده. یه بار شایان با مأمور رفت نمایشگاه باباش، یه بارم فرداد رفت در خونشون اما نبود…»
دوباره شروع کردیم به کتک زدن یکدیگر در بازی.
گفت: «باز نیافته دنبالت؟»
گفتم: «نه بابا، بیخود میکنه»
اما دروغ چرا، ته دلم نگران این موضوع بودم. این چند وقته زیاد بیرون نمیرفتم، یا اینکه اهورا دنبالم میآمد. تنهایی جایی رفتن کمی برایم استرسزا شده بود. سر یک خرید ساده، یکسره چشمم به گوشه و اطراف بود مبادا پیدایش شود. به ماشینهای سفید حساس شده بودم.
جمجمه حنانه را با زانو شکستم و صدایش مو به تنم راست کرد. چیزی به دلم مانده بود که نمیشد نگویم: «حنا؟»
حنانه: «جون؟»
من: «دیگه اون حرف رو نزن»
حنانه: «کدوم حرف؟»
آپرکات زدم تو چانهاش. سخت از دهانم درآمد: «نگو اهورا خیانت میکنه… هر چقدرم که دعوا شد»
حنانه: «معذرت میخوام…»
خونش داشت تمام میشد اما دفاع نمیکرد. مانده بود بکشمش: «نمیخواستم تو رو اذیت کنم»
میدانستم که آن موقع میخواست. مهم نبود، با ضربه آخر پرتش کردم توی دیوار: «فقط دیگه نگو، هیچوقت»
چسبید به من و کنار هم جا خوش کردیم.
گفت: «نمیگم، قول میدم»
از موقعیت استفاده کردم و افزودم: «انقدرم به این امیر بیچاره سخت نگیر… عقل تو سرش نیست، اما دوستت داره»
♥️ پارت بعدی شنبه ♥️
جمعهها پارت نداریم
ممنون از پارت وانیا خانم
🩵🩵🩵
عالی بود ممنون وانیا خانم لطفا شنبه زود پارت بذار 😍
چشم دارم جلوتر آماده میکنم 😍
💗😘
فضای رمانت خیلی واقعیه
یعنی انگار داری زندگی دوتا نامزد رو توی واقعیت می بینی و این جذابه
چلنج این داستان برام همینه که مطابق واقعیت باشه اما جالب. برای خودم شبیه اینه که دارم یه سریال میسازم
پارت ۳۴ رو فرستادم، منتظرم تایید بشه ✨