نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۳۹

4.4
(58)

زل زده بودم به صفحه لپتاپ، کلمات پیش چشمانم تار بود و هرچه می‌خواندم نمی‌فهمیدم. اهورا جایش را داده بود به من، خودش یک صندلی کنارم گذاشته و داشت ناهار مرا میخورد.
پرسید: «خودت خوردی؟»
گفتم: «نه… آوردم با هم بخوریم»
ظرف را روی میز هول داد سمتم: «مشکل نداره؟ گرامرم یه کم ضعیفه»
یه ایمیل بلند بالای انگلیسی نوشته بود. هر جمله را سه بار می‌خواندم تا بفهمم چه گفته است. گرامر او مشکلی نداشت، فقط حواس من سرجایش نبود. از حرص نفس عمیقی کشیدم.
پرسید: «چیه؟»
من: «نمیدونم… مغزم کار نمیکنه»
بیخیال شدم و برگشتم که یک قاشق غذا بگذارم دهانم. مزه درد میداد… دختره پرروی چشم دریده! چه راحت اعتراف کرد. به یکی هم راضی نبود، هم اهورا را میخواست، هم امیر.
صندلی اهورا بلند بود و پایم به زمین نمی‌رسید، باعث میشد هی آهسته چرخ بخورم. عصبانی زل زده بودم به سر و ریختش و در ذهنم مردم را سلاخی می‌کردم. باید برایش می‌گفتم چه شد؟ نه به هیچ وجه. بفهمد یکی از او خوشش می‌آمده که چی؟ نظر خودش هم جلب شود؟
خاله منیر در ذهنم هشدار داد: «حواست رو جمع کن»
فقط یک سوال داشتم. با صدایی که به زور عادی بود پرسیدم: «اون خانمه مانتو طوسیه تو جلسه، اسمش چی بود؟»
کمی فکر کرد: «کدوم یکی؟»
من: «نمیدونم چیکاره ست، ولش کن مهم نیست»
عجله‌ای کمی غذا خوردم و بقیه را دادم به او. چند دقیقه حواسم را گذاشتم سرجا و ایمیلش را راست و ریست کردم که بفرستد.
تازه سر صبح می‌خواستم بگویم اخلاقش را درست کند و چهار تا لبخند به کارمندها بزند. دیگر لازم نبود. لبخند نزده اینطوری می‌گفتند. از درون داشتم جزغاله می‌شدم.
دلم می‌خواست به کسی بپرم و تنها همین یک نفر دم دست بود: «اگه گشنته چرا غذا سفارش نمیدی؟ از فردا میگم واسه تو هم بگیرن»
شانه بالا انداخت: «من که هر روز نیستم. نمیخواد بگی»
از روی صندلی پاشدم: «سوال نپرسیدم، اطلاع دادم»
نماندم ببینم اخم میکند یا چی، این را هم می‌دانستم که بیرون منتظرم هستند. اما باید میرفتم تکلیف روشن کنم. مثل همیشه، دعوا بهتر از سکوت بود.
سخائی با لبخند نگرانی در اتاق فروش ایستاده بود و تا مرا دید آمد جلو: «یه لحظه میشه صحبت کنیم؟»
دنبالش رفتم آبدارخانه. امیدوار بودم دوستش آنجا نباشد. سعی میکرد صمیمانه رفتار کند: «خانم شریف بودی، آره؟ میشه اسمتم بپرسم؟»
گفتم: «ترانه»
سخائی: «ترانه جون ببین، خانم پورمند منظوری نداشتا، شوخی میکرد»
اسمش این بود؟ کارش داشتم. یک شوخی کردنی نشانش میدادم.
سخائی ادامه داد: «به مهندس که چیزی نگفتی؟ درست نیست اگه بفهمه…»
برایم تعیین تکلیف هم میکرد!
پریدم وسط حرفش: «نخیر نگفتم. ولی دفعه اول و آخره چنین حرفایی زده میشه، فهمیدید؟»
باز الکی لبخند زد: «درسته، میدونم»
صدایم می‌رفت سمت تهدید کردن: «تکرار بشه، یا من ببینم این خانم منظوری داره…»
سخائی: «نه عزیزم، فقط شوخی کرد»
من: «اینجا جای همچین شوخی‌هایی نیست. بگو سرش به کار خودش باشه»
یادم افتاد خودش هم یک حرفی درباره اهورا زده، اضافه کردم: «شما هم همینطور»
چیزهای بیخودی گفت که نگران نباشم و پورمند هم معذرت میخواهد و این حرف‌ها. دیگر گوش ندادم، از آبدارخانه رفتم بیرون. کجا می‌رفتم؟ جای من اصلاً کجا بود؟ قرار بود تمام مدت در اتاقش باشم یا همینطور سرگردان اینور و آنور بچرخم؟ همان موقع خودش از اتاق بیرون آمد و صدایم زد بروم پیشش.

یکی دو ساعتی کارم داشت. چندتا پوشه قطور گذاشته بود سر میز، همینطور ورق میزد و برگه کاغذهایی از میانش درمیاورد و میداد دست من. فرستاد همه را کپی بگیرم و برگردم. دوباره پوشه‌ها را داد به من، گفت هر برگه را بگذارم سر جای خودش.
مقابل میز کاری‌اش، مبل بود با یک میز پذیرایی. همانجا نشستم. چند دقیقه یک بار چشمم می‌چرخید سمت اهورا. یادم می‌افتاد پورمند چه گفته و گر می‌گرفتم. تا خودم را آرام میکردم، یاد حرف آن یکی درباره قیافه‌اش می‌افتادم. رویش اسم هم گذاشته بودند؟ اگر می‌فهمید از خجالت می‌مرد.
پنجشنبه موهایش را کوتاه کرده بود. بیشتر از قبل میشد قربان صدقه‌اش رفت.
قبلش پرسیده بود: «ریشم رو بزنم؟»
حالا در این چیزها از من نظر می‌پرسید.
گفتم: «از ته؟ نه به هیچ وجه»
گذاشته بود یک ته ریشی بماند. من از اول او را این شکلی می‌دیدم، همینطوری هم دوستش داشتم. از طرفی آرمان معمولا در عکس‌هایش صورت صاف تراشیده داشت. می‌خواستم اهورا متفاوت باشد.
طاقت نیاورده بودم این مسئله شباهت را پیش خودم نگه دارم. یک بار به حنانه گفتم: «چرا انقدر شبیهن؟ دیدمش شاخ درآوردم»
حنانه: «تو عکس آرمانم ندیده بودی؟ کپی همدیگه‌ان. الهه دقیقا چه مرگش بود؟ چه فرقی می‌کرد؟»
برای من که خیلی فرق می‌کرد.
تصوری در ذهنم بود از یک جهان موازی، یک سرنوشت فرعی، که آنجا الهه خیانت نمی‌کرد و میشد همسر اهورای من. دلم می‌خواست چنگ بیاندازم و گلوی دختره را با ناخن‌هایم بدرم. هر بار که یادم می‌افتاد، اگه اهورا پیشم بود دستش را محکم‌تر می‌گرفتم. نبود هم پیامی چیزی می‌دادم تا بفهمم چه می‌کند. لازم بود مطمئن شوم هنوز مال من است نه کس دیگر.
حنانه بی توجه به حساسیتم ادامه می‌داد: «فکر کن هر روز شوهرتو ببینی یاد نامزد سابقت بیافتی»
در حال پیام دادن به اهورا گفتم: «حالا نمی‌خواد انقدر توضیح بدی»
حنانه: «آخه همش میگی خوشگله، چه فایده داره وقتی انقدر بی عقله؟»
فایده خوشگل بودنش، رفتن روی اعصاب من بود.
حنانه مجبورم کرد پیج آرمان را بلاک کنم. بعد هم مرا از پیج فیکمان انداخت بیرون و پسورد را عوض کرد. می‌گفت: «به خاطر خودت میگم، می‌دونی صلاحت رو می‌خوام»
راست می‌گفت. اما باز هم… تصویر الهه در ذهن من ثبت شده بود. یک دختر احساساتی بودم، نگران اینکه چه در سر معشوقم می‌گذرد.
دوام نیاوردم، خریتم گل کرده و از اهورا پرسیده بودم: «دوست داری موهام رو رنگ کنم؟»
بلوند دوست داشت؟ چه می‌دانم. الهه قبلش چه رنگی بود؟ به پوست روشنش نمی‌آمد موهای نچرالش سیاه باشد، آن هم به سیاهی مال من. تا جواب بدهد حس می‌کردم رقت بارترین انسان روی زمینم.
کمی دقیق شد به سر و صورتم: «میخوای رنگ کنی؟»
یک بار نمیشد با بله یا خیر جواب بدهد. حالا چه کار به نظر من داشت؟
الکی گفتم: «شاید. چه رنگی خوب میشه؟»
نگو بلوند، نگو زرد و طلایی و بور و هر چه نزدیک آن، خواهش می‌کنم.
ولی گفت: «چرا؟ مشکی که خوبه»
من: «جدی؟»
اهورا: «آره بهت میاد»
من هم دیگر سوال نپرسیدم، جواب اشتباه نداده بود. تازه به نظرش همین من خوب بودم.

حواسم برگشت سر کاغذ توی دستم در شرکت. باز نگاهش کردم و چشم تو چشم شدیم. به من لبخند زد: «جانم؟ سوال داری؟»
سر تکان دادم: «نه»
به من چه که با کارمندها چطوری بود؟ بزرگ بود، عقل داشت، آدم‌های اینجا را میشناخت. برای من فقط این اهمیت داشت که با خودم خوب باشد.
به ذهنم رسید که از این به بعد، هر روز صبح تا عصر او را می‌بینم و قلبم گرم گرفت. تازه بعدتر با هم در یک خانه زندگی می‌کردیم و کل روز با هم بودیم. میشد مال خودم… پس کی؟ تازه شده بود سه ماه، یک سال را چطوری طاقت می‌آوردم تا به سر برسد؟ نمی‌شد بروم بگویم بیا زودتر ازدواج کنیم؟ نه، نمیشد.

بعد از ظهر باید می‌رفت انبار. کتش را که می‌پوشید گفت: «تو هم بیا تا جایی برسونمت، دیگه برو خونه»
هنوز تا پایان کارم مانده بود. گفتم اگر لازم است میمانم تا برگردد اما گفت: «نه روز اوله، خسته شدی. منم بعدش جایی کار دارم نمیام اینجا»
چه کاری داشت که من نمی‌دانستم؟
ماشین مقابل ساختمان پارک بود. تا سوار شدیم گفت: «باهاش خداحافظی کن»
ناراحت شدم: «داری میری بفروشی؟»
اهورا: «مهرداد یکی رو معرفی کرد. گفت براش مشتری داره، بعد از انبار میرم پیشش»
من: «مطمئنه؟»
اهورا: «آره طرف کارش اینه»
سوال و جوابش کردم: «از کجا میدونی؟ مهرداد از کجا می‌شناسه؟ یارو کلاهبردار نباشه؟»
اهورا: «نه، نگران نباش پرس و جو کردم. به برادرت اعتماد نداری؟»
نمی‌خواستم بگویم نه، پس جواب ندادم. یک گیر دیگر دادم: «مگه قرار نبود بری انبار اون فایل‌ها رو دربیاری؟»
اهورا: «چرا، با خودم میارم فردا تو کارشو انجام بده»
پشت چراغ قرمز کمی نگاهم کرد: «چی شده؟ خوبی؟»
دیگر به آن جدیت صبح نبود. حتی حالت بدنش تغییر کرده و راحت‌تر بود.
گفتم: «یه کم حوصله ندارم… میخوای منو بذاری خونه حنانه؟ به اینجا نزدیکه. دیگه برو دنبال کارت»
مرا سر خیابان آن‌ها پیاده کرد: «میری خونه یا فعلا اینجایی؟»
من: «نمیدونم. چطور؟»
اهورا: «بیام همینجا پیشت؟»
میخواستم بگویم هر طور راحتی، اما خاله منیر بار دیگر در سرم غرید: «بگیرش تو مشتت!»
می‌خواست بیاید با من باشد و مخالفت می‌کردم؟ گفتم: «آره، حتما. پس شام همینجا هستیم»

از در که وارد شدم، به حنانه اعلام کردم: «شام همینجا هستیم»
قیافه‌اش درهم رفت و با لبخندی مصنوعی گفت: «جدی؟ چه خوب… میخوای شیرینی کار جدیدت رو بهمون بدی دیگه؟»
گفتم: «بودجه‌م فقط به فلافل می‌رسه»
تا نشستم با خوشحالی گفت: «میخوام آنلاین شاپ بزنم. نظرت چیه؟»
نظرم این بود که: «ولش کن، هرکی صبح پا شده یه آنلاین شاپ زده»
حنانه: «وا! جای حمایته؟ چرا سگی؟»
اتفاق آن روز ظهر را تعریف کردم. حنانه بدتر از من آماده دعوا بود: «دختره پررو! نزدی در دهنش؟»
من: «نه. دوستشو فرستاد معذرت خواهی… تهدیدش کردم که تکرار نکنن»
حنانه: «نشون دادی زن رئیسی یا نه؟»
دستش را به حالت کشیده زدن تکان میداد. نگفتم اسم امیر را هم آورده، تازه چند روزی آرام گرفته و حالش بهتر بود. نمی‌خواستم خرابش کنم.
نشستم کلی غر زدم: «دختره بیشعور، واستا کارش دارم. جیگرشو درمیارم…»
حنا برایم چای آورد با نبات: «زیاد حرص نخور، یه چیزی گفته. پریا همیشه نمیگه؟»
دوتا فحش هم به پریا دادم.
حنانه: «آخرش نامزدش تویی، تو رو دوست داره…»
عصبانی گفتم: «آره! خیلی! میمیره دو کلمه بهم بگه»
حنانه: «مگه نگفته؟ اونطوری که نگاهت میکنه فکر میکردم به مراحل خیلی جلوتری رسیده باشید»
نبات را انداخته بودم توی چای و هم میزدم. یاد چیزی افتادم: «یادته امیر سر دو هفته بهت گفت؟»
یک لحظه دوتایی رفتیم تو فکر و یکهو زدیم زیر خنده: «وای! یادته؟ چقدر بهش خندیدیم»
حنانه: «من فکر کردم ندید بدید و هوله»
من: «رسما بچه بود، چه انتظاری داشتی؟»
حنانه: «باورم نمیشه بهم نزدم. تازه باهاش ازدواجم کردم!»
من: «برادرشم انداختی به من»
زد توی دستم و چای من کمی ریخت: «چقدرم که ناراضی هستی! تو فرودگاه دیدم»

امیر یک ساعت بعد زنگ زد، گفت میرود دنبال اهورا و با هم میایند. گفتیم شام هم بگیرند.
حنا چای دوم را که آورد، نصیحت کردن را سر گرفت: «تو باهاش یه کم ناز و ادا نداری، نه؟ ناراحت نشی اینو میگم، ولی یه ذره زنونگی یاد بگیر»
ناراحت شدم.
ادامه داد: «من میشناسمت…»
من: «نمی‌خوام، بلد نیستم»
حنانه: «یاد بگیر. هیچکس از شکم مادر بلد نیست»
خودم به این چیزها فکر میکردم، اما دوست نداشتم به رویم بیاورد: «چیکار کنم مثلا؟ خودمو براش لوس کنم؟»
حنانه: «واسه اون لوس نکنی، پس برای کی کنی؟ شوهرت میشه دیگه خنگ خدا»
جواب ندادم. به او پشتم را کردم و زل زدم به پرده پنجره.
کمی سرم غر زد: «باشه لج کن… بعد به حرف من میرسی… من این راه رو رفتم…»
طول کشید تا پسرها بیایند. از دیدن خوشحالی اهورا باز ناراحت شدم: «فروختی؟»
کنارم نشست: «آره قولنامه کردیم رفت»
حنا برای درآوردن لجم، یا شایدم آموزش دادن، تمام شب داشت ناز شوهرش را می‌کشید. چند بار برایم چشم و ابرو هم آمد. چه کار می‌کردم؟ جلوی جمع؟ اینطوری؟ هرگز!

آخر شب اهورا ماشین برادرش را گرفت که هم مرا برساند، هم خودش برگردد.
چیزی به دلم مانده بود که باید می‌پرسیدم: «چرا تو شرکت نگفتی من نامزدتم؟»
اهورا: «تو جلسه که نمیشد بگم. خودشون کم‌کم می‌فهمن»
من: «خودم به چند نفر گفتم»
اهورا: «کار خوبی کردی»
دیگر خبری از آقای مهندس سر صبح نبود. این یکی مهربان نگاهم میکرد… حنانه راست می‌گفت؟ باید یاد می‌گرفتم؟ مور مورم شد.
من برایش با همه فرق داشتم. او هم باید برای من فرق می‌کرد؟
همانطور که او آدم جدی و خجالتیِ کم حرف را می‌گذاشت پشت در تا برسد به خلوت خودمان، من هم باید دختر قلدر و فوتبالی را جا می‌گذاشتم؟ نمیشد که… نه اصلا… امکان نداشت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 روز قبل

درست متوجه نشدم الان ترانه باید ناز کنه اهورا نازشو بکشه یا برعکس ترانه ناز اهورا رو بکشه ممنون وانیا خانم دستت طلا .از دیروز حس میکنم پارتا یه کم کوتاهتر شدن امیدوارم ادامه پیدا نکنه😂
فردا پارت نیست؟😳

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
8 روز قبل

ممنون خانم گلی😍🙏

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x