نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۴۲

4.5
(61)

بعد از امامزاده رفتیم دور بزنیم. پرسید: «دوست داری امروز چیکار کنی؟»
اولین چیزی که به ذهنم رسید را گفتم: «هری پاتر ببینم»
اهورا: «پس بریم خونه ما؟»
داشت گولم میزد؟ تهش میخواست حرف مادرش را اجرا کند؟ نگران همین را پرسیدم: «باز میخوای تولد بگیری؟»
اهورا: «نه، بریم اتاق من. کادوت رو ندم؟ حنانه گفت کادو قبول می‌کنی»
من: «خب باید بقیه رو ببینم دیگه»
اهورا: «از در پشتی حیاط میریم، اصلا نمی‌فهمن ما خونه‌ایم»
همین کار را کردیم. چیزی برای ناهار گرفتیم، ماشین را بیرون در خیابان پارک کردیم و یواشکی رفتیم انباری. وقتی وارد شدیم گفتم: «ببین، به این کار میگن پیچوندن»
نشستیم غذا خوردیم و سه تا فیلم اول هری پاتر را پشت هم دیدیم. آن میان گاهی دل مشغولی‌ها می‌آمد سراغم، بغض جمع میشد اما اهورا نمی‌گذاشت گریه شود. حواسش به حال و احوالم بود که زیاد در فکر فرو نروم. یا شوخی میکرد و مرا می‌خنداند، یا به فیلم غر میزد: «اینم که تو کتاب نبود، چرا عوضش کردن؟»
پرسیدم: «کتاباش رو خوندی؟»
اهورا: «آره ولی خیلی وقت پیش. بچه بودم»
من: «میخوای بدم دوباره بخونی؟»
اهورا: «تو که کتاب قرض نمی‌دادی»
من: «شاید واسه تو استثنا قائل بشم»
دومی که تمام شد، پاشد رفت سر کمد کادویم را بیاورد. تا حدودی میدانستم چیست. حنانه گفته بود: «تهدیدش کردم که اولین تولده با همید، باید حتما طلا بگیره»
اما اهورا گفت نگاه نکن و من هم با دست جلوی چشمانم را پوشاندم و منتظر شدم.
لحظاتی طول کشید. سر و صدایی از مقابلم آمد و اهورا گفت: «حالا باز کن»
یک نیم ست بود که گردنبند و گوشواره داشت، درون جعبه مربعی آبی رنگی گرفته بود سمتم. از تخت آمدم پایین و جعبه را گرفتم که بهتر ببینمش: «خیلی خوشگله»
کمک کرد بیاندازم و تا قفل گردنبند را از پشت ببندد، عذاب وجدانم گرفت. جلوی آینه کوچک روی دیوارش ایستاده بودیم: «اهورا؟»
اهورا: «جان؟»
من: «به خاطر دیروز ببخشید، می‌دونم تند رفتم»
درون آینه حالت چهره‌اش غمگین شد. بد کرده و حالا پشیمان بودم: «نباید سر تو خالی میکردم»
اهورا: «بعداً حرف می‌زنیم. الان بهش فکر نکن»
نمیشد فکر نکنم. گفته بودم نمی‌خواهم ببینمش… چطور دلم آمد؟ من که می‌مردم برای این چشم و ابروها و نگاهش. چرخیدم که ببوسمش. لبخند نشست روی لب‌هایش. طره مویی را زد کنار و دستش قاب صورتم شد: «منم اذیتت کردم این چند وقت»
من: «اشکالی نداره»
دست کشید به گردنبند تازه‌ام: «خوبه؟ اگه خوشت نمیاد عوضش کنیم»
من: «نه عالیه، همین خوبه… ولی نمی‌خواست انقدر زحمت بکشی»
اهورا: «نه دیگه. اگه تولد نمیخوای، پس سر کادو هم حق اعتراض نداری»

فیلم‌ها که تمام شد دیگر غروب گذشته بود. از بیرون صدای باران می‌آمد، بین ما اما بالاخره هوا آفتابی شده بود. نشستیم چند دست فیفا بازی کردیم.
همان اول گفتم: «الکی نمی‌ذاری گل بزنما»
او هم رحم نکرد و هر دست چندتا چندتا زد. من حرص می‌خوردم و می‌گفت: «خودت خواستی. اشکال نداره همینطوری یاد میگیری»
دست چهارم را که شش هیچ باختم، از هیجان گرمم شده بود. پاشدم بلوز بافتنی‌ام را درآوردم و آویزان کردم لبه تخت. دوباره نشستم کنارش: «بدت نمیاد من فوتبال دوست دارم؟»
اهورا داشت تیمش را می‌چید برای دست بعد: «نه، چرا بدم بیاد؟ خوش میگذره که»
من: «جدی؟»
اهورا: «جدی. همچین دختری از کجا پیدا می‌کردم؟»
قلبم بال درآورد و پر زد و رفت.
داشت ادامه می‌داد: «من نمیتونم نصف تیمای بوندسلیگا رو تلفظ کنم. تو یجوری از بری، انگار مونیخ بزرگ شدی…»
روی زانو بلند شدم، صورتش را گرفتم میان دستم که ببوسمش. نشستم روی پایش و پاهایم را گذاشتم دو طرفش. میان بوسیدن گفت: «نه دیگه ترانه خانم. دیدی همش می‌بازی، میخوای حواسمو پرت کنی»
من: «عه! نخیرم»
اهورا: «چرا دیگه. این جوانمردانه ست؟»
در آن وضعیت، صورت من بالاتر از مال او قرار داشت. اختیارش با من بود. نگاهش که چرخید روی بدنم، دستش که با شیطنت آمد بالا، گفتم: «نه»
اعتراض کرد: «چرا نه؟»
من: «چون من میگم»
خوشم می‌آمد اذیتش کنم. دستانش را به علامت تسلیم برد بالا و دیگر کاری نکرد. با خنده دست انداختم دور گردنش… در آن فاصله کم نفس‌هایمان یکی میشد. همه دنیا همین یک ذره جا بود. دست فرو بردم لای موهایش و صورتم را چسباندم به مال او. قهر می‌کردیم، داد می‌زدیم سر هم یا هر چه، جایش در قلبم بود.
نرم و آهسته صدایم زد: «ترانه؟»
من: «جانم؟»
چه میشد گفت جز جانم؟ جان من بود.
صدایش پیچید در گوشم: «خیلی دوستت دارم»
قلبم لرزید. مانده بود حالا بگوید؟ همین امروز؟ دیوانه بود و میخواست خاطره‌های خوب برایم بسازد در سخت‌ترین روزم؟ دستم به دورش محکم‌تر شد.
دوباره گفت، و این بار راحت‌تر: «دوستت دارم، میخوام بدونی… تو عمرم کسی رو اینطوری دوست نداشتم. کسی انقدر برام عزیز نبوده»
تماماً چسبیدم به او. سر گذاشتم روی شانه‌اش. فکر کردم می‌خواهم گریه کنم. این بار نه از ناراحتی، از حس شوقی که به من می‌داد. برای این اطمینان… نه این ضعف نبود، من اشتباه می‌کردم.
نمیدانم حس قدرت ناگهان از کجا آمد و به من رسید. اما دیگر میدانستم او هم خودش را سپرده دست من، قلبش را داده دستم و انتخاب با من است که بیازارم یا مراقبت کنم. حسی شبیه شهود بود. جریان پیدا کرد توی رگ‌هایم. یک آن جهان جای متفاوتی بود، این رابطه، او، عشقش…
همانطور مانده بودم در آغوشش و نمی‌خواستم هرگز رهایش کنم.
پشتم را که نوازش میکرد یواشکی پرسید: «تو نمیخوای چیزی بگی؟»
میخواست بشنود که من هم دوستش دارم؟
اما گفتم: «نه. الان نوبت منه که نگم، حرص بخوری»
اهورا: «آره؟»
من: «آره، بله. صبر کن، کارت دارم»
ناگهان از جا حرکت کرد. فکر کردم دارد بلند میشود و خواستم جدا شوم، اما نگذاشت.
نگران پرسیدم: «چیکار میکنی؟»
مرا گذاشت روی تخت و خیمه زد رویم. جایمان حالا عوض شده بود: «کارم داری، آره؟»
خندیدم و خواستم در بروم اما نگذاشت: «نه، صبر کن ببینم»
چرا به تن بیچاره‌ام که می‌رسید، هر بار هوس قدرت نمایی میکرد؟ یک دستش را کنار سرم تکیه داده بود به تخت و من اسیرش بودم. دست دیگرش راه یافت زیر لباسم، بالا تا پایین پوستم را سِیر میکرد و الکتریسیته در تمام بدنم پخش میشد. قلبم میزد و نمیزد، معلوم نبود.
لب پایینم را گرفت بین لب‌هایش و من… به گمانم این یکی را هم اشتباه میکردم، من زنانگی بلد نبودم؟ شاید نه خودآگاه، نه آن همه پر ناز و ادا… اما پیش او، اینطور در آغوشش… چیزی را از درونم بیرون می‌کشید که نمی‌دانستم آنجاست. حرکاتم انگار نرم‌تر میشد. خودم را موجود ظریف‌تری می‌دیدم. لحن صدایم آهسته می‌گشت. حس می‌کردم زیبایم، خیلی زیاد.
نمیدانم فکرم را خواند یا چه دید که چند لحظه متوقف شد تا در گوشم زمزمه کند: «ببین من این حال تو رو فقط واسه خودم میخوام، فقط وقتی تنهاییم، تو خونه خودمون»
باز همین مرا می‌خواست، خودم را. همینطور که بودم و من باید فکر و خیال‌های بیهوده را تمام می‌کردم. باید مطمئن می‌شدم از خواستنش.

ذهنم انگار که خالی میشد. تمام من آنجا بود، پیش او، در همان لحظه… عشق ما را به بازی با یکدیگر گرفته بود و که می‌دانست به کجا خواهد رساند؟
مرا می‌خواست… نشان به لب‌هایی که از گردنم می‎بوسید و می‎رفت پایین… به آن نفس‌های بی تاب… کشش بی اندازه بود میانمان، آنقدری که داشتم گر می‌گرفتم.
دیگر تنها چند تکه پارچه فاصله می‌انداخت بین یکی شدن. چرا جدایش نمی‌کرد؟ چرا خاتمه نمی‌داد به این فراق؟
دست برد سمت دکمه شلوار جینم. نگاه کرد ببیند متوقفش می‌کنم یا نه. اما نه… چند هفته یک بوسه خشک و خالی هم به من نداده بود. هنوز دلخور بودم و از روی لجاجت، می‌خواستم مثل خودش گستاخ باشم. دکمه لعنتی را باز کرد و من کشیدمش سمت خودم برای بوسیدن.
همان وقت که دستش پی کشف تازه‌های تنم بود، سر برد لای موهایم. گرمای نفسش می‌خورد به گوشم و حالم را خراب‌تر میکرد: «ادامه بدم؟»
چرا صدایش آنطوری شد؟ فرق می‌کرد با همیشه… انگار عطش داشت. نمی‌خواست نه بشنود اما گفت: «هر کاری تو بگی می‌کنم، نخوای بهت دستم نمی‌زنم»
من بیخود می‌کردم.
بی طاقت‌تر از همیشه، چنگ زدم به لباسش. پیراهنش را کشیدم بالا و او از خدا خواسته، همکاری کرد برای درآوردنش. می‌خواستم من هم آتشش بزنم، بیچاره‌اش کنم، برسانمش به جایی که دیگر خودداری بلد نباشد.
این بار من سر فرو بردم در آن گودی گردن… گذاشتم نوای بی نوایی‌ام در گوشش بپیچد. همین گمانم جواب سوالش بود که دیوانه شد. عجله افتاد به دستانش، دوباره رفت سراغ شلوار که بیرونش بکشد.

آن روز غروب اوضاع عوض شد، برای همیشه.
ما تن دادیم به هم و این کمال میل هر دوی ما بود. منتهای خواسته ما از هم. یارم بود، شریکم، کم کم میشد همه چیزم، همسرم…
و درست همانقدر، می‌خواستم که تمام من هم از آن او باشد. قلبم، جسمم، اختیار لذتم… نفس‌های نیم بندم… ناخن‌هایی که در پشتش فرو میرفت… و او، تمام حواسش پیش من بود. به اینکه چه می‌خواهم. مراقب بود که یک وقت مرا نیازارد.
و کمی بعدتر… کنار هم آرام گرفته بودیم. سرم روی سینه‌اش بود و قلبش پر قدرت زیر گوشم میزد.
خودم را گوشه آغوشش جمع کردم. نگاه خیره‌اش را از سقف گرفت و داد به من. پرسید: «خوبی؟»
من: «آره… یه کم سردمه»
دست دراز کرد و تاپم را از گوشه تخت برداشت که بدهد دستم. نگاهی انداخت به دور و بر: «شلوارت اون سر دنیاست»
خندیدم: «هرکی انداخته اونجا خودشم میره میاره»
گفت قبول و پاشد رفت دنبالش. خودش هم آن بین لباس پوشید.
از من که جدا شد، کم کم برگشتم به حالت عادی. پتو را کشیدم روی خودم که مرا آنطور برهنه نبیند. رو نداشتم دیگر و از این فکر ریز ریز خندیدم.
پرسید: «چیه؟ خنده داره؟»
من: «نه»
شلوار را گذاشت کنارم. خم شد و پیشانی‌ام را بوسید. مرد من بود دیگر حالا و من… پیروزمندانه گفت: «دیگه خانم منی»
قایم شدم زیر پتو و دوباره خندیدم: «خیلی بی ادبی!»
اهورا: «چرا؟ نیستی؟»
من: «بچه پرروبازی درنیار اهورا»
لباسم را همان زیر پتو تن کردم. آمد و دوباره بغلم کرد که گرم شوم. ناز و نوازشم میکرد و من از برخورد با نگاهش فراری بودم. قلبم پر بود از حس‌های تازه.
از بیست و چهار ساعت قبل تا حال، اوضاع زمین تا آسمان فرق داشت. او اوضاع را عوض کرده بود و به این خاطر بیش از پیش دوستش داشتم.

کمی که گذشت پرسید: «بریم اونور شام؟»
لباس بیرونش را پوشید، موهایش را مرتب کرد و من هم رفتم آبی به صورتم بزنم. پرسیدم: «قیافه‌م خوبه؟ چیزی مشخص نیست؟»
حس میکردم حالا عالم و آدم می‌فهمند چه بین ما رخ داده است.
گفت: «نه. چطوری مشخص باشه؟»
چطوری؟ از آن قیافه‌ای که به خودش گرفته بود و خنده‌ای که هر کار می‌کرد جمع نمی‌شد. زدم تو پهلویش: «نیشتو ببند دیگه»
اما او بدتر خندید.
بیرون شب بود دیگر. از در پشتی رفتیم بیرون. ماشین را برداشتیم، از ورودی اصلی آمدیم حیاط و وانمود کردیم تا حالا بیرون بوده‌ایم. پسر مردم را یک روزه، تمام و کمال از راه به در کرده بودم.
خانه چندان خالی نبود. امیر داشت فوتبال می‌دید و حنا تکیه داده بود به او و سرش در گوشی بود. مادر و پدرش آن طرف پذیرایی نشسته بودند.
حنانه مرا که دید پاشد آمد بغلم کند: «سلام عزیزم. خوبی؟»
گفتم: «آره»
ناراحت دست کشید به صورتم: «باز خودتو با گریه کشتی، آره؟ چرا صورتت قرمزه؟»
چون داشتم گل می‌انداختم. لب‌هایم را برچیده بودم و تمام تلاشم را می‌کردم که غمگین به نظر برسم، چون مادر اهورا داشت می‌آمد سمتم.
گفتم: «نه هیچی، بیرون سرد بود»
چشمش افتاد به گردنبند و گوشواره‌ام، با ذوق گفت: «اهورا خریده برات؟ امیر ببین»
امیر به برادرش اعتراض داشت: «یه کم رعایت جیب منو بکن دیگه. هرچی تو میخری منم باید بخرم که اینا بهم حسودی نکنن»
اهورا: «عین آدم بیا سرکار، تو هم میخری»
تا سلام علیک کنیم و من مختصر بابت تبریک تولدها تشکر کنم، اهورا پرسید: «غذا هست مامان؟»
به شام نرسیده بودیم اما سهم ما از لوبیاپلوی ناهار را نگه داشته بودند. اهورا رفت گرمش کند و من هم نشستم که کادوهایم را بگیرم.
اول ماهرخ خانم گفت: «عزیزم من می‌خواستم برات تولد بگیرم… دیگه اهورا گفت نه»
من: «دستتون درد نکنه. خودم نخواستم»
حنا برایم دو جفت جوراب پشمی خریده بود، چون همیشه زمستان‌ها پاهایم یخ میکرد. یکی‌اش نارنجی و راه راه بود و گوش‌های گربه‌ای داشت. یک کت خریده بود که خودم گفته بودم میخواهم و یک ترمیم ناخن رایگان از آرایشگاه مامان پریا هم برایم گرفته بود. گفت: «اینو بذار عروسی ما استفاده کن»
ماهرخ خانم یک کارت هدیه به من داد از طرف خودش و همسرش: «دیگه گفتیم هرچی خودت دوست داری بگیری»
تا آن موقع اهورا قابلمه غذا را آورده بود سر میز. آمد مرا برداشت با خودش برد.
هنوز روی صندلی ننشسته بودیم که مادرش صدا زد: «اهورا بشقاب بذار دیگه، تو قابلمه؟»
اهورا رفت آشپزخانه و من هم دنبالش. از یخچال بطری آب را برداشتم، گفت: «ترشی هم میاری؟»
فقط آن ترشی صورتی خودم را داشتند آن هم دیگر تهش بود.
پرسیدم: «ترشیا رو به این سرعت تموم کردی؟»
با بشقاب و لیوان دنبالم راه افتاد به سمت بیرون: «من سر جمع چهارتا قاشقم نخوردم. بابا مگه گذاشت بهم برسه؟»
من: «خب اشکال نداره، خونه داریم بازم برات میارم»
دو نفری نشستیم پشت میز، کنار هم. خانه در آرامش بود. دیگر از اینجا هم خوشم می‌آمد، گرم بود و راحت. حنانه آن سوی خانه به حرف‌های امیر می‌خندید. اهورا برایم غذا کشید: «بسه؟»
من: «آره، ممنون»
بین غذا خوردن هی نگاهم میکرد. آهسته گفتم: «چیه؟ عادی باش دیگه»
اهورا: «چیکار کردم؟»
دو دقیقه ساکت ماند و سپس پرسید: «از فردا دوباره بهم ناهار میدی؟»
من: «همه این کارا رو کردی به خاطر ناهار؟»
با هم غذا می‌خوردیم و یواشکی حرف می‌زدیم. حالمان خوب بود، خیلی. چه می‌توانست خرابش کند؟ هیچی… اینطور فکر می‌کردم.
اما نه، تا فرصت بود باید زمان را متوقف می‌کرد. یکی از همان لحظات، وقتی که می‌خندید. وقتی با عشق نگاهم می‌کرد. میان خوشی‌ها. غرق در اطمینان.
ساده بودم من، خیلی. نمی‌فهمیدم که زور هیچکس به چرخ سرنوشت نمی‌رسد. هرچقدر که اهورا تلاش می‌کرد، آخرش آن روز نحس بود و نحس می‌ماند. هرگز درست نمیشد… چه می‌دانستم من؟ از کجا؟
غذا خوردیم و گفت بروم بنشینم که خودش میز را جمع کند. رفتم پیش حنانه، جلوی تلویزیون. هوفنهایم یا فرایبورگ بازی داشت. یاد حرف اهورا در مورد بوندسلیگا افتادم و خنده‌ام گرفت.
توجه حنانه جلب شد: «چیه؟ من به اینا گفتم تو الان داری خون گریه می‌کنی. چرا خوشحالی؟»
لب بالایم را از تو دندان گرفتم: «هیچی، چیزی نیست»
اهورا آمد کنارم و همینطور که به گوشی ور می‌رفت گفت: «من برم یه زنگ به محمدرضا بزنم، پیام داده بود»
راه افتاد رفت بیرون. خودم می‌دانستم اما امیر هم اطلاع داد که: «رفت سیگار بکشه»
چپ چپ نگاهش کردم: «خب حالا، هر بار آبروش رو نبر»
دقایقی بعد از آن سر خانه، صدای زنگ بلندی شبیه آژیر خطر آمد و ما را از جا پراند. گوشی ماهرخ خانم بود. با هیجان گفت: «آرمانه»
صدای آرمان در خانه پیچید: «سلام مامان خانم!»
حداقل صدایش شبیه اهورا نبود، لحن حرف زدنش هم همینطور. خدا خدا می‌کردم دیگر الهه نیاید پشت خط. حالم تازه خوب شده بود، تازه بیخیالش شده بودم.
گفتم خدا را شکر که اهورا رفت دنبال سیگارش و برگشتم بازی را ببینم. اینترنت خوب نبود و صدای آرمان بعضی جاها خش داشت.
آرمان: «میگم عروسی امیر چندمه؟ به میلادی»
ماهرخ خانم پرسید: «چندم میشه امیر؟ میدونی؟»
امیر حساب کرد: «فکر کنم دوازده ژانویه»
حنانه: «نه، میشه دهم»
امیر: «مطمئنی؟»
آرمان: «چی؟ چندم؟ صداشو نمی‌شنوم»
حنانه در تقویم گوشی نگاه کرد: «آره دهم»
ماهرخ خانم جواب صحیح را به اطلاع پسر بزرگش رساند.
از حنا پرسیدم: «تاریخ عروسی رو میخواد چیکار؟»
حنانه: «چه میدونم، لابد می‌خواد ویدیو کنفرانس حضور داشته باشه»
امیر ما را هیس کرد. خیلی جدی سرک کشیده بود سمت مادرش ببیند چه خبر است. گوش من و حنا هم تیز شد، کمی از حرف های آرمان را از دست داده بودیم.
ماهرخ خانم: «جدی میگی مامان؟»
آرمان: «آره»
ماهرخ خانم: «واقعا؟ میخوای بیای ایران؟»
سر من و حنا چرخید سمت همدیگر. جمله بعدی آرمان قطع و وصل شد. ماهرخ خانم از جا برخاست و عجله‌ای رفت سمت دیگر خانه: «صبر کن… این اینترنت ضعیفه. الان خوبه، بگو. چی گفتی؟»
آرمان: «میگم دوتایی میایم، دوتایی… الی هم میاد»
حنانه فوری دست مرا چسبید. قلبم افتاد پایین. کجا می‌آمد؟ اینجا؟ الهه؟
در خانه باز شد. اهورا با روی خندان آمد داخل پذیرایی و همزمان آرمان دوباره اعلام کرد: «زودتر میایم، عروسی امیر اونجاییم. ایرانیم»
خنده روی لب اهورا خشکید. بغل گوشم امیر و حنا پچ پچ می‌کردند. نگاه من به اهورا بود و او هم خیره به من، همانجا انگار که یخ زده باشد تکان نمی‌خورد. تنها سرعت بالا و پایین رفتن سینه‌اش بود که تند میشد.
صدای ذوق زده ماهرخ خانم دوباره تایید گرفت: «واقعا الهه هم میخواد بیاد؟»
آرمان: «آره، راضیش کردم با هم بیایم»
نه، نه، نه… لعنتی کجا بیاید؟ چرا الان؟ همین امشب؟ درست وقتی فکر می‌کردم همه چیز درست شده است. خدایا نه… نه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
30 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

به سلامتی عزیزم🌹❤️.مهم نیست وانیا جون 😍 تا باشه از این کارا 😂برو راحت به کارت برس ماهم تا شنبه هفته بعد منتظرت میمونیم ولی سایت بی تو خیلی سوت و کور میشه ها🥺😕 تو کتاب فروشی ات موفق باشی وانیا جون 😍🌹❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Setareh.sh
3 روز قبل

هر چند خیلی سخته تا شنبه صبر کردن اونم جای به این حساسی ولی چاره ای نداریم جز صبر 😀😂 موفق باشی عزیزم و خوش بگذره

Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
22 ساعت قبل

سلام نگران نباش به نظر من که خوب پیش میره داستان

فاطمه
3 روز قبل

وای
میشه پارت منم تایید کنید اه

فاطمه
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

نهههه بلنده پارت مثل پارتای دیگه س
اصلا خب اگه کوتاهه بگن بهم نمیگن که الان یه هفته اس من هی پارت میفرستم یا ارسال نمیشه یا اگه ارسال بشه تایید نمیشه

فاطمه
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

اره
اینترنت

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

فکر نمیکردم ترانه به این زودی تسلیم اهورا بشه😂 اینا از الهه و آرمان برا خودشون عزرائیل ساختن خب بیان به درک وقتی شما همدیگرو دوست دارین تاآخرشم که رفتین

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

نصیحتشون کن بفهمن وقتی کنار هم خوشن الهه و آرمان کیلو چند بذار بیان الهه خوشحالی اهورا رو کنار نامزدش ببینه

Setareh Sh
3 روز قبل

وانیا جون 😍
یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی عزیزم؟البته اگه دوست داری جواب بده گلم🌸🩷
چند سالته؟مجردی یا متاهل؟بچه هم داری؟
ببخشید چون یه ذره کنجکاو شدم درباره ات بدونم عزیزم ☺️🍃🌸
عزیزم😍 اگه سوالی درباره خودم داشتی برو تو پروفایلم توی بیوم درباره خودم همه چیز رو نوشتم برو بخون.

آخرین ویرایش 3 روز قبل توسط Setareh Sh
Setareh Sh
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

خیلیم عالی عزیزم 😍🌹 بهت نمیاد ۲۸سالت باشه همش فکر می کردم۲سال از من بزرگتر باشی و دهه هشتادی باشی.به هرحال هرجا که هستی تنت سالم و دلت خوش باشه وانیاجانم😍🌹❤️🎀💋🍫.

آخرین ویرایش 3 روز قبل توسط Setareh Sh
Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  وانیا
3 روز قبل

حس میکنم خیلی خوشکل و ناناص باشی 😍❤️.فکر میکنم از این دختر ریزه میزه و خوردنیا باشی😍🩷🌸🍃یه حس گنگ طور و خفن بهم میدی 😎💪
من تورو خیلی دوست وانیا 😍❤️💋

آخرین ویرایش 3 روز قبل توسط Setareh Sh
Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  وانیا
2 روز قبل

هی عزیزکم 🌹خب قیافه منم معمولیه😍ولی همیشه معمولیا جذاب ترن 😍🌹❤️ولی جای رمانت تو سایت خیلی خالیه ها ژذاب خانوم 😍🥺😔

Novel
Novel
پاسخ به  Setareh Sh
21 ساعت قبل

منم همینطور فکر میکردم

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

امروز جای این رمان خیلی خالیه😔

راحیل
راحیل
10 ساعت قبل

مرسی عزیزم خدا قوت برو خیالت تخت خواب نهایت لذت رو برامون به بار آوردی مرسی ازت مانا باشی گلم

آخرین ویرایش 10 ساعت قبل توسط راحیل
دکمه بازگشت به بالا
30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x