رمان پسر خوب – پارت ۴۶
چه خوش خیال بودم من که گمان میکردم حتی ذرهای کنترل روی اوضاع دارم. نه، هیچ چیز دست من نبود. فقط اهورا را داشتم همین. اگر عقل در سرم بود، دستش را میگرفتم و فرار میکردیم. باید گوش میدادم به حرفهایش، باید من هم مانند او میترسیدم.
اما خب آدم چه خبر دارد از آینده؟ آرام آرام آشوب داشت از راه میرسید. گویی که اهریمن از خواب سه هزار ساله برخاسته باشد، همه چیز رو به پلیدی و کثافت گذاشته بود و نمیدانستم باید چه کنم.
صبح جمعه از زیر پتو تلفنی با ماهرخ خانم حرف میزدم: «ببخشید بیدارت کردم ترانه جان»
من: «نه دیگه باید بیدار میشدم»
خیلی مشکوک پرسید: «اهورا کجاست؟ خبرشو داری؟»
اهورا؟ کجا میتوانست باشد؟
سنگینی دستش را احساس کردم که دور شکمم حلقه شد و مرا از پشت کشید سمت خودش. سعی کردم لحنم عادی باشد: «مگه خونه نیست؟»
ماهرخ خانم: «نه والا، رفتم اتاقش نبود. نمیدونم دیشب اومده یا نه»
اولین چیزی که به ذهنم رسید را گفتم: «شاید رفته بُدوه»
اهورا لای موهایم خندید. لگدی نثارش کردم که حواسم را پرت نکند.
ماهرخ خانم: «بدوه؟ فکر نکنم»
من: «من که خواب بودم، بی خبرم. شاید کار داشته رفته بیرون»
آخر صبح جمعه کجا میشود کار داشت؟
دیدم دارد بدتر میشود، پس تصمیم گرفتم به مکالمه پایان بدهم: «میخواید بهش زنگ بزنم ببینم کجاست؟»
گفت برو و خداحافظی کردیم.
گوشی را انداختم کنار و چرخیدم سمت اهورا: «ببینم میتونی لو بدی!»
اهورا: «رفتم بدوم؟»
من: «یه چیزی گفتم دیگه»
نمیشد از آن قیافه خوابالودش دلخور باشم. دست بردم بین موهای آشفتهاش. پتو را کشید روی جفتمان و آن زیر کنار هم جا خوش کردیم… سر صبح اینجا چه میکرد؟
خب آن شب قبلی که گفتم بیا بالا؟ بعدش شام خوردیم، فوتبال دیدیم. بعد هم که هی ماند و ماند… تا اینکه پرسیدم: «میخوای شب همینجا بمونی؟»
معلوم بود قبول میکند. این بار تشک انداختیم و دو نفری کنار هم خوابیدیم.
من که از ذوق تا نیمههای شب بیدار بودم. اهورا زودتر خوابش برد. سرم روی بازویش بود و از سرما چسبیده بودم به بدنش. تازه فهمیدم چقدر تمام عمر از تنهایی خوابیدن متنفر بودم و نمیدانستم.
ذوق کودکانه و بامزهای داشتم. هی نگاهش میکردم؛ بقیه عمرم خیلی جالب به نظر میرسید اگر که قرار بود هر شبش اینطور بگذرد. اگر هر روز صبح، اولین چیزی که میدیدم این لبخند مهربانش میبود.
صدای گوشی خودش درآمد.
در برابر چشمان حیرت زدهام نگاهی به اسم مادرش روی صفحه انداخت، صدایش را قطع کرد و گذاشت آن طرف. دوباره برگشت کنارم. پرسیدم: «جواب نمیدی؟»
اهورا: «نه، میفهمه. بعد میگم خونه امیر بودم»
من: «پس به امیر اینا پیام بده در جریان باشن. یه وقت به اونا زنگ نزنه»
همین کار را کرد.
هوا سرد بود که از زیر پتو درنمیآمدیم؟ نه بهانه بود اینها. بغل سر صبحی مزه میداد.
گفتم: «میدونستی تو خواب حرف میزنی؟»
اهورا: «آره. چی میگفتم؟»
من: «معلوم نبود، بیشتر غرغر میکردی. فقط یه بار اسم خدایاری رو آوردی»
خدایاری انباردار شرکت بود.
من: «تو خوابم میری سرکار؟»
با هم حرفهای بیخود میزدیم و میخندیدیم.
صبحانه را که خوردیم مادرش دوباره زنگ زد. این بار جواب داد: «نه خونه امیر بودم… الان اومدم پیش ترانه. چی؟ نه، تازه الان… اومدم دنبالش. آره میایم اونجا»
هیچوقت قشنگ دروغ نمیگفت. زیاد بین جملات مکث میکرد و مردمک چشمانش مدام در جهات مختلف میرفت و میآمد. آنقدر واضح که همین چند ماهه دستم آمده بود کی دارد چیزی را پنهان میکند.
و البته مامانش هم میفهمید.
مادرش حساسیت داشت روی اینکه ما زیادی تنها باشیم و گمانم خیلی ناراحت میشد اگر میدانست پسرش را شب پیش خودم نگه داشتهام… این موضوع مرا بیشتر به هیجان میآورد و روی شرورم را فعال میکرد. به خاطر من به مامان جانش دروغ میگفت و من ذوق میکردم.
حنانه نگفته بود پسره را بگیری توی مشتت کم کم از مامانش جدا میشود؟ تازه امیر هم گفت از خانه دورش کن. خاله منیر هم توصیههای خشونت باری شبیه همینها کرد. پس فکر کنم داشتم مسیر درستی را میرفتم. همینطوری خودم را توجیه میکردم.
قطع که کرد پرسیدم: «چی میگه؟»
اهورا: «میگه کجایی… ترانه رو بردار ناهار بیاید خونه»
هنوز آنقدرها روی حرف مادرش نه نمیآورد! پس حاضر شدیم و راه افتادیم.
انتظار داشتم وقتی میرسیم، ماهرخ خانم ناراحت باشد. نگاه چپ چپی، کنایهای، اهورا را بکشد یک گوشه، اما نه. ناراحت نبود که هیچ، از خوشحالی روی پا بند نمیشد.
اسپند آورد، دور سر یکی یکی ما چرخاند و دود کرد. بیشتر از همه دور سر الهه. دختره هم بیخیال این حرفها، گفت حالش از بوی اسپند بد شده و پاشد رفت بیرون. چه خبر بود دیگر؟
ماهرخ خانم نشست کنار پسر بزرگش. با عشق نگاهش میکرد و یک دفعه زد زیر گریه: «همیشه آرزوم بود این روزو ببینم…»
وا! چرا همچین کرد؟ حنا از آن سو چشم و ابرو آمد اما نفهمیدم. آنها زودتر از ما رسیده بودند و ظاهرا خبر داشتند. آرمان از خودش راضی به نظر میرسید: «گریه نکن دیگه مامان»
ماهرخ خانم اشک هایش را پاک میکرد: «از خوشحالیه مادر»
حنانه بی قرار از جا برخاست: «من برم چایی بریزم. شما هم میخواید؟»
دوید رفت آشپزخانه و من هم به دنبالش. تا خواستم چیزی بپرسم، ماهرخ خانم آمد: «شما چرا پاشدین؟ خودم میآوردم»
داشتم از فضولی میمردم: «چیزی شده؟ خبریه؟»
منتظر همین سوال بود. آمد کنارم و با صدای هیجان زدهای گفت: «الهه حامله ست»
وانمود کردم خوشحالم: «عه؟ به سلامتی. مبارکه»
ماهرخ خانم: «قربونت برم، ایشالا قسمت شما دوتا»
دوباره اشک چشمانش را پر کرد: «نمیدونید چقدر دلم میخواست حداقل بچه یکیتونو ببینم، آرزو به دل نمونم»
چندتا دعای دیگر برای من و حنانه کرد. سینی چای را برداشت و تا رفت، ما دوتا سر چسباندیم به هم.
من: «اینکه بچه نمیخواست»
حنانه: «همینه انقدر ناز میکنه؟»
من: «تازه امروز گفته؟»
حنانه: «دیشب آرمان لو داده»
من: «چند وقتشه؟»
حنانه: «نمیدونم، نفهمیدم»
شیرینی و شکلات را برداشتیم و برای کسب اطلاعات بیشتر راه افتادیم برویم پیش بقیه.
دم در آشپزخانه بافتنی یقه دار توی تنش را نشانم داد: «این خوبه دیگه؟ باز شوهرت یه چیزی بهم نگه!»
اهورا یک گوشه نشسته و سرش در گوشی بود. تمرکزش بر این بود که خودش را در حالتی عادی حفظ کند و از آرمان دور باشد.
یواشکی گفتم: «داری عمو میشی»
نگاه گیجش رفت سمت حنا. زدم توی پهلویش: «این نه، اون یکی»
اهمیتی نداد. به اخبار در رابطه با الهه واکنشی نشان نمیداد. سرک کشیدم به صفحه گوشیاش: «چیکار میکنی؟»
از چیزی که دیدم خندهام گرفت. داشت آگهی خانه نگاه میکرد.
نچ کرد: «خودت گفتی به خونه فکر کنم»
گفتم: «میدونم… ببین، ببین»
ماهرخ خانم زیاد آشپزی نمیکرد. آن روز اما دستپخت خودش سر میز بود، چند جور غذا از موردعلاقههای آرمان. خودش که اینطور میگفت: «برات ته چین گذاشتم اون دفعه گفتی هوس کردی… مرغ ترشم که دوست داشتی… از این ترشیهای خاله هم هست…»
گمانم مدتها میشد اینطور خوشحال نبود. تمام خانوادهاش دور هم بودند؛ هر سه پسر با سه تا عروس. داشت نوهدار هم میشد! دیگر چه میخواست در این دنیا؟
الهه مقابلم نشسته بود. دو سه قاشق برنج خالی ریخته بود کنار بشقابش با کمی ماست خیار و چندتا تکه سیب زمینی. با لبهای جمع شده زل زده بود به بشقاب و دانههای برنج را هم میزد.
چطوری نظرش سر بچه عوض شد؟ شاید ناخواسته بود… یا شاید اصلا بچه میخواست و ماهرخ خانم جو میداد که نمیخواهد. نه، پس چرا انگار ناراحت بود؟ نمیدانستم مدلش همین است یا چی.
یک بار میخواستم از سپیده بپرسم قدیمها چطور بوده، اما جلوی خودم را گرفتم. نمیخواستم خیال کند ذهنم درگیر الهه است. یک وقت میرفت به مادر یا خواهرهایش میگفت و حرف من میپیچید بین فامیل شوهر… بالاخره احتیاط شرط عقل بود.
ماهرخ خانم به آرمان اشاره زد: «واسش مرغ بذار»
الهه زیرلب گفت: «نه نمیخوام»
آرمان اما به حرف مادرش گوش داد.
الهه صورتش را در هم کشید. با گوشه چنگال مرغ را کمی کنار زد که به ماست خیارش نگیرد. شوهرش چیزهایی در گوشش گفت که فقط این را شنیدم: «مامان ناراحت میشه»
ماهرخ خانم پرسید: «دوست نداری مگه الهه جان؟»
الهه انگار خواست جواب بدهد اما آرمان زودتر گفت: «اشتها نداره، چیزی نیست»
خندید و دستش را محکم زد روی دست الهه. یکسره چشمش به مادرش بود و از ذوق کردن او رضایت داشت.
آن روز شاهد نوع تازهای از مادرشوهر بازی بودیم: «خوشت نمیاد؟ این چند روز لب به غذا نزدی… چیزی دلت میخواد؟ تعارف نکن بگو مامان جان… فردا برات ماهیچه بذارم؟ چیزی هوس نکردی؟ ترشی میخوری؟ میخوای بری بالا استراحت کنی؟»
الهه فقط زیر لب تعارف و تشکر میکرد و به تماشای کاسه بشقابها مشغول بود.
با حنا در کنارم پایمان را میزدیم به هم؛ فردا یک دل سیر غیبت میکردیم.
حوصله آرمان داشت سر میرفت: «دو لقمه بخور دیگه، مامان داره اصرار میکنه»
الهه کاری به ماهرخ خانم نداشت اما از او انگار حرصش گرفت: «خب نمیتونم»
آرمان چنگال او را از دستش گرفت، یک تکه بزرگ مرغ جدا کرد، به چنگال کشید و دوباره داد دستش: «بیا!»
احمدآقا: «چیکار میکنی بابا؟»
آرمان: «تا میایم غذا بخوریم، کوفتمون میکنه»
احمدآقا: «بارداره، شاید نمیتونه…»
آرمان قاشقش را پرت کرد توی بشقاب: «مدلشه. میمیره مسخره بازی درنیاره…»
صدای پدرش خیلی هشدار دهنده رفت بالا: «آرمان! درست صحبت کن»
زانوی تیز حنانه محکم در پایم فرو رفت؛ اوضاع داشت بهم میریخت. آرمان چرا مثل بچههای کوچک یک دفعه شلوغ بازی درآورد؟ از آن طرف الهه هم عصبانی شد.
دیگر حالت داشت؛ صورتش شروع کرد به سرخ شدن. با آن پوست روشن و موهای طلایی، کمی ترسناک به نظر میرسید: «میبینید؟ همیشه خدا کارش اینه»
ماهرخ خانم با نگرانی سعی در تلطیف اوضاع داشت: «الان اعصابش از جایی خرده، تو ببخش»
الهه: «انگار بار اولشه»
ماهرخ خانم: «حرص نخور مامان جان، بارداری…»
حرص نخورَد؟ چطوری؟ اگر همان چنگال را برمیداشت و فرو میکرد در گلوی آرمان خودم تشویقش میکردم. این دیگر چه مرد بیشعوری بود!
همه دست از غذا کشیده بودند. همه، جز آرمان. بی توجه به دورش، مشغول بود. نگاه های ملتمس مادرش رفت سمت احمدآقا. او هم صدا زد: «الهه بابا، بخور غذاتو. الان جلوی بقیه خوبیت نداره. آروم باش»
الهه مثل اینکه پیچ احساساتش وا شده و به این راحتی بسته نمیشد. بعد روزها ساکت بودن، ناگهان داشت به طور حیرت آوری سرریز میکرد: «باز به من میگید؟ بازم من آروم باشم؟ پسرتون هر گـ*ـی میخوره انتظار دارید دهنمو ببندم»
پس حرف زدن بلد بود…
آرمان با بی خیالی تمام جواب داد: «گـ* اصلیو اون روز خوردم که تو رو گرفتم»
احمدآقا باز صدایش را برد بالا: «بس کن دیگه!»
الهه خیلی عصبی از جا برخاست: «نباید همراهت میومدم. میدونستم آدم نیستی»
مشت ظریفش را جمع کرد و با بیشترین قدرتی که میشد کوبید به شانه شوهرش.
آرمان با تمسخر خندید: «نه تو رو خدا، دردم میگیره»
الهه: «میبینید؟ این زندگی منه!»
ماهرخ خانم برخاسته بود و تلاش میکرد دست او را بگیرد: «بیا بشین مادر. حرص نخور بچت…»
الهه: «بچه؟ بدبخت اون بچه که باباش اینه»
از خجالت نمیدانستم کجا را نگاه کنم. حس میکردم باید بروم بیرون که وسط دعوای مردم نباشم. اما حتی آن هم کار عجیبی به نظر میرسید. بی حرکت نشسته بودم و وانمود میکردم وجود ندارم.
الهه: «من دیگه یه روزم اینجا نمیمونم»
آرمان با تمسخر گفت: «کجا میخوای بری؟ خونه بابات؟»
ماهرخ خانم: «چی میگی آرمان؟ زشته»
اشک داشت چشمان الهه را پر میکرد. سینهاش تند و تند بالا و پایین میرفت: «من میرم… میرم خونه»
آرمان کمی نگاهش کرد. سپس پوزخند زد: «برو»
الهه: «میرم، برمیگردم»
آرمان: «برگرد»
برگشت و خیلی بیخیال دست دراز کرد که دیس برنج را بردارد: «تا تو بفهمی چطوری باید بلیط بگیری من ممنوع الخروجت کردم»
احمدآقا: «ساکت شو آرمان»
آرمان: «چیه؟ حق قانونیمه»
یک تکه ته دیگ برداشت و گذاشت دهنش: «اصلا میدونی چیه؟ ما دیگه برنمیگردیم فرانسه. همینجا میمونیم»
ستون فقراتم یخ کرد. کجا میماند؟ بیخود میکرد. هر روز میخواست همچین بساطی راه بیاندازد؟ زیر میز چنگ زده بودم به جیب شلوار اهورا.
الهه گریه میکرد: «کجا میمونیم؟ یعنی چی؟»
آرمان: «یعنی همین. میخوام پسرم اینجا بزرگ بشه»
الهه: «از اول… همش… همینو…»
نفسش داشت میگرفت و ماهرخ خانم در تلاش بود او را آرام کند.
آرمان: «هستیم دیگه، مشکلش چیه؟ بابا مگه جانشین نمیخواد تو شرکت؟ کی بهتر از پسر بزرگش»
نگاه شرارت باری به اهورا انداخت. سرم گیج رفت. یعنی چی؟ جدی میگفت یا اذیت میکرد؟ چه خاکی به سرم میریختم؟
الهه ماهرخ خانم را زد کنار: «نه… نه ولم کن… نقشت بود آرمان؟ حرفات دروغ بود؟ آوردی اینجا که گیرم بندازی؟»
ماهرخ خانم: «عزیزم این حرفا چیه، یه چیزی میگه…»
آرمان اما خیلی راحت به همسرش گفت: «یه کم دیر دوزاریت افتاد»
ماهرخ خانم: «چی میگی؟ بس کن دیگه»
الهه: «من برمیگردم. نمیتونی نگهم داری»
آرمان: «برگرد، برو ببینم کجا میخوای بری. پنج ساله اونجاییم هنوز یاد نگرفتی چهارتا جمله درست به فرانسه بگی. دو روزه زنگ میزنی التماس میکنی بیام دنبالت»
الهه: «التماس؟ من از تو التماس کنم؟»
بلند بلند چندتا فحش داد. سپس در حرکتی غیرمنتظره لیوانی برداشت و پرت کرد زمین. از صدای برخورد لیوان با سرامیک، من و حنانه از جا پریدیم. خرده شیشه به همه طرف خانه پرتاب شد؛ زیر میز، وسط پذیرایی، دم در آشپزخانه. یک تکه بزرگ و تیزش آمد و خورد به پنجه پایم.
دست الهه رفت سمت برداشتن بشقاب که احمد آقا برخاست و او را گرفت: «چیکار میکنی؟ بذار سر جاش»
الهه را که تقلا میکرد کشان کشان از بین شیشهها رد کرد و برد آشپزخانه.
دست ماهرخ خانم این میان رفت سمت قلبش و امیر برخاست که او را بگیرد: «چی شد مامان؟ خوبی؟ بیا بشین ببینم»
اهورا هم پاشد برود آن طرف.
صدایم به زور درآمد: «مواظب باش»
آرمان با یک پوزخند به بل بشوی راه افتاده نگاه میکرد و لذت میبرد.
امیر طاقت نیاورد، یکی زد پس سر برادر بزرگش: «چه غلطی میکنی؟ بهت نگفتم مامان حالش بده شر درست نکن؟»
اهورا هیسش کرد: «برو پنجره رو وا کن هوا بیاد… مامان خوبی؟ اسپریات کجاست؟»
امیر دمپایی پایش بود و دوید رفت اتاق دنبال اسپری.
حس میکردم هرچه خوردهام دارد برمیگردد بالا. از آشپزخانه صدای جیغ و دادهای الهه می آمد: «کوتاه بیام؟ همیشه من باید کوتاه بیام آره؟ یه بار نشده به پسرتون بگید…»
احمدآقا یک چیزی گفت و الهه عصبانی تر شد: «یه کار درست کرده که ببخشم؟ کاری بلده جز گـ*ـه زدن به اعصاب من؟»
آرمان نگاهی انداخت به برادرانش، که نگران حال مادرشان بودند. چرا انگار برایش مهم نبود؟ چرا نیشخندش نمیرفت؟
الهه داد زد: «من اصلا این بچه رو نمیخوام. از اول نمیخواستم نگهش دارم. بچه پسرتونه نه من»
این چه حرفی بود دیگر؟
الهه: «خامم کرد آوردم اینجا… یهو مهربون شد من خر باور کردم»
حواسم برگشت سمت اهورا: «مامان خوبی؟ بریم دکتر آره؟ میتونی پاشی؟»
امیر: «آدم نیستی آرمان. حیوونی، حیوون»
آرمان کاری به توهینها نداشت.
برگشت سمت من و حنانه. اشاره زد به آشپزخانه و با حالت عجیبی گفت: «میبینید؟ بچه منو نمیخواست»
یعنی چی؟ به ما چرا میگفت؟ زیر میز دست یخ کرده حنا را گرفتم.
صدای آرمان ته مایعی از تهدید گرفت: «میخواست پسرمو بکشه. منم یه جور دیگه باهاش بازی کردم. حالا ببینم میخواد چیکار کنه»
چشمم به امیر بود که دوباره میخواست بزند پس سر او، اما اهورا غافلگیرم کرد. یک دفعه حمله کرد سمت آرمان و یقهاش را گرفت: «ببند دهنتو دیگه، تمومش کن»
آرمان بلند شد و مقابلش ایستاد: «چیه؟ هنوز واسش غیرتی میشی؟»
با پوزخند برگشت که واکنش مرا ببیند و همان لحظه اهورا یکی خواباند در گوشش. چنان زد که نفسم از ترس بند آمد.
امیر به زور جدایشان کرد: «بسه دیگه تو هم شروع کردی؟ میخوای مامانو بکشی؟»
احمد آقا برگشت که اوضاع را جمع و جور کند. با چندتا تشر آرمان را فرستاد بالا. به اهورا گفت برود ماشین را روشن کند برای رفتن به بیمارستان. حنانه را هم صدا زد: «برو لباس مامانو بیار»
من و حنانه دمپایی نداشتیم، امیر خودش رفت. با لباس و دو جفت دمپایی برای ما آمد. گفت: «شما بمونید یه کم اینجا رو جمع کنید. ما میریم…»
پدرش گفت: «نه تو بمون»
امیر: «مامان حالش خوب نیست»
احمدآقا با عصبانی ترین حالتی که تا آن روز از او دیده بودم داد زد: «بمون امیر. بمون اینجا نذار دعوا بشه»
واویلا جنگ شروع شد دعوای الهه و آرمان زندگی ترانه و اهورا رو بهم نریزه ممنون وانیا خانم
دیگه باید تلاش کنن از پس طوفانها سربلند بیرون بیان 😂
درسته بنظرم این شوک نیاز بود😂😂
نمک زندگیه این چیزا 😂😂
چقد دوست دارم این رمانو
یه داستان ساده با قلم قوی
نمیدونید چقدر نظراتتون روحیه میده
چون خودم حس میکنم اوایل بهتر بودم الان ضعیف شدم 🥺♥️♥️♥️
نه اصلا ،پارتا از اول تا الان عالی بودن مخصوصا این پارت که هیجانی بود
خودم انقدر یه پارت رو میخونم و تغییر میدم دیگه گاهی تشخیص نمیدم خوبه یا بد. شماها راضی هستید پس خوبه 😁😍
قلمت بینظیره دختر
اصلاً زبونم بسته شد
احساسات درونی شخصیتها و صحنهسازیت معرکهست
فقط به نظرم برای دیالوگ گیومه نذار، اشتباهه عزیزم
واقعا؟ مرسی عزیزم 🥺♥️
چرا اشتباهه؟ من چون ویراستاری هم میکنم یه کم وسواس دارم زیاد علائم نگارشی میذارم 😄
جدی میگم
چه عالی
عزیزدلم برای دیالوگ اگه اسم شخصیت بیاد کنارش دونقطه میذاریم و تمام
اگه اسم طرف نیاد، یه خط میایم پایینتر و خطتیره کوچیک رو میذاریم کنار دیالوگ شخص
گیومه برای دیالوگ شخصی کاراکتر با خودشه که توی دل میگه یا متن نامه
مجبورم کردی برم یه نگاهی به جزوههام بنداز 😂
فعلا که تا اینجا رو اینجوری نوشتم، قشنگ نیست از وسط تغییر بدم. ایشالا رمانهای بعدی
موفق باشی خوشقلم🤣 من برای آزمون ویراستاری بهم فایل آموزشی داده بودن شک ندارم گلی😍
من فکر کنم تحت تأثیر ادبیات انگلیسی شروع کردم به گیومه گذاری. چون اونجا اجباریه منم که غرب زده 😂♥️
😂😂😂
چقد از امیر بدم میاد نمی دونم چرا😐
اصلا داستان اینطوری شروع شد که ترانه از امیر بدش میومد 😂
پارت جدید نداریم؟
چرا فرستادم