رمان پسر خوب – پارت ۴۹
بیرون برف میبارید اما فضای آرایشگاه دم دار و گرم بود. سپیده بادبزنی دستش گرفته و تند تند حنانه را باد میزد که آرایشش خراب نشود. پرسید: «کجاست این امیر؟»
گفتم: «گوشیش خاموشه»
همگی حاضر و آماده بودیم و منتظر که بیایند دنبالمان. یک عالمه مو به سر حنا اضافه کرده بودند و شنیونش سنگین به نظر میرسید. تاج پرکاری هم گذاشته بود بالایش، برنامه این بود که هر طور شده تفاوت قدش با امیر را کم کنیم.
آن هفته آخر، با هم تمرین کردیم که روز عروسی آرام باشد و هر چه هم که شد بیخیال باقی بماند. مثل اینکه جواب داده بود. گفت: «اون همیشه یادش میره بزنه شارژ. چیزی نیست، میاد»
هر چه هوا تنفس میکردم، ترکیبی بود از بوی تافت و چندجور ادکلن. دلم میخواست زودتر بروم بیرون. جلوی آینه لباسم را صاف و صوف میکردم که سپیده با گوشی در دست آمد و محکم خورد به من: «بمون چندتا عکس با هم بگیریم»
مقابل آینه کمی چرخیدم تا زاویه خوبم پیدا شود. از کار آرایشگر راضی بودم. سایهام اسموکی بود و بقیه آرایشم لایت، همه به جز رژ قرمز تیرهای که برایم زده بود.
موهایم را هم فر درشت درآورده بود. بعید میدانستم تا آخر شب دوام بیاورد و وا نشود، اما فعلا تا عکس و فیلم بگیریم خوب بود. همهاش را ریخته بود پشت سر، جز دوتا دسته کوچک در دو طرف صورتم. همین مدلی میخواستم که پشت باز لباس را کمی بپوشاند.
اهورا که راه میآمد و اذیت نمیکرد، من هم نمیخواستم ناراحتش کنم. بیخودی حساس میشد که چی؟ تازه قشنگ هم شده بود.
صدای زنگ گوشیام آمد، خودش بود: «گوشی امیر خاموش شده، تازه پاوربانک دادم بهش. حاضرید؟»
حنانه پشت هم میگفت: «بپرس کی میان، بپرس کی میان»
گفتم: «آره کار ما تمومه. شما کجایید؟»
اهورا: «رسیدیم گلفروشی، دسته گل رو بگیره میایم»
رو به سالن اعلام کردم: «دارن میان، تو راهن»
هول و ولا افتاد و همه پا شدند پی جمع و جور کردن.
اهورا هم آن روز سرحال بود: «بیرون منتظرتم، زود بیا»
گفتم چشم و قطع کردم. بدو بدو رفتم دنبال پالتو و کیفم. یک دور دیگر همه عطر و ادکلن زدیم، یک نصفه قوطی تافت دیگر روی سر حنانه خالی کردند، حساب کتابها را با آرایشگر کردیم و درست وقتی سپیده به خواهرانش جیغ جیغ میکرد: «همه چی رو برداشتید؟ چیزی جا نمونه» زنگ آیفون را زدند.
محکم دست سایه که کنارم بود را چسبیدم: «اومد، اومد»
سایه: «خب حالا! تو چرا هولی؟»
میخواستم زودتر بروم پیش اهورا. یک شال حریر سبک انداختم که تا تالار سرم باشد. میدانستم در آن هوا گوشهایم یخ میزند.
آرایشگاه یک ساختمان ویلایی بود و امیر باید عروسش را دم در تحویل میگرفت. فیلمبردار آمد داخل و دستور داد: «هرکی میخواد بره بیرون زودتر بره خانوما. وسط فیلم نیاید تو کادر»
حنا حاضر و آماده بود و دیگر کاری نداشت. فقط استرس و ذوقش قاطی شده و روی پا بند نمیشد. تورش را که مرتب میکردم گفت: «تو هم برو، بیرون باش شاید کاری داشتم»
بغل کوتاهی به او دادم و گفتم چشم.
امیر با یک دسته گل سرخ و لبخندی از این سر تا آن سر دم در ایستاده بود. تعظیم کوتاهی به من کرد: «خوب هستید شما؟»
از ذوق دلم میخواست بزنم توی سرش: «آخر کار خودتو کردی!»
خندید و کنار رفت که رد شوم.
هنوز برف میبارید، کم اما مداوم و آرام. اهورا آن سوی خیابان، دست فرو برده در جیب شلوار و به ماشینش تکیه داده بود. کت مشکی نویی تنش بود، با پیراهن سفید و کراوات. مرا که دید لبخندی روی لبش نشست.
داشتم فکر میکردم چطور از پیادهروی برفی رد شوم که با آن پاشنهها سر نخورم، فیلمبردار هم اعصاب نداشت: «برو دیگه عزیزم. وقت نداریم»
اهورا راه افتاد و آمد جلو. دست دراز کرد به سویم: «بیا، دارمت»
دست انداختم دور بازویش و با احتیاط همراهش رفتم طرف ماشین. هی نگاهم میکرد، از آن نگاهها که برق میزند.
دامنم را با دست دیگر جمع کردم که خیس نشود. پرسیدم: «خوب شدم؟»
یک ابرویی بالا انداخت: «خیلی»
آخ که میمردم برایش. یک کلمه ساده میگفت، ولی با چنان ذوق خالصی، با طرز نگاهی که دلم را دیوانه میکرد. تپیدنش نامنظم میشد. نفسم میگرفت از هجوم احساسات.
سپیده از آن طرفتر صدا زد: «اَهی؟»
درجا گفتم: «عه! باز گفتیا»
او هم دامنش را کشیده بود بالا، تقریبا تا زانو. فعلا کتانی پایش بود که رانندگی کند. کاری به اعتراض من نداشت و ادامه داد: «دخترا با شما بیان، من برم دنبال مامان اینا»
خواهرهایش لباسشان کوتاه بود و داشتند یخ میزدند. اهورا در ماشین را باز کرد که سوار شوند و خودمان دوتایی ایستادیم تا پایان فیلمبرداری. نصف حواسم پیش عروس و داماد بود، بقیهاش پیش اهورا.
برف کَم کَمک مینشست روی سرشانههایش. او هم از آرایشگاه میآمد و موهایش مرتبتر بود و رو به بالا. در دل قربان صدقه صورت ماهش میرفتم.
نمیدانم تاثیر حال و هوای عروسی بود یا چه، آن روز بیشتر از همیشه دوستش داشتم. آنقدر که قلبم ظرفیتش را نداشت. میشد از عشق زیاد پس بیافتم.
دوباره بازویش را گرفتم. با این کفش قدم بلندتر بود و راحت سر گذاشتم روی شانهاش. بین موهایم را بوسید: «سردت نیست؟»
گفتم: «چرا»
دست برد دورم و مرا چسباند به خودش.
فیلمبردار داشت به امیر غر میزد: «لبخند ملایم بزنید، دندوناتون معلوم نشه…»
داشتم فکر میکردم میخواهم عروسی خودمان چطوری باشد. قطعاً در هوای بهتری. مثلاً اوایل پاییز که نه خیلی سرد است نه خیلی گرم. دامن کم پفتر میخواستم، تور بلندتر از آنها که به زمین میرسد، دسته گل رنگی رنگی…
چیزی یادم افتاد و سر بلند کردم: «کادو رو برداشتی؟»
اهورا: «آره»
این اولین عروسی بود که دو نفری میرفتیم. قرار بود با هم کادو بدهیم و من برای همچین چیز سادهای هم ذوق داشتم. دیگر یک زوج واقعی بودیم. خیلی رسمی، در حد زن و شوهرها.
قبلتر از اهورا به عروس شدن فکر کرده بودم. اما هیچوقت نه در این اندازه، نه با این همه تمایل به اتفاق افتادنش. حالا میخواستم عروس او باشم.
همینطوری بیاید دنبالم، با دسته گل، در ماشین عروس. با یک عالمه عشق.
کمی بعدتر دنبال ماشین امیر راه افتادیم. گوشی را وصل کرده بودم به مانیتور و دنبال آهنگ مناسب بودم، که سایه از عقب آویزانِ صندلی اهورا شد: «اَهی جون؟»
خوشم نمیآمد اینطوری صدایش بزنند. اهورا هم انگار خوش نداشت که چپ چپ نگاهش کرد.
سایه: «امشب خبرا چیه؟ پیش کی بریم؟»
من نفهمیدم یعنی چه ولی اهورا چرا: «شما هم شروع کردید؟ لازم نکرده»
سوگل آمد کنار خواهرش: «ازت اجازه نخواستیم. پرسیدیم تأمین کننده کیه»
اهورا اشاره زد بنشینند سر جایشان. دوتا دخترها غر میزدند: «انگار ما بچه ایم»
اهورا ناگهان بسیار جدی شد: «دور و بر آرمان لب به چیزی نمیزنید. نه مست میشید، نه چِت. فکر نکنید اینم مثل امیره»
سایه: «همش یه کوچولو…»
اهورا ادامهاش را نشنیده، گفت: «نه!»
سوگل: «پس چطور سپیده…»
اهورا: «سپیده فرق داره»
چی شد؟ سپیده چه فرقی داشت؟ دور و بر آرمان مست میکرد؟ چه حرفها! من میخواستم این دختره را برای داداشم بگیرم، یعنی که چی؟
اهورا هشدار داد: «ببینم سوبِر نیستید تحویل مامانتون میدم»
دخترها دوتایی تازه بیست سالشان شده و دانشجو بودند. از رفتار اهورا خوششان نیامد. با هم پچ پچ میکردند، پچ پچ بلند که به گوش اهورا برسد: «این همیشه ضد حاله بابا… امیر خوبه»
اهورا اخمهایش در هم بود و از آینه نگاهشان میکرد. آخر به من گفت: «یه چیزی بذار دیگه»
آهنگ را به کل یادم رفته بود. همینطوری زدم روی یکیشان که پلی شود، حالا هرچه که بود.
این دوتا بچه دنبال مشروب بودند؟ تازه سپیده هم میخورد؟ حس میکردم من بینشان زیادی ندید بدید و پاستوریزهام. داشتم خجالت میکشیدم. خوب بود حداقل اهورا نمیخورد.
ما زودتر رسیدیم تالار که عروس و داماد در محوطه عکس بگیرند و کارها با فیلمبردار و تشریفات هماهنگ شود. ما دوتا بیرون بودیم که پدر و مادرش با آرمان آمدند. الهه نبود. میدانستم خاله منیر او را با خودش برده آرایشگاه و همراه آنها میآید.
خانم محبیان تا از ماشین پیاده شد، دوید رفت پیش عروس و داماد که آن دو را در آغوش بگیرد و قربان پسر کوچکش برود.
آرمان یک طوری بود. زیر چشمی دور و بر را نگاه میکرد. برای ما سری تکان داد. قدم به قدم احمدآقا حرکت میکرد و با هم رفتند دنبال مادرش.
صبر کردم دور شوند تا به اهورا بگویم: «امشب خرابکاری نکنه»
اهورا: «نه، بابا یه گوشمالی درست داده. یه مدت آروم میگیره»
به همین سادگی؟ یاغی خانواده به حرف پدرش هم گوش میداد؟ تا آنجا که من دیده بودم… گمانم واضح بود خیالم راحت نشده، اهورا تاکید کرد: «نگران نباش، جلوی جمع خودشو خراب نمیکنه»
این بار اعتماد کردم به اینکه او بهتر آرمان را میشناسد. در شرکت که خوب حفظ ظاهر میکرد. تازه اگر امیر میتوانست بخندد و با او سلام علیک و روبوسی کند، پس شاید من هم نباید دلواپس میشدم.
خاله نسرین صدایم زد و رفتم داخل، اهورا هم به دستور پدرش رفت دنبال سر زدن به تشریفات.
نیم ساعت بعد که دوباره جفتمان در محوطه به هم رسیدیم، سپیده با چند نفر از خانوادهاش رسید. تا چشمم به خاله منیر افتاد، یادم آمد قرار بود یک چیزی به اهورا بگویم…
الان دیر بود؟ امروز حال خوبی داشت، شاید بحث با فرداد را یادش نمیآمد. اصلاً مگر سپیده انقدر برایش مهم بود که عصبانی شود؟ آن هم وقتی خود خالهاش گفته بود.
تا من تصمیمم را بگیرم، خاله منیر آمد سمتمان. سلام کرد و اول همه پرسید: «با داداش حرف زدی ترانه جون؟»
گفتم: «آره. مشکلی نیست»
اهورا کنجکاو شد: «با داداش چرا؟»
خاله آن روز هم مهربان و بسیار خوشحال بود: «نگفتی بهش ترانه؟ قراره داداشش رو به سپیده معرفی کنیم»
اهورا: «واسه چی؟»
خاله: «تو هم که همیشه گیجی! که آشنا بشن، شاید قسمت شد ازدواج کردن»
چنان با ذوق این را گفت، انگار که داداش من پسر شایسته سال باشد. پسر سرمایهدار مطرحی چیزی. فرداد این همه خوب بود؟ داشتم به شناخت خودم از او شک میکردم.
سپیده از جلوی ورودی تالار بلند بلند صدا زد: «مامان! یه لحظه بیا اینجا»
اهورا با قیافه جمع شدهای رفتن خالهاش را تماشا میکرد و من در فکر بودم؛ نه بدم نمیشد. سپیده که خوب بود. من هم به زودی ازدواج میکردم و فرداد تنها میماند، احتمالا خانه را کثافت برمیداشت. سربازی آدمش نکرده بود، ولی شاید خاله منیر و دخترش میتوانستند. کار داشت، خانه داشت، خودم کمک میکردم زودتر بدهیهایش را بدهد و سر و سامان بگیرد…
اهورا پرسید: «فرداد رو میگفت؟»
من: «بله. مشکلی داری؟»
قبل اینکه بتواند جواب بدهد خودم شروع کردم: «چیزی نگیا! خود خاله پیشنهاد داد، داداشم روحشم خبر نداشت. میدونم ازش دلخوری ولی خب اونم اگه حرفی زد چون نگران من بود. خواهرشم دیگه! پسر بدی که نیست، هست؟ حالا بذار چندبار با سپید حرف بزنن…»
خاله نسرین باز آمد: «ترانه! وسایل حنا دست توعه؟»
دست من بود. دویدم و رفتم و اهورا همانجا ماند.
مهمانها یکی پس از دیگری میرسیدند. اهورا ایستاده بود دم در کنار پدرش، برای خوشامدگویی. من هم از این سو به آن سو در رفت و آمد بودم، چون هر بار کسی صدایم میزد. بیشتر از همه فامیلهای پدری حنانه که با فیس و افاده به همه چیز ایراد میگرفتند.
وسط غر زدنهای عمهاش به کمبود موز سر میزشان، دیدم داداشم اینها وارد شدند. ول کردم و رفتم به استقبال خانواده خودم.
مهرداد داشت با احمد آقا دست میداد: «خوب هستید؟ تبریک میگم»
مریم را بغل کردم. گفت: «موهات چه ناز شده»
احمدآقا تعارف کرد: «بفرمایید، خوش اومدید. اهورا، بابا…»
به اهورا اشاره زد که ما را همراهی کند.
از ابتدای عروسی تا آن لحظه، بالاخره فرصت شد ما دوتا کنار هم بنشینیم.
او برادر داماد بود، من جای خواهر عروس. وقت چندانی نداشتیم. بیشتر دیدارهایمان در راه بود و گذری، با یک لبخند و چندتا کلمه و سپس هر کس میرفت دنبال کاری.
صندلیاش را کشید جلو و تقریباً چسباند به مال من.
از مریم پرسیدم: «بچهها رو گذاشتی خونه مامانت؟»
مریم: «آره، ما تا آخر شب نمیمونیم. زودتر بریم که مامان رو اذیت نکنن»
سپس یواشکی پرسید: «دختره کدومه؟»
گشتم دنبال سپیده اما پیدایش نبود. جای او، خاله منیر را دیدم که سر میز ما را دید میزد. خیلی طولش نداد و تا ما کمی حرف بزنیم، آمد سراغمان: «خوب هستید؟ خیلی خوش اومدید. قدم رنجه کردید»
اهورا معرفی کرد: «خاله بنده هستن»
خاله کت و دامن بادمجانی تنش بود و جلوی موهای رنگ شدهاش را، به صورت یک کاکل دهه هفتادی از روسری بیرون گذاشته بود. مریم پاشد با او احوالپرسی و روبوسی کرد.
نگاه من به فرداد بود که دستپاچه بود. با هم چشم تو چشم شدیم و خندهام گرفت.
اهورا ادامه داد: «آقا فرداد، مهرداد جان و خانمشون»
خاله منیر رو کرد به فرداد: «خوبی پسرم؟ خوش تشریف آوردید»
فرداد نیم خیز شد و تشکری کرد. حتما با خودش میگفت مامان دختره چه مهربان است. آن رویش را ندیده بود!
خاله دو سه تا تعارف دیگر کرد و رفت.
یادم افتاد که: «عکس نگرفتیم ما اهورا!»
بلندش کردم و دنبال خودم بردم. گوشی را دادم سوگل چندتا عکس از ما با عروس و داماد بگیرد، چندتا هم دو نفری. میخواستم بعدها بالای شومینهای جایی قاب عکسهای ده در پانزده بگذارم از عکسهای قشنگی که داریم. از همین خاطرههای خوب. از روزهایی که خوشحال بودهایم. این از خیال بافیهایم بود برای خانه آیندهمان.
دستش را گرفتم که با خودم ببرم، اما مادرش صدا زد و گفت برود پی چیزی. به من گفت: «برو بشین، باز میام پیشت»
تنهایی برگشتم سر میز. دیدم خاله منیر دوباره آمده نشسته جای من کنار مریم، این بار سپیده را هم آورده و نشانده بین خودش و فرداد. داشت حرف میزد: «سپیده هم با خواهر دوقلوش بچه سوم و چهارمن. سروناز تازه عروس شده»
مریم: «خدا نگه داره براتون. پس پسر ندارید؟»
خاله منیر: «نه دیگه. به جاش سه تا دوماد دارم، یکی از یکی بهتر»
چشمش افتاد به من: «ای وای ترانه جون، سر جات نشستم؟ بیا عزیزم»
من: «نه راحت باشید، بفرمایید»
اما از جایش برخاست: «من برم دیگه. فامیل یکی یکی میان…»
اشاره زد حواسم به ماجرا باشد و رفت.
سپیده تا مادرش بود حرف نمیزد. او که رفت زبانش وا شد. رو کرد به مریم: «شما مریم جونید؟ من عکس نینیتون رو دیدم، خیلی نازه. نیاوردینش؟»
مطمئن نبودم خاله منیر انتظار دارد من حالا چه کنم. خوشبختانه مریم شروع کرد به تخلیه اطلاعاتی سپیده: «پس شما و آقا اهورا هم سنید؟»
سپیده چانهاش زود گرم میافتاد. آدم خجالتی هم نبود که جلوی داداشم رویش نشود: «آره اهورا همش پنج روز بزرگتره. ما با هم بزرگ شدیم»
یک ربعی را داشت حرف میزد و به سوالات مریم جواب میداد: «من اول دو ترم جامعه شناسی خوندم، بعد انصراف دادم رفتم تربیت بدنی. بعدش ارشد روانشناسی دادم اما قبول نشدم… من و سروناز شبیهیم اما همسان نیستیم نه… اون خواهر بزرگمه، اونم دومیه… بابا؟ بازنشسته ست، سرهنگ بوده…»
موهای هایلایت شدهاش را کج ریخته بود در صورتش. بین حرف زدن مدام دستش را در هوا تکان میداد. پشت هم رو میکرد به فرداد و موها را میزد پشت گردنش.
حواس من پیش داداشم بود که ببینم پسندیده یا نه. داشت شیرینی میخورد. زیر چشمی گاهی نگاهی به سپیده میانداخت و در تایید حرفهایش سری تکان میداد.
متأسفانه سرم شلوغ بود. نمیشد بمانم و شاهد تمام ماجرا باشم.
سایه آمد دنبالم: «عروس کارت داره»
به نظر نمیآمد سپیده مشکلی در برقراری ارتباط داشته باشد و احتیاجی به حضور من نبود. رفتم دنبال وظایف ساقدوشیام.
و یک ربع بعد که برگشتم اوضاع عجیب و غریب شده بود؛
سپیده دیگر با خود فرداد حرف میزد: «آره ترانه گفت همش میرید سفر»
فرداد: «بله، دیگه کارم اینطوریه»
سپیده: «من عااااشق سفرم! کجاها رفتید؟»
اهورا از بین چند جای خالی، یک صندلی گذاشته بود در فضای تنگ میان آن دوتا و درست نشسته بود بینشان. زل زده و فرداد را نگاه میکرد. من هم نشستم سر جای قبلیام.
قیافه مهرداد طوری بود انگار که دارد از خنده میترکد. سر کوتاهی برایم داد که نگران نباشم.
فرداد یک چشمش به اهورا بود اما خب درباره سفر که از او میپرسیدند، نمیتوانست ساکت بنشیند: «الان که هوا سرد شده بیشتر میریم جنوب. هفته بعد دوباره میرم کیش»
سپیده: «جدی میگید؟ من یه بار رفتم کیش، فکر کنم ده دوازده سال گذشته. خیلییی قشنگه»
اهورا: «با ما اومدی، آره؟»
سپیده روی صحبتش با فرداد بود، در واقع تمام افراد سر میز او را نگاه میکردند.
سپیده: «آره. من و سروناز با شما اومدیم. ما با خاله اینا زیاد سفر رفتیم»
اهورا: «آخه میدونی فرداد جان، مثل خواهرمه دیگه»
فرداد: «بله…»
مهرداد به سختی لبهایش را برچیده بود که نخندد. من نمیشد که نگران نباشم. نمیفهمیدم اهورا ناراحت است، غیرتی شده، میخواهد دعوا کند. نمیشد به سپیده بگویم جایمان را عوض کنیم؟ حس میکردم اگر کنار اهورا باشم کنترل بیشتری روی اوضاع دارم.
اهورا: «من و سرو و سپید انگار که سه قلو باشیم»
سپیده با تعجب نگاهی به او انداخت، سپس به حرفش با فرداد ادامه داد: «یه بارم با هم رفتیم شیراز، خیلی خوش گذشت. من عااااشق شیرازم»
فرداد: «منم همینطور»
اهورا: «منم همینطور»
مریم سرش را چسباند به شانه من که خندهاش را پنهان کند.
فرداد چرا به این سرعت وا داده بود؟ اهورا را نگاه میکرد اما دهانش را نمیبست: «البته خیلی وقته نرفتم شیراز. احتمالاً بهار دوباره بریم»
سپیده: «من خیلی دوست دارم یه بار دیگه برم»
فرداد: «اگه دوست دارید این دفعه که قرار بود بریم شیراز براتون بلیت میگیرم بیاید»
اهورا چپ چپ نگاهش کرد. یک خیار برداشت و با دست به دو نیم کرد. نصفش را گرفت سمت سپیده: «میخوری آبجی؟»
آبجی؟ اینها به هم آبجی و داداش نمیگفتند.
مهرداد اشاره زد و فرداد خودش را جمع کرد. اما سپیده ول نمیکرد. دست اهورا را زد کنار: «تو کار نداری اینجا نشستی؟ مثلاً دارم حرف میزنم…»
اهورا اخمهایش رفت درهم. پیش از اینکه بحث شود و اوضاع بهم بخورد، پیش از اینکه خاله منیر بیاید و نامزدم را به صلیب بکشد، گفتم: «اصلا چطوره همه با هم بریم؟»
سپیده: «وای آره خیلی خوش میگذره!»
شور و شوقی از دم در تالار آغاز شد و رسید به ما که: «عروس و دوماد دارن میان»
فوری از جا برخاستم و زدم روی شانه اهورا که دنبالم بیاید. دست انداختم دور بازویش: «چیکار میکنی؟»
اهورا: «هیچی. داداشت نشسته با دخترخالهم حرف میزنه…»
من: «خاله گفته دیگه! بفهمه خرابکاری کردی میکشتت اهورا»
اهورا: «خرابکاری نمیکنم»
فیلمبردار باز دم در داشت دستور میداد: «برید کنار، کسی نیاد وسط راه. عزیزم میشه اون بچه رو بگیری؟»
به اهورا گفتم: «تو رو خدا، حالا داداشم پسر بدی که نیست. نگران من بود همین»
اهورا: «خب منم نگران دخترخاله خودمم»
من: «اهورا!»
دید حرص میخورم و کوتاه آمد. خندید: «کاری که نکردم. چرا انقدر نگرانی؟»
نفس عمیقی کشیدم: «چون میترسم خاله منیر دارت بزنه»
آهنگی که حنانه برای ورودشان انتخاب کرده بود شروع به پخش کرد. ماهرخ خانم با ظرف اسپند آمد دم در.
اهورا گفت: «یه کم داداشتو اذیت کنم دیگه، نکنم؟»
من: «نه»
اهورا: «انتقام جفتمونو نگیرم؟»
داداشم بود. دلم نمیآمد ولی اهورا قیافهاش را مظلوم کرد: «یه ذره!»
رضایت دادم: «فقط یه ذره! زیادهروی نمیکنی»
اولی😄💃 برم بخونم
🩷🩷🩷
ماشاالله چه پر و پیمون طولانی
قلم روون و زیبایی داری و توصیفاتت نوشتهها رو زنده میکنه✨ راستش موهای منم شبیه حنانهست😂🤭 اهورا چه جنتلمنه😥
سعی میکنم هر پارت حدود ۲۵۰۰ کلمه باشه
چون با جزئیات مینویسم تو حجم کم اتفاق خاصی نمیافته. کم باشه اعصاب خرد کن میشه
اهورا ماهه مااااه 🥰😂
عاشق پارتای بلندتم💙😍
میخوام شما کیف کنید اصلاً
ولی واسه خودمم تمرین خوبیه، دارم عادت میکنم هر روز یه حجم مشخص و زیادی بنویسم. قبلا خیلی سختم بود discipline نداشتم کتابم واسه همین نصفه مونده
موفق باشی گلم
جون سپیده خانم 😍قشنگ یه دست مخ فرداد رو زد😍😂
دستت طلا وانیا جون 😍 خسته نباشی عزیزم 🙏🌸❤️.
اگه اهورا بذاره 😂
حالت بهتره ستاره؟
خداروشکر وانیا جون😍 یه خورده بهترم عزیزم☺️ممنون از احوال پرسی ات خانومی❤️🩷.
خدا رو شکر همیشه سلامت باشی عزیزم
عالی وانیا جان .🥰🥰🥰
♥️♥️♥️
ممنون وانیا جان مثل همیشه عالی بود روان و زیبا🌹😘
نمیدونید با چه بدبختی وسط مهمونی و تو جاده این پارت رو نوشتم و ادیت کردم. خوبه روان شد نگران بودم 😂
عالی عالی بود
یعنی انتظار داری همون بار اول متنت فوقالعاده باشه؟ عین گذشتههامی
به خودت اینقدر سخت نگیر. آزادنویسی کن و به صدای غرغروی مغزت که میگه توصیفاتت خوب نیست و اینجا قشنگ درنیومده گوش نکن . فقط بنویس تا اسکلت داستات دربیاد
بعد یه روز یا بیشتر میرسیم به بخش شیرین ویرایش که اونجا می تونی راحت و با فراغ باز صحنهسازیت رو بهتر کنی.
رمز ساده نویسندگی که خیلی مهمه؛ ویرایشه و ویرایش… .
نه درفت اول که به هیچ وجه قابل پست نیست
من بیشتر این داستان رو پیش نویس شده دارم (اتفاقات اصلی و پلات پوینتها) اما باید مرتب بشه و قسمت های خالی رو پر کنم (فلانی رفت، اون اومد و… برای منطقی شدن روند ماجرا) ولی گاهی یه ایده به ذهنم میرسه که اضافه کنم و باید سرعتم رو بالا ببرم
من این داستان رو برای سرگرمی خودم مینویسم فعلا برام مهم نیست
میدونم مثلا یه سال دیگه برگردم و ویرایش کنم خیلی بهتر خواهد شد الان فقط میخوام یه داستان تعریف کنم براتون و توانایی خودم رو محک بزنم
چقدر عالی
همین درسته عزیزم، قدرت قلمت بالاست
مرسیییی ♥️
من نویسندگی برام جدیه یه چیزایی سعی کردم یاد بگیرم این چند سال اخیر 😅
عالی بود
دوماد مورد علاقه بابام=اهورا😂
دوماد بابای من تو جمع اهوراعه تو خونه امیر 😂
حالا ما دوماد مورد علاقه بابام اهوراعه چیزی که در آینده ی دور احتمالا براش بیارم آرمانه🤣
با یکی سردار طور بری خونه با اون هیبت و ابعاد، بگه یا دخترتونو میدید یا خونتون گردن خودتونه 😂😂
منم سر به زیر بغض کنم اون وسط 😭😂
😂😂😂
چقد ترکیب این دوتا قشنگه
اهورا یکم شبیه پسربچه هاس که خانومش بلدا جمعش کنه
دقیقا منتظر بودم یکی به این نکته اشاره کنه
از اون طرفم اهورا موقعیت داره و میتونه زندگی ترانه رو تو مسیر بهتری قرار بده
چرا امروز پارت نمیاد از عروسی جا موندیم😂
فرستادم تایید نمیکنن چرا 😭
خودم تا این نیاد نمیتونم بشینم پای پارت بعدی
منم تا این پارتو نخونم نمیتونم برم سراغ کارو زندگیم😑
پارت فردا رو ندیدی اصلا نگم براتون 😂🤣
یعنی چی مثلا؟؟؟؟😕😕من رمانایی رو که خیلی به دلم میشینن تا پارت بعدیشون بیاد انگار سردرگمم وقتی هم پارت اخرشون میاد یه مدت احساس خلاء میکنم
یعنی میگم پارت فردا خیلی خوبه خودم ذوقشو دارم. درک میکنم منم اینطوری ام آدم خو میگیره با اون فضا و شخصیتا
منم میگم یعنی چی بیشتر هواییم میکنی😂
😂😂❤️
یعنی هیچ راهی هم نیست از ادمین خبر بگیریم
ادمین اینجا هم همون آقای رنجبر هست دیگه ؟تو سایتای دیگه براش کامنت بذارین
یه تقلب بهمون برسون وانیا جون عروسی تو پارت امروز تموم میشه یا ادامه داره😂😂
شما چی دوست دارید؟ دلتون میخواد چه اتفاقی بیافته؟ 😂
دلم میخواد تموم شه تو عروسی مشکلی پیش نیاد اعصاب اهورا و ترانه بریزه بهم دیگه برن دنبال داستانای خودشون
من نمیخوام هیچی لو بدم فقط بدونید خودم از پایان تلخ متنفرم نگران تهش نباشید 😂
همین قدر هم که بدونیم تهش غم نیس خوبه
آره چون خیلی از رمانا اولش مینویسن پایان خوش یا تلخ. گفتم استرس نداشته باشید 😄
وانیا جون 😍 تو پارتای دیگه فرداد و سپیده رو یه کاری کن بهم برسن و ترانه و اهورا هم عروسی کنن ماه عسل همگی برن شیراز خوش گذرانی کنن و دیوونه بازی دربیارن 😍😂🤣
آخه داستان کلا نامزدی ترانه ایناست عروسی بگیرن میشه آخرش. من تازه آرمان رو وارد داستان کردم کار دارم 😂😂
وای چرا تایید نمیشهههه نکنه مشکل داشته 🥲
برام ادمین رو از کجا پیدا کنم😕😕
عروسی تموم شده ما در جریانش نیستیم😂
😂😂
چند ساعت صبر کنیم ببینیم رمانای ساحل میاد
چون از صبح کلا هیچی تایید نشده انگار