نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۵۰

4.5
(63)

عروسی امیر خوب شروع شد. نه اینکه بد تمام شود، اما خب انتظار نداشتیم آنطور پیش برود و کار نیز به آنجا برسد.
دو سه ساعت که گذشت، دیگر مطمئن نبودم می‌خواهم خودم عروس شوم یا نه. کم کم به نظرم می‌آمد کار سختی است. حواست می‌بایست به همه باشد، با همه خوب برخورد کنی، کسی را از قلم نیاندازی. هزار بار، پی در پی، بگویی: «خیلی ممنون، خوش اومدید، ببخشید اگه بد گذشت»
آن هم وقتی یک نفر از فامیل را از قلم نیانداخته و عالم و آدم را دعوت کرده بودند. من حوصله این شلوغی را نداشتم. عروسی خلوت‌تر می‌خواستم.
نمیشد با اهورا فرار کنیم؟ حنا و امیر را هم ببریم، با دو سه نفر دیگر برای حضور در یک عروسی جمع و جور لب ساحلی جایی. مثل توی فیلم‌ها.
ماهرخ خانم از پشت سر صدایم زد: «ترانه جان؟»
از فکر و خیالاتم آمدم بیرون… نه، اهورا که مامان جانش را ول نمیکرد با من فرار کند.
چرخیدم ببینم چه شده: «بله؟»
سر میزی با چند خانم مسن نشسته بود که همگی با لبخند کنجکاوی مرا نگاه میکردند. می‌دانستم میخواهد معرفی‌ام کند، آن روز بساط همین کارها بود.
کنارش ایستادم و سعی کردم آبرویشان را حفظ کنم، از آن عروس‌های مهربان و خوش برخورد باشم که مورد پسند فامیل است: «جانم؟ کارم داشتید؟»
دستش را گذاشت پشتم و رو به میز گفت: «ترانه گلم، نامزد اهورا»
با همه سلام و احوالپرسی کردم و ماهرخ خانم آن‌ها را هم به من معرفی کرد.
اسم یکی دوتاشان را می‌دانستم. مثلا عطیه خانم که ماه پیش امیر و حنا سرش دعوا کرده بودند.
حنانه گفته بود: «آخه خواهرزن پسرعموی مامانت رو چرا باید دعوت کنیم؟»
امیر جواب داد: «خب مامان گفته! از قدیم با هم دوستن»
اگر امیر سر این چیزها کوتاه نمی‌آمد، اهورا دیگر اصلا راه نداشت.
ماهرخ خانم از من میگفت: «ترانه با حنای خوشگلم دوست بودن. هم من دفعه اولی که دیدمش پسندیدم، هم اهورا… دیگه رفتیم خواستگاری»
در دلم گفتم آره جان شما!
عطیه خانم می‌خندید، طوری که دماغ جمع می‌شد و لب‌هایش غنچه: «عروست زرنگه دیگه ماهرخ، تا اومد واسه برادرشوهرشم زن گرفت»
همانجا ایستادم و لبخند زدم تا ماهرخ خانم از من و حنانه تعریف کند: «ماهن همه عروسام. حنانه که ماشالا، ترانه بهتر از اون…»
مطمئن نبودم نظر واقعی‌اش است یا صرفاً جلوی دیگران اینطور میگوید. در خانه که بیشتر اوقات اخم‌هایش برای من و حنا درهم بود.
خانم دیگری پرسید: «شنیدم عروس بزرگتم اومده»
ماهرخ خانم با نگاه میان جمعیت گشت: «آره چند هفته ست اومدن. با دخترای منیر بود… اونجاست، بذار صداش بزنم»
پاشد برود دنبال الهه. من هم تا برنگشته، عذرخواهی کردم و از آنجا رفتم.

می‌دانستم قرار است تا یک هفته پا درد داشته باشم ولی نمیشد که در عروسی حنانه نرقصم. در هر موقعیتی وسط بودم، چون خب عروس بود، داماد بود، داداشم بود، بقیه بودند. همه به جز اهورا.
گفتم: «بیا بریم برقصیم دیگه»
گفت: «نه من نمیرقصم»
من: «چرا؟ عروسی برادرته. بلد نیستی؟»
اهورا: «خالی خالی نمیتونم»
آهنگ دیگری شروع شد و سپیده دستم را کشید و مرا با خودش برد، نشد بپرسم منظور از «خالی خالی» چیست.
به جایش از سپیده پرسیدم: «از داداشم خوشت اومده؟»
خنده بانمکی کرد: «بگی نگی»
برعکس اهورا، از آغاز مراسم کسی نشستن آرمان را ندیده بود. می‌زد، می‌خواند، می‌‌رقصید و مسخره بازی درمی‌آورد. به ویژگی‌هایی که از او سراغ داشتم «مجلس گرم کن» را هم اضافه کردم.
با این حال هیچوقت برایم عادی نمیشد آن نگاهش که می‌چرخید روی تن و بدن زن‌ها. همه انگار که بدانند، از او فاصله می‌گرفتند.
همسرش چرا پیشش نبود؟ قهر بودند، به جهنم. نمی‌آمد جمعش کند؟ جلوی فامیل ظاهر را نگه دارد؟ الهه یکی دو بار آمد برقصد، اما نزدیک شوهرش نشد.
اینکه آرمان با پسرعموهایش می‌رقصید دور از انتظار نبود. اما آمد سمت ما، و سپیده چرخید که همراهی‌اش کند.
آرمان به طور عجیبی این یک نفر را با نگاهش نمی‌خورد. با نگرانی حواسم بهشان بود، اما چشمانش انگار از صورت سپیده پایین‌تر نمی‌آمد. اهورا گفته بود سپیده فرق دارد… برای چه؟ آرمان کاری به کارش نداشت و سپیده هم با او صمیمی به نظر می‌رسید.
احساسم به این دختر داشت ضد و نقیض میشد. درباره آدمی که با آرمان خوب بود نمی‌دانستم باید چه فکری کنم. تازه یک بار هم رفت بیرون و وقتی برگشت یک حالی بود.
اهورا را در گوشه کناری پیدا کردم: «سپیده مسته؟»
با نگاهش او را یافت. دقیق شد و گفت: «نه»
خیالم داشت راحت میشد که اضافه کرد: «تهش دو شات زده باشه»
من: «چی؟»
خیر سرم می‌خواستم عروس بیاورم! مامان و بابا چه می‌گفتند؟ اینکه وضعیت فرداد را بدتر می‌کرد.
گفتم: «من نمیخوام بریم خواستگاری همچین دختری»
اخم کرد: «داداش خودتو ندیدی؟»
نه. داداشم کجا بود؟
اهورا گفت: «اونم با دوست و رفیقاش رفت بیرون»
ظاهرا چندتا دوست مشترک با امیر داشت و با هم رفته بودند پی نوشیدنی‌های غیرمجاز. نمی‌دانستم مهرداد خبر این کارهایش را دارد یا نه، اما مریم اگر می‌فهمید بد میشد. خوشبختانه، تا بعد از شام که آن دو رفتند، فرداد نزدیکشان پیدا نشد و فقط از دور او را می‌دیدیم. در حالتی چندان غیرعادی به سر نمیبرد.
حرص می‌خوردم: «من می‌خواستم یکی بیاد فرداد رو آدم کنه. بدتر نشه؟»
لحن اهورا هم چندان برایم اطمینان بخش نبود: «نه… به قول مامان مهم اینه بهم بیان»
آن هم چه آمدنی!

خاطرم می‌آمد جایی در لیست کارهای عروسی، نوشته بودیم خریدن یک باکس نوشیدنی انرژی زا اما یادمان رفته بود. حس می‌کردم نیازمندش هستم. یک شیرینی گنده خوردم با شربت. سوگل پرسید: «گرمته؟ صورتت قرمز شده»
من: «وای آره، فکر کنم آرایشم افتضاحه»
در آینه سرویس بهداشتی با دستمال ریخته‌های ریمل و سایه‌ام را تمیز کردم و از اول رژ زدم. سپس رفتم بیرون، که هم هوایی بخورم و هم اهورا را پیدا کنم. تازه فهمیدم از عصر خبر آب و هوا را ندارم. برف همچنان می‌بارید، درشت و تندتر. مقدار زیادی از آن روی زمین نشسته و فضا را سفید کرده بود.
محو این منظره بودم که سوز سردی وزید و باعث شد به خودم بلرزم.
صدای اهورا آمد: «اینجا چیکار میکنی؟»
سوی دیگری کنار آرمان سیگار میکشید. راه افتاد طرفم.
هنوز محوطه را نگاه میکردم: «چه برفی نشسته»
اهورا: «هوا سرده عزیز من، مریض میشی»
پرسیدم: «خودت بیرون چیکار میکنی؟»
سیگار را نشانم داد.
من: «با اون؟»
اهورا: «چمیدونم، خودش اومد. برو منم الانم میام»
حوصله‌اش انگاری از آرمان سر بود. به هر حال من هم که سردم بود، برگشتم داخل.

خبر زیاد شدن بارش برف که به سالن رسید، اوضاع عروسی بهم ریخت. برعکس ادعاهای سر صبح هواشناسی مبنی بر بهبود یافتن شرایط جوی تا شب، برف ادامه داشت. می‌بارید و روی هم جمع می‌شد و همه نگران بودند.
احمدآقا از یک طرف هول کرده بود، عمو حسین از طرف دیگر. به این نتیجه رسیدند که: «زودتر شام بدیم»
چون مهمان‌ها می‌خواستند تا برف بیش از این نشده و جاده‌ها را نبسته، برگردند خانه.
حنا ناراحت بود. امیر اینطور دلداری‌اش میداد: «شما تا حالا هیچ عروسی رفتی که زود شام بدن؟ نه. همین یه پوینت مثبته، یعنی عروسی ما عروسی خوبیه»
پس عجله‌ای کیک را بریدند و رفتیم شام.

وقتی که برگشتیم، دیگر همه چیز افتاده بود روی دور تند. بیشتر فامیل جمع و جور کرده و کت و پالتو پوشیده بودند. می‌خواستند سریع‌تر کادو بدهند و راهی شوند اما طبق برنامه اول عروس و داماد باید دو نفری می‌رقصیدند.
من جز به جز رقصشان را حفظ بودم. تا فیلمبردار غُرَش را بزند و دود و دمش را آماده کند، رفتم یک دور همه چیز را چک کنم: «اون قسمت آهنگم که دستشو میگیری میچرخه…»
احمدآقا از دور اشاره میزد زود باشیم. امیر هول گفت: «میدونم، یادمه»
حنانه: «تو این جلو نباش ترانه، من چشمم میافته بهت استرس میگیرم»
گفتم چشم. دویدم و رفتم یک گوشه دور و خلوت از نظرها پنهان شدم. اهورا اما پیدایم کرد، کنارم نشست و منِ خسته سر گذاشتم روی شانه‌اش. جمعیت سالن به همین سرعت کم شده و میزهای دور خالی بود. تک و تنها آن انتها نشسته بودیم.
پرسیدم: «هنوز برفه؟»
اهورا: «آره، داره سنگین هم میشه»
آهنگ شروع شد و حواسم را دادم به آن سو. امیر یک جاهایی را هر بار یادش میرفت و من مضطرب بودم.
آن گوشه باندی نبود و سر و صدا کم شدت‌تر. میشد با اهورا حرف بزنم: «عروسی خودمون میمیرم از استرس!»
به حرفم خندید: «ما هم قراره از این کارا کنیم؟»
من: «معلومه. اونجا هم نمیخوای برقصی؟»
خوشم نمی‌آمد از این اخلاقش. خجالتی بودن هم حدی داشت، این میشد نداشتن اعتماد به نفس. هر چند که گفت: «تو بخوای چرا، یه کاریش میکنم»
زیر لب گفتم: «امشبم می‌خواستم دیگه»
باز توجهم رفت به عروس و داماد. حنا را تماشا می‌کردم. عزیزدلم قشنگ بود. بهترین شب زندگی‌اش بود امشب. امیر با عشق نگاهش می‌کرد و من خوشحال بودم برایشان.
صدای اهورا در گوشم آمد: «ترانه؟»
من: «بله؟»
منتظر بودم اما حرف نمیزد. نوک بینی‌اش میخورد به گوشم. فکر کردم دارد شوخی می‌کند و فاصله گرفتم. جلوی جمع این چه کاری بود؟ اما دوباره آمد جلو: «کارت دارم»
من: «خب بگو»
باز طولش داد تا بپرسد: «میخوای زودتر ازدواج کنیم؟»
دلخوری‌ام یادم رفت.
معلوم بود که می‌خواستم! خودم هزار بار فکرش را کرده بودم… ادامه داد: «من نمیخوام تا تابستون صبر کنم. ولی اگه تو میخوای…»
فوری گفتم: «نه»
خیلی مانده بود تا تابستان. لابد شیش هفت ماه هم باید عقد می‌ماندیم، خیلی زیاد بود. با این همه گیری که این و آن به ما می‌دادند دیگر حوصله نداشتم. ما که همدیگر را دوست داشتیم، مشکلی نداشتیم با هم. صبر کردن برای چه بود؟
نمیشد همه این‌ها را یکجا بگویم. امیدوار بودم خودش از نگاهم بخواند.
با لبخند بامزه‌ای دوباره رفت دم گوشم: «زنم میشی؟»
خندیدم. قلبم قلقلکش آمد. این چه پرسیدنی بود؟
گفتم: «نه»
اخم کرد و من بیشتر خندیدم.
صدای دست زدن‌ها بلند شد، تازه فهمیدم آهنگ تمام شده است. خواستم بروم پیش حنانه که اهورا دستم را گرفت: «واستا ببینم… یعنی چی نه؟»
دوباره نشستم: «باید قشنگ درخواست کنی. درست حسابی خواستگاری کنی»
اهورا: «خواستگاری اومدم دیگه»
من: «اون موقع که ازم خوشتم نمیومد، اون قبول نیست»
قیافه اش سردرگم بود و ناراحت: «یعنی دوباره به مامان اینا بگم بیایم خواستگاری؟»
من: «منظورم اونجوری که نیست. مثل امیر!»
مکثی کرد: «جلوت زانو بزنم؟»
انگار که چه کار غریبی باشد! درست که بود… اما گفتم: «برادرت تونست، تو نمیتونی؟ مگه من دل ندارم؟»
اهورا: «آخه… جلوی جمع؟»
کمی فکر کردم: «نه، جلوی جمع منم خجالت میکشم»
رنگ و رویش وا شد: «باشه، قبول. هرچی تو بخوای»
کسی از پشت میکروفون، با لحنی شتاب زده اعلام کرد جمع شویم برای کادو دادن. باز خواستم بروم و اهورا باز نگهم دارد.
من: «دیگه چیه؟»
اهورا: «مگه قرار نیست با هم کادو بدیم؟»
راست می‌گفت، حواسم نبود.
برادر داماد بود، باید همان اولین نفرات می‌رفتیم.
سریع موهای خودم را مرتب کردم و بعد یقه لباس او را. کادو را از جیبش درآورد و داد به من.
پشت پاکت کوچک گلبهی، با خط خوش نوشته بود: «از طرف اهورا و ترانه»
پسره دیوانه! زنم میشی یعنی چی؟ نه یک ذره مقدمه چینی، نه چندتا حرف عاشقانه. مستقیم سر اصل مطلب؟
صدایم زد: «ترانه؟»
گفتم: «جان؟»
داشتم می‌خندیدم از فکر حرف‌هایش، از اینکه زودتر عروسش شوم… بوسه گذاشت روی خنده‌ام: «خیلی دوستت دارم»
با آن چشم‌های خوشحال نگاهم می‌کرد و من عشق بود توی رگ‌هایم به جای خون. این بار منتظرش نگذاشتم و جوابش را دادم: «منم دوستت دارم»
زنش می‌شدم؟ آره، چرا که نه.

ساعت حتی یازده نشده بود، با این حال اکثر مهمان‌ها رفتند.
امیر هنوز معتقد بود: «عروسی خوب یعنی همین! دیگه از اینجا به بعد حضور عمه بزرگ بابام و همسایه سابق مادرجونت به چه دردی میخوره؟ میتونیم تا صبح با همین جمع بزنیم و برقصیم»
حنانه قانع می‌شد چون حرص خوردن فایده‌ای نداشت.
دوستان عروس و داماد مانده بودند، با خانواده و نزدیکان. هرکسی که بیشتر از در راه ماندن، به عروس و داماد اهمیت میداد.
فرداد هم بود، نمیدانم به خاطر من یا امیر یا شاید حتی سپیده. تا اینجا در اینکه از هم خوششان آمده بود شکی نبود. خاله منیر هر بار می‌دید دارند با هم حرف می‌زنند، چشم و ابروی خوشحالی برای من می‌آمد.
یک بار دیگر اهورا رفت بینشان نشست که بپرد وسط حرف‌های داداشم. امیر اما آمد سر میز، واستاد بالای سر فرداد و رک و راست گفت: «دخترخاله ما رو دیدی؟ لنگه خودته. نگیریش به خدا ضرر کردی»
در آن خلوتی سالن، در اولین موقعیت که با فرداد تنها شدیم پرسیدم: «انقدر دلت زن میخواست نمی‌گفتی؟»
شبیه وقت‌هایی شده بود که سرما میخورد. شاید تا آن روز نسخه مستش را ندیده بودم، اما یک عمر با هوشیارش زندگی کرده و می‌دانستم حالتش عادی نیست. انگار که سرعت پخشش را کم کرده بودند: «معلوم که نیست… دو کلمه حرف زدیم دیگه»
اما به قیافه خاله منیر می‌آمد اسم بچه‌هایشان را هم انتخاب کرده باشد‌.

نور را کم کردند و داشتیم با تقریباً تمام آن چهل پنجاه نفر باقیمانده می‌رقصیدیم. کف پایم می‌سوخت. به سپیده گفتم: «من دیگه نمیتونم»
آهنگ بلند بود و صدایم را نمی‌شنید: «چی؟»
دستم را در هوا تکانی دادم و ترکش کردم.
اهورا و فرداد با هم سر میزی نشسته بودند. فرداد با دوستش حرف میزد. دو تا لیوان جلویشان بود که خب، محتوای حالا خالی شده‌اش حتما آب نبود.
فکر کردم مهم نیست. هیجانم بالا بود و این چیزها اهمیتی نداشت. البته اینکه هشتاد درصد جمعیت مانده در سالن مست بودند هم بی تاثیر نبود. برای این‌ها عادی بود و من انگار که از بقیه عقب باشم، داشتم دچار نوعی احساس خجالت می‌شدم.
اهورا هم یک طوری بود، نه مثل داداشم. انگار گرفته بود. بلند بلند که بشنود گفتم: «جدی نمیای برقصیم؟»
سر انداخت بالا. تا روی صندلی جا خوش کردم، چشمم افتاد و دیدم آرمان آن طرفش نشسته است.
این یکی هم بی شک مست بود. فکر کردم در این حال باید خیلی بی چشم و رو باشد و غیر قابل تحمل. با اینکه حواسش به من نبود، خودم را جمع کردم پشت اهورا.
او هم متوجه شد و برگشت سمت آرمان. با بداخلاقی چیزی گفت اما در سروصدا نشنیدم. در جواب غرغر نامفهومی از برادرش تحویل گرفت. دست گذاشت روی پشتی صندلی‌ام و کمی مایل‌تر نشست که دید او را بگیرد. آخر شبی مهم نبود دیگر، پالتویم را تن کردم که راحت باشم.
داداشم با دوست امیر پاشد رفت برقصد. دیگر کاری برای انجام نمانده بود جز همین.
چسبیده بودم به اهورا، عکس‌هایی که آن شب گرفته بودیم را می‌دیدیم که ناگهان، صدای پاق بلندی آمد و نور و صدا قطع شد. سالن در تاریکی فرو رفت.
جمعیت همزمان و کشیده گفت: «اَه!»
خانمی کوتاه جیغ زد و دو سه نفر پرسیدند: «چی شد؟»
مثل چند نفر دیگر، چراغ قوه گوشی را روشن کردم که ببینم چه خبر است.
صدای آرمان آمد: «خب… اینم عروسی امیر»
نور انداختم روی او که کز کرده و سردرگم اطرافش را نگاه میکرد.
بین پچ پچ‌ها، صدای احمدآقا آمد: «اهورا؟»
اهورا بلند جواب داد: «بله؟»
با نور دنبال پدرش گشتیم.
احمدآقا: «بیا برو این یارو مهدوی رو پیدا کن ببین چه خبره»
مهدوی نمیدانم که بود، لابد یکی از عوامل تالار. اهورا تردید داشت برود و مرا با آرمان تنها بگذارد یا نه، اما پدرش بار دیگر صدا زد: «زود باش بابا»
اهورا هم نچی کرد و پا شد: «همینجا بمون»
نفهمیدم به من گفت یا آرمان اما عجله‌ای رفت.
من هم باید میرفتم. اما کجا؟ چطوری بقیه را پیدا می‌کردم؟ باز الهه چرا نبود؟ نمیشد یک بار بیاید پیش این شوهرش؟
حس می‌کردم باید نور بیاندازم روی آرمان که یکسره حواسم باشد چه میکند. به تبعیت از افکارم گوشی را گرفتم آن سمتی.
نور صاف خورد توی چشمش و با دست صورتش را پوشاند: «نکن دخترجون»
مستی می‌بارید از صدایش. سست بود و بی حال. فرداد دیگر چرا رفت. چندتا نیز دورم حتی خالی بود.
سر و صدایی از سوی آرمان آمد و دوباره نور انداختم رویش.
آرمان: «اَه چته تو؟ آزار داری؟»
داشت بطری کوچکی از جیبش درمی‌آورد. چیز بود؟ چیز… می‌خواست باز بیشتر بخورد؟ در این وضعیت؟
حسی بد، خزید و خزید و تمام بدنم را طی کرد. اهورا چرا نمی‌آمد؟ چرا کسی یاد من نمی‌افتاد و صدایم نمی‌زد؟ دست این عوضی اگر به من میخورد جیغ می‌زدم…
باز سر جایش جنبید، نور را این بار رو به پایین گرفتم سمتش. داشت می‌نشست سر جای اهورا. خودم را کشیدم عقب. بیخیال این چیزها، بطری را گرفت سمتم: «میخوری؟»
نگران گفتم: «نه مرسی»
خنده گرفته‌ای از گلویش بیرون داد: «چیه می‌ترسی از من؟ چیا گفتن بهت در موردم؟»
خیلی چیزها! خیلی خیلی چیزها!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 63

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahel Mehrad
پاسخ به  وانیا
30 روز قبل

فکر کنم صدای تَک بده ها🤔😂

Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
30 روز قبل

😂😂

Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
30 روز قبل

خوب شد تایید شد منتظر بودیم
از نظر من هم همون تق بیشتر میگن تا حالا پاق نشنیدم😅

Sahel Mehrad
30 روز قبل

آقا حله من طرف آرمانم🚶🏿‍♀️

آخرین ویرایش 30 روز قبل توسط Sahel Mehrad
خواننده رمان
خواننده رمان
30 روز قبل

از بس چشم انتظاری کشیدم امروز از پا افتادم دیگه😂
حالا این ارمان باید سر میز ترانه بود این آخر کاری دسته گل به آب نده ولی عشق ترانه به حنا واقعا بی نظیره بیشتر مادرانست تا خواهرانه اینجوری که براش از دور ذوق میکنه ممنون وانیا جان پارت فردا رو از الان بفرست که تا عصر تایید بشه

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
29 روز قبل

امیدوارم زودتر بیاد

Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
29 روز قبل

منتظریم 😁

Setareh.sh
Setareh.sh
29 روز قبل

وای اوضاع خیلی خیطه 😅😁
الان آرمان بلایی سر ترانه نیاره تو اون خرتو خری😬🙁😐🥺.
ممنون وانیا جون ❤️😍 خسته نباشی عزیزم 😍🙏.

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x