رمان پسر خوب – پارت ۵۱
اهورا یک بار چه گفته بود؟ که سختی ماجرا برایش، از دست دادن برادر بزرگش بوده نه آن دختر.
من در گیر و دار دلواپسیهای زنانهام، هرگز به این حرف فکر نکردم. از یاد برده بودم که این دوتا با هم بزرگ شدهاند.
زیر دو سال فاصله داشتند از هم. به قول ماهرخ خانم شیر به شیر بودند. لابد زمانی در کودکی هر روز با هم بازی میکردند. همه جا با هم میرفتند. با هم دعوا میکردند، با هم آشتی، با هم مینشستند سر یک سفره. شریک جرم هم میشدند مثل همه خواهر و برادرهای دیگر.
اهورا نگفته بود؟ آن سیگاری که به سرکشی از مادر میکشید، یادگاری برادرش بود. آدم از غریبه که یادگاری نگه نمیدارد. از عزیزش جمع میکند چیزهای بی ارزش را، که هر بار چشمش افتاد به یاد بیاورد.
فکر نکرده بودم به اینجا. به اینکه روزی یکدیگر را دوست داشتهاند و خاطره آن محبت برادرانه، رد به جا گذاشته روی قلبش. من مگر میتوانستم برادرانم را فراموش کنم؟ هر چقدر هم بد میکردند، ته تهش جایی داشتند در دلم. او هم همین بود و من به آن هوشیاری نبودم که بفهمم.
غرق احساساتم بودم، و البته که حق داشتم. روزهای خوشم بود. نامزد بودم، میخواستم ازدواج کنم، بروم سر خانه و زندگیام. در آن خانواده شلوغ و پر ماجرا اصلا مگر میشد به همه چیز احاطه داشت؟
من حواس جمع نبودم، نه. آرمان چرا. داشت آهسته و آرام، صفحه بازی را پیش رویمان میچید. خانواده خودش نمیفهمیدند، آخر من از کجا باید میدانستم؟
آرمان باهوش بود، غیرقابل انکار باهوش.
همان چند هفته این را دیده بودم. گواه به همان کنترلی که روی ریز به ریز حرکاتش داشت. به آن کلمات و نگاههای حساب شدهاش.
شاید پر حرفی کردنش روی اعصاب بود، اما آن میان آنقدر اطلاعات مختلف از زمین و زمان به خوردت میداد که شاخ درمیآوردی. همینها متریالش بود برای جلب توجه و باز کردن سر حرف در موقع نیاز.
یک بار دیگر آمده بود شرکت، شنیدم که از پدرش پرسید: «پیانو رو چیکار کردین؟»
پیانو داشتن اینها؟ پدرش گفت در انباری است، در انباری واقعی نه اتاق اهورا. گفت اگر او بخواهد دوباره آن را می آوردند در پذیرایی. ظاهراً آرمان بلد بود بزند.
از دو برادرش پرسیدم: «شما چی؟»
اهورا: «زیاد نه»
امیر: «یه کم، در حد آرمان نه»
انگلیسی و فرانسه را که مثل بلبل حرف میزد هیچ، ترکی هم بلد بود. به اهورا میگفتم: «شما که ترک نیستید، از کجا بلده؟»
گفت: «زن عموم ترکه. اینم از بچگی زیاد خونه اونا بوده»
به همین راحتی یاد گرفته بود؟
آخر عروسی، در تاریکی نشسته بود کنارم و میپرسید: «زبان خوندی؟ انگلیش؟»
منِ نگران، که نمیدانستم میخواهد این مکالمه بیخود را به کدام سو ببرد گفتم: «آره»
آرمان: «چی بلدی جز اون؟»
من: «آلمانی»
چشمان خمارش وا شد: «آره؟»
در همان حال ناهوشیار، شروع کرد به آلمانی با من احوالپرسی کردن. دست و پا شکسته جواب دادم.
گفت: «کار کن رو لهجهت»
این چه مزخرفاتی بود میگفت؟ دوباره بطریاش را تعارف زد: «میخوری؟»
گفتم: «نه»
آرمان: «اصلاً؟ حیف»
خوشبختانه سپیده آمد و فکر کردم نجات یافتهام، متأسفانه بطری بزرگ و بلندی هم دست او بود که گذاشت وسط میز و با هیجان گفت: «بفرمایید! ببین چی آوردم آرمان خان»
چراغ گوشی او هم روشن بود. گذاشت سر میز تا نور داشته باشیم. آرمان لیبل بطری را خواند: «اوه، ایول. این راست کار اَهی جونه»
خیلی مطمئن گفتم: «اهورا نمیخوره»
پوزخند زد: «نمیخوره؟ با جاش میره بالا»
کی اهورا؟ همین اهورای خودم؟ خب گمانم گفته بود قدیمها میخورده…
سپیده هم گفت: «نه، نمیخوره دیگه. به خاله قول داده»
آرمان شروع کرد غر زدن: «امیر نمیخوره، اهورا نمیخوره… من رفتم شدید یه مشت بی *ایه»
کمی مرا برانداز کرد: «پس خشک و خالی مختو زده؟ شفا گرفته بهم نمیگید؟»
دوتایی زدند زیر خنده. اخم کردم به حرفش، بیخود میکرد پشت سر اهورا حرف بزند. سپیده چرا با این عوضی انقدر راحت بود؟ دلم میخواست مثل قبل طرف من باشد.
داداشم آمد و کنارش نشست. او هم نگاهی به بطری انداخت و با دور آهسته گفت: «امیر از اینا دوست داره»
سپیده با افتخار به اطلاع ما رساند: «یکی کادو داده بود بهش، کش رفتم»
عروس پیدا کرده بودم برای مامان و بابایم، آن هم چه عروسی!
چشمم افتاد به سایهای شبیه اهورا که از دور میآمد. امیدوارانه نور انداختم آن وری، خودش بود. به آرمان گفتم: «پاشو برو اونور»
اهمیتی نداد. اهورا رسید و یکی زد پس سرش: «گم شو ببینم، اینجا چه غلطی میکنی؟»
آرمان غرولند کنان رفت سر جای قبلیاش: «میدزدمش انگار…»
پرسیدم: «چی شد؟»
اهورا: «برف زده چند جا کابل برق رو پاره کرده. برق اضطراری هم گفتن دیر وقته دیگه نمیاریم»
برای آن سه تا انگار چندان مهم نبود.
من: «چیکار کنیم حالا؟»
اهورا خواست جواب بدهد که آرمان زد روی شانهاش: «اَهی جون… افتخار بده به ما»
اشاره زد به بطری که سپیده داشت باز میکرد. اهورا دست او را کنار زد: «نمیخورم، ولم کن. اینجا چرا آوردید؟»
آرمان: «سوبِر نیست دیگه تو این سالن… بیخیال»
از دور صدای خداحافظی کردن عدهای میآمد. ما چرا نشسته بودیم هنوز؟ که همراه عروس و داماد برویم. آن دوتا کجا بودند؟ آن سر تالار. نگینهای درشت تاج حنانه از دور برق میزد.
اهورا به برادرش که لیوانهای یکبار مصرف را روی میز میچید، غر میزد. سپیده گفت: «عروسیه امیرهها! خودش نمیخوره، ما هم نخوریم؟»
دیگر بی شک از این دختر خوشم نمیآمد. اما از آن طرف، داداشم دستش را زده بود زیر چانه و خندیدن او را تماشا میکرد. ارثی بود گویا، به خنده کشش داشتیم.
آرمان لیوانی را تا یک چهارم پر کرد و روی میز هول داد سمت اهورا: «گلِ روی امیر بزن»
اهورا: «نمی…»
آرمان: «بسه دیگه اَهی! چرا؟ مامان گفته! عین بچه ننهها!»
خم شد جلو که مرا ببیند: «هنوز مامانم مامانم میکنه؟»
گفتم: «چی؟ نه…»
خندید، میدانست دروغ میگویم. خجالت زده شدم. داشت حرفهای خودم را به اهورا میزد. فکرهایی که این چند ماهه در موردش میکردم… اما دوست نداشتم کسی به رویش بیاورد، آن هم آرمان.
لیوان را بیشتر هل داد جلو: «دختر مردمو آوردی عروسی، صم و بکم نشستی تکون نمیخوری. زشته»
باز خم شد: «تا حالا مست نومزدت رو دیدی؟»
اهورا با دست او را زد عقب، اما آرمان برگشت: «ندیده میخوای باهاش ازدواج کنی؟ اون حالش دیدن دارهها»
من: «چرا؟»
سپیده: «خیلی خوبه. فقط باید ببینی»
آرمان شروع کرد به پر کردن یک چهارم های دیگر. دوتا را داد به سپیده و فرداد.
قیافه اهورا شاکی بود. لبه کتش را کشیدم که مرا نگاه کند. با کنجکاوی پرسیدم: «مگه چطوری میشی؟»
باز هم سپیده جواب داد: «عالی! یه دور از اول عاشقش میشی ترانه»
من منتظر جواب از خود اهورا بودم. زل زده بود به لیوان سر میز. تا او فکر کند، سپیده لیوانش را گرفت بالا: «سلامتی جم…»
اما مکث کرد: «نه، این نه»
داداش دیوانهام قهقهه زد.
آرمان گفت: «نمیخواد تو بگی… درجا که آبروتو جلو طرف نبر»
سپس خودش اعلام کرد: «سلامتی پسرم!»
سه نفری نوشیدند. سپیده لحظهای قیافهاش را در هم کشید، سپس پرسید: «آخی، مگه پسره؟»
آرمان: «پسره دیگه. تو خاندان محبیان دختر نداریم»
دوباره لیوانها را پر کرد: «بخور اهورا، ناز نکن»
اهورا نمیدانم چرا به این سادگی داشت دو دل میشد. امیر هزار سال هم تعارف میزد میگفت نه.
من بیشتر میخواستم بدانم چطور خواهد شد.
پرسیدم: «اینو بخوری پا میشی میرقصی؟»
منظورش از خالی خالی همین بود؟
من و منی کرد: «آره احتمالاً»
گفتم: «پس بخور»
همه مست بودند دیگر، چه فرقی داشت؟ صدای خنده بقیه از آن طرف میآمد. با گوشی آهنگ گذاشته و دست میزدند و میرقصیدند. داداشم مگر نمیخورد؟ امیر، سپیده، این همه آدم. چه میخواست بشود؟ نمیگذاشتم کارش به جای باریک بکشد… با سر اشاره زدم به لیوان. با تردید برداشت.
آرمان این بار گفت: «سلامتی… چی بود اسم شما؟ سلامتی آقا فرداد»
به سلامتی داداشم رفتند بالا.
اهورا صورتش جمع شد و با صدای گرفتهای گفت: «اینو از کجا پیدا کردید؟»
آرمان: «آره؟ حال اومدی؟ سپی جون بلند کرده… بریزم یکی دیگه؟»
اهورا: «نه»
آرمان: «داری زن میگیری پسر، بس کن این حرفا رو… مامان از کجا میخواد بفهمه؟»
این را تازه به ذهنم رساند؛ به خاطر من داشت روی حرف مادرش حرف میزد؟ از من پرسیده بود، به نظر من عمل میکرد…
لیوان دوم را گرفتم و خودم دادم دستش. گویی از خدا خواسته بود. قبلترها زیاد میخورده؟ نه، گمان نکنم.
سپیده گفت: «من بگم؟ سلامتی عروس دوماد»
لیوانها رفت بالا و پایین که آمد، اهورا سرفهای کرد: «بازم… به مامان نگو»
آرمان بدش آمد: «اه! خفه شو… قانون اول باشگاه اهریمن چی بود؟»
چی چی؟ مگر فایت کلاب بود؟
پرسیدم: «چی هست؟»
آرمان: «اتحادیه ما، علیه زورگوییهای خاله منیر… قانون اول بچهها؟»
سپیده گفت: «هیچ پدر و مادری رو راه نمیدیم»
آرمان: «قانون دوم اهورا جون؟»
اهورا با بی میلی پاسخ داد: «خبرچینی نمیکنیم»
آرمان: «سر خبرچین چه بلایی میاد؟»
سپیده چندشش شد و باعث شد آرمان بخندد: «تف میکنیم تو دهنش»
پرسیدم: «جدی جدی؟»
آرمان: «جدیِ جدی. از امیر بپرس، تجربه داره»
از تصورش حالم بد شد.
اهورا آن وسط یادآوری کرد: «قانون اول نقض شده»
آرمان: «کدوم خری نقضش کرده؟»
اهورا غیرمنتظره خندید: «تو، داری بچهدار میشی»
نگاهم فقط به او بود که ببینم تفاوتی در حالاتش ایجاد میشود یا نه. خوش خنده شد چرا؟ به این سرعت اثر گذاشت؟
به آرمان برخورد: «نه! اون که حساب نیست. من بنیان گذار باشگاهم…»
سپیده با ذوق گفت: «قانون سومم بگید، منم قانون دارم فرداد»
زنی که میخواستم برایم داداشم بگیرم، در فایت کلاب خانواده قانون شخصی داشت!
آرمان گفت که: «سپیده خواهر همه ماست»
فرداد با تعجب و کمی ناراحتی پرسید: «هممون؟»
سپیده دستش را شل در هوا تکان داد: «تو نه»
رو کرد به من که برایم توضیح بدهد: «ما پیمان خونی بستیم با هم»
یکی یکی آرمان و بعد اهورا را نشان داد: «من و این و این…»
مطمئن نبودم جدی است یا از روی مستی مزخرف میگوید. بیخیال شده بودم. داشتم به اوضاع، به شکل آزمایش نگاه میکردم. هم میفهمیدم داداشم چطور است، هم سپیده، هم همسر آیندهام.
اهورا پاشد کتش را درآورد و انداخت روی میز.
آرمان تشویقش کرد: «حالا شد! گرفت؟»
اهورا خیلی پر تب و تاب گفت: «گرم شده»
بازویم را گرفت و کشید که بلندم کند. کنجکاو این حالش برخاستم و مقابلش ایستادم: «خوبی؟»
کمی فکر کرد: «بد نیستم. جالبم»
آرمان: «بیا، بِذا یکی دیگه بریزم واست… دختر طفلی دق کرد از دست خشک بازیات»
گفتم: «نخیرم، از طرف من حرف نزن»
اهورا کاری به این چیزها نداشت. خم شد و خواست لبهایم را ببوسد که دست گذاشتم روی سینهاش و متوقفش کردم: «جلوی داداشم؟»
دو نفری برگشتیم و آن سو را نگاه کردیم. داداشم جیک تو جیک سپیده بود. چیزی نمانده بود صورتشان برسد به هم. خاک به سرم، چرا آنطوری نگاهش میکرد؟
اهورا گلویش را صاف کرد، اما تاثیری نداشت. بلند صدا زد: «فرداد؟»
فرداد فوری صاف نشست: «چی؟ نه هیچی، هیچی نبود…»
امیر آمد دنبالمان: «پاشید، داریم جمع میکنیم بریم بیرون»
بدون سوالی، سه نفر دیگر برخاستند.
پرسیدم: «بیرون چرا؟»
امیر: «اینجا بمونیم چیکار؟ گفتن سالن خالی بشه. بریم بیرون ادامه مراسم»
در آن برف و سرما؟
با رفتن برق دیگر حتی فیلمبردار و خانوادهها هم رفته بودند. ما یک سری جوان خل و دیوانه مانده بودیم که دیرتر برویم دنبال ماشین عروس. و حالا آمده بودیم بیرون در محوطه پوشیده از برف.
دو نفر ماشین آوردند جلو و چراغ هایش را روشن کردند که فضا نورانی شود.
حنانه ناراحت بود. پالتوی کوتاهی روی لباس عروسش پوشیده و با اخم یک گوشه ایستاده بود. امیر باز میگفت: «تو کدوم عروسی دیدی تهش مهمونا برف بازی کنن؟ اینا همش خاطره میشه خانم»
گفتم: «راست میگه. همه چی که خوب پیش رفت، عکس و فیلمات خوب شده. دیگه حرص نخور»
دید واقعا همه خوشحالند، او هم کم کم بیخیال شد.
فقط ما بودیم، دوستان امیر، سایه و سوگل و چند تا از دختر و پسرهای فامیل حنا. دست اهورا را ول نمیکردم چون مطمئن نبودم چه میکند. خوب و سرحال بود اما زیاد تکان میخورد.
امیر نگاهی انداخت به او: «تو مگه چیزی خوردی؟»
با تعجب برگشت سمت من. لابد داشت فکر میکرد چطور اجازه دادهام. نامزد عزیزم را توجیه کردم: «عروسی برادرشه، چیکار داری؟»
برف پوشانده بود همه جا را، شاخ و برگ کاجها، نیمکتها و هر گوشه و کناری. شروع کردیم به برف بازی کردن و همدیگر را زدن. فرهای باقیمانده از موهایم را وا کردم و ریختم روی گوشهایم که یخ نزند.
آن وقت نمیدانم کی سیستم ماشینش را روشن کرد و همانجا شروع کردیم به رقصیدن.
به اهورا گفتم: «برقص دیگه!»
نگاهی کرد به کنارش، به آرمان که بطری در دست ناخن میجوید و میان تنهاش را تکان میداد. گفت: «ببین آدمو چه گرفتاری میکنی. همهات گرفتاریه»
آرمان تایید کرد: «اتفاقاً میخوام گرفتارت کنم»
من کاری به این حرفها نداشتم. برگشت سمت نگاه منتظرم. هنوز چندان هم مایل نبود، یا نمیدانم شاید به اندازه کافی گرم نیافتاده بود. دست دراز کرد و بطری را از آرمان گرفت.
مطابق گفته او، با جا رفت بالا و چند جرعهای نوشید. بطری را پس داد و همینطور که سرفه میکرد، اشاره زد بروم به سمت میدان رقص: «بفرمایید دیگه»
ریمیکسی پخش میشد از آهنگهای شاد جشن و عروسی و ما دسته جمعی بالا و پایین میرفتیم و در جنب و جوش بودیم.
این اولین بار بود که با هم میرقصیدیم!
خوب نمیرقصید، نه. اما در بدنش راحتتر بود انگار. حداقل یک تکانی میخورد و شاد بود. با خنده نگاهم میکرد.
بلند بلند به حنانه گفتم: «فیلم بگیر!»
او هم گوشیاش را درآورد. اگر نمیشد خالی خالی اتفاق بیافتد، میخواستم فیلمش را داشته باشم.
آرمان با دوتا لیوان آمد سمت ما و یکی را داد اهورا. این دفعه سوال نکرد، یک جرعه سرکشید و تقریباً داد زد: «لعنت بهت آرمان!»
آرمان: «شل کن یه کم خودتو»
اهورا در حرکت بود: «بیشتر از این؟»
آرمان: «داد نزن احمق جون، کنارتم»
همانجا ماند برای رقصیدن. سپیده و فرداد را گم کرده بودیم دیگر.
اهورا دست برد و گره کراواتش را شل کرد. دکمه یقهاش را هم گشود. دیگر خوش بود حسابی، با آرمان دو نفری همراه آهنگ میخواند و به دور خود چرخ میزدند و میرقصیدند.
آرمان رو به جمعیت پرسید: «زن من کجاست؟»
گویا تازه یادش افتاده بود. کسی خبر نداشت. مدتی میشد الهه را ندیده بودیم، حتما با دخترخالهها رفته بود خانه.
اهورا دستم را گرفت که با هم برقصیم. روی این حالت بامزه بود برایم. نباید بی حال میشد؟ چرا این همه انرژی داشت؟ مرا یاد وقتهایی میانداخت که دو نفری تنها بودیم.
شنیدم امیر میگوید: «ببین، این عروسی خوبی نیست؟ همه دارن حال میکنن»
آرمان ناباورانه خندید: «زنم نیست!»
مدتی به همان وضع گذشت. از درون گرمم بود، از بیرون اما داشتم یخ میزدم.
از کناره کفش، برف میرفت داخل و انگشتانم رو به انجماد بود. رفتم یک گوشه، زیر سایبانی که درستش کنم و اهورا را هم با خودم بردم. موهایش با برف خیس شده و ریخته بود روی پیشانی. ظاهر آشفته داشت، با چشمانی خراب و آلوده. این قیافه چرا دل مرا دیوانهتر میکرد برایش؟
بازویش را گرفتم که وقتی کفشم را درمیآورم نیافتم. دست انداخت دور کمرم و نگهم داشت.
پرسید: «بسه؟ راضی شدی؟»
نه، اما باز برف میبارید و دیگر من هم نگران در راه ماندن شده بودم. گفتم: «آره. کی میریم؟»
اصلا چطور باید میرفتیم؟ من مینشستم پشت فرمان؟ یک بطری آب هم نداشتیم به خورد این مرد بدهم.
تا صاف شدم امان نداد و مرا بوسید. انگار که بدنش سریعتر از آنچه خودش انتظار داشت عمل میکرد، بوسیدنش تمام نشده به حرف آمد: «ببین… ببین منو… یه سوال»
من: «جونم؟ آروم بگیر خب»
دوتا دستش را گرفتم و نگه داشتم که انقدر تکان نخورد. از بین لبهای نیمه بازش، بازدمش بخار میشد و میرفت هوا. نگاهم میکرد اما چیزی نمیگفت.
گفتم: «چی میخواستی بگی؟»
خاطرش آمد میخواسته حرف بزند: «عقد امیر اینا یادته؟»
من: «خب؟»
اهورا: «چرا نگام میکردی؟»
خندیدم. امشب سوالات عجیب و غریب داشت. از کجا این به ذهنش رسیده بود؟
گفتم: «خب روبروم واستاده بودی»
دستش به دور کمرم محکمتر شد، مرا کشاند تنگ آغوشش: «نه… چرا نگام میکردی؟»
چه جوابی میخواست؟ خودمم نمیدانستم چرا. پریا گفته بود چی؟ جیگر شده است؟ همچین چیزی.
پرسیدم: «خودت چرا نگام میکردی؟»
درجا گفت: «خوشگل بودی دیگه»
در دلم قند آب کردند. حق با سپیده بود شاید، همینطور اگر ادامه میداد از اول عاشقش میشدم.
برای لحظاتی چشمانش وا شد، انگار که هوشیار شده باشد و مرا بوسید. تلخی داشت لبهایش، مثل همیشه نبود. دستانش اما با همان حرارت، پالتو را زد کنار و خودش را رساند به پشت برهنهام.
نه چندان دور از ما سر و صدا زیاد بود. آن گوشه خلوت کرده بودیم و معلوم نبود کسی میبیند، نمیبیند. برای اهورا مهم نبود دیگر. تنها من مهم بودم.
باید خوشحال میشدم که در مستی هم رهایم نمیکند؟ نگاهش همچنان علاقه داشت، پر بود از خواستن. مستی عقل را میبرد، دل سر جایش میماند. اینجا بود دلش، در دستان خودم.
دست بی قرارش را از پشتم برداشت، این بار فرو برد لای موهایم. با چشمان خمار زل زده بود به من. با دقت نگاهم میکرد. گفت: «ببین…»
من: «جونم؟»
لحن سرخوشی داشت اما خیلی جدی بود، خیلی محکم و مُصِر: «میخوام زنم بشی»
خندهام گرفت: «چرا اینطوری میگی؟»
اهورا: «چون همینو میخوام… تو زن زندگیم باشی، خانم خونهم»
آخ، لعنت به این حالش… نگاهم رفت که بند گره وا رفته کراوات شود اما انگشت اشاره را گذاشت زیر چانهام و صورتم را آورد بالا: «ببینمت… نگام کن دوباره»
آن چشمان مست گویی که جادو داشت. نمیشد چشم گرفت از سیاهی لرزان درونشان. دستش باز پیچید دورم و مرا چسباند به خودش. برای آخرین بار در آن شب، رفت در گوشم: «کنار تو مردترم، زن باش برا من… قبوله؟»
قبول نمیکردم به همین راحتی: «گفتم که اینطوری نه»
اهورا: «چرا؟»
من: «چون دلم میخواد»
آهی کشید از دست لجاجتم. نگاهی به دور و برمان انداخت.
بیشتری اطرافیان خودمان آنجا بودند. داداش من، برادرهای او، حنانه، دخترخاله هایش… دست چپم را گرفت و انگشتر نامزدی را کشید بیرون.
پرسیدم: «چیکار میکنی؟»
شاکی بود: «چیکار کنم دیگه؟ یه بله به من نمیگی»
همانطور در بغلش مرا با خودش برد آن سو تر، جایی زیر نور. قلبم هیچی نشده داشت به تپش میافتاد: «الان؟ گفتی تو جمع نه…»
اهورا: «من امشب جواب میخوام»
کله خرابتر از من شده بود انگار.
جایی وسط برفها متوقف شدیم و رهایم کرد. ابتدا پیشانیام را بوسید: «دیگه نه نگو جان اهورا»
بیخود میکردم من. نه روی زبانم نمیچرخید اگر همچین کاری میکرد…
دست کشید پشت گردنش. داشت خودش را آماده میکرد. نفسی گرفت، خم شد و مقابلم بین انبوه برف نشست روی یک زانو.
گفتم: «سردت میشه»
هیسم کرد: «گوش کن چی میگم»
دستم را گرفت در دستش.
در آن همه سر و صدا گوشم فقط تیز بود برای شنیدن صدای او و بس: «زندگی رو بی تو نمیخوام دیگه. آینده رو بی تو نمیخوام…»
دور و برمان کم کم ساکت میشد. چشمانم قفل او بود اما میفهمیدم که نگاه همه دارد میچرخد سمت ما. میشناختم صدای نفسهایی را که بند میآمد.
قرص و محکم پرسید: «با من ازدواج میکنی یا نه؟»
قلبم چنان با شدت زد که درد گرفت.
اشک از ناکجا دوید و خودش را رساند به چشمانم. دوستش داشتم، خیلی. خیلی زیاد… فقط توانستم بگویم: «آره»
برای تاکید پرسید: «بله؟»
بلند گفتم: «بله»
از پشت اشکها دیدم که حلقه را دوباره انداخت توی انگشتم. بلندش کردم و خودم را انداختم میان آغوشش.
صدای بغض دار حنانه از پشت سرم آمد: «این بهترین عروسیه که تا حالا رفتم» و امیر خندید.
داشتند برایمان کف و سوت میزدند و او مرا چسبانده بود به سینهاش.
سرم را کمی آوردم عقب که ببینمش: «دیگه تا آخر عمرت لب به الکل نمیزنی»
اهورا: «دیگه نمیخوای خواستگاری کنم؟»
من: «نه!»
اهورا: «برقصم چی؟ نرقصم؟»
من: «یه کاریش میکنیم»
آخ که بوسید دوباره مرا. از جان و دلش بوسید.
امیر پشت سرم مسخره بازی درمیآورد: «عروسی ما انقدر خوبه که تهش تریلر عروسی بعدی رو هم نشونتون میدیم»
اخییییی عزیز دلمممممم ممنون وانیا جان 💜💜🩵🩵🩵👏🏻👏🏻❤️❤️👏🏻👏🏻❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
چه خوب که پارت تایید شده …
خودم انتظار نداشتم رفرش کردم یهو اومد 😄😂
وانیا جان ممنون به خاطر پارت موفق باشی
🙏🏻❤️
دوبار این پارتو خوندم انقد قشنگ بودددد😭😭😭😭😭😭
خودمم خیلی دوستش داشتم 😭😭❤️❤️
کی تو رو قشنگت کرده😍 مست و ملنگت کرده 🍷🥃🤤
جون فقط مست و پاتیل اهورا رو ندیده بودیم که اونم دیدیم 😍🤤😂
دستت طلا وانیا جون ❤️🩷خسته نباشی عزیزم 😍🙏
🩷🩷🩷
یا یه پارتنر خوب میدی آرمان و اجازه میدی گند بزنه به زندگی اهورا و ترانه یا من می دونمو تو وانیا😐❤
زن و بچشو چیکار کنم؟ 😁
الهه رو سر به نیست کن بچهه رو بذار خوبه😂🤦🏿♀️
اون میشه یه رمان دیگه 😂
وای خیلی قشنگگگگگگ بود با این که اهورا تو مستی و یرخوشب باحال شده بود ولی حق با ترانه بود دیگه نباید مست کنه همونجوری سنگین باشه بهتره ممنون وانیا خانم گل😘💝🌹
چشم 😁❤️
یه لحظه حس کردم اهورا تو مستی شبیه سردار تو رمان ازرمه
وای جدی؟ چرا؟ 😂
همه ی پارت یه طرف جمله ی اخر شخصیت امیر یه چیز دیگه بود😂😅
😂😂😂