رمان پسر خوب – پارت ۵۳
حالم هیچ خوش نبود.
به اهورا گفتم: «من دیگه نمیتونم»
ساعت تازه داشت سه را رد میکرد. گفت بروم خانه و نگران کارها نباشم. وسایلم را جمع کردم، اما جای خانه خودمان رفتم پیش حنانه. چون هم نزدیکتر بود، هم میخواستم ببینمش.
تازه دو روز قبل از سفر رسیده و چمدان صورتیاش هنوز وا نشده در هال بود. کیفم را پرت کردم وسط بازار شام همیشگی و گفتم: «یه مسکن بهم بده، دارم میمیرم»
لیوان آب را که روی قرص سر کشیدم، حنا داشت با ذوق نگاهم میکرد. گفتم: «الان نه. یه نیم ساعت صبر کن»
ولم کرد رفت دنبال کارهایش و نیم ساعت بعد برگشت: «بهتری؟»
گفتم پنجاه درصد. چای آورد با ظرفی پر از نبات. هنوز ذوق داشت: «تعریف کنم؟»
شاخه نباتی برداشتم و انداختم داخل لیوان چای: «بگو»
حنانه: «نمیدونی چقدر خوش گذشت!»
لم دادم روی مبل و او از روز اول سفر را با جزئیات تعریف کرد تا روز آخر. دیگر رسیده بودیم چای سوم.
پرسید: «اینجا چه خبر؟ امن و امانه؟»
حس میکردم حالم بهتر است.
گفتم: «فقط میدونم الهه بعد از عروسی برگشت خونه… مامان ماهرخت از دستم شکاره»
حنانه: «از تو چرا؟»
برایش تعریف کردم چه رخ داده است.
گفت: «اَه، چرا اینطوری شده؟ اوایل خوب بود»
من: «دقیقا! تو نمیگفتی خیلی مهربونه؟ با منم خوب بود. حالا چی شده؟ تا الهه جونش اومد ما بد شدیم؟»
حنانه: «نه بابا واسه الهه نیست. بازم چایی میخوری؟»
گفتم: «نه. راستی ما شام اینجاییم، به اهورا هم گفتم بیاد»
داشت لیوانهای خالی را جمع میکرد ببرد آشپزخانه: «کی خونه میخرید بیام تلافی کنم»
خندیدم: «فعلا مامان جونش نمیخواد من زنش بشم. دلتو صابون نزن»
حنانه: «میخندی؟ انقدر خیالت راحته؟»
خیالم راحت بود؟ چند ماه پیش نه، اما حالا چرا. حس میکردم خیلی خنده دار خواهد شد اگر مادرش واقعاً با ازدواجمان مخالفت کند. آن اول اهورا چقدر تاکید میکرد که فقط به خاطر مادرش آمده خواستگاری من! حالا داشت برعکس میشد.
حنا از آشپزخانه برگشت: «شام چی بخوریم؟ وقت نکردم برم خرید، هیچی تو خونه نیست»
من: «نمیگی امیر غذا بگیره؟»
حنانه: «امیر دیگه پول نداره»
گفتم خودم غذا سفارش میدهم. یک دور هم نصیحتش کردم که امیر را درست حسابی بفرستد سرکار و حواسش به خرج و مخارج باشد.
باز برگشتیم سر بحث مادرشوهر عزیزمان.
من: «واسه الهه نیست پس چیه؟»
حنانه: «واسه تو خره. از وقتی تو اومدی عوض شد»
پاشدم صاف نشستم: «من؟ چرا؟»
خندید: «پسر عزیز دردونهاش رو دزدیدی دیگه»
من: «من دزدیدم؟ خودش اصرار میکرد زنش بده!»
حنانه: «فکر کنم انتظار نداشت انقدر سریع اهورا رو ازش جدا کنی… چیپس میخوری؟»
یک بسته چیپس فلفلی باز کردیم و خرچ خرچ کنان ادامه دادیم.
به شوخی گفتم: «یه تحلیل روانشناسانه مهمونم نمیکنی؟»
جدی پرسید: «واسه کدوم بگم؟ اهورا یا مامانش؟»
من: «جان ترانه تحلیل آماده داری؟»
حنانه: «چه میدونم، بیکارم میشینم به این چیزا فکر میکنم»
باید تشویق میکردم همان آنلاین شاپش را راه بیاندازد.
گفتم: «خب مامانش که مادرشوهره، تحلیل نمیخواد. نظرت راجع به اهورا چیه؟»
کمی فکر کرد: «بهت برنمیخوره؟»
قول دادم که نه، اما احتمالش بود.
حنانه: «اهورا از خداشه سریعتر از مادرش دور بشه»
خب شاید. طبیعی بود! به زودی بیست و هشت سالش میشد. کی تا این سن این همه چشمش به دهانش مادرش است؟ دیده بودم برای هر چیز کوچکی هم منتظر اجازه او میماند.
خودم را آماده کردم برای شنیدن اسم یک بیماری روحی جدید.
حنا قیافه بسیار جدی و متفکری به خود گرفت: «به نظرم! به خاطر آسیبی که از بچگی دیده و رفتار دور و بریاش، دچار نوعی کامپلکس روانیه ولی نمیدونم اسمش چی میشه»
من: «اوه! دیگه داری خارج از مطالعاتت تحلیل میکنی؟»
حنانه: «قبول داری؟ خانواده پدریش که آدم نیستن، زدن اعتماد به نفسش رو خرد کردن. اینم چون خواسته ازشون دور بشه رفته سمت مادریش. اونا هم که همه زنن»
امیدوار بودم نگوید عقده ادیپ و مامی ایشوز دارد. نمیخواستم درباره اهورا از آن حرفها بزنیم.
ولی خب گفت: «خانواده مادری میشه یکی مامانش، که هرچی بگه میگه چشم. یکی خاله منیر که جرات نداره چشم نگه. سارا که میبینی حرفش چقدر برو داره… زور همشون به اهورا میرسیده. عادتش دادن حرف گوش بده»
داشت جالب میشد: «خب؟»
حنانه: «پسره رو گرفتن زیر پر و بالشون، ولی تهش همینا هم بهش ضربه زدن. خصوصاً مادرش. چجوری؟»
من: «با الهه؟»
حنانه: «آفرین! بعد از اون چی شده؟»
چه شده بود در آن پنج شش سال؟ گفت تلاش کردم خودم را عوض کنم، از گذشته فاصله بگیرم. منتظر حنانه را نگاه میکردم.
ادامه داد: «اهورا سعی کرده از اینام دور بشه، نه؟ حتی از مامانش»
من: «نه!»
حنانه: «چرا رفته تو اون دخمه زندگی میکنه ترانه؟ میخواد خودشو جدا کنه، حتی شده اندازه یه دیوار»
دلم برایش سوخت. آره؟ اینطوری بود؟
پرسیدم: «پس چرا خونه نگرفت بره؟ پولشو که داشت»
حنانه: «به نظرت ماهرخ جون اجازه میداد؟»
من: «قیامت به پا میکرد»
حنانه: «همین دیگه. وابسته ست. انقدر واسه هر چیزی از مادرش نظر خواسته… ببخشید ولی انگار میترسه. تلاشه رو کرده اما نتونسته دست تنها اجراش کنه»
مدتی را در سکوت چیپس خوردیم تا من فکر کنم. نمیخواستم به این سرعت قبول کنم.
با کنایه گفتم: «الانم حتماً منو دیده یهو داره از مامانش دل میکنه؟»
حنانه: «آره»
من: «به همین راحتی؟»
حنانه: «بهت میگم آمادگیش رو داشته. اما عادت داره همیشه یه زن قدرتمندتر بالا سرش باشه. تو اومدی، که خب…»
با دست نشانم داد: «قربونت برم کم از خاله منیر نداری! میزنی تو دهن هر مشکلی که پیش بیاد. میدونه تو هستی، پر و بال گرفته»
سه تا چیپس را با هم گذاشتم در دهانم. با سر و صدای دلنشینی خرد شد. حنانه حرف زیاد میزد… یادم افتاد باید ناراحت شوم. یعنی چه که من کم از خاله منیر ندارم؟
تحلیلش را اینطوری تمام کرد: «شانسم که آورد تو چِل بودی سریع عاشقش شدی. دیگه چی میخواست؟»
در دفاع از خودم و اهورا گفتم: «شانس که نه، خودشم خوبه دیگه. چرا نشم؟»
جواب نداد. داشت سرچ میکرد ببیند اسمی برای گرههای روانی اهورا پیدا میکند یا نه.
من: «تو جدی میشینی فقط به ما فکر میکنی؟»
حنانه: «به عنوان کیس بهتون نگاه میکنم»
جستجویش بعد از مدتی به نتیجه نرسید و گوشی را کنار گذاشت: «زیاد نرو رو اعصاب ماهرخ جون، اهورا هنوز صد در صد نیافتاده تو تورت»
دیگر چطوری باید میافتاد؟
نشد جلوی خودم را بگیرم: «خبر نداری!»
ابروهای حنا ابتدا رفت بالا، بعد آمد پایین و شد اخم. ادای تأسف خوردن درآورد: «به همین سرعت؟»
نگاهم را میدزدیدم: «خب چند ماهه با همیم»
پاکت خالی چیپس را برداشت و با سروصدا مچاله کرد: «همینه پسره یهو چسبیده بهت! الکی یکی از تحلیلام رو سوزوندم»
پاکت را پرت کرد سمتم. وا شد و تمام خردهها ریخت روی لباس من و فرش: «چیکار میکنی؟»
حنانه: «پس شایعات پشت سرش حقیقت نداشت؟»
من: «نه، بیخود کرده هرکی شایعه ساخته… یه جارو که نمیزنی، چرا آشغال میریزی؟»
خندید: «خونه خودمه، به تو چه؟»
عین مامانها، طاقت شلختگیاش را نداشتم. اما همیشه اینطور بود و درست هم نمیشد. با دست خرده چیپسها را جمع کردم که ببرم بریزم سطل آشغال: «شانس آوردی امیر از این شوهرای گیر و مقرراتی نیست»
باز بیخود داشت روی اهورا عیب و ایراد میگذاشت؟ اینها خانوادگی به حرف زنشان بودند. شاید آرمان نه، اما پدرشان چرا. از همان یاد گرفته بودند دیگر.
همانجا که نشسته بودم، کمی روی میز و دور و برم را مرتب کردم. این دوتا هم خوشبخاته در و تختهشان خوب جور بود. با هم در شلختگی به سر میبردند.
ورقهای بازی امیر را از زیر مبل و اینور و آنور جمع کردم. پشتش مشکی براق بود و خطوط طلایی داشت. خوشگل بود اما احتمالاً گران. شمردم درست باشد و سپس بر زدم.
گفتم: «ببخشید، شما منم تحلیل میکنی؟ اهورا ازت بپرسه چی در موردم میگی؟»
حنانه: «جلوی اون فقط ازت تعریف میکنم»
…
پسرها که آمدند، ما منتظر بودیم پیک شام را بیاورد. امیر هنوز کامل وارد خانه نشده اعلام کرد: «بدبخت شدیم!»
حنا: «چرا؟ ماشینو زدی جایی؟»
امیر: «کاش ماشینو میزدم»
خودش را انداخت روی مبل. نمیفهمیدم شوخی میکند یا جدی اتفاقی افتاده. گویا حنا هم همینطور که همراه با من رو کرد به اهورا. نه، واقعا خبری بود. این یکی هم اخم داشت.
اهورا به سوال نپرسیده ما پاسخ داد: «آرمان از شنبه میاد شرکت»
من: «چی؟ کلاً؟»
اهورا: «کلاً! میاد که کار کنه»
او بی حوصله و خسته بود، به جایش امیر مثل اسپند روی آتش: «قراره نرسیده بشه مدیر پروژه»
به امیر پیوستم: «کدوم پروژه؟ به همین راحتی؟»
اهورا: «مامان دستور داده»
خواستم بگویم به مامانت چه، اما به نفس حرص داری بسنده کردم.
حنا به جایم گفت: «مامانتون دیگه تو کارای شرکتم دخالت میکنه؟»
اهورا: «چمیدونم، گفته حالا که میخواد بمونه یه کار بهش بدیم پاگیر بشه»
زنگ آیفون را زدند، پیک رستوران بود. پالتو پوشیدم که بروم پایین تحویل بگیرم.
امیر غر میزد: «پاگیر! چارتا در و داف میندازه زیر دستش کار کنن…»
دوتا پیتزای بزرگ سفارش داده بودیم، با سیب زمینی و سالاد. گذاشتم روی میز جلو مبلی و همه نشستند دورش.
امیر بیشتر حرص میخورد تا غذا: «بابا چطوری راضی شده؟ به قرآن گند میزنه، تازه این چند سال شرکت داشت پا میگرفت»
گیر داد به برادرش: «تو چرا هیچی نمیگی؟»
اهورا: «چی بگم؟»
امیر: «الکی الکی مدیرعامل شد چی؟»
اهورا صدایش بی حالت بود: «استعفا میدم»
من: «که بعدش چیکار کنی؟»
اهورا: «میرم دنبال یه کار دیگه. درس خوندم، جای معتبر کار کردم، رزومه دارم»
رو کرد به امیر: «تو نگران خودت باش. نه درستو تموم کردی، نه سابقه کاریت چندان درخشانه»
نگاه کرد به چمدان حنانه که کنارش بود: «نه پس انداز داری، نه سرمایه»
امیر داشت بیشتر بهم میریخت. غذا نصفه نیمه رها شد، من و اهورا هم زودتر پاشدیم برویم.
خیال من از حرفهای زدهاش کمی راحت شده بود. راست میگفت، در بدترین حالت میرفت دنبال کاری دیگر. شاید درآمدش کم میشد اما به جهنم، من هم که کار میکردم.
داشتم خودم را قانع میکردم که تا سوار ماشین شدیم چرخید سمتم: «چیکار کنم؟»
ناگهان عصبانیت داشت صدایش را پر میکرد: «همینقدر راحت هرچی من ساختم میخوان بدن دست این لاشی؟»
سعی کردم آرامش کنم: «فعلا که مشخص…»
محکم کوبید روی فرمان: «نیست؟ میخوای بگی نیست؟ همه چیزو ازم میگیره ترانه، بگو چیکار کنم؟»
داشتم هول میکردم: «من… نمیدونم… آروم باش تو رو خدا»
آرام نبود. در راه زیر لب به رانندگی دیگران غر میزد و به زمین و زمان بد میگفت.
من: «پس چرا جلوی امیر اونطوری گفتی؟»
اهورا: «که خودشو جمع کنه، به فکر باشه»
من: «جدی مدیر عامل شد استعفا میدی؟»
اهورا: «بمونم زیر دستش کار کنم؟ که هر روز گـ*ـه بزنه به اعصابم؟»
کار نمیکرد آن آدم. لابد بدتر از امیر، هر روز میپیچاند و نمیآمد. هیئت مدیره آنقدر بی عقل بود که به او رأی بدهد؟ به خاطر زبان ریختن، پول و مالشان را میدادند دستش؟
اما خب اگر جلویشان آنطور متشخص و آداب دان میشد… هیچی نشده همه کارمندها عاشقش بودند.
نگاه کردم به اهورا. بیخود میکردند که حوصلهاش را نداشتند… اما میتوانستم بفهمم چرا.
یک کم اگر سیاست داشت، کمی اگر مدیریت میدانست… پس آن مدرکش به چه دردی میخورد؟
تا خانه ساکت نشستم و به غرولندش گوش دادم. خداحافظی که کردم نگاهش خیره بود به کوچه خالی.
جهت دلداری گفتم: «نگران نباش»
جواب نداد. میدانستم هست. حق داشت باشد.
…
اواخر هفته، احمدآقا آمده بود شرکت. صدایم زد بروم اتاقش. وارد که شدم گفت در را ببندم و کنارش بنشینم روی مبل آجری رنگ.
منتظر بودم برگهای چیزی بدهد دستم که برایش بخوانم. گاهی وقتها که عینک مطالعهاش جا میماند، من میشدم دستیار او به جای اهورا. اما دستانش خالی بود.
پرسید: «خوبی بابا؟»
ارتباطم با او هنوز خوب بود. بعید میدانستم خراب شود. هم او مهربان بود و بیخیال حاشیه، هم من نمیخواستم این یکی سنگر را از دست بدهم.
کمی حال و احوال کردیم و پرسید چه خبرها دارم: «پیدا نیستی، دیگه پیش ما نمیای»
بهانه آوردم: «نه، این چند هفته سرم شلوغ بود»
چه میگفتم؟ خانمتان چشم دیدنم را ندارد؟
احمدآقا: «این جمعه بیا، ناهار همه دور همیم شما هم باش»
سرخود میگفت؟ یا با همسرش مشورت کرده بود؟
من: «چشم، اگه شد میام»
احمدآقا: «نه دیگه، اگه شد نداریم. خودم اهورا رو میفرستم دنبالت»
با آن اخلاقی که او داشت، احتمالاً میخواست همه را آشتی بدهد. خبر داشتم الهه را خودش راضی کرده است برگردد خانه، حالا هم نوبت من بود.
البته بد هم نمیشد. به گفته اهورا او راضی بود ما زودتر ازدواج کنیم. قرار بود پادرمیانی هم کند. لابد رگ خواب همسرش را میدانست، خوب بود اگر میرفتم و روی خوش نشان میدادم.
هم اینها، هم با وضعیت آشفته اعصاب اهورا، نمیشد روز جمعهای او را با خانوادهاش تنها بگذارم.
و خب دروغ چرا، داشتم از فضولی میمردم.
میخواستم بروم ببینم بعد از چند هفته اوضاع بین آرمان و الهه به کجا رسیده. حنا هم که میآمد.
احمد آقا به دلواپسی چند هفته قبل نبود. باز داشت شوخی میکرد: «به من گفت تو قراره بیای باهاش کار کنی سکته رو زدم. گفتم پسرجان، دختره رو فراری میدی. به خاطر کار گند نزن تو زندگیت»
من: «بعد ولی دیدین نه؟»
تایید کرد: «دیدم نه! انگار از پس این پسر ما برمیای»
صدایش را یواشکی کرد: «ازت حساب میبرهها»
حساب میبرد از من؟ از فکر اینکه ماهرخ خانم این را گفته و همسرش دارد تکرار میکند، دلم درهم پیچید.
گفتم: «نه، اونطوری نیست»
احمدآقا: «چرا، اتفاقاً بذار باشه. مرد اگه از خانمش نترسه هزارتا کار میکنه»
لحظهای چشمانش غمدار شد. فکر کردم پسر بزرگش را میگوید. گناه داشت با این همه خوبی، چنین پسری نصیبش شود.
دوباره اما برگشت به حالت عادی. سرش را آورد جلو: «یه چیزی بگم؟»
گفتم: «جانم؟»
احمدآقا: «من تو رو از بقیه عروسام بیشتر دوست دارم»
با تعجب نگاهش کردم: «واقعاً؟»
در قلبم دختر بچهای یک مشت اکلیل به هوا پاشید. اشک داشت چشمانم را پر میکرد که ادامه داد: «آره. البته به همشون همینو میگم»
به حرفش خندیدم.
نه رابطهام این آدم خوب میماند. انگار بدی نداشت در وجودش. همه حرفهایش پدرانه بود و پر محبت.
چندتا تقه به در اتاق خورد و اهورا آمد داخل: «اینجایی؟ بیا کارت دارم»
خواستم برخیزم که احمدآقا با دست اشاره زد بنشینم. به اهورا گفت: «داریم حرف میزنیم، بعد میاد»
اهورا اعتراضی نکرد و رفت.
پدرش گفت: «یه کم نه بیار، پررو نشه»
چند دقیقه دیگر حرف زد تا اینکه پاشدم: «برم دیگه»
احمدآقا: «جمعه منتظریما. همه هستن، نمیشه عروس کوچیکه نباشه»
خواستم بگویم حنا هم از نظر سن کوچکتر است هم با پسر آخر ازدواج کرده، اما نگفتم. میخواستم خودم عروس کوچیکهاش باشم. مثل قدیمها که ته تغاری بابای خودم بودم.
قبل رفتم برگشتم: «یه چیزی بپرسم؟»
احمدآقا: «دوتا بپرس»
خندیدم: «چرا پسراتون انقدر با شما فرق دارن؟ فقط امیر مثل شماست»
داشت میرفت پشت میزش بنشیند: «دیگه، اون دوتا که بزرگ میشدن زیاد بالا سرشون نبودم. امیر چرا»
من: «چرا نبودین؟»
احمدآقا: «اهورا بهت نگفته؟ من انقدر ازت تعریف کردم، گفتم از پسش برمیای»
من: «مگه چی باید میگفت؟»
با بی خیالترین صدایی که میشد به اطلاعم رساند که: «من چند سال زندان بودم»
دهانم وا ماند: «چی؟ شما؟»
احمدآقا؟ همین آدم؟ خاک به سرم، یعنی چه؟
در اتاق پشت سرم باز شد و صدای اهورا آمد: «کجایی؟ بیا دیگه»
در تلاش بودم جمله آخر پدرش را هضم کنم اما او عجله داشت: «ترانه!»
احمدآقا گویی داشت از شوک وارده به من کیف میکرد. گفت: «برو باباجان، تا این نامزد غرغروت مخ ما رو نخورده برو»
خوشگلا با این فرمت که فاصله داره بهتره؟ همینو لایک بزنید ♥️
شما فقط همچنان پارت طولانیاتو ادامه بده همه چیش عالیه
هر وقت کوتاه بود بدونید وقت نداشتم وگرنه من دستم به کم نمیره. همین پارت دیروز ۷۰۰ کلمه بود اومدم پست کنم دیدم ۲۵۰۰ رو رد کردیم نمیدونم چجوری 😂
خب پس همون احمد آقا نبوده که افسار پسرا و اختیار کل زندگی افتاده دست ماهرخ خانم .الانم ترسیده ترانه پسرشو ازش دور کنه ممنون وانیا جان مثل همیشه عالی بود
خسته نباشی عزیزم
خیلی هم عالی❤️
لطف داری مائده جان ♥️
ممنون عزیزم.فرمت رمانت همه جوره عالیه.
مرسی گلم 😍♥️
بیچاره ترانه🙁🤦.
به شخصه آنقدر از آدمایی مثل ماهرخ خانم بدم میاد که نگو وانیا جون ❤️ 😍.خیلی خودشونو عقل کل میدونن و فکر میکنن اگه نباشن بچه شون بدون شون میمیره و لابد بچه شون رو احمق و دست و پا چلفتی تصور میکنن واقعا خاک دوتا عالم توسر همچین زنایی 🤢🤮😡😭.
چون هم زندگی رو به کام خودشون تلخ میکنن هم به کام عروس و داماد و نوه🥺🙁😑🙁🤦.
من بیشتر اهورا رو مقصر میبینم که رو پای خودش نیست و به مادرش اجازه دخالت میده 😄😂
درسته وانیا جون ❤️😍 اهورا خودشم مقصوره ولی مادر و پدرشم کم بی تقصیر نیستن🙁😑😐😭.
امکان نداره احمدآقا زندان رفته باشه😱 حتما به ترانه دروغ گفته🤔
از این شوخیهای بیخود که باباها میکنن 💀
احمد آقا رو ول کنی دو دیقه دیگه میگه اهورا بچه ی من نیست
بعدم میگه شوخی کردم
باور میکنی عین همینو تو یادداشتام نوشتم ولی به حنا میگه امیر بچه واقعی ما نیست 😂
ترانه باید بزنه به درسلیطه گری 😂
عروس مظلوم مادرشوهر خودخواه اصلا نمیشه مادره از اوناست که نصفه شب زنگ میزنه دلم واسه پسرم تنگ شده بگو بیاد خونه خودش تنهااا🤣
واقعا دوست دارم یه دعوای سنگین کنن ولی اهورا خطریه یهو طرف مامانشو میگیره 😂😂
فعلا گفتم با سیاست پیش بریم