رمان پسر خوب – پارت ۵۴
آرمان داشت به قولش عمل میکرد.
در آن هوای سرد و بارانی، بساط کباب راه انداخته و پشت هم میگفت: «بهترین کباب عمرتونه، قول میدم»
این تنها پسر خانواده محبیان بود که آن روز حال و هوای خوبی داشت. میرفت و میآمد، یک شوخی بی مزه میکرد. به هرکس گیر بیخودی میداد. تازه دور سر الهه هم میچرخید. نمیدانم واقعاً قصدش منت کشی بود یا فقط میخواست به والدینش نشان بدهد چه پسر خوبی شده.
احمدآقا آمد بادبزن به او بدهد. با هم چشم تو چشم شدیم و خنده اش گرفت.
اول که رسیدم، تا سلام کردیم گفت: «اون روز ترسیدیا»
من: «فکر کردم شوخی میکنید»
رو کرد به اهورا که همراهم بود: «بهش گفتم زندان بودم، باید قیافهش رو میدیدی»
خودش میخندید، اهورا اما کاملاً جدی و متأسف نگاهش میکرد.
همان روز، در اولین فرصت از او پرسیده بودم: «بابات واقعاً زندان بوده؟»
اهورا: «کی گفت؟ باز این امیر…»
من: «نه نه، خودش گفت. ولی نگفت چرا»
داشتیم دوتایی میرفتیم انبار. معلوم بود دوست ندارد بگوید: «یه بار ورشکست شد، بدهی بالا آورد»
من: «کِی؟»
اهورا: «من هفت هشت سالم بود»
مانده بودیم پشت ترافیک. داریوش داشت میخواند: «تو برام خورشید بودی، توی این دنیای سرد…»
این مدل افسردهاش را دوست نداشتم.
باز پای چشمانش داشت گود میافتاد. یکسره بوی سیگار میداد و درست حسابی حرف نمیزد. ولوم پخش را آوردم پایین. نگاه چپی به من انداخت.
اصرار کردم: «بگو دیگه»
بیخودی قاطی کرد: «چی بگم؟ شریکش بالا کشید رفت، طلبکارا از بابا شکایت کردن. اونم چند سال افتاد زندان»
بیخیال شدم. بعد از امیر میپرسیدم. او تا الان داشت نام هم سلولی های پدرش را هم ردیف میکرد. از این یکی ناچار بودم قطره چکانی اطلاعات بیرون بکشم.
از پنجره زل زدم به بارانی که بیرون میبارید و دیگر چیزی نگفتم.
از آن شب در خانه امیر، اهورا همینطور مضطرب بود و خشمگین.
نمیدانم از احساس خطر بود، از تحت فشار بودن، یا به قول حنا بال و پر گرفته بود. هر لحظه انگار ممکن بود داد و بیداد راه بیاندازد و من با احتیاط اطرافش حرکت میکردم.
دید ساکتم پخش را زیاد کرد. اما آهنگ تمام شد. حالا ابی داشت پوست شیر را میخواند.
نمیدانم چرا بعد از چند دقیقه سرخود به حرف آمد: «یادته گفتم چند وقت خونه بابک اینا زندگی میکردیم؟»
گفته بود. یادم نیست چرا علتش را نپرسیدم.
اهورا: «همون زمان بود. بابا رو بردن… مامان با بدبختی داشت پول بدهکارا رو جور میکرد. خونه رو فروخت، زمینای ارثی خودشو فروخت»
نتیجه گیری کردم: «مجبور شدید برید خونه عموت؟»
اهورا: «نه مامان یه جایی اجاره کرد. ولی همون شبی که اثاث بردیم عمو ادریس اومد دعوا راه انداخت»
چشمانش را چند لحظه بست. انگار سختش بود به خاطر بیاورد: «گفت داداشم نیست، حق نداری تنها زندگی کنی. بهت که گفتم اخلاق عموم چجوریه، تنده. دید مامان راضی نمیشه من و آرمان رو برداشت با خودش برد خونه»
من: «برد؟ به همین راحتی؟ مامانتم هیچی نگفت؟»
اهورا: «تک و تنها که از پسش برنمیومد، اونم بیست سال پیش… مجبور شد بیاد دنبال ما. عمو گفت بچهها رو میخوای همینجا بمون. یه اتاق داد بهمون»
صدایش را که داشت دو رگه میشد صاف کرد: «چی بگم بهت؟ اینا رو میخوای بدونی؟ بابا نبود، زور همه بهمون میرسید»
جمع شدم در خودم.
صدایی در سرم یادآوری کرد: «بهرام اذیتش کرده، بهرام اذیتش کرده»
زور بهرام رسیده بود. آرمان هم حتماً همدست آنها میشد. از دست یک بچه هفت هشت ساله چه برمیآمد؟ مجبور بود تحمل کند.
تصور کودکیاش هر بار مرا رقیق میکرد. در عکسها، شبیه حالا بود اما معصومتر و کوچک. همیشه با یک لبخند بامزه روی صورت گِردش.
حتما به حرف عکاس که میگفت لبخند بزن گوش میداد. دلم میخواست بروم آن زمان و بغلش کنم، مراقبش باشم.
خودم یک پسر همین شکلی… نه، خفه شو ترانه.
پرسیدم: «پس این شرکت؟ این خونه؟ همه رو بعد خریدین؟»
من فکر میکردم که خب همیشه وضعشان خوب بوده است. حنا گفت اولش عمو رسول کمک کرده و همین. نگفته بود بعدها چه پیش آمده.
گفت: «آره. بابا که اومد بیرون یه انبار کوچیک گرفت، کم کم بزرگش کرد تا شد این. من رفتم دانشگاه تازه شرکت راه افتاد»
من: «پس تو جدی از اولش بودی»
اهورا: «قبلشم بودم… تو حساب کتاب انبار به بابا کمک میکردم»
من: «برادرات نه؟»
اهورا: «آرمان چرا، چند سال اول که ایران بود با ما کار میکرد. امیر خب بچه بود»
دیگر نزدیک انبار بودیم و فقط کافی بود از ترافیک آخرین خیابان در برویم. ساکت ماندم و چیزی نپرسیدم.
حالا روز جمعهای، پالتو تنم بود و کنار حنا بالای پله ایوان نشسته بودم. الهه آن سو، دور از ما نشسته و در خودش کز کرده بود. ما دو نفری حرف میزدیم.
من: «از پریا خبر نداری؟ جوابمو نمیده»
حنانه: «نه، منم زنگ زدم برنداشت»
من: «به خاله پیام بدم؟»
آرمان با یک سیخ کباب در دست، چند پله رفت پایین و رو به ما کرد: «بفرمایید، اول یه سر منقلی به عروس خانما بدم»
تکههای چنجه از داغی بخار میکرد و آب و روغن چکه چکه میریخت پایین. آرمان تکه اول را داد به همسرش، بعد نفری یکی به من و حنا. منتظر نگاهمان میکرد: «چطوره؟»
گوشت داغ را فوت کردم و گذاشتم دهنم. کمی تند بود و نرم. ته مزهاش به شیرینی میزد.
پرسیدم: «چی زدی؟ کیوی؟»
با تکبر بی موردی گفت: «نخیر! خوابوندم تو پیاز و انجیر»
چله زمستانی انجیر از کجا آورده بود؟
حنا زیاد گوشت دوست نداشت. منتظر بود آرمان برود تا سهمش را بدهد به من.
امیر از پشت سر صدایش زد: «بیا حنایی، جوجه مال تو»
خودش مرغ گرفت آورد که برای همسرش جوجه بزند. آرمان کلی ایراد گرفت که این لوس بازیها چیست اما امیر کار خودش را کرد.
آرمان برگشت پای منقل. با مسخرگی زیر لب میخواند: «جوجه جوجه، حنایی»
امیر به او تشر زد: «ببند اون دهنتو»
آمدنی ماشین را مالیده بود به در پارکینگ و خیلی سر حوصله نبود. از آنجا یکسره چشمش به حیاط بود و ماشین عزیزش. روی گلگیر راست تعداد زیادی خط و خوش افتاده بود.
آرمان همانطور که بادبزن در دست داشت گفت: «فِراری که نیست، یه ۲۰۶ این حرفا رو ندارم»
ماشین اهورا را نشان داد: «یاد بگیر، به غیر تولیدات کره و ژاپن رضایت نمیده»
صدای در انباری آمد و من چشم به راه چرخیدم آن سو.
من و امیر هر دو سردرگم بودیم و نگران اینکه از فردا سرنوشتمان سرکار چه خواهد شد، اهورا اما به بالاترین لول رسیده و اسکین تازهای را آنلاک کرده بود.
وجودش همه حرص بود. حرف نمیزد و گاهی از آن نگاهش میترسیدم. من همان نامزد مهربان خودم را میخواستم. این یکی همش خیره بود به جای نامعلومی و بد نفس میکشید.
بدتر از همه اینکه دوباره با مادرش بحث کرده بود. این بار حتی مشخص نبود سر چی.
خودش اینطور گفت: «نمیدونم. سر همه چی. به هرچی تونست گیر داد…»
تا از پشت دیوار پیدایش شد آرمان پرسید: «اَهی کرولا چند دراومد واست؟»
ماشینش را میگفت. اهورا جواب نداد. داشت میرفت داخل.
آرمان باز صدا زد: «اَهی…»
اهورا بلند و کشیده، پرید وسط کلامش: «زهرمار!»
آرمان: «اعصاب نداریا! ماشین چی بخرم به نظرت؟»
اهورا افتاده بود سر لج با او و برعکس همیشه جواب میداد: «خر سوار شو»
رفت تو و در را هم محکم پشت سرش بست.
تنها آرمان بود که میخندید.
حنانه به من گفت: «این تاثیرات توعه»
زدم توی پهلویش، حالا مادرشان میشنید و باز با من بدتر تا میکرد.
وقتی آمدم، ماهرخ خانم خیلی خشک سلام و احوالپرسی کرد و گفت میرود آشپزخانه دنبال کارش. نه گفت بفرما بنشین، نه هیچی. به خودم گفتم حتما سرش شلوغ است. خودم را قانع میکردم.
اهورا در راه خواهش کرده بود: «مامان اگه چیزی گفت لطفاً جواب نده»
پرسیدم: «یعنی احتمال داره چیزی بهم بگه؟ من مگه کاری کردم؟»
دیگر دلم داشت از دستش میگرفت. کاری به کار کسی نداشتم.
اهورا گفت: «نه. ولی اگه هم گفت جوابشو نده، به خاطر من»
به خاطر او خودم را میزدم به آن راه.
میدانستم انبار باروت است، در انتظار جرقهای برای انفجار و نمیخواستم مقصر من باشم. پس سرم را پیش بقیه گرم میکردم که با مادرش مواجه نشوم.
سر میز ناهار همه نشسته بودیم جز آرمان. داشت ما را دعوت میکرد از دستپخش بخوریم: «با عشق بخوریدا، زحمت کشیدم»
دیس برنج را برداشت و برد طرف الهه: «الی خانم گلم… اجازه بده خودم برات میکشم»
نه تنها الهه مشکوک نگاهش میکرد، امیر هم به کارهایش دقیق بود: «چیزی ریختی تو غذا؟ نقشه قتل کشیدی؟»
آرمان تا آن لحظه لب به کبابها زده بود؟ نه. شاید! یادم نمیآمد دیده باشم. من که یک تکه خورده و هنوز زنده بودم، با این حال خیلی نامحسوس قاشق پرم را گذاشت پایین. تا شروع به خوردن نکرد، با دوغ و سالاد خودم را سرگرم کردم.
بالاخره در برابر همچین آدم نامتعادلی، احتیاط شرط عقل بود.
ولی خب غذا جدی جدی خوب بود. با اینکه کسی این را به آرمان اعتراف نکرد، میتوانست جزو سه کباب برتر عمرم قرار بگیرد.
…
احمدآقا دوباره افتاده بود روی دور خوش صحبتی. ظاهراً تصمیم داشت کنترل خانواده را به دست بگیرد. بعد از یک ناهار سنگین، همه در انتظار دم آمدن چای ولو شدیم روی مبلها.
داشت برایمان تعریف میکرد: «من میخواستم اسم امیر رو بذارم اردشیر»
حنانه با خنده رو کرد به شوهرش: «اردشیر! اگه اردشیر بودی زنت نمیشدم»
امیر اخمهایش رفت توی هم.
حنانه: «چی شد که نذاشتید؟»
احمدآقا: «ماه آخر مسخره بازی درآورد، یادم نیست نمیچرخید یا تکون نمیخورد… مادرش نذر کرد بذاره امیرعلی»
امیر: «پس چرا امیر خالیام؟»
احمدآقا: «دیگه من که رفتم شناسنامه بگیرم تا همینجاش یادم بود… تا الان که بلایی سرت نیومده. خودت بچهدار شدی، علی رو استفاده کن نذر مامان ادا بشه»
آرمان مزه ریخت: «میتونی با اسم بابا ترکیب کنی بذاری احمدعلی»
اهورا رفته بود جواب تلفن بدهد. کنار جای خالیاش نشسته بودم و انیمال کراسینگ بازی میکردم. از تصور یک احمدعلی کوچولو خندهام گرفت.
توجه آرمان به من جلب شد: «اهورا سوییچ تازه خریده؟ مشکی داشت»
گفتم: «مال خودمه»
آرمان: «عه؟ گیمر میمری شما؟»
گیمر؟ داشتم در دشت و دمن های بازی، پروانه شکار میکردم. اما گفتم: «یجورایی»
بودم، نبودم؟ چطور به خاطر مهندس بودن اهورا، گاهی مرا خانم مهندس صدا میزدند. نمیشد گیمر بودنش را هم صاحب شوم؟ تور انداختم روی شاپرک گندهای و گرفتمش.
غرق افکار احمقانهام، لحظهای نگاهم آمد بالا و صاف خورد به چشمان روشن الهه. از آن سوی پذیرایی زل زده بود به من و لب پایینش را میجوید.
اه! یکی دوتا مشکل که در این خانه وجود نداشت.
اهورا از بیرون آمد و کنارم نشست. درجا چسبیدم به او و برگشتم سر بازی.
آرمان صدایش زد: «کم پیدا میشه دختر گیمر، قدر بدون»
تک خنده خوک مانندش را هم کرد.
اهورا زیر لب گفت: «حالا که پیدا شده»
آرمان نمیدانم چرا یک دفعه کلید کرد به ما: «شما چجوری آشنا شدین؟ من نفهمیدم آخر»
این دفعه نگاه کردم به ماهرخ خانم که ببینم جواب میدهد یا نه. اما او هم مثل من بنای سکوت گذاشته بود. هرچند که به آن قیافه میآمد، خون خونش را بخورد.
تنم میخارید برای اینکه چیزی بگوید… اما نه. به اهورا قول دادم جواب ندهم.
حنانه گفت: «ما آشناشون کردیم»
آرمان: «آره؟ پس زحمات شما بوده. میگم تنهایی نمیتونه مخ کسی رو بزنه»
انگار با جواب دادن اهورا، تحریک میشد که بیشتر سر به سرش بگذارد. برای متوقف کردنشان در همان نقطه، سوییچ را دادم دست اهورا: «ببین این دکمهش چرا انقدر گیر میکند. خسته شدم»
تا کمی به دستگاه من ور برود، ماهرخ خانم پاشد رفت آشپزخانه. حنانه و الهه را هم صدا زد بروند دنبالشان.
داشتم فکر میکردم چرا به من نگفته است؟ چه کارشان داشت؟ میخواست برای عروس بهتر بودن جایزه بدهد؟ یواشکی به آن ها شکلات میداد و به من نه؟ زن گنده…
داشتم حرص میخوردم که سر حنا از آشپزخانه آمد بیرون: «ترانه! یه لحظه بیا»
با اکراه پاشدم رفتم. انگار که اصلاً برایم مهم نبوده گفتم: «جانم؟»
الهه تکیه داده بود به دیوار، دستانش را گذاشته بود پشتش و با کلافگی میگفت: «نه، لازم نیست»
ماهرخ خانم: «چیو لازم نیست؟ میگی چهار ماهته»
نگاهی انداخت به من و یک لبخند اجباری زد.
حنانه پرسید: «از زن داداشت بپرس سر بچهش کدوم دکتر میرفته»
من: «چی؟»
الهه اصرار کرد: «میگم نمیخواد! خودم یکیو پیدا میکنم»
ماهرخ خانم برای من توضیح داد: «هنوز نرفته دکتر…»
الهه: «یه بار اونجا رفتم»
ماهرخ خانم: «عزیزم! اگه خدای نکرده بچه چیزیش بشه چی؟»
فکر کردم شاید برای الهه مهم نباشد. به قیافهاش که اینطور میخورد. به هرحال، طبیعی بود که نمیخواهد من کمکی به او بکنم. بی حرفی گذاشتم و از آشپزخانه رفتم بیرون.
حنا آمد و چسبید به من. در گوشم گفت: «یه سونو نرفته! آرمان واسه خودش پسرم پسرم میکنه، اصلا معلوم نیست بابا»
امیر نشسته بود سر جایم و سوییچم را به دست داشت. صدای آهنگ قارچ خور میآمد. نه من حوصله گیر دادن داشتم، نه او حوصله بحث.
گفتم جهنم! شاید کمی بازی کند و اعصابش بیاید سرجا.
رفتم کنار حنا بنشینیم.
احمدآقا باز شروع کرد: «اسم اونم گذاشتم اهورا که با احمد جور بشه»
آرمان: «اونوقت من چی؟»
احمدآقا: «تو رو مامان گذاشت. یه سریالی پخش میشد، یه پسره توش بود آرمان. این خانم ما هم اونو میپسندید»
آرمان زیادی بلند به این حرف خندید. جو خانه سنگین بود و ساکت، صدایش انگار که طنین میانداخت.
دست انداخت دور الی خانمش، که دنبال ما از دست ماهرخ جان گریخته بود.
الهه با انزجار دماغ کوچیکش را جمع کرده بود. به نظر نمیآمد منت کشیدن و جبران آن همه اتفاقات، به این سادگی باشد. اما آرمان تلاش میکرد. مشغول پچ پچ کردن در گوشش بود و چند لحظه یک بار میپرسید: «ها؟»
معلوم نبود چه میگوید.
حواسم را دادم به احمدآقا اما چشمم به اهورا بود. دست زیر سرش زده و نگاهش خیره بود به کنجی.
کاش میگفتم امروز بیاید خانه ما… فکر کردم چایی را زودتر بخورم و یک بهانه بیاورم برای بیرون رفتن. هواخوری، یا چه میدانم هرچه.
مادرشان که با سینی چای آمد، آرمان پاشد ظرف شیرینی روی میز را برداشت.
یکی یکی به همه تعارف کرد و اصرار داشت برداریم: «من گرفتما»
باز عین دیوانهها تا خودش لب نزد، چیزی نخوردم.
با دهان پر گفت: «این، شیرینی کار جدیده. دیگه همه در جریانید…»
با دست امیر و اهورا را نشان داد: «از فردا شرکت در خدمتتون هستم»
دلم خواست ناله کنم.
رو به قیافه شاکی دوتا برادرش و با خوشحالی اعلام کرد: «چند وقت دیگه هم، شیرینی مدیر عاملی!»
امیر درجا گفت: «حالا اون که معلوم نیست»
آرمان: «چرا نباشه؟ بابا گفت»
نه! احمدآقا چنین کاری نمیکرد. خیانت نمیکرد به اهورا، نه… نگاهش کردم. گناهکارانه هول کرد: «مشخص نیست»
ماهرخ خانم، به حرف آمد. کاش نمیآمد: «چرا نباشه؟»
احمدآقا بهانه آورد: «اول یه مدت کار کنه، نمیشه همینطوری همه چی رو بسپارم دستش خانم»
صدای نفس کشیدن اهورا را از همانجا میشنیدم. حرص داشت، زیاد.
پدرش گفت: «اصلاً به حرف من نیست»
ماهرخ خانم: «به حرف تو گوش میدن. تو اگه بگی…»
مطمئن نبودم میخواهم اهورا چیزی بگوید یا نه. هم میخواستم از حقش دفاع کند، هم با آن قیافه میدانستم دفاعش از راه چندانی مناسبی نخواهد بود. فکر کردم شاید بهتر است خودم را بیاندازم وسط. من سابقه دعوا زیاد داشتم، در این چیزها بهتر بودم.
امیر هم انگار همین فکر را کرد. جری بود، آن هم ناجور: «اهورا چی؟ قرار بود اونو پیشنهاد بدیم»
ماهرخ خانم: «اهورا بمونه تا نوبتش برسه. آرمان پسر بزرگتره»
امیر: «مگه تخت پادشاهیه؟ چه ربطی داره. انقدر زحمت کشیده، قرارداد به این بزرگی بست»
آرمان: «خب؟ منم از اول این شرکت بودم. خودم به بابا گفتم دفتر بزنه. یادت نیست؟»
صدای اهورا که درآمد، معلوم بود روی مرز است. باز داشت میزد به سرش: «این شیش سال کدوم گوری بودی؟»
آرمان: «حالا که برگشتم»
صدای اهورا به همین سرعت داشت میرفت بالا: «نه خبر چیزی رو داری، نه میدونی چی به چیه. انتظار داری همه چیزو بسپارن دستت؟»
شرارت میبارید از چشمان آرمان: «دیگه، من و بابا حرف زدیم»
اهورا: «آره بابا؟»
احمدآقا: «گفتم مشخص نیست»
همسرش سعی کرد با زبان نرم ورود کند: «اهورا، مامان… وضعیت برادرت فرق داره»
اهورا: «چه فرقی؟ من این همه درس خوندم…»
پوزخند نشست روی لبهای آرمان: «دیدی گفتم خرخون بازی فایده نداره»
اهورا: «نه! مفت خوری و هرزه بازی فایده داشت»
آرمان ناگهان داشت از او طلبکارتر میشد: «من جون کندم تا این شرکت راه افتاد. نمیذارم به همین راحتی…»
اهورا: «تو اصلاً کدوم گوری بودی؟ معلوم نیست اونجا چه گندی زدی انداختنت بیرون»
ماهرخ خانم دستور داد: «بس کنید دیگه!»
اهورا آن سو غرولند میکرد، آرمان این سو چشمانش را تنگ کرده و با پوزخند نگاهش میکرد. اما ساکت شدند. هر ناهار با این جمع انگار قرار بود کوفت شود.
بخش نگران و عاشق وجودم، میخواست دست اهورا را بگیرد و از آنجا برویم. میخواستم آرامش کنم، دورش کنم از اینجا.
اما نه، من بیشترم اهل مبارزه بود.
این آدم همیشه فراری و ترسو، اگر بالاخره میخواست برای حقش بجنگند من جلویش را نمیگرفتم. میماندم تشویقش میکردم، با هم به خاک و خون کشیده میشدیم، اما نمیگذاشتم پا پس بکشد.
ماهرخ خانم گذاشت چند دقیقه سکوت شود و سپس آرام اما خیلی جدی شروع کرد. خطابش هم اهورا بود: «بهت گفتم آرمان فرق داره. ازدواج کرده، داره بچه دار میشه…»
اهورا: «چه ربطی داره؟»
ماهرخ خانم: «انقدر نپر وسط حرف من!»
اهورا: «مامان دیدی من این چند سال چقدر بدبختی کشیدم دیگه؟ کجا بود این پسر عزیزت؟ دنبال عشق و حال؟»
اینکه مادرش آن طرفی بود داشت حالش را بدتر میکرد و طاقتش را طاق. چند هفتهای منصب فرزند محبوب خانواده را از او گرفته و داده بودند آرمان.
آرمان گفت: «من تو فرانسه کار کردم…»
اهورا: «چه غلطی کردی؟ نشستی تلفن جواب دادی؟ من شب و روزمو گذاشتم»
ماهرخ خانم: «چیزی بهشون نمیگی احمد؟»
احمدآقا یکی دوتا قطره عرق نشسته بود روی پیشانیاش، نگاهش بین اعضای خانواده میچرخید. آخر راه دیگری پیش گرفت: «میدونید چیه؟ فعلاً میخوام خودم بمونم تو شرکت، نیازی به جانشین هم ندارم»
کمی مظلوم نمایی پدرانه هم کرد: «هنوز نمردم که عین سگ و گربه افتادید به جون هم»
نقشه اول من را آرمان اجرا کرد: «من میرم بیرون. پاشو الی»
الی تمایلی نداشت. داشت دهان وا میکرد برای مخالفت که آرمان بیخیال منت کشی شد و امر کرد: «پاشو، زود!»
رفتند حاضر شوند و خانه را ترک کنند.
باز بی حرکت نشسته بودم. حنانه بغل گوشم دندان قروچه میکرد و روی اعصابم بود. آخر امیر هم برخاست: «بریم حنا»
حنا سری برایم تکان داد و رفت دنبال شوهرش.
خانه داشت خلوت میشد و آنطور که ماهرخ خانم و اهورا زل زده بودند به یکدیگر، میدانستم منتظر فرصتند برای بحثی دوباره.
در خانه که پشت سر آن چهار نفر بسته شد، مادرشان وقت تلف نکرد: «ترانه جان میشه چند دقیقه تو اتاق باشی؟»
اهورا با دست اشاره زد بمانم و خیلی مؤکد گفت: «ترانه هیچ جا نمیره»
در مبل فرو رفتم. نه، من هیچ جا نمیرفتم. هر چه میشد کنارش میماندم.
این هفته جمعه پارت داریم 💖✨
چون میخوام این بخشو تموم کنم ولی به نظرم کوتاه بشه
خدا رو شکر دستت طلا😘
قربونت ❤️❤️
چه عالیییییی
کاش می تونستم جای ترانه کله ی اهی و مامانشو بکوبم به هم🤦🏿♀️
اهی رو دیگه چرا الان 😂
وقتی مامان هنوز ظرفیت عروس نداره زن نگیرههه
خود مامانه اصرار میکرد بگیر این بچه زن نمیخواست
ترانه خیلی گناه داره😢😢
از اول رمان تا الان خیلی فشار روش بوده
ترانه خیلی گناه داره 😢😢
از اول رمان تا الان همش داره حرص میخوره و فشار روشه
واقعا قول نمیدم بهتر بشه 😂❤️
انگار ترانه بچه ست که بره تو اتاق .اهورا خوب سرکش شده در برابر مامانش که نذاشت ترانه بره.معلومه ماهرخ داره به آرمان باج میده که زندگیش با الهه رو بهم نریزه عالی بود وانیا جان حیف که فردا پارت نیست😢
چرا هست 😂
دلم نمیاد اینجاش ول کنم تا شنبه
عشقی💝
وای ماهرخ رو اعصابببببب
کاش قلبش بگیره یه چندماهی بیفته بیمارستان راحت شیم🤣
نه بابا قلبش بگیره اهورا افسرده میشه عروسیش بهم میریزه
آرههه دیگه اونجوری هم نیست مامانشو بخواد بکشه 😂
چه عجیبی آدم شدن آرمان خان رو دیدیم امیدوارم این آدم شدنش ادامه دار باشه .
ممنون وانیا جون ❤️😍
جدی میخواید آرمان اصلاح بشه؟ من دستم تو داستان خیلی بازه اگه پیشنهاد دارید بدید 😄
خانم شما کی پارت میدی؟
نکنیا😐
من میگم یه کاری کن این گند بزنه تو زندگی ترانه و اهی بعد شما میگین اصلاح شهههه؟
من پلن خودمو اجرا کنم بهتره 🙆🏻♀️
برای آرمان راه redemption نذاشتم بخواد اصلاح بشه فکر نکنم اصلا ممکن باشه
نه ذات ادما که تغییر نمیکنه الان واقعی تره
دقیقا مثلا مهرداد یه کم اصلاح شد چون آدم زیاد بدی نبود. آرمان خیلی سیاهه نمیشه یه دفعهای تغییر کنه
درسته موافقم
نه میگم حالا که داره تظاهر میکنه به آدم شدن حداقل واسه الهه واقعا یه ذره آدم شه تا حواس بقیه از موضوع آرمان و الهه بره سمت اهورا و ترانه.این اهورای بچه ننه ام یه حرکتی بزنه ماهرخ خانم رو راضی کنه و سعی کنه مستقل بشه حداقل .
هی سعی می کنم امروز یا فردا نهایتش پارت بدم 🥺❤️.
نه نگران نباشید حواسم هست تمرکز رو فقط رو آرمان نمیذارم. رویارویی اهورا و ماهرخ جون رو در قسمت امروز خواهیم دید 😈
چرا پارت نمیاد
فرستادم چند ساعته
تائید نمیشه؟؟
نه نشده فعلا بمونیم ادمین بیاد
🥺