نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۵۵

4.5
(64)

در پنج سالگی برای آخرین بار پا گذاشتم به خانه مادربزرگ مادری‌ام. بابا بعضی آخر هفته‌ها ما را میبرد آنجا که فرزندان دختر از دست رفته‌شان را ببینند و گله نکنند.

آنجا وسط بازی با دخترخاله‌ها، عروسک یکیشان را برداشتم و با هم دعوایمان شد. از روی کینه‌توزی کودکانه برگشت به من گفت: «مامانم گفته تو مامانتو کشتی!»

آخ که گریه کردم. بابا دعوا راه انداخت، خاله‌ام جوابش را داد و تهش به من پنج ساله گفت که پا قدم بدی دارم!

بیست سال بعد، نشسته بودم کنار پدرشوهر آینده‌ام و به آن حرف فکر میکردم. از روزی که من آمدم در این خانواده… نه، از روزی که حرفم در این خانه پیش آمد، فقط با هم درگیر می‌شدند.

من خرافاتی بودم؟ نه!
اما آخر قبل من، این‌ها خانواده مهربان و محترم امیر بودند. امیر خودش یک لوده‌ی بیخیال بود. همین مامانشان، که حالا طوری نگاهم میکرد انگار به خونم تشنه است، نصف کلماتش قربان صدقه بود.

حالا چه؟ چشم نداشتند خوشی پسر وسطشان را ببینند؟ عادت داشتند همان آدم گوشه گیر و تنها باشد که پا از خانه بیرون نمی‌گذاشت؟

باز نشسته بودم وسط دعواهای این خانواده.

احمدآقا سعی در پادرمیانی و آرام کردن اوضاع داشت: «بذارید یه چایی دیگه بریزم، با هم حرف بزنیم. با دعوا که چیزی حل نمیشه»

گوشی‌اش پشت هم زنگ میخورد و هرچه قطع میکرد، بی فایده بود. آخر پاشد رفت اتاق جواب بدهد.

تا او مشغول بود، ماهرخ خانم دوباره گفت: «ترانه یه لحظه اگه…»

اهورا: «از جات تکون نمیخوری ترانه»

ترانه که من باشم، چسبیده بود به دسته مبل و شده بود عین مجسمه. مثل این همسرهای نمونه و سر به راه، روی حرف آقامان نه نیاوردم. تازه سری هم تکان دادم که یعنی چشم.

ماهرخ خانم با آن نگاه پر غیض، به خواهرش میماند و داشت مرا میترساند. پشت چشمی برایم نازک کرد: «می‌خوام چند کلمه خصوصی با اهورا حرف بزنم»

اهورا: «هرچی هست بفرمایید، من با نامزدم خصوصی ندارم»

ماهرخ خانم: «نامزدید، هنوز زن و شوهر که نشدید»

اهورا: «شما فکر کنید شدیم. زنمه، تموم»

نمیدانم این را از روی لج گفت، یا منظور خاصی داشت. هرچه بود مادرش بد برداشت کرد و برآشفت: «یعنی چی؟»
اهورا: «یعنی همین»

ماهرخ خانم: «خوبه دیگه! تو اینطوری نبودی. تازگیا چرا انقدر بی حیا شدی؟»

به اهورا برخورد: «من بی حیا شدم؟ من؟»

صدایشان هر جمله بالاتر می‌رفت و دل من هر لحظه بیشتر در هم می‌پیچید.
احمدآقا بازگشت: «چه خبرتونه؟»

خدا خدا می‌کردم او بتواند کاری کند اما اهورا فرصت نداد: «چه خبرمه؟ همه قول و قرارا رو باهاش گذاشتی، من تازه باید خبردار بشم؟»

احمدآقا همچنان بیهوده برای مصالحه تلاش کرد: «باباجان، پسر گلم، شما یه کم آروم باش. ما حرف بزنیم»

اهورا: «بفرمایید! چی میخوای بگی؟»

احمدآقا ایستاده بود همانجا نزدیک اهورا: «من گفتم فقط یه مدت بیاد کار کنه. چرا بیخودی شلوغش می‌کنید؟»

اهورا: «به خدا بخوای جاتو بدی به اون…»

ماهرخ خانم: «چرا نباید بده؟»
احمدآقا: «خانم! شما دیگه چرا؟»

ماهرخ خانم رو کرد به اهورا: «برادرته دیگه. چرا چشم نداری ببینی به جایی میرسه، زن و زندگیشو جمع میکنه؟»

اهورا: «اون چرا چشم نداره منو ببینه؟ شما چرا ندارید؟»

ماهرخ خانم: «من میخوام سرش گرم باشه، بچسبه به کار…»

اهورا پوزخند زد: «کی؟ آرمان؟ از کِی داری سعی میکنی آدمش کنی مامان؟ اون که درست نمیشه، فقط زندگی ما رو خراب میکنی»

بابا احمد مدام چشمش به من بود و به جای آن دوتا هم از من خجالت میکشید. گفت: «یه ذره آروم، ترانه اینجاست، زشته»

اهورا: «چیکار به ترانه دارید همش؟ بذار بدونه اینجا چه خبره. قراره با من ازدواج کنه دیگه»

جمله آخر را که گفت، مادرش یک چشم غره به من بیچاره زد. گویا جای پسرش، تقصیر را می‌انداخت گردن من.

احمدآقا: «بیا فرض کنیم آرمان بشه مدیرعامل…»

اهورا: «نمیخوام فرض کنم، لازم نیست»
احمدآقا: «باباجان…»

صدای اهورا خانه خالی را برداشته بود: «به همین راحتی چشم بستی رو همه زحمتای من؟ چند ساله کار می‌کنم برات؟ چقدر من بدبختو فرستادی دنبال بار؟ چند بار یه هفته ده روز تک و تنها رفتم مرز موندم… آقا دو هفته ست اومده، داری همه چی رو دو دستی تحویلش میدی؟»

احمدآقا: «اینجوری نیست»

اهورا: «چجوریه؟ روت میشه تو صورت من نگاه کنی بابا؟ سرباز بودم واست کار کردم، دانشجو بودم کار کردم. خرجشو دادی فرستادی بره اون سر دنیا دنبال کثافت کاریاش، من اینجا از زندگی و جوونیم زدم… یادته میگرن میشدم؟ یادته می‌بردیم بیمارستان؟»

رو کرد به من و از فشار زیاد، صدایش بغض داشت: «دکتر باور نمیکرد! میگفت مگه چیکار میکنه تو این سن میگرن گرفته؟ میمردم و زنده میشدم ترانه، به خدا فقط می‌خواستم بمیرم تموم بشه»

ماهرخ خانم: «اهورا!»

اهورا: «اهورا چی؟ اهورا باید همیشه پسر تو سری خور بیچارتون بمونه… من بی حیام مامان؟ من؟ فکر میکنی کاری داره مثل آرمان باشم؟ هرکی رسید باهاش بخوابم؟»

پدرش هشدار داد: «بسه دیگه!»

اهورا طاقت نشستن نداشت دیگر.
این یک کلمه زیادی قلبش را سوزانده بود. به او هرچه می‌چسبید، بی حیایی جزوش نبود. داداشم گفت این رگ گردنش حساس است، من گفتم نه. حالا می‌دیدم چطور باد کرده و نبضش با شدت میزند.

ایستاد مقابل مادرش: «یه بار جلوی عالم و آدم بی غیرتم کرد، گفتی هیچی نگو. گفتی دهنتو ببند آبرومون نره…»

ماهرخ خانم: «حواست باشه چی داری میگی»
نگاهش به من این بار نگران بود.

بخشش نداشت صدایش. دیگر داد نمیزد، اما از جدیت داشت می‌رسید به تهدیدبار شدن: «من یه عمر حواسم بوده.‌ فکر کردی نمی‌تونستم مثل آرمان باشم؟ نخواستم! نه به خاطر تو. خودم نخواستم، من! حالا شدم بی حیا؟ انتظار داری دستم به نامزدمم نخوره»

حین حرف زدن دستش را در هوا تکان می‌داد و در پایان مرا نشان داد. نگاه والدینش برگشت سمتم. حالا چکار داشت این بحث‌ها را جلوی پدرش بگوید؟ حس می‌کردم برایشان معنای دیگری دارد و نگاهم را دوخته بودم به انگشتان درهم گره خورده‌ام.

اهورا صدایم زد: «پاشو ترانه»

نگفتم چشم، چون دهانم وا نمیشد. اما به ثانیه نکشیده، مثل سرباز گوش به فرمانی روی جفت پاهایم بودم. اشاره زد و من رفتم کنارش.

دستم را محکم گرفت میان دستش.

روزی این مرد مرا نمیخواست. همین چند ماه پیش، تابستان همین امسال، نگاهش قلبم را می‌خشکاند و حالا… نفسش را داد بیرون: «من و ترانه میخوایم ازدواج کنیم»

شب خواستگاری نشسته بود لبه تختم و هی می‌پرسید: «صحیح؟ درسته؟ اعتراضی نداری که نمی‌خوامت؟»

منِ خر اگر می‌دانستم به اینجا میکشد… به اینجا که خیره شود به چشمان مادر عصبانی‌اش و بگوید: «دوسِش دارم، حرفامو باهاش زدم، تصمیمم رو گرفتم. در همون حد که واسه امیر پدر و مادر بودید، لطف کنید واسه منم رسم و رسومات رو به جا بیارید، کافیه. دستتون درد نکنه»

ترکیب آن همه اضطراب و هیجان به من نمی‌ساخت. نیم لحظه‌ای چشمانم سیاهی رفت و با آن یکی دست بازوی اهورا را چسبیدم که نیافتم.

تماشاچیان در قلبم هورا کشیده و می‌پریدند بغل یکدیگر. دوشنبه بعد مرا در برنامه نود نشان می‌دادند، می‌گفتند این دختره بازی را برده آقای فردوسی‌پور. نمیداند اصلاً چطوری. شانسی شانسی، دستش خوب بود و اینطوری شد دیگر!

داشتم تمام تلاشم را می‌کردم که وسط دعوا، از این احساس پیروزی احمقانه لبخند نزنم.

نفهمیدم دیگر چه شد. یادم نیست کسی چیزی گفت یا نه. اهورا به راه افتاد، مرا هم با خودش برد بیرون. در خانه که باز شد، باد که خورد به صورتم، قیافه نگران حنا را که آن طرف دیدم حواسم آمد سرجا.

اهورا نماند تا بپرسد امیر و حنا چرا نرفته‌اند. راه افتاد که ایوان را دور بزند و برسد اتاقش، دستم را هنوز در دست داشت و به دنبالش می‌برد.

امیر صدا زد: «واستید ببینم»
حنانه با عجله دوید و جلوی اهورا درآمد که متوقفش کند: «دمت گرم! کیف کردما»

خنده‌ای نیمه شیطانی کرد و یکی زد به بازوی من.

دست اهورا نشست دور کمرم و مرا چسباند به خودش. تازه فهمیدم هوا چه سرد است، خودم را جمع کردم و وصل شدم به گرمای تنش.

اشاره زد به برادرش: «برو ببین مامان حالش بد نشه»

امیر راه افتاد. چیزی یادم افتاد: «امیر؟»

متوقف شد. گفتم: «کیف و پالتوم»
خودم که دیگر رو نداشتم بروم داخل آن خانه. امیر سر تکان داد و رفت.

حنانه جوری به اهورا نگاه می‌کرد، انگار که سلبریتی محبوبش را دیده و می‌خواهد امضا بگیرد. با نیش باز، ناگهان چنگ زد به آستین اهورا.
اهورا خودش را کشید عقب و حنا آمد جلو: «واقعا بهت افتخار می‌کنم!»

اهورا داشت ریسِت میشد و خجالت می‌کشید.
دست حنا را انداختم پایین: «ولش کن، دیوونه بازی درنیار»

امیر برگشت و گفت حال مادرشان خوب است. وسایل مرا هم داد و با حنا رفت. خوشبختانه چیزی نگفت که یک دور دیگر بحث راه بیافتد. هر چند که به قیافه او هم می‌آمد از برادرش راضی باشد.

قبل رفتن حنانه با اهورا دست داد: «هر وقت اذیتت کردن بیا خونه ما، اصلا تعارف نکن. فکر کن خونه خواهرته»

اهورا صبر کرد تا بروند و رو کرد به من: «چی میگه این؟»

چطوری توضیح می‌دادم که ما از دست مادرت شاکی بودیم و تو دلمان را خنک کرده‌ای؟
گفتم: «دعوا می‌بینه هیجان‌زده میشه، چیزی نیست»

باد سرد می‌آمد و من همچنان کز کرده بودم در آغوشش. مرا برد توی اتاق. به بهانه اینکه آبی به دست و رویم بزنم، رفتم که یواشکی جلوی آینه روشویی ذوق کنم.

یک دختر چه می‌خواست در زندگی؟ یکی اینطور مطمئن اعلام کند که دوستش دارد. دنبال این است باقی عمرش را با هم بگذرانند.

جلو جلو در قلبم بهار شده بود. فواره آبی روشن کرده بودند و پرنده‌های کوچک، جیک جیک کنان به دورش پرواز می‌کردند‌.

وقتی برگشتم دیدم هنوز وسط اتاق ایستاده است.

عصبانی نبود دیگر، عجیب و غریب چرا. مرا که مقابلش دید، پرسید: «چیکار کردم؟»

نه، به همین سرعت داشت جا میزد؟ من حاضر نبودم برویم عذرخواهی… تو رو خدا نه.
پرسیدم: «پشیمونی؟»

سرش را به سرعت تکان داد: «نه. هیچوقت انگار… هیچوقت نمی‌تونستم انقدر راحت نفس بکشم»

نگاهش چرخید دور اتاق و دیوار‌های تنگش را از نظر گذراند: «بیا بریم»

من: «کجا؟»

اهورا: «بریم… دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم، داره حالمو بد می‌کنه. میخوام برم بیرون»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
33 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Novel
Novel
25 روز قبل

ممنون از پارت 🙏🙏🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
25 روز قبل

آفرین به اهورا👏👏👏 فکر نمیکردم اینجوری جلوشون در ییاد
ممنون وانیا جان عالی بود روز نویسنده رو به شما و همه نویسنده‌ های سایت تبریک میگم موفق باشین😍🌹🌹🌹

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
25 روز قبل

واقعا لذت بردم منم خوشحالم از وجود شما با این قلم توانا و وظیفه شناسیتون تو این سایت

Novel
Novel
25 روز قبل

رفتار حنانه جالب بود
و بلاخره این روی اهورا رو هم دیدیم

Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
25 روز قبل

به شخصیت امیر مییاد مکمل خوبین😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
25 روز قبل

اکککککککککککککککک خیلی خوب بودششششششش ینی حال کردم با کار اهورا🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

فاطی🌨️🌨️
فاطی🌨️🌨️
25 روز قبل

وای عاشق این رمانم .مرسی که امروزم پارت گذاشتید🌹🌹😍😍

Sahel Mehrad
25 روز قبل

ماهرخ=game over

Sahel Mehrad
پاسخ به  وانیا
25 روز قبل

دارم فکر می کنم اگه مادر شوهرم مثل ماهرخ شد چجوری از وسط نصفش کنم که شوهرم نفهمه🤦🏿‍♀️

Sahel Mehrad
پاسخ به  وانیا
25 روز قبل

سیانور بذارم لابه لاشون🥲

Sahel Mehrad
پاسخ به  وانیا
25 روز قبل

نه اون دیگه خیلی ترکی و ضایعس 😂

آخرین ویرایش 25 روز قبل توسط Sahel Mehrad
Setareh.sh
Setareh.sh
25 روز قبل

چه عجب این آقا اهورا یه خودی نشون داد😎💪 .همه باهم آفرین اهی جون😍❤️.

فاطمه
25 روز قبل

بابا ماشالللههههه
کیف کردما عین تماشاچیای قلب ترانه

Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
25 روز قبل

اخه انصافا فوق العاده بود از اهورای تیتیش مامانی بعید بود اینکارا😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
25 روز قبل

این حرفا رو دل بچه عقده شده بود این همه سال خوب شد همه رو ریخت بیرون .که همه از صدقه سر عشق ترانه بود😂

امیر
امیر
25 روز قبل

امروز پارت نمیدی وانیا خانم

امیر
امیر
پاسخ به  وانیا
25 روز قبل

ممنون اززحمات شما

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
25 روز قبل

سه بار این پارتو خوندمو پارت جدید نیومد😂

دکمه بازگشت به بالا
33
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x