رمان پسر خوب – پارت ۵۶
اهورا شنبه مستقیم به انبار رفت و نیامد دفتر شرکت.
من هم تا آرمان رسید در اتاق را قفل کردم. باز نشسته بودم کنار امیر، دوتا لیوان چای سر میز بود، با یک بایندر زرد بزرگ. آورده بودیم که آمار انبار را اصلاح کنیم اما حواس پرتمان نمیگذاشت.
از آنجا به بیرون دید داشتیم. دوتا کارگر باربری میز بزرگی را میآوردند داخل. آرمان کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت و با دستی فرو رفته در جیب به کارها نظارت میکرد. ما هم از دور تماشاچی بودیم.
امیر یواشکی پرسید: «با این تیپ تو رو یاد کی میاندازه؟»
اولین چیزی که به ذهنم آمد: «لِکس لوتر؟»
امیر: «نه… ولی اونم میشه»
مکثی کرد و پرسید: «تو لکس لوترو از کجا میشناسی؟»
من: «من عمه خوبیام، با مهرسام کارتون نگاه میکنیم»
امیر: «چه زن داداشی پیدا کردم من! گیمر، آشنا با کاراکترای بتمن»
خندیدم: «مرض… ببینم بابات چیزی نگفت؟»
احمدآقا هم صبح آمد شرکت، حتما از ترس دعواهای دوباره. من رو نداشتم ببینمش، فقط سر راه سلامی کردم و دویدم رفتم. امیر اما سری به او زده بود.
گفت: «نه، فقط پرسید اَهی اومده یا نه»
من: «عه! بدم میاد اینطوری صداش میزنید»
آرمان برگشت نگاهمان کرد. سریع سرمان را پایین انداختیم. امیر انگشت گذاشت بر جای پرتی از کاغذ مقابلش و من عددی الکی را در فهرستم یادداشت کردم.
باز برگشت سر بحث قبلی: «اگه این لِکسه، اهورا میشه سوپرمن؟»
کمی فکر کردم. تصورش کردم در لباس آبی با شنل قرمز. نه، همچین تیپ و قیافهای به او نمیآمد. البته عینکش چرا و اگر موهایش را میداد سربالا… گفتم: «نخیر، من زن سوپرمن نمیشم»
آرمان آن بیرون داشت میگفت: «مواظب باشید، نزنید به دیوار»
امیر: «میز به این بزرگی رو کجا میخواد بذاره؟»
نگران بودم بگذارد اتاق اهورا، که خب بیراه هم نبود. چند دقیقه نشده آرمان آمد و صدایم زد: «خانمِ… چی بود فامیلیت؟»
گفتم: «شریف»
آرمان: «شریف، بعله! بیا در اون اتاقو باز کن»
من: «اتاق مهندس؟»
کنایه زد: «بله اتاق مهندس! سند که نزده، بیا بازش کن»
خب شاید دشمنی داشتنش با من، باعث خوشحالی بود. بهتر از این بود که مرا با نگاهش بخورد. هرچند که باز تا برخاستم، یک دور پایین تا بالایم را سیر کرد. به هرحال، چشمانش عادت داشت به چرانیده شدن.
در اتاق را باز کردم، چون چه کار دیگری میشد کرد؟ راست میگفت، دفتر متعلق به شرکت بود و او از امروز کارمند جدید. یک گوشه ایستادم که ببینم چه میکنند. خوشبختانه به میز اهورا که زیر پنجره بود دست نزدند. مبل ها را جابجا کردند تا یک سو خالی شود و میز و صندلی جدید آرمان خان را گذاشتند آنجا.
میز قهوهای سوختهای بود، خیلی مجللتر از سایر میزهای شرکت. دو تکه بود با حاشیه نقش دار و پایههای کنده کاری شده. گویی نخست وزیر قرار بود پشتش بنشیند! یک مدیریت پروژه که این حرف ها را نداشت.
آرمان کارگرها را فرستاد بروند. کمی روی صندلی جدیدش ورجه ورجه کرد تا مطمئن شود نرم است و قدش را تنظیم کرد. سپس برگشت سر وقت من، که از پشت میز اهورا نگاهش میکردم: «شما دقیقا چیکارهای اینجا؟ متوجه نمیشم»
گفتم: «دستیار مهندسم»
لب و لوچهای کج کرد: «نه بابا؟ به دستش یاری میرسونی؟»
از این حرفها که میزد، جواب نمیدادم مبادا معنای بدی داشته باشد و من نفهمم. میآمد از این مدل مردها باشد که مغزشان جایی بسیار پایینتر از سرشان قرار دارد، پشت هر جمله، منظور ناجوری دارند و منتظر فرصتند تا به تو بخندند.
جواب اگر میدادم و معلوم میشد چنین بوده، گردنش را میشکستم. ماهرخ خانم به اندازه کافی از دستم دلخور بود. نمیشد خسارت بیشتری به بار بیاورم.
پیام دادم به اهورا و گفتم چه خبر است، جواب داد که کاری نکنم و با کسی دهن به دهن نشوم.
گفتم چشم.
من فعلا دختر خوبی بودم. خیلی خوب و البته حرف گوش کن.
برای مثال شب قبل، بردمش خانه خودمان. چون خب در آن باران سیل آسا کجا میشد برویم؟ نمیخواست کسی را ببیند و خانه خالی ما مناسب ترین جا بود. نیازی نبود، اما تا پایش به اتاقم رسید، در را پشت سرش بست.
زحمت درآوردن لباسهایم را خودش کشید؛ همانجا، همان لحظه، خیلی زود.
حرف لازم نبود. احتیاج داشت، به پایانی خوش برای قدرت نمایی آن روزش. بعد از همه، حالا نوبت من بود تا بفهمم شوخی ندارد.
ایستاده بود مقابل این تن برهنه، آنقدر نزدیک که گرمای نفسهایش پوستم را نوازش میکرد. دست راستش نشست پایین صورتم و تنها یک جمله گفت: «لعنت بهت»
لرز افتاد به تمام بدنم. لعنتم کرد به لحنی که از هزاران دوستت دارم خوشایندتر بود. لعنتم کرد و بوسید.
بوسید، طوری که انگار آخر دنیاست. گویی فرصت دیگری نمانده و باید هرچه دارد را در همین یک بوسه بگذارد. بوسید و دستش لغزید از روی چانهام. آرام آرام رفت پایین، تا رسید به گردنم و همانجا ماند.
گذشت از لبها که نگاهم کند. گیر کرده بودم در دستور چند ساعت پیشش و تکان نمیخوردم. چشم حتی برنمیداشتم از آن چشمان. نمیشد، گیرایی داشت و گویی میخم کرده بود.
آنگاه، خیلی نرم و آهسته، انگشتانش پیچید به دور گلویم. ناخودآگاه سرم را کشیدم عقب و فشار دستش زیاد شد تا نگهم دارد.
آدم ممکن است ترسیدن را دوست داشته باشد؟ گمان نکنم. من احمق چرا داشتم میترسیدم و همزمان نه میخواستم فرار کنم، نه دفاع. این دفعه من تسلیم بودم. شاید برای اولین بار در زندگیام…
لبهاش تکانی خورد و دستور جدید صادر شد: «روی تخت!»
گفتم که دختر خوبی بودم؟ خیلی خوب. تمام آن بعد از ظهر هرچه گفت، گفتم چشم.
به آن قیافه نمیآمد مایل به شنیدن کلام دیگری از زبانم باشد و من هم نمیخواستم که غیر آن بگویم.
نوبت من شده بود که بفهمم. که یاد بگیرم اگر بخواهد، میتواند. که زورش میرسد با من بد کند، آسیب بزند، که حرصش از تمام دنیا را روی دختر تسلیم شدهی میان آغوشش خالی کند.
به نفس افتاده بود بالای تنم و من بی چارهاش بودم. نه اینکه اعتراضی داشته باشم، نه. میترسیدم از او و جای فرار کردن، پناه میبردم به آغوش خودش.
هر کاری توانست با من کرد. هر کاری که خواست… و راضی که شد، آرام که گرفت، کنارم دراز کشید. سر گذاشتم روی سینهاش که ببینم قلبش در چه حال است. همانجا، در اتاق در و پنجره بستهام سیگار روشن کرد و من لام تا کام چیزی نگفتم.
به زبان نمیآوردم، اما دو سه بار با من اینطور میکرد بندهاش میشدم. «نه» برای او از دایره واژگانم حذف میشد.
حالا نشسته بودم پشت میزش. خدا را شکر میکردم زمستان است و بهانه دارم آستین بلندترین لباسم را بپوشم. دیوانه یک لعنت فرستاد و تا مچ هر دو دستم را کبود کرد. شالم از سر صبح، سفت بود به دور گلویم. کسی نمیفهمید و راز ما دوتا بود، تن پر از خون مردگیهای عاشقانهام.
…
نیامد، نیامد و نیامد.
پیام میدادم و میگفتم در نبودش خبرها چیست.
نمیدانم امیر از او فرمان گرفت، یا خودش فهمید راحت نیستم با آرمان تنها باشم. بایندر را با لپتاپش برداشت آورد سر میز اهورا و این بار واقعاً باید کارمان را انجام میدادیم.
آرمان یک بار آمد بالای سر ما و چهارتا سوال بیخود پرسید، کمی روی صندلی تازهاش چرخ زد و با گوشی ور رفت، موقع ناهار هم دو ساعتی از شرکت زد بیرون.
به امیر گفتم: «این کار بکن نیست»
گفت: «بهتر. بذار چند روز بیاد، شاید خسته شد خودش رفت»
اما خب نه. وقتی برگشت، نیامد اتاق. منشی صدایم زد و گفت بروم پیش مدیرعامل.
نادان از اینکه چطور باید به چشمان احمدآقا نگاه کنم، برخاستم و رفتم.
حتما همسرش چیزهایی پشت سرم گفته بود، آن هم با حرفهایی که اهورا زد… شالم را دور گردنم محکم کردم. کاش یک وقت نمیپرسید اهورا دیشب را کجا مانده بود. حتما حدس میزد دیگر.
اما خب او بدتر از من، حتی خجالت کشید سر بلند کند. آرمان را نشان داد که پیشش نشسته بود: «با مهندس برو باباجان، پروژهها رو براش توضیح بده که دیگه شروع کنه»
بهانه آوردم: «من در جریان همه پروژهها نیستم»
احمدآقا: «خیلی خب، همون چندتا که در جریانی پوشههاش رو با خودت ببر»
باید میگفتم به من مربوط نیست. من اصلا کارمند آن یکی مهندسم، نه شرکت و شما اجازه ندارید به من امر و نهی کنید. اما خب بابا احمد بود. نمیشد بگویم نه.
از کمدش چهارتا زونکن قطور بیرون کشیدم. آرمان منتظر ایستاد و تکان نخورد تا من راه بیافتم. یک پیشنهاد خشک و خالی هم برای کمک نداد. دستم پر بود و جلوی پایم را هم نمیدیدم. مرتیکه بیشعور!
برگشتیم اتاق خودمان و نفهمیدم کجای راه، شالم افتاد پایین. ناگهان مقابلم متوقف شد. گفتم: «چی شد؟ برو کنار»
با کنجکاوی نگاهم میکرد و نیشخندش کش میآمد: «چیکار کرده برادرم!»
من: «چی؟»
تازه حواسم آمد سرجا. خاک به سرم… زونکن ها را محکم کوبیدم به سینهاش که نگه دارد و شالم را درست کردم.
آرمان: «فکر نمیکردم از این عرضهها داشته باشه»
گفتم: «خفه شو»
همینم مانده بود! قبل اینکه ادامه بدهد، خودم شروع کردم به غر زدن: «بذارشون روی میز. زود باش، کلی کار دارم»
خنده احمقانه ای روی لب هایش بود. نشست روی صندلی و آرام نیم چرخ میزد.
بساط روی میز را نشانش دادم: «این دو تا میشه پروژه عراق. این یکی قرارداد دو ساله ست، دیگه آخرشه اما تمدید میکنیم. اینم تازه اضافه کردیم…»
زل زده بود به من و اصلا گوش نمیداد چه میگویم.
گفتم: «اگه برات مهم نیست من برم. خودت بشین بخون»
آرمان: «نه آخه برام جالبه. دعا مُعا گرفتی واسش؟ چیکارش کردی انقدر عوض شده؟»
من: «عوض نشده، همینطوری بود»
ول کردم که برگردم سر میز خودم. جدی نمیگرفت و باعث میشد حرصم دربیاید. تازه اهورا هم گفته بود جوابش را نده.
آرمان اما قصد بیخیال شدن نداشت: «کی، اَهی؟ من این همه ساله میشناسمش…»
نشستم سر جای اهورا: «من از وقتی شناختمش اینطوریه»
چند دقیقه ساکت شد. از گوشه چشم میدیدم که همچنان نگاهم میکند، اما خودم را مشغول نشان دادم.
این بار صدایش را آورد پایین: «ترانه… جان من، دعا گرفتی واسش؟»
داشت عصبانی ام میکرد: «دعا چیه؟ میخوای اونا رو بخونی یا نه؟ نمیخوای ببر بذار سر جاش»
آرمان: «بعد میبرم خونه میخونم»
من: «نمیشه، پروندهها از شرکت بیرون نمیره. قرارداد توشه»
در کمال بیخیالی گفت: «شرکت بابامه»
من: «شرکت هیئت مدیره داره، چند ساله مال بابات نیست…»
صدای اهورا مرا از جا پراند: «چه خبره اینجا؟»
سریع از صندلی آمدم پایین. دم در ایستاده بود و با اخم های درهم نگاهمان میکرد. آرمان به حرکتم هرهر خندید.
گفتم: «سلام. کی اومدی؟»
همین حالا آمده بود دیگر، این مگر سوال داشت؟
اهورا همچنان حالش خوش نبود: «بیا اینجا، کارت دارم»
آرمان رفتنم را تماشا میکرد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم.
اهورا گوشه ای منتظر بود که بازخواستم کند: «نگفتم کاری بهش نداشته باش؟ نگفتم جوابشم نده؟»
جمع شده بودم در خودم و با نگرانی من و من میکردم: «من آخه… خودش… بابات گفت…»
یک لحظه به خودم آمدم و صاف ایستادم: «چرا با من اینطوری حرف میزنی؟»
اهورا: «چون میدونم همینو میخواد. انقدر باهات بحث میکنه که بره رو اعصابت. کارش همینه. نمیفهمی؟»
ظاهراً هوا بَرش داشته بود. گفتم: «با من درست صحبت کن!»
دوتایی برگشتیم سمت منشی که داشت نگاهمان میکرد. هول شد و برگشت سر کامپیوترش.
بحث را عوض کردم: «بابات گفت پروژهها رو بهش توضیح بدم. میخواد مدارک رو ببره خونه بخونه. بهش گفتم نمیشه»
اهورا: «باشه، خودم توجیهش میکنم»
آهسته گفتم: «اینجا داد و بیداد راه نندازی!»
اهورا: «نه، حواسم هست. بریم ببینم»
تکان نخوردم. اگر فکر میکرد جلوی عالم و آدم میتواند با من آنطور رفتار کند و چیزی نمیگویم، که هم اشتباه میکرد هم خیلی بیخود.
گفت: «خیلی خب! ببخشید، من معذرت میخوام. بفرمایید»
چپ چپ نگاهش کردم و همینطور که راه میافتادم گفتم: «دیگه تکرار نشه»
…
امیر داشت زر میزد.
چند شب بعد دعوتمان کرد خانهاش. نشسته بودم بین اهورا و حنا و به سخنرانی انگیزشی او گوش میدادم: «گرگها در شکار، حیوانات بسیار موفقی هستن. اگه گفتید چرا؟»
چند ثانیه سکوت کرد و وقتی کسی نپرسید چرا، خودش ادامه داد: «چون با استراتژی حمله میکنن! به جاش شیرها… فکر میکنید چرا درصد شکستشون بیشتره؟»
از حنا پرسیدم: «دیشب راز بقا دیدید؟»
حنانه: «نه بابا، تو اینستا از این چیزا میبینه»
امیر: «شیرها به جای هوش، معمولا به قدرت بدنی و سرعتشون تکیه دارن. اینه که طعمه راحتتر از دستشون فرار میکنه»
سه تایی، گیج و سردرگم نگاه میکردیم ببینیم به کجا میخواهد برسد.
از اهورا پرسیدم: «تو انبار چیزی نیافتاده رو سرش؟»
گفت نچ و تکیه داد به پشتی مبل.
امیر: «ببینید، ما باید با هم علیه دشمن متحد بشیم»
پرسیدم: «اخبار زیاد میبینه؟»
حنانه: «اینستا، هرچی میکشم از اینستاگرامه»
امیر دیگر بیخیال شد. آمد دو سه قدمی ما و دست هایش را زد به کمر: «چرا منو جدی نمیگیرید؟»
اهورا: «چون داری مسخره بازی درمیاری. برو سر اصل مطلب!»
امیر: «اصل مطلب اینه که اگه میخوای جلوی آرمان دربیای، با داد و بیداد نمیشه. باید یه راه بهتر پیدا کنیم»
به نظر نمی آمد اهورا چندان تحت تاثیر قرار گرفته باشد. بی حوصله لم داده و دستش را زده بود به پیشانی.
من به جایش پرسیدم: «چه راهی؟»
امیر: «میگن دوستت رو نزدیک نگه دار، دشمنت رو نزدیک تر»
من نپرسیده، حنا گفت: «اینستا، همش اینستا»
امیر: «دارم میگم باید خودمونو بهش نزدیک کنیم، وانمود کنیم دوستیم»
اهورا زیر بار نمیرفت: «اونم باور میکنه من میخوام دوستش باشم؟»
امیر: «به همین سرعت که نه. آروم پیش میرم»
هرچه آن دوتا جدی نمیگرفتند، من داشتم جذب میشدم: «چجوری؟»
امیر نشست لبه میز: «مامان که کوتاه نمیاد. بازم سعی میکنه این دوتا رو آشتی بده… درسته داداش گلم؟»
داداش گلش سر تکان داد.
امیر: «یه کمی ناز کن، هارت و پورتت رو داشته باش، ولی تهش قبول کن. نه به همین راحتیا، منت بذار! بگو فقط و فقط به خاطر گل روی مامان دارم میام جلو»
اهورا: «بعدش؟»
امیر: «بعدش نه، قبلش! از این طرف من کم کم نزدیکش میشم. قابل باوره، نه؟ کسی به من شک نمیکنه»
تایید کردم: «نه، تو با همه رفیقی»
امیر: «دقیقا. اونم که برادرمه. خون خون رو میکشه، از این چرت و پرتا»
من: «حالا بعدش چی؟»
امیر: «اون که همیشه داره یه گندی بالا میاره! آتو میگیریم، سند و مدرک جمع میکنیم… بفهمیم از کجا میشه بهش ضربه زد»
انگار که برای آرمان خیلی مهم بود و اهمیتی میداد! کیف هم میکرد اگر میخواستیم با او بجنگیم.
اهورا پرسید: «آخرش گشتی دنبال اون چیز؟»
تیز شدم سمتش. یادم افتاد قبل از عروسی، این دوتا مدام پچ پچ میکردند و به ما نمیگفتند چه خبر است.
درجا پرسیدم: «چی؟ چیز چیه؟»
امیر: «گشتم اما نبود. تو مطمئنی؟»
اهورا: «احتمالش زیاده»
گفتم: «خب بگید دیگه! اَه»
داشت قهرم میگرفت که اهورا صاف نشست و به حرف آمد: «یادته سر ناهار شلوغ کرد؟»
من: «خب؟»
اهورا: «حالتش عادی نبود»
نگاه کردم ببینم حنا میفهمد یعنی چه یا نه. آرمان که کلا عادی نبود.
ادامه داد: «یه چیزی زده بود»
حنانه: «چی مثلا؟ مواد؟»
دوتا برادر باز همدیگر را نگاه میکردند، گویی مطمئن نبودند.
من: «مواد… اون وقت… مگه نباید توهمی چیزی بزنه؟»
امیر: «اگه زیاد بزنی. در حد کم فقط اعتماد به نفستو ببره بالا، حالتو خوب کنه»
سوال این بود که چرا دارند همچین ادعایی میکنند.
امیر گفت: «اون روز یه کم زیاده روی کرد. در حالت عادی تا اونجا پیش نمیره… از زنشم که پرسیدم انکار نکرد، اونور گاهی میزده»
سر شام دوتا برادر داشتند بحث میکردند.
امیر: «ماری؟»
اهورا: «دنبال بچه بازی که نیست… استنشاقی»
امیر: «آره، نه بو هم نمیداد»
حنانه: «اشتن.. اش.. چی؟ اسم مواده؟»
امیر: «یعنی از دماغ میکشن بالا»
حنانه: «آها! از اونا!»
امیر همینطوری بیخود پاشد و فرق سر او را بوسید: «قربون خانم پاک و معصومم برم»
من دقیق بودم به مکالماتشان: «شماها چرا معصوم نیستید؟ از کجا میدونید؟»
امیر: «ما با آرمان بزرگ شدیم. فسق و فجوری در جهان نیست ازش بی اطلاع باشیم»
رفتنی باز سخنرانی کرد، این بار فقط برای اهورا: «تو از همه ما بهتر میشناسیش. باهوش باش اهورا. این آدمو فقط باید بازی داد»
اهورا هنوز چندان قانع نشده بود. تنها یک باشه الکی گفت.
چند دقیقه بعد، در آسانسور بودیم و میرفتیم پایین.
بعد آن روز، یقه اسکی میپوشیدم که اتفاق غیرمنتظره دیگری نیافتد. هرچند که شاهکارش دیگر داشت زرد میشد.
در آینه یقه را کشیدم پایین و وانمود کردم دارم نگاهی میاندازم. آزار داشتم، میخواستم ببیند چه کرده است. دیگر شبها زیاد با هم حرف نمیزدیم. آدم همیشگی نبود که بحث را بکشانم به آنجا. دیگر طاقت نداشتم، چیزی قلقلکم میداد برای جلب توجهش.
جواب هم داد و چرخید سمتم: «ببینم»
یقه را مرتب کردم: «نه نمیخواد»
خیلی عادی ایستادم کنارش و حواسم را دادم به نمایشگر طبقه در بالای در.
او اما سرش را رساند دم گوشم: «اون روز… اذیت شدی؟»
من: «نه»
اهورا: «تند رفتم؟»
من: «میگم نه»
انتظار سوال بعدیاش را نداشتم: «خوشت اومد؟»
پشت گردنم یخ کرد و موهایش راست شد. با دست هلش دادم: «نخیرم»
خنده شیطنت باری نشست روی لبهایش. گمانم آن چند روزه، این اولین بار بود که میخندید.
اما کوتاه نیامدم: «دیگه تکرار نشه»
میدانست دروغ میگویم، نه؟ میدانست که کنایه زد: «چشم!»
من: «زهرمار!»
خندید. آخ که میآمد خنده به صورتش… زندگی ام را شیرین میکرد هر بار. نمیشد همیشه اینطور بماند؟
گفتم: «به حرف امیر گوش بده»
اهورا: «امیر از این نقشهها زیاد میکشه»
یادآوری کردم: «آخرین نقشهش این بود که من و تو با هم ازدواج کنیم. بد شده؟ پشیمونی؟»
جواب نداد و باز خندید. آسانسور صدای دینگی داد و درش وا شد. رسیده بودیم به همکف. راه افتادم به طرف بیرون و او داشت پشت سرم میگفت: «ولی خوشت اومد، میدونم»
چقدر اینا گوگولین
🥰❤️✨
آقا من آرمانو ب تموم کثافت کاری هاشو و کثافت بودنش دوس دارم🤣🤣🤣🤣
عجب گیری افتادم من از دست شماها 😂😭
شماهایی که نقش منفی میپسندین رو درک نمیکنم …..
شماها چند سالتونه؟ من حس میکنم به سن و ساله چون خودم قدیما خوشم میومد الان اصلا
من که ۱۹ سالمه
جدی؟ خب پس به سن نیست من ۲۸م 😂
موافقم با حرف شما
ببین ناول عزیز بنده اصلا اینجوری نیستم که نقش منفی پسند یا نقش مثبت پسند باشم ینی یکجور نیستم شده از مثبتم خوشم بیاد برام طنز بودن آرمان مدنظره ولی خب با اون بخش از شخصیتش که با همه یه دور تفریح میکنه حال نمیکنم ولی بقیه مشکلی نداره از الهه ام بدم میاد چون معتقدم اون باید یه جوری شوهرشو جمع کنه که نمیکنه برای همین آرمان رااااحت به کثافت بازیش ادامه میده الان نمیدونم چرا دارم اینارو توضیح میدم ولی خواستم بدونین من اینجوری نیستم که همیشه شخصیت منفی رو دوست داشته باشه😂😂😂
شایدم اسن محبوبیت که نه معروف بودن و مشهور بودن شخصیت منفی مربوط به پدیده آشنایی زدایی باشه ینی به این معنی که ما به شخصیت مثبت عادت کردیم و منفی برامون چیز بیشتری داره چی میگن؟
همونه بیشتری داره بیشتر به چشمون میاد🙂💕
من که از بچگی شخصیت منفی همه فیلمارو دوست داشتم دارم به سلامت روانم شک می کنم😐
مثل خاله منیر که میگه باید شوهراتونو جمع کنید 🤣🤣 آرمان جمع شدنی نیست بذارید ببینم کی به بخش الهه میرسم
امیر خیلی باحاله یه آدم اینجوری تو هر خونه ای لازمه با اون نقشه کشیدناش😂 تا فردا همین موقع بلید صبر کنیم تا پارت بعدی بیاد 😳
دستت طلا وانیا خانم عالی بود
به نظر خودم امیر بین برادراش از همه بهتره 😂
خوش قلبه بچه😝
نظر منم همینه
وای اهی جون و کارای خاک بر سریش با ترانه فقط 😂🤣😈🔞
خوشت اومد؟ 😈
آره عزیزم 😍 ❤️.تا حالا فکر می کردم منحرف خانواده آرمانه😂🤦ولی آهی از آرمانم منحرف تره 😂🤣.
کجاش منحرفه طفلکی با نامزدش بوده محرمیت هم که خوندن😂 آرمان زنای مردمو میبره😂
امیر بالا خونه رو اجاره داده🤦🏿♀️
پیشنهادش که خوب بود ….
کلا شخصیتشو میگم