رمان پسر خوب – پارت ۵۷
این بار قرار بود خودم عروس شوم!
غروب که رسیدم خانه، داداشها منتظرم بودند. مهرداد تکیه داده به اپن و با لبخند مشکوکی نگاهم میکرد. فرداد با قیافه مشابهی، آن طرفی نشسته بود.
گفتم: «سلام. چی شده؟»
مهرداد: «احمد آقای محبیان زنگ زد»
من: «چی گفت؟»
گفته بود چه عروس پسر دزد و دعوا بیاندازی از آب در آمدهام؟ نه، در آن صورت این دوتا خوشحال نبودند.
مهرداد: «پرسید کی بیان قول و قرار بذاریم واسه عقد»
لبهایم بی اجازه کش میآمد و گونههایم میرفت بالا، نمیشد متوقفشان کنم. با نیش واز ایستاده بودم کنار داداش بزرگم و او به قیافهام میخندید.
فرداد با تأسف نچ نچی کرد: «میبینی چه شوهر دوسته؟ فقط واسه ما اخلاق نداشت»
اعتراض کردم: «باز شروع کردی! مگه اخلاق من چشه؟»
در کمال تعجب، مهرداد به دفاع از من درآمد: «سر به سرش نذار فرداد»
یکهو دستش را آورد جلو و من پریدم عقب. بازویم را گرفت و کشید: «بیا اینجا ببینم»
دست گذاشت دور شانهام و بغل نصفه نیمهای به من داد. معجزه شده بود؟ یعنی چه این کار؟ الان باید داد و بیداد راه میانداخت. به جایش گفت: «ببینید این یکی دو هفته چه روزی جفتتون هستید، بهشون خبر بدم»
سپس ما دوتا را در بهت و حیرت ول کرد و رفت.
من: «چرا همچین شد؟»
فرداد: «به خدا مریم زده تو ملاج این، عقلش اومده سرجا»
خسته بودم و حال نداشتم بروم لباس عوض کنم. با همان رخت بیرون نشستم کنار داداشم. سنگ کاغذ قیچی کردیم که کی شام درست کند و او باخت.
پارسال این موقع چه میکردم؟ کجا بودم؟ دومین ترمم در آموزشگاه بود و ذوقش را داشتم. خودم را اینجا میدیدم، ازدواج را سالها دورتر. چه الکی الکی اوضاع عوض شد!
با اهورا تصمیمها را گرفته بودیم. قرار شد اول عقد کنیم، بعد از چند ماه عروسی. تا خانه بخریم و همه چیز محیا شود، طول میکشید. در آخر گفت که به پدر و مادرش اطلاع خواهد داد.
پرسیده بودم: «مطمئنی؟ نمیخوای باهاشون مشورت کنی؟»
گفت لازم نیست. به این رفتار جدید عادت نداشتم، نه اینکه ناراضی باشم اما میترسیدم باز اختلافی پیش بیاید.
دیگر دعوایی بودنم خوابیده و داشتم عذاب وجدان میگرفتم. تقصیر من بود؟ معلوم است که نه. خودشان اهورا را به آنجا کشاندند. حق داشت دیگر. هرکسی بود قاطی میکرد.
تازه آرمان دوباره میخواست شر درست کند. چند بار دیگر ادعا کرد که مدیر عاملی از آن اوست و رفت روی اعصاب اهورا. دعوا نکردند اما باعث میشد سر لجاجتش بماند و کوتاه نیاید.
از اهورا پرسیدم: «مامانت هنوز از دستم ناراحته؟»
گفت: «مهم نیست»
و این یعنی بله!
حالا هم میخواستند بیاید خانه ما… اگر ماهرخ خانم جلوی خانوادهام چیزی میگفت چی؟ مریم مرا میکشت.
آن وقت، خاله منیر آمد خانه ما که ببیند چه شده: «باز چیکار کرده این پسره بی عقل؟»
نامزد عزیزم را میگفت.
هنوز ننشسته شروع کرد: «نه به اون وقتی که زن نمیخواست، نه به الان! این سه تا فقط بلدن خواهر بیچاره منو حرص بدن»
کمی برایش مظلوم نمایی کردم: «باور کنید اگه من حرفی زده باشم خاله! اهورا از برادرش عصبانی شد… من که مامانشو دوست دارم، همش نگران حالش بودم»
نگاه چپی به من انداخت، معلوم بود جمله آخر را باور نکرده است: «بسه، بسه! زبون نریز»
دهانم را بستم.
شروع کرد به توجیه خواهرش: «ماهرخ یه کم رو بچه هاش حساسه، وگرنه تو دلش چیزی نیست»
نه اصلا! چیزی نیست جز مادرشوهرانگی!
همینطور که حرف میزد، نگاهش میچرخید و دور تا دور خانه را از نظر گذراند: «مادره دیگه. نگران آرمانه، اونام که حرف تو سرش نمیره… خونه به اسم داداشته؟»
ذهن درگیرم از این تغییر موضوع هنگ کرد: «جان؟ بله»
در آنی واسطه گری برای حل اختلافات را رها کرد و پاشد که در خانه دوری بزند. چشمم نگران میرفت به این سو و آن سو؛ میز تلویزیون خاک داشت. رو اپنی کج بود. یکی از کوسنها افتاده بود پایین… گرمکن فرداد آن گوشه چکار میکرد؟
خاله گفت: «من یه لیوان آب بخورم»
راه افتاد سمت آشپزخانه و من به دنبالش دویدم: «بذارید خودم براتون میریزم»
اهمیتی نداد. لیوان رنگ گرفتهای برداشت و رفت سر یخچال.
اگر میخواستیم مثبت نگاه کنیم، یخچال خالی نبود! پر بود و آشفته، با سه تا قابلمه کوچک و بزرگ که به زور کنار هم چپانده شده بود. در دل دعا میکردم به خاطر آن چندتا خیار پلاسیده که فرداد بدون پلاستیک انداخته بود قفسه پایینی، آب بو نگرفته باشد.
به نظر اهورا، من در یک خانه مجردی زندگی میکردم و نمیبایست برای کمبود امکاناتش خجالت بکشم.
خب بیراه هم نمیگفت.
این خانه مامان نداشت که بخواهد وسایلش را نو کند. همیشه به خودم میگفتم به من چه؟ من همخانه فرداد بودم، همین. تا همیشه که اینجا نمیماندم. فوق فوقش خانه را تمیز نگه میداشتم و به کارهای روزمره میرسیدم.
خاله منیر کابینتها را نگاه میکرد: «نوسازی نکردین؟»
من: «نه دیگه»
خاله: «خوب میشهها»
گفتم بله همینطور است و راهنماییاش کردم سر جای قبلی.
پرسید: «خب، کجا بودیم؟»
شروع کرد به موعظه و من تنها سر تکان میدادم.
مدتی را حرف زد، مدتی که بسیار طولانی به نظر میرسید. تاکید کرد اهورا را ببرم برای آشتی: «قرار عقد رو با دلخوری نمیذارن دخترجون. بذار دل همتون خوش باشه»
گفت اینها همه تجربه زندگی است که او طی سالیان اندوخته و اگر گوش ندهم، عواقبش با خودم است.
گفتم: «آخه مگه من چیکار کردم؟ به خدا اگه…»
صدایش رفت بالا: «میدونم! میدونم تو اصلاً حرف نزدی»
هن و هونی کرد، گمانم دیگر از خانواده خواهرش خسته شده بود.
گفت: «ببین بذار رک و راست بهت بگم. تو عروسی، عروسم تهش میشه مقصر… مادرشوهر خود من، نمیدونی چه بلاها به سرم آورد!»
نیم ساعتی به شرح مصائب رفته از دست مادرشوهرش پرداخت. از ظرف شستن لب حوض وسط زمستان گفت، تا زخم زبانهایی که شنیده بود، تا شیش سال قهر و چه و چه. گفت تا روزی که نمرد، رنگ آسایش را ندیدند.
از روی ادب گفتم: «خدا رحمتشون کنه»
خاله منیر: «رحمت؟ میخوام هزار سال سیاه نکنه! زنیکه گور به گوری»
با این حال اینطور نتیجه گیری کرد: «خواهرم اونطوریا که نیست. اگه چیزی میگه از روی خیرخواهیه. یه ذره راه بیا»
گفتم: «آخه اهورا هرکاری کنه از چشم من میبینن»
نه انکار کرد، نه تایید: «خودم باهاش حرف میزنم… میدونم مشکل خواهرزاده خودمه. وگرنه تو که دختر خوبی هستی، دوستت دارم»
ده امتیاز مثبت برای ترانه!
انتظار داشتم یک ورق استیکر از کیفش درآورده و ستاره طلایی رنگی بچسباند روی پیشانیام. اینطوری روز بعد میتوانستم به همه پز بدهم که خاله منیر به من گفته دختر خوب!
اما برگشت سر بحث خانه. متراژ و سال ساخت را پرسید، اینکه اخلاق زن داداشم چطور است، دوباره کمی از خواهرش تعریف کرد و آنقدر طولش داد تا فرداد بیاید.
داداشم، چشمش که به خاله منیر افتاد هول کرد: «خوب هستید شما؟ خانواده خوبن؟»
خاله این بار چندان ذوق نکرد. گمانم دلگیر بود که چرا پس از گذشت یک ماه آزگار، برایش نوه و نتیجه پس نیانداخته اند. قیافهای گرفت و خیلی رسمی احوالپرسی کرد: «من دیگه برم ترانه جان»
گفتم: «بودید حالا، شام تشریف داشتید»
تعارف الکی میکردم. شام کجا بود؟ آبگوشت پریشب را داشتیم با عدس پلوی پس پریروز.
خوشبختانه گفت «نه دیگه برم، سرهنگ منتظره»
تا پایین همراهیاش کردم. دم در برگشت که حرف بزند. صدایش مهربان بود، اما چشمانش خط و نشان میکشید: «تو با اهورا حرف بزن، منم با ماهرخ. مادر و پسرو آشتی بدیم»
دیگر چیزی نگفتم مبادا باز شروع کند و دو سه ساعت هم در سرما نگهم دار.
وقتی رفت برگشتم بالا. دادشم داشت از یخچال تخم مرغ برمیداشت: «اومده بود واسه آشتی دادن؟»
من حتی یک کلام از مشکلات اهورا و خانوادهاش پیش او نمیگفتم. از کجا میدانست؟
خوشم نیامد: «سپیده گفته؟»
جواب نداد ولی دیگر که میتوانست به او خبر بدهد؟ دختره پررو!
نه مثل اینکه احساس خواهرشوهری در وجودم داشتم، مریم خوب بود که فعالش نمیکرد. این یکی نیامده داشت آتش به پا میکرد.
گفتم: «غذا هست، همونا رو گرم کن دیگه»
فرداد: «خودت میخوری گرم کن، من نیمرو میخوام»
نشستیم کنار هم، من آبگوشت خوردم و او نیمرو. غر میزدم که چرا قاشق روغنی را میزند در ترشی و چرا باز همان قاشق را میکند در ماست. فرداد حوصله نداشت: «کِی از این خونه بری راحت بشم»
این را گفت و دوتاییمان ساکت شدیم.
درجا حرفش را پس گرفت: «غلط کردم، ببخشید»
اما دیر بود. داشت بغضم میگرفت.
ناگهان یادم افتاد… این آخرین ماههای همخانه بودن ما بود، نه؟ همش چند ماه دیگر، گمانم تا آخر تابستان. نصفش را هم که میرفت سفر… یعنی چند تا شام و ناهار دیگر را با هم پشت این میز میخوردیم؟
فرداد: «گریه نکن دیگه»
همانطور که چشمانم به اشک میافتاد گفتم: «نه، من که گریه نمیکنم»
سپیده، یا هر زن دیگری که می آمد، خانه را عوض میکرد. کابینتی که درش لق میزد، یخچالی که برفک داشت، فرش رنگ و رو رفته آشپزخانه، میز ناهارخوری لب پریده… نه اینکه به من ربطی داشته باشد. میشد خانه خودش، من هم میرفتم دنبال زندگی ام. اما تا ابد پاره ای از دلم میماند اینجا، در همین لحظه. توی همین آشپزخانه لعنتی.
فرداد: «به خدا منظورم این نبود، شوخی کردم»
با صدای بغضی آلودی گفتم: «میدونم، فقط دلم گرفت»
از پاییز بعد، من در خانه خودم فوتبال میدیدم و فرداد اینجا. به همین سادگی! همینقدر زود؟
آن مبلها هم عوض میشد، همانی که بابا آخرین بازی را رویش دید. آن میزی که پایمان را رویش دراز میکردیم. آن روفرشی، میزتلویزیون، حتی شاید ترک دیوار را پر میکردند. گل سرخیها را من برمیداشتم، بلورها را میدادم مریم… پرسیدم: «پیش دستی زردا رو میخوای؟»
فرداد نفهمید کدام: «چی؟»
من: «اونا که… گل زرد… مال مامان بوده»
اشکهایم تند تند میریخت پایین و گریهام شدید میشد. سر چرخاندم که همه جا را ببینم؛
اهورا از آن در آمده بود تو. آنجا نشسته بود که نگاهم نکند. برایم املت درست کرد، گفته بود خودش همه چیز را درست میکند و ماند سر حرفش. یک بار در همین آشپزخانه دعوا کردیم، همینجا من دستم را سوزاندم…
ابر تیرهای داشت آسمانم را میپوشاند. فکر نکرده بودم به دلتنگیهای از راه نرسیده. به اینکه رفتن چه غمی دارد… با گریه گفتم: «قراره برم!»
این داداشم پاشد که درست و حسابی بغلم کند: «مگه کجا میری… فکر کردی از دستم راحت میشی؟ غصه نخور، من هر روز شام و ناهار خونه توام»
اشاره کردم به قاشق روغنی توی ترشی و نشد بگویم در خانه من حق نداری چنین کاری کنی، فقط بلندتر گریه کردم.
فرداد الکی میخندید: «جلوی اهورا هم خل و چل بازی درمیاری؟ یکی پیدا شده تو رو بگیره، تو رو خدا فعلاً آدم باش پشیمون نشه»
کمی شوخی کرد تا ساکتم کند. غذا را نصفه ول کردم. خودش هر چه بود خورد، جمع کرد و ظرف ها را هم شست. آمد کنارم و یک دانه شکلات از روی میز برداشت داد دستم: «پسر به این خوبیه، دوستت داره، خوشبخت میشی… گریه نکن آبجی من»
دماغم را کشیدم بالا. بحث را عوض کردم شاید که بغضم برود پایین: «تو و سپیده هنوز حرف میزنین؟»
فرداد: «آره»
من: «زیاد؟»
زیر لب گفت: «هر شب»
از خجالت کشیدنش خندهام گرفت: «خب پس جدیه»
فرداد: «نمیدونم، معلوم نیست… واقعا تا دو سال دیگه شرایط ازدواج ندارم»
من: «گفتی به دختر مردم یا سرکارش گذاشتی؟»
سپیده هرچه هم بود، اگر داداشم میخواست با احساساتش بازی کند خودم دارش میزدم. ولی گفت: «آره، میدونه. خودشم عجله نداره. مشکل فقط مادرشه»
معلوم بود حرف زدن سختش است.
من یک بار دیگر با مهرداد صحبت کردم، گفته بود خیلی به فرداد اصرار نکنم. گفت گرفتاری زیاد دارد و حوصله کم. پس حالا ساکت شدم. رفتم تخمه آوردم که فوتبال ببینیم.
گفت: «قول بده همیشه دربی رو با هم میبینیم»
من: «اگه اهورا رو اذیت نمیکنید قول میدم»
زیر لب درباره شوهر دوست بودنم غرغر کرد. باز یادش افتاد که: «اَی اَی اَی… آخه ببین، تهش یه استقلالی اومد دخترمونو برد»
هوفنهایم بازی داشت با وردربرمن و ما نمیدانم چرا همچین بازی بیخودی انقدر برایمان مهم شده بود. حتی معلوم نبود طرفدار کی هستیم، فقط حرص میخوردیم که چرا درست بازی نمیکنند. فرداد پوست تخمه ها را میریخت روی فرش، این دفعه دلم نیامد غر بزنم.
فکر خنده داری به ذهنم رسید: «اگه با سپید ازدواج کنی، با هم فامیل میشیم»
به کل از من ناامید شد: «خنگ خدا ما خواهر و برادریم، از این فامیلتر؟»
…
اسفند ماه با یک روز برفی زیبا شروع شد. دیرتر از همیشه رسیدم شرکت و اهورا را بیرون ساختمان دیدم.
با ذوق گفتم: «سلام!»
آقای مهندس نگاه کرد به دستکشهای خرگوشی جدیدم و خندید. بی توجه به اینکه میرویم سرکار، دست انداختم دور بازویش. به جهنم! داشت میشد شوهرم. میخواستم همه بدانند. حالا فرداد هر اسمی رویم میگذاشت.
تا برویم بالا فکر کردم به حرفهای خاله منیر.
پرسیدم: «چیز… تو هنوز با مامانت قهری؟»
اهورا: «نه. ولی آشتی هم نیستیم»
من: «نمیشه آشتی کنی؟»
در دلم ادامه دادم: «وگرنه خالهت منو میکشه»
اخم هایش رفت درهم. چیز دیگری به ذهنم نرسید جز اینکه: «آخه مامانته»
اهورا: «فعلا که مامان اونه»
حسودی میکرد؟ بله. بیخودی قیافه میگرفت، هنوز همان پسربچه لوس بود. طاقت نداشت ببیند به برادرش بیشتر توجه میشود. بیخیال شدم، نمیخواستم ناراحتش کنم: «میای فردا شب شام بریم بیرون؟ من هنوز شیرینی کار رو ندادم»
اهورا: «من دیگه فلافلی نمیام. شیرینی میخوای بدی درست حسابی»
گویا اینها خانوادگی بچه پررو بودند.
من: «باشه، میبرمت رستوران باکلاس آقای مهندس!»
✨❤️ بچهها اونایی که از اول نخوندید و اواسط داستان همراه ما شدید، اگه سوالی داشتید بپرسید ❤️✨
فکر کنم ماهرخ خانم تو دلش میخواد سر به تن ترانه نباشه همه کارای اهورا رو از چشم اون میبینه ممنون وانیا گلی مقل همیشه عالی بود
دیگه کلا باهاش بد شدیدا 😂
خیلی بی منطق شده یادش رفته آرزوش بود اهورا با یکی ازدواج کنه
چه جلافتااااا فلافلی چشه؟مگه حتما باید جوجه کباب باشه🤣
به این میگن نابرابری فضایییی
شیرینی بخوان بدن باید سنگین بگیری دیگه 🤣
خسته نباشی وانیا جان.
اینی که میگم کاملا سلیقه ای هست بنظر من خیلی بهتر میشه وقایع رو به شکل دیالوگی عنوان کنی. مثلا گفت و گو منیر و شخصیت اصلی داستانت به غیر از چند تا دیالوگ بیشتر از زبان شخصیت داستان و روایی شکل هست.
نمیگم بده، کاملا سلیقه ای هست اما اینکه همه داستان بخواد فقط از یک بعد روایت بشه یکم سخته.
درکل داستان جالب و قلم زیبایی داری
مرسی عزیزم از نظرت
۱. من به شخصه از دیالوگ زیاد خوشم نمیاد. یعنی داستانی بخونم همش دیالوگ باشه حوصلهم سر میره، نوشتنش هم همینطور
۲. سعی میکنم دیالوگهایی رو ذکر کنم که برای داستان فایدهای دارن. مثلا ما ده خط نصیحت خاله منیر رو بخونیم کاربردش چیه؟ در حد کلی بدونیم اومده پادرمیونی و چیزایی گفته از نظرم کافیه
۳. چون داستان ساب پلات زیاد داره و طولانیه، سعی میکنم روندش کند نباشه. این چیزای حاشیهای رو سریعتر گذر میکنم
این ماهرخ خانمم عجب جونوریه ها.بیچاره ترانه قراره گیر چه مادرشوهری بیفته🥺😭.
عاشق اینم از دستش حرص میخورید 😂
در واقعیت هم خیلی خانواده ها اینجوری هستن. چون فرزند بزرگتره نظرش مهم تره، باید توی آرامش زندگی کنه حتی اگه خواهر یا برادرای دیگش آرامش زندگیشون بهم بخوره و خیلی تبعیضات دیگری که آرامش خانواده رو بهم میزنه فقط بخاطر فرزند بزرگتر.
آره یا اون بچه که همیشه مشکل سازه بیشتر بهش توجه میکنن بچه ای که بی آزاره رو ول میکنن به امون خدا
پارت نداریم 🥺
چرا خیلی وقته فرستادم 🥲