نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۵۸

4.6
(42)

لعنتی ترین خواب عالم را دیدم. شیرین ترین کابوسی که میشد… بچه‌ای بغلم بود؛ بچه خودم، پسر من و اهورا. نمی‌دانم کجا بودیم، در چه زمان و مکانی. اما نوزاد بود هنوز. خودش را جمع کرده بود روی سینه‌ام و من او را در آغوش داشتم.

با دستان خالی بیدار شدم و تا آخر روز، نمی‌فهمیدم بیشتر غمگینم یا از آن حس شیرین توی خواب، سرخوش.

سر میز شام نگاه کردم به اهورا.
یادم نمی‌آمد پسرمان چه شکلی بود، فقط موهای پرپشت داشت. خب گمانم به ما دوتا رفته بود‌.

در آن خواب لعنتی، خریت کردم و سرش را بوییدم. مغز بی همه چیزم، یک بوی نوزاد پخش کرد که احتمالاً از بچه داداشم سراغ داشت. اما در خواب مال بچه من بود و باعث میشد بیشتر دوستش داشته باشم.
فکرش در سرم میرفت و می‌آمد، پسرم را میخواستم.

کجا خوانده بودم؟ در کدام کتاب؟ که خواب‌ها شاید دریچه‌ای هستند به جهان‌های موازی… کجا بود الان؟ کدام ترانه مامانش بود؟ کاش مواظبش باشد، خیلی زیاد. کاش دوستش داشته باشد آن بچه را که چند دقیقه مال خودم بود.

صدای اهورا مرا به خودم آورد: «خوبی؟»
مطمئن نبودم: «آره»

سر شب لباس‌های قشنگم را پوشیدم، شال قرمز انداختم سرم، خودم را خوشگل کردم و همراهش آمدم رستوران. فکر کردم ببینمش حالم بهتر خواهد شد، اما اشتباه میکردم.

خودم نگفته بود‌م؟‌ عصبانی نشدم که چرا برای بچه‌ای که حتی وجود ندارد غصه می‌خورد؟ حال چنین اندوه عمیقی داشتم و احساس حماقت میکردم.

اهورا: «چیزی شده؟»
خودم را جمع و جور کردم: «هیچی… اینجا خوبه؟ راضی هستی دیگه؟»

ایراد که نمی‌گرفت. همان فلافلی هم می‌بردمش چیزی نمی‌گفت. اما آورده بودمش یک جای قشنگ، طرف خانه خودشان. از این‌ها که دیوارش نقوش اسلیمی دارد و موزیک بی کلام پخش میکند.

گفتم: «هرچی دلت میخواد سفارش بده»
آن روز حال و هوایش خوب بود. نامردی نکرد: «هرچی؟ خودت گفتیا»
یک ضرر درست و حسابی به حساب بانکی‌ام زد. نشستیم کنار هم غذا خوردیم و حرف زدیم.

پرسید: «برام بلیط گرفتی دیگه؟»
گفتم: «آره»

داشت چند روز میرفت سفر. وقتی برگشت، با خانواده می‌آمدند خانه ما و بعد آن باید مشغول کارهای مراسم عقدمان می‌شدیم. آن شب ذوقم پر کشیده بود. قلبم یک جای دور بود، در جهانی دیگر.

میخواستم بگویم مرخصی می‌خواهم، به جایش اما این سوال از دهانم درآمد: «تو همه فکراتو کردی؟»

اهورا: «درباره چی؟»

آن یک کلمه روی زبانم نمی‌چرخید. کاش خودکار داشتم که بنویسمش روی دستمال سفره. خودم را وادار کردم: «درباره اینکه… بچه نمیخوای»

همان لحظه از گفتن پشیمان شدم. نتوانستم حالت چشمانش را بخوانم. ناراحت شد؟ نه. مهم بود هنوز برایش؟ بله.

گفت: «من که میخوام، تو نمیخوای»
من: «بعد تو هم… یعنی میگم، چیکار کنیم؟»

فکر کرده بود به این چیزها؟ تصمیم گرفته بود؟ باید الان می‌فهمیدم، نه وقتی اسممان رفت توی شناسنامه همدیگر.

اهورا: «من نمیتونم مجبورت کنم»
من: «حسرتشو نمیخوری؟»
اهورا: «شاید. نمیگم نه»

در سکوت زل زده بودیم به یکدیگر. نمی‌دانستم از کجا و چطور بحث را عوض کنم، که خودش این کار را برایم کرد: «من که نیستم، نذار آرمان با اعصابت ور بره»

من: «میشه دو روز برم مرخصی؟ خسته‌ام»
خودم هم حوصله آرمان را نداشتم.

اهورا: «آره حتما. فقط خطو روشن بذار، اگه کسی زنگ زد جواب بده»

ماشین را کمی دورتر از رستوران پارک کرده بودیم و باید چند دقیقه‌ای پیاده می‌رفتیم. لایه نازکی از برف پیاده رو را پوشانده و راه رفتن را دشوار میکرد. دستم محکم بود به دور آرنجش و آهسته می‌رفتیم که سر نخوریم.

نمیدانم چه فکری با خودش کرد که این سوال را پرسید: «یکی چی؟»

حواس من پرتِ حفظ تعادلم بود: «چی؟»

اهورا: «بچه. حتی یکی هم نه؟»

چپ چپ نگاهش کردم و او خنده‌اش گرفت. می‌خواست مذاکره کند؟ کوتاه آمده بود که کم کم راضی‌ام کند؟

گفتم: «نه. چونه نزن»
اهورا: «خودتم بچه دوست داری»
من: «هیچوقت نگفتم ندارم»

اهورا: «الکی میترسی. همه که قرار نیست اونطوری بشن…»
من: «اگه شد چی؟»

وسط راه متوقف شدم که مقابلش بیایستم. آن اطراف خلوت بود و کسی عبور نمیکرد. برف از سقف ساختمان‌ها آب میشد و صدای چک چکش می‌آمد.

گفتم: «باشه اونطوری نمیشه… من از کجا بدونم چطوری مادر یه بچه باشم؟ کی می‌خواد یادم بده؟ کی کمکم می‌کنه؟ بلد نباشم، خراب کنم، همین خود تو طلبکار میشی»

اهورا: «یعنی چی؟ چرا همیشه بدترین احتمال ممکن رو در نظر میگیری؟»

من: «دیگه هرکس یه بدی داره، اینم بدی منه»

آن شب انگار عزمش را جزم کرده بود که دعوایمان نشود. من داشتم بهم می‌ریختم و او همچنان در آرامش نگاهم میکرد: «انقدر نگرانی‌های بیخود نداشته باش»

من: «تو هم بیخودی چونه نزن. من راضی نمیشم»

یک آهی کشید از دست لجاجتم: «میخوای بدونی خوبیت چیه؟»
من: «چیه؟»

یک قدم آمد جلو، هر کلمه که گفت یک بوسه گذاشت روی پیشانی‌ام: «قدت… خیلی… مناسب… این کاره»
نشد نخندم به این کارش. راست می‌گفت، لب‌هایش کمابیش هم راستا بود با پیشانی‌ام.

بازویش را جلو آورد که بگیرم: «بیا بریم، سرده»

راه که افتادیم پرسیدم: «یعنی کوتاه‌تر بودم خم نمیشدی؟»

اهورا: «ببین! فقط دنبال بهونه‌ای ناراحت بشی… من برات زانو هم زدم، دیگه چیکار کنم؟»

دست از سر بیچاره‌اش برداشتم و سوار ماشین شدم. برایم آهنگ عاشقانه گذاشته بود. خواننده داشت چیزهایی می‌خواند در مورد خواب و خیال معشوقه‌اش.

پرسیدم: «تا حالا خواب منو دیدی؟»
اهورا: «آره، چندبار»
من: «چی دیدی؟»

فکر کرد: «نمی‌دونم، من خوابام چندان معنی ندارن. فقط میدونم تو بودی»

چند دقیقه که گذشت گفت: «چند شبه خواب مامان رو می‌بینم»

اهورا یک مقدار خرافاتی بود. باور داشت به چیزهای ماورایی.
من: «چون از دستت ناراحته؟»
اهورا: «فکر کنم»

من: «چرا نمیری آشتی کنی؟ دل خودتم پیششه»
اهورا: «گفتم که قهر نیستم»

من: «با همه بد شدی جز امیر، چجوری قراره بیاید خونه ما صحبت؟»

خانوادگی تعارفی هم که نبودند. یکهو چیزی می‌گفتند، یا برای هم اخم و تخم می‌کردند. من جلوی داداش و زن داداشم آبرو داشتم.

اهورا: «با بابا که خوبم»
من: «با مادرتم کم کم سر حرفو وا کن»

اهورا: «تو که خوشت نمیومد مامانم مامانم کنم»
من: «نگفتمم قطع رابطه کنی!»

این هم داشت می‌انداخت تقصیر من. کی گفتم داد و بیداد راه بیاندازد؟

من: «یه کم مثل امیر متعادل باش»

اهورا: «میدونی امیر چه راهنمایی کرد؟ گفت هرچی مامان گفت بگو چشم، ولی کاری که خانمت میخواد انجام بده»

دوتایی خندیدیم. گفتم: «ببین به چه روزی افتادیم امیر باید راهنماییمون کنه»

اهورا: «همین!»

هنوز از دست مادرش ناراحت بودم، اما اهورا را هم می‌شناختم. احساساتی بود و وابسته.
این پسری بود که از ترس مرگ مادر، جلوی منِ غریبه اشک ریخته بود. حالا افتاده بود سر لج، اما پشیمان میشد یک روز. آدمی که آنقدر مادرش را دوست داشت پشیمان میشد. میدانستم.

بابای من که رفت، تا چند وقت کارم شد حسرت خوردن. فکر می‌کردم به همه دعواهایی که کرده بودیم، یادم میافتاد سر چه چیزهای بیخودی ناراحتش کردم… اما دیر بود. زمان برنمی‌گشت عقب.

اهورا بدتر از من میشد حالش، سر میگذاشت به دیوانگی و من نباید اجازه می‌دادم. به خاطر خودش. چون برایم عزیز بود.

مرا که رساند، قبل پیاده شدن گفتم: «قبل اینکه بری سفر آشتی کن. به خاطر من»

جوابی نداد، بحث را هم عوض کرد: «صبح نمیخواد عجله کنی. دیر اومدی اشکال نداره»

روز اول نبودنش، از روی عادت سر صبح بیدار شدم. خانه خالی بود و ساکت. داداشم فردایی برمیگشت. تمیزکاری های مهمانی را کرده بودم، با این حال چرخی در خانه زدم که ببینم جایی ایرادی نداشته باشد. چندتا لقمه صبحانه خوردم و نشستم به مرتب کردن ظرف و ظروف داخل کابینت.

ساعت داشت میرسید به یازده که صدای زنگ آیفون آمد. فکر کردم مأمور آبی، برقی چیزیست. اما در جواب اینکه پرسیدم: «کیه؟»
صدای ماهرخ خانم آمد: «منم عزیزم»

اینجا چه میکرد؟ آمده بود تا پسرش نیست ببرد سر به نیستم کند؟ در را برایش وا کردم. لباس کهنه‌های تمیزکاری تنم بود، تا بیاید بالا بدو بدو رفتم یک چیز بهتر پوشیدم.

یکی دو روز قبل، حنانه گفته بود: «خاله منیر بدم نمیگه. تو نیت خوبتو نشون بده، حتی شده الکی»
من هم همین کار را کردم. یک لبخندی زدم و سلام گفتم، هرچند که خودش هنوز قیافه گرفته بود.

یک جعبه باقلوا داد دستم. تا نشست گفت: «منیر باهام حرف زد، گفت یه سر بهت بزنم»
که یعنی خودش مایل نبوده بیاید.

گفتم: «خوب هستن خاله؟ چند روز پیش با منم حرف زدن»
گفت: «به مرحمت شما»

حس می‌کردم سختش بوده بیاید. پا گذاشته بود روی غرورش. به نقش عروس خوب ادامه دادم و رفتم چای تازه دم آوردم با باقلوا.
مقابلش که گذاشتم گفت: «واسه شما آوردم. من که قند دارم، نمیخورم»

خودم می‌دانستم، برای همین خرما هم آورده بودم. دیگر چه می‌خواست از من؟ عروس انقدر با فکر، با محبت… نگاهش را دوخته بود به فرش: «اون روز خونه ما بودی، یه اتفاقاتی افتاد. درست نبود جلوی تو»

گفتم: «نه، پیش میاد. اشکالی نداره»
ماهرخ خانم: «تازه اومدی تو خونواده، داری میشی عروس ما…»

این‌ها به وضوح حرف احمدآقا بود نه خودش. انگار که جملات را حفظ کرده و حالا تلاش میکرد به خاطر بیاورد. خیلی سریع بیخیال شد. سر بلند کرد: «ببین ترانه، من همون دفعه اول که دیدمت ازت خوشت اومد. دیدم مثل اهورای خودم مظلومی…»

پریدم وسط حرفش: «چرا؟ چون گفتم مامان و بابام مردن؟»

آن شب تقریباً تنها مکالمه ما همین بود. تازه جز آن یک مورد، هیچ بنی بشری به من صفت مظلومیت نمی‌داد. خوشم نیامد از حرفش.

اما انکار کرد: «نه. فکر کردم دختر خوبی هستی»

ماسکم را انداختم دور: «مگه نیستم؟ چه مشکلی دارم؟»
ماهرخ خانم: «هیچی. نمیگم بدی…»

او هم خودداری را کنار گذاشت و حرصش زد بیرون: «شب عروسی امیر، چرا جلوشو نگرفتی؟ نشست با آرمان عرق خورد تو هم هیچی نگفتی؟»

من: «ببخشیدا، مگه پسرتون بچه ست که من بگم؟»

ماهرخ خانم: «من چند ساله حواسم بهش هست، با بدبختی از این چیزا کندمش»

من: «حالا که چیزی نشده، یه بار خورده»
ماهرخ خانم: «یه بارش که شد ده بار، مثل امیر آبروی خودش و تو رو جلوی همه برد میفهمی»

این حرفها به سر من نمیرفت. راست میگفت یا نه، سر موضع خودم بودم.

فنجان را برداشت که کمی چای بخورد، اما عصبی بود و نمیشد. باز گذاشت سر جایش. بی مخاطب غر میزد: «خیالم راحت بود حداقل این یکی دیگه سراغ این چیزا نمیره، یه ذره سر به راهه…»

زبان من هم دیگر به راه افتاده و سر جایش نمیماند: «مگه الان نیست؟ چشه؟»

ماهرخ خانم: «میدونی چی شد ازش قول گرفتم؟»
نمیدانستم. هر دفعه یادم میرفت بپرسم و حالا هم غرورم نمی‌گذاشت بگویم نمیدانم.

سوال دیگری پرسید: «تو از کِی خبر داری الهه نامزدش بوده؟»

من: «از همون اول»

ماهرخ خانم: «من تاکید کردم بهت نگه نامزد سابقش کیه»

من: «خودش نگفت، از امیر اینا شنیدم»

سری تکان داد: «به هرحال بعد همون، چند ماه افتاد به این چیزا. آرمان رفت، پشت بندش این یکی شروع کرد. آسایش که به من نیومده… آخر دو روز رفتم شمال، کارش کشید به بیمارستان… میدونی با چه حالی خودمو رسوندم ببینم چه بلایی سر بچه‌م اومده؟»

گاردم را آوردم پایین، داشت گریه‌اش می‌گرفت.

ماهرخ خانم: «پنج سال موند سر حرفش، تا برادرش اومد. از اولم اون این چیزا رو داد دستش. یه ماه نشده دیدم دوباره داره خاک به سرم میشه»

من: «حالا… نه نگران نباشید. اهورا که اونطوری نیست، من نمیذارم»

جعبه دستمال کاغذی را گرفتم سمتش. یاد خودم انداختم نباید با او موافقت کنم.

برگشت سر بحث الهه: «اگه می‌دونستی چرا قبول کردی بیاد خواستگاریت؟»

چرا؟ میگفتم عاشق چشم و ابروی پسرتان شدم؟ که دروغ بود. آن موقع گیر بودم و می‌خواستم زودتر با یکی ازدواج کنم؟ که باید توضیح می‌دادم چرا.

ماهرخ خانم: «من پسرمو میشناسم، اوایل دلش باهات نبود»

حقیقت را گفتم: «به خاطر شما می‌خواست ازدواج کنه»

ماهرخ خانم: «تو چی؟»

من: «منم… پسر خوبی بود… گفتم آشنا بشیم»
حوصله نداشتم از ابتدا همه چیز را تعریف کنم. به نظرم همین قابل باور آمد.

چایی‌هایی یخ کرده را بردم و دوتا تازه ریختم.
حواسم بود زیاد بحث نکنم، مبادا قرار چند شب بعد بهم بخورد. آن به کنار، اگر دعوا میشد خاله منیر دارم میزد. آن به کنارتر قلبش می‌گرفت و چیزی میشد این بار دیگر جدی جدی من مقصر می‌شدم.

این دفعه چایش را خورد.
کم کم سر درد و دلش وا شد: «من با چنگ و دندون این بچه‌ها رو بزرگ کردم. الان اون خونه زندگی رو نگاه نکن، بدبختی کشیدم. فکر می‌کنی راحته ببینم میافتن به جون هم؟»

من: «خودتونم میدونید حق اهوراست جای باباشو بگیره، نه آرمان»

ماهرخ خانم: «چیکار کنم؟ تو راهی به ذهنت میرسه بگو… من هر کاری میشد کردم این بچه سر به راه بشه. سر و گوشش می‌جنبید، گفتم زود زنش بدم درست بشه، نشد. گفتم اهورا رو بند کنم به زن و زندگی که مثل برادرش نشه، اونم بهم خورد. حالا میگم سرش به کار باشه، یه اسم و رسمی داشته باشه…»

آن هم نمیشد. هم من میدانستم، هم او، هم همه اطرافیانش.

امیدوارانه گفت: «این یکی دو هفته که بهتر شده. داره با زنشم خوب میشه»
با الهه خوب بود، باز در شرکت با هر زنی می‌نشست برای بگو بخند کردن. نمی‌فهمیدم این امید بیهوده را، اما ساکت ماندم که حالش آشفته‌تر نشود.

ماهرخ خانم: «احمد میگه راضیش کنیم برگرده فرانسه. میترسم بره اونجا، باز کاری کنه. این دفعه دیگه با یه بچه… زنشم که اصلاً براش مهم نیست، یه دکتر نمیره ببینه بچه سالمه یا نه»

دوباره گریه‌اش گرفت. در خودم نمی‌دیدم دلداری‌اش بدهم. دلم می‌سوخت اما آن نگاه‌هایش یادم می‌افتاد و جلو نمی‌رفتم. همچنان کینه داشتم.

حس کردم باید این سوال را از او هم بپرسم: «چرا این دوتا پسرتون انقدر فرق دارن؟»

ماهرخ خانم: «همش تقصیر عموشونه. پنج شیش سال احمد نبود، بهت که گفته… موندیم خونه برادرش. آرمان هر غلطی عموش کرد یاد گرفت. اهورا هم انقدر بلا به سرش آوردن کلا گوشه گیر شد»

قلبم لرزید: «چه بلایی؟»

ماهرخ خانم آهی کشید: «بچم کم زبون بود. عموش میرفت و میومد یه سر کوفتی بهش میزد. دوتا پسرشم می‌انداخت به جونش… پدر که بالا سرش نبود. یه روز میومدم می‌دیدم در روش قفل کردن، یه روز از زیر مشت و لگد بیرون می‌کشیدمش، یه بار زدن دستشو شکستن…»

من: «بعد شما… کاری نکردین؟»

ماهرخ خانم: «زورم نمی‌رسید. چند سال از تو بزرگتر بودم با سه تا بچه قد و نیم قد، اونم زیر منت جاری»

اشک می‌ریخت و دستمال توی دستش را، مثل قلب من پرپر می‌کرد. اهورا هیچوقت نمی‌گفت چه کارهایی با او کرده‌اند… می‌دانستم بد بوده، اما تصورم دعواهای کودکانه‌تری بود. بهرام را اگر می‌دادند دستم، گردنش را می‌شکستم.

ساکت نشستم و ماهرخ خانم کمی گریه کرد. آرام که شد، رفت آبی به دست و رویش زد و برگشت: «ما آخر هفته میایم اینجا، قرار مدارا رو بذاریم»

طاقت نیاوردم زبان به دهن بگیرم: «شما که با ازدواج ما مخالفید»
ماهرخ خانم: «مخالف نیستم، میگم عجله نکنید»

دوباره رفته بود در جلد مادرشوهر بودنش. پشت چشمی برایم نازک کرد: «دیگه شما که تصمیمتون رو گرفتید، نظر من مهم نیست»

نه، هنوز راضی نبود. فقط داشت کوتاه می‌آمد. می‌خواست بالاجبار اعلام صلح کند که اوضاع بدتر نشود.

من: «اینجوری نیست، مهمه»
دروغ میگفتم؟ نمی‌دانم. ته دلم میخواستم مرا بپذیرد. فقط سر تکان داد.

گفتم: «من چند بار به اهورا گفتم با شما آشتی کنه»
ماهرخ خانم: «میدونم. دیشب باهام حرف زد، گفت تو بهش گفتی بیاد جلو. منیرم هی اصرار می‌کرد، دیگه اومدم ببینمت»

بدتر از من بود این زن. لب برهم می‌فشرد که خودش را ساکت نگه دارد، اما نمیشد. موقعیت گیر آورده بود برای گله و شکایت: «فکر می‌کردم میای زیر پر و بال خودمون، میشی مثل دخترم…»

من: «من کاری کردم؟ از من بی احترامی دیدید؟ نمی‌فهمم چرا یهو ازم بدتون اومده»

ماهرخ خانم: «بدم نمیاد ترانه. فقط… فقط این پسره… من نگرانشم، می‌فهمی؟ ضعیفه…»

صدایم رفت بالا: «نخیرم نیست. همین حرفا رو بهش زدید که خودشو ضعیف می‌بینه؟ تقصیر شماست؟»

فنجان‌ها را برداشتم و کوبیدم توی سینی. تا در جوابم بلندتر داد نزده، جمع کردم و رفتم آشپزخانه. همین بود؟ مامانش می‌گفت ضعیفی که آنقدر خودش را می‌آزرد؟ هیچکس رحم نداشت به اهورا، هیچکس حتی مادرش. حس می‌کردم فقط منم که می‌بینم زندگی را چقدر سخت می‌گیرد.

ماهرخ خانم منتظرم بود. با اخم‌های گره خورده نشستم مقابلش و شروع کرد: «هنوز بچمه، واسه من هنوز اون پسر پنج شیش ساله ست. نمی‌فهمی که، مادر نیستی»

من: «مادرم بشم هیچوقت به بچه‌م نمیگم ضعیف! خوبه مثل آرمان باشه؟ خوبه هیچ جوره حریفش نشید؟»

ماهرخ خانم: «همچین چیزی نگفتم… من نیومدم اینجا دعوا کنیم ترانه»
پس چرا انقدر عصبانی بود؟
دست به سینه زدم و ساکت نشستم.

او هم دیگر ادامه نداد. کمی آرام که شد، کیفش را جمع و جور کرد برای رفتن: «پس آخر هفته می‌بینمت. به داداش و مریم جون سلام برسون»

پاشدم تا دم در رفتم.
گفت: «نمی‌خواد تا پایین بیای، خودم میرم… جمعه منیر با ما میاد»
گمانم این به صلاح همه بود. خاله می‌توانست اوضاع را کنترل کند.

پا که روی اولین پله گذاشت، برگشت تا نگاهم کند: «فکر نکنم باهات دشمنم، من هنوز دوستت دارم. دوست داشتن هم همیشه قربون صدقه رفتن نیست»

نفهمیدم یعنی چه. برایم مهم نبود، فقط می‌خواستم زودتر برود و تنها شوم. سری تکان دادم و گفتم: «خداحافظ»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر
امیر
پاسخ به  وانیا
14 ساعت قبل

انشالله بزودی خبر سلامتیت رومیدی

Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  وانیا
13 ساعت قبل

ان شاء الله خوب میشی عزیزم ☺️🌸🩷.

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
11 ساعت قبل

بلا دوره عزیزم انشالله که مشکلی نیست
منتظر گیس و کشی ترانه و ماهرخ بودم😂😂

افرا
پاسخ به  وانیا
5 ساعت قبل

نفوس بد نزن وانیا جان، انشالله که چیزی نیست‌😊 اهورا چقدر گذشته تلخ و غم‌انگیزی داشته.

آخرین ویرایش 5 ساعت قبل توسط افرا
مائده بالانی
12 ساعت قبل

عزیزم انشاالله که زودتر حل بشه مشکلت ❤️

Sahel Mehrad
11 ساعت قبل

من می چرخم تو سایت اسکار میدم فقط😂
اسکار پسر گل سایت تعلق می گیرد بهههه:
اَهی
ایشالا مشکلت برطرف شه❤️

آخرین ویرایش 11 ساعت قبل توسط Sahel Mehrad
Setareh Sh
Setareh.sh
پاسخ به  Sahel Mehrad
7 ساعت قبل

بله بله ازاین به بعد صدات می کنم ساحل اسکارها 😂🤣❤️.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
6 ساعت قبل

وقتی بهش میگن اهی ازش یه موجود چندش می‌سازم او ذهنم آخه اهورا دیگه مخفف کردن داره😂😂😂
اسمشو بزار دارا ببینم داداشای گلش چطوری میخوان صداش بزنن🤣🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x