رمان پسر خوب – پارت ۵۹
آرمان را هرچه بیشتر میشناختم، اطمینان مییافتم که از دوازده سالگی به بعد تنها رشد فیزیکی کرده بود نه عقلی. شاید همین باعث میشد خطرش را جدی نگیرم.
کافی بود بیافتد سر لج، دیگر نمیفهمید طرفش کیست، به صلاح است یا نه، نتیجه چه خواهد بود.
یا خیلی اوقات، به بچهی بیش فعالِ کَک به تنبانی میماند که مدام پی شیطنت است. کارهای عجیب میکرد، تصمیمات ناگهانی میگرفت. کافی بود از کاری منعش کنی، تا انجامش نمیداد دست برنمیداشت. از سویی مدام گند میزد به روابطش با دیگران، از سوی دیگر اگر با او سرسنگین میشدی، آنقدر میرفت و میآمد تا سر حرف را باز کند.
اهورا حوصلهاش را نداشت اما امیر از این اخلاقش استفاده میکرد. داشت کم کم وا میداد و با هم رفیق میشدند.
تا آنجا که یک روز، شرکت را گذاشته بود روی سرش. چیزی برایش تعریف میکرد و جوری میخندید که جملاتش متقاطع شده بود: «بعد… بعد بهش گفتم… گفتم… آخه…»
قهقههاش بالا گرفت و نفهمیدم ادامه جمله چه بود.
اهورا زیر لب غر میزد: «معلوم نیست چه خبرشونه»
گفتم: «چیکار داری؟ قرار بود همین کارو کنه»
اهورا: «آره، تنش میخاره بیافته دنبال آرمان»
باز حس میکردم حسودیاش شده، انگار دلش میخواست خودش هم در آن جمع باشد. گاهی چنین برداشتی از بدخلقیهایش میکردم و البته دلیل هم داشتم.
آرمان زیاد در مورد گذشته حرف میزد. نمیدانم عامدانه بود و میخواست ذهن دیگران را بازی دهد یا چه، اما حداقل روزی دو بار از اهورا میپرسید: «یادته بچه بودیم… یادته ده دوازده سال پیش…»
اهورا به او روی خوش نشان نمیداد، ولی به محض اینکه تنها میشدیم شروع میکرد به تعریف: «میدونی چی رو میگفت؟ بچه بودیم یه بار…»
این میان فهمیده بودم که با آرمانِ ساکن در خاطراتش اندازه حالا دشمنی ندارد. حتی اگر به او آزار میرساند. حتی با اینکه پشت اسمش بد و بیراهی میگفت. اما دیگر نمیخواست کاری با هم داشته باشند. به قول خودش از شش سال پیش او را مرده میدانست.
هرچند که آرمان یکی دو بار توانست مقاومت اهورا را را بشکند.
یک روز که دم ظهر دو نفری از انبار برگشتیم، برادرانش بیرون در پیاده رو بودند. کنار خودروی غول پیکر آبی رنگی ایستاده و بسیار هیجان زده به نظر میرسیدند.
تا پشت ماشین متوقف شدیم، آرمان دوید که در اهورا را باز کند: «اَهی، فقط ببین چی خریدم! میپسندی؟»
انتظار داشتم اهورا مثل همیشه به او بگوید که برود گم شود، اما دهانش از شگفتی باز مانده بود: «پیکاپ خریدی؟»
آرمان دستش را کشید: «بیا ببین، حال میکنی»
سه تا برادر جمع شده بودند دور ماشین جدید و نظر میدادند:
«صفره؟ چند سیلندر؟»
«اینو فقط بندازی بیرون شهر تو جاده»
«چند دراومد؟»
«کابینش چه بزرگه»
«رفتم تو نمایشگاه، چشمم افتاد بهش. گفتم فقط همین!»
پرسیدم: «ماشین باری میخوای چیکار؟»
آرمان جواب این سوال را نداد، به جایش با هیجان زیادی به من اعلام کرد: «جی ناینه!»
انگار که من میدانم یعنی چه. اسمش بود؟ برندش؟ موتورش؟ خدا میداند. حدود یک ربعی همانجا ایستادم و ذوق کردنشان سر یک ماشین را نگاه کردم. وا دادن امیر یک هفته طول کشیده بود، مال اهورا سی ثانیه! ناگهان چنان صمیمیتی بین او و آرمان وجود داشت که باورم نمیشد.
آرمان زد روی شانه اهورا: «یادته مینشستیم پشت پیکاپ عمو؟»
اهورا: «این کجا، اون لگن کجا… سوئیچ رو بده»
سوئیچ را گرفت و رفت سوار شود.
پرسیدم: «چرا آبی؟ قرمز نداشتن؟»
همچنان کسی به سوالات من پاسخ نمیداد و فقط با هم حرف میزدند.
آرمان خندید: «زنم منو میکشه. قرار بود سراتو بخرم»
امیر: «این حال میده بریم سفر»
آرمان: «آره؟ سه تایی با هم»
اهورا از داخل ماشین صدا زد: «بشینید بریم یه دور بزنیم»
وسط روز کجا میخواست برود؟ کار و بارش چه میشد؟
گفتم: «من میرم بالا»
تنها امیر برایم دستی تکان داد و عجلهای سوار شدند.
وقتی برگشتند، دم در اتاق منتظرشان بودم. با تعجب نگاه میکردم به اهورا که همراه آرمان میخندید: «نه خوبه، آدرس یه دیتیلینگ میدم برو پیشش…»
چشمش افتاد به من و حرفش نصفه ماند: «تو چرا نیومدی؟»
من: «کجا رفتید یه ساعته؟»
قیافه دلخور مرا دید و خودش را جمع کرد.
اهورا: «با ماشین دور زدیم. خیلی خوبه»
آرمان: «خیلی! اَهی راضی بوده یعنی تمومه»
ظاهراً ماشین بازشان نامزد من بود. هزارتا کار داشتیم، گذاشت و رفت دنبال چی؟ مرا که به کل یادش رفت.
بی حوصله گفتم: «منشی صالحی دو بار زنگ زد. سفارش آخرشون رسیده، کسری داره»
اهورا داشت برمیگشت به واقعیت: «جدی؟ باشه پس… بریم ببینم چیه»
به برادرانش گفت: «شما هم برگردید سرکارتون»
امیر: «تازه داشتیم…»
اهورا: «زود باشید، کار داریم»
در اتاق، پشت میزش که نشست آرمان صدا زد: «به نظرت بدم واسه رینگ و لاستیک…»
اهورا: «نمیدونم، ساکت باش… صالحی رو بگیر ترانه»
تا پایان آن روز دوباره جدی بود و کم حرف.
غروب قبل رفتن، آن دوتا باز مشغول صحبت درباره ماشین بودند. میدیدم حواس اهورا پیششان است. جلوی خودش را میگرفت که به بحث نپیوندد. شاید هم منتظر بود از او سوالی بپرسند ولی این اتفاق نیافتاد.
تا مرا برساند خانه، لبخند کمرنگی نشسته روی لبش و غرق افکارش بود. پرسیدم: «امروز خوش گذشت؟»
به خودش آمد: «چی؟»
من: «سه نفری رفتید دور دور کیف داد؟»
زیر بار نرفت: «نه، دور دور چیه. همینجوری گفتم بشینم پشت رُلش»
اما دو دقیقه نشده شروع کرد: «عمو فهیم یه پیکاپ داشت. ما با اون رانندگی یاد گرفتیم، من و آرمان. پشت باغ عمو زمین خالی بود، میرفتیم اونجا ماشین رو میداد دستمون»
سوال من درباره اینکه آرمان میخواهد با ماشین باری چه کند سر جایش بود، اما خب نپرسیدم. اهورا دوباره در فکر بود.
من: «شما قدیما با هم خوب بودید، نه؟ با آرمان»
اهورا: «وقتایی که عوضی بازی درنمیآورد آره»
من: «دلت براش تنگ شده؟»
حالت چشمانش تغییر کرد. لحظهای غمگین شد اما گفت: «نه، بره به درک»
این رفتارهای اهورا باعث میشد من بازگردم به باور قبلم؛ آرمان سیاه نیست. امکان ندارد باشد. خاکستری تیره شاید، اما تهش انسان بود. حتما خوبیهایی هم داشت.
دلتنگی اهورا را میدیدم، اینکه برای ساعتی مزه جمع سه نفرهشان را چشیده و حالا اینطور سرخوش است. به خاطر او هم که شده، میخواستم خوش باور باشم. تصور میکردم روزی آشتی خواهند کرد. زمان میگذشت، ما میرفتیم دنبال زندگی خودمان، گذشته کمرنگ میشد، دوری و دوستی پیش میآمد. آرمان دوباره میشد برادرش.
شاید آرمان به آن بدی هم نبود… مگر نه؟
نه، آتش شرارت آرمان دامن خودم را هم گرفت تا دست از سادگی برداشتم. اهورا بارها هشدار داد، گفت از این آدم دوری کن، گفت زبان به دهان بگیر… اما من با آرمان خان درافتادم، بدجوری هم درافتادم.
…
افکار نگران کننده را زدم کنار. یاد خودم انداختم: «امشب نه»
گفتم: «پنج فروردین چی؟ خوبه دیگه»
اهورا چنان قیافهای گرفت، انگار که توهین کرده باشم: «روز تولدم؟»
من: «آره. مگه چیه؟»
داشتیم برای تاریخ عقدمان تصمیم میگرفتیم. اول میگفت همین اسفند. اما هم عجلهای میشد، هم آخر سالی سرمان در شرکت شلوغ بود. حالا داشتیم سر یکی یکی روزهای عید بحث میکردیم.
اهورا: «تولدم باشه که هر سال فقط یه کادو بدی؟ قبول نیست»
در تقویم روزها را میرفتیم جلو. این بار رسید به: «دهم چی؟»
فرداد تازه دوش گرفته و داشت سرش را خشک میکرد. از پشت سر گفت: «دهم تولد سپیده ست»
اهورا چپ چپ نگاهش کرد: «میدونم فردادجان، لازم نیست تولد دخترخاله خودمو یادم بندازی»
گفتم: «نه. تولد تو باشه که بهتره تا تولد دخترخالههات»
فرداد: «داداش گلم شما نباید با مامان اینا میومدی؟»
اهورا از ظهر خانه ما بود. به دلایلی نمیخواستم باشد. میترسیدم طاقت نیاورم و چیزی بگویم. اصرار کردم بماند خانه و استراحت کند، اما خب تازه از سفر برگشته و یکدیگر را ندیده بودیم.
نامزد عزیزم نمیتوانست تا شب صبر کند. اگر میدانست چه رخ داده، اگر میفهمید… دلم درهم پیچید.
اهورا: «بعد از شام میرم باهاشون برمیگردم»
از ظهر نشسته بود جلوی تلویزیون، اخمهایش در هم بود و با فرداد هر چند دقیقه چیزی بار یکدیگر میکردند. چرا؟ چون سپیده زنگ زد به او، گفت بگذارد روی آیفون و تاکید کرد که فرداد باشد و بشنود. سپس اعلام کرد: «منم امشب میام!»
حالا این شاکی بود، آن یکی شاکیتر. برای سپیده اگر اینطور دلخور بود، برای من لابد خون به پا میکرد.
پاشدم دنبال فرداد رفتم آشپزخانه. یواشکی گفتم: «چرا انقدر اذیتش میکنی؟»
فرداد: «شوهر ذلیل بدبخت»
ترانه: «باز گفتیا»
فرداد: «عقد کنید این دیگه هر روز اینجاست، آره؟»
به احتمال خیلی زیاد بله. اما جواب ندادم.
از آنجا بلند بلند پرسیدم: «شام چی میخورید؟ املت یا نیمرو؟»
فرداد: «نیمرو»
اهورا: «املت»
بیخیال شدم. از فریزر بسته فلافل را درآوردم که نفری چندتا سرخ کنم. موقع شام نشستم بینشان و هشدار دادم: «هرکی تیکه بندازه باید غذاشو برداره بره تو اتاق»
اگر میخواستند بچه بازی دربیاورند، من هم با جفتشان مثل بچهها رفتار میکردم. در سکوت غذا خوردیم. تمام که شد به فرداد دستور دادم: «ظرفا رو بشور، فنجونا رو هم دستمال بکش»
فرداد: «اون چیکار کنه؟»
من: «میخواد بره گل و شیرینی بگیره… اصلا اینجا خونه توعه»
اهورا داشت در اتاق حاضر میشد. رفتم که به او بگویم: «قرار بود یه کم اذیتش کنی، چرا با هم بد شدید؟»
اهورا: «بد نشدیم… ترانه؟»
من: «بله»
جدی نگاهم میکرد: «بگو سپیده رو دید جلوی جمع پررو بازی درنیاره»
من: «این چه حرفیه؟ داداش من کجاش پرروعه؟»
اهورا: «میخوره باشه»
من: «بله؟ یعنی چی؟»
تنها شانهای بالا انداخت. کتش را برداشت که بپوشد.
از در باز اتاق نگاه کردم به فرداد که داشت کانال تلویزیون را عوض میکرد. فرداد پررو بود؟ کم رو که نبود. ولی پرروی آنطوری؟ نه، گمان نکنم.
در را کمی جمع کردم که به ما دید نداشته باشد.
من: «اهورا»
اهورا: «جانم»
باید میگفتم؟ عصبانی میشد، میدانستم. مهمانی امشب بهم میخورد؟ گمان نکنم اما خب… حنانه گفته بود آرمان هم میآید. اگر اهورا میفهمید، اگر دعوا میکرد…
بوسهای گذاشت روی صورتم و من به خودم آمدم.
نه، نمیخواستم حال خوبمان را خراب کنم. حقم بود یکی از این مراسمها را با دل خوش بگذرانم.
پرسیدم: «پس پنجم؟»
اهورا: «باشه پنجم. تو میخوای دیگه چیکار کنم؟»
پنجم عقد میکردیم، یک ماه دیگر. باید یک ماه تحمل میکردم. چجوری؟ همین حالا هم عذاب وجدان داشت وجودم را میخورد.
یاد خودم انداختم: «امشب نه» و راهیاش کردم.
تا اهورا رفت سپیده رسید، در کمال تعجب تنها. با چندتا ساک خرید در دست، از پلهها آمد بالا و مرا که دم در منتظر بودم بغل کرد. بوی باران و سرما میداد: «سلام، سلام. کسی اومده؟»
گفتم: «هنوز نه. پس مامانت کجاست؟»
سپیده: «میاد. من بیرون بودم، همون وری اومدم… سلام!»
چشمش افتاد به داداشم که از آشپزخانه آمد بیرون، با عجله رهایم کرد که برود بپرد بغل او. حداقل فرداد یک مقدار خجالت کشید و سعی کرد از او جدا شود. حالا یا خودش با ادب بود، یا قیافه گرفتن من تأثیر گذاشت.
معذبانه پرسید: «خوبی؟ رفتی خرید؟»
سپیده هیجان داشت: «آره! وای نمیدونی چیا گرفتم. اون لباس سبزه بود…»
خودش را انداخت روی مبل. شروع کرد به درآوردن یکی یکی خریدهایش و نمایش آنها به من و فرداد. لباسها را پخش و پلا میکرد اطرافش: «نمیدونی چقدر چونه زدم. فروشندهه راه نمیومد، تهش فقط تخفیف داد که شرم کم بشه»
هرهر خندید.
گفتم: «عزیزم الان مهمونا میان. میشه جمع کنی؟»
سپیده: «وای! راست میگیا»
همه چیز را چپاند داخل ساکها: «من اینا رو میذارم اتاقت فرداد»
پاشد و صاف و مستقیم رفت توی اتاق داداشم، در را هم پشت سرش بست. نگاه مشکوکی به فرداد انداختم: «از کجا میدونست اتاقت کدومه؟»
فرداد: «چی؟ خب… دوتا اتاق که بیشتر نیست. یه نگاه کنه معلومه. تو چرا حاضر نشدی؟»
این یکی هم به سرعت رفت آشپزخانه.
گفتم به من چه؟ خودم به اندازه کافی نگرانی داشتم.
در اتاقم بودم که مهرداد با خانوادهاش آمد. صدای جیغ جیغهای سپیده از بیرون به گوش میرسید: «وای عزیزم! چه نازه. بیا بغلم خاله…»
فکر کردم پریا اگر با همچین دختری آشنا میشد، سکته را میزد… پریا پیدایش نبود، باید به مادر و خواهرش زنگ میزدم ببینم چرا خطش خاموش است. عقد من هم نمیآمد؟
تقهای به در اتاقم خورد و مریم آمد تو: «حاضر شدی؟»
من: «آره تقریبا»
نیاز ندیده بودم در حد بله برون و خواستگاری به خودم برسم. موهایم را نیمه باز گذاشته و یک بلوز سفید ساده با شلوار جین پوشیدم.
مریم در را بست و آمد کنارم: «این از کی اومده؟»
سپیده را میگفت.
من: «تازه. خرید بود، مستقیم اومده اینجا»
خندید: «خوش اخلاقه، نه؟ ولی یه کم زیادی راحته»
صدای سپیده از بیرون میآمد: «فرداد کمک نمیخوای عزیزم؟»
اهورا میبایست نگران دخترخاله خودش باشد، نه داداش من!
جفت بچههای مهرداد، اهورا را دوست نداشتند. بزرگه چندان نزدیکش نمیشد و هر بار کنار هم مینشستیم، چپ چپ نگاهش میکرد. کوچیکه هم تا چشمش به اهورا میافتاد، بی دلیل میزد زیر گریه. به جایش هیچی نشده، هر دو عاشق سپیده بودند.
مهوا از بغلش بیرون نمیآمد. سپیده هی نازش میداد و بچه میخندید. مهرسام هم نشسته بود کنارش، آرنجش را گذاشته بود روی پای سپیده و با ذوق نگاهش میکرد.
سپیده پشت هم حرف میزد، بیشتر با مریم: «ناراحت نمیشی بچتو بغل کردم؟ آخه خواهرم ناراحت میشد… حساس نیستی؟ بچهها عاشق منن، آخه یه مدت مربی مهد بودم. خیلی دوستم داشتن. منم همینطور»
حس میکردم خونم دارد به جوش میآید. جوری رفتار میکرد انگار سالیان سال با این خانواده رفت و آمد داشته است. خوب بود شوهر هم نمیخواست. ایستاده بودم پشت میز آشپزخانه، وسط شیرینی چیدن متوقف شده بودم که از دور نگاهش کنم.
صدای مهرداد در گوشم آمد: «این چه قیافهایه؟»
فوری گفتم: «چه قیافهای؟ مگه چمه؟»
مهرداد: «چرا حرص میخوری؟ خودت آشناشون کردی»
من آن موقع نمیدانستم سپیده رفیق آرمان است! با هم مینشینند عرق میخورند! این را مریم هم نمیدانست که آنطور صمیمانه با او میگفت و میخندید.
مهرداد: «لنگه فرداده دیگه، بهم میان. خوار شوور بازی درنیار»
من جدی جدی خواهرشوهر بودم، آن هم از آن خواهرشوهرها! پشت ذهنم، ناخودآگاه مشغول طراحی نقشه بودم برای پایان دادن به رابطه سپیده و داداشم. نه، همچین کاری که نمیکردم. اما آخه… اگر واقعاً میشد زن داداشم چی؟ باید به مریم میگفتم چطوری است؟ نه، درست نبود.
صدای زنگ آیفون بلند شد. دخالت در زندگی فرداد را گذاشتم برای بعد، رفتم استقبال خانواده همسر آیندهام.
ماهرخ خانم اول آمد تو. دلخور بود هنوز، میدانستم. اما روی هم را بوسیدیم. سپس خاله منیر آمد، بعد هم احمد آقا.
سرم را بوسید: «دختر گل، عروس کوچیکه ما…»
حنانه از پشت سر اعتراض کرد: «من عروس کوچیکهام!»
بابا احمد: «نه دیگه، ترانه آخر اومده»
رفتند کنار و اهورا آمد.
نگاهم افتاد به نگاهش. یادم افتاد به شب خواستگاری، به بله برون، به آن همه دلهره که داشتم… یک دسته گل سرخ و سفید داد دستم، با لبخند گفت: «دوباره سلام»
باز چرا خجالت کشیدم از او؟ حالا نگاهش عشق میداد به من، حتی با اینکه ساعتی پیش داشتیم به هم غر میزدیم. دوستم داشت. هیچکس در جهان نمیتوانست غیر این را به من اثبات کند. آرمان خر کی بود که بخواهد کاری کند؟ قلبم پر بود از حس اطمینان. خنده آمد روی لبم: «سلام»
امیر پشت سرش بود.
گفت: «مبارک باشه. راضی باش از ما»
من: «ببین کارم به کجا کشیده دارم زن داداش تو میشم!»
امیر: «لطف داری»
رفت و آرمان وارد شد. دلم میخواست سر از تنش جدا کنم. اگر همه چیز را خراب میکرد… جای اهورا خودم خون به پا میکردم. ابروهایش را انداخت بالا و دستش را آورد جلو: «چطوری شما؟ به به، عروس خانم»
با بی میلی دستش را گرفتم. انگشتان باریکم را طوری در دست زورمندش فشرد که صورتم جمع شد.
لبخند کثافتش را زد: «تبریک میگم»
چرا رها نمیکرد دستم را؟ چرا آنطوری نگاهم میکرد؟ این چه مسخره بازی بود دیگر.
پیش جمع، پیش تمام خانواده خودش و من، سرش را آورد جلو انگار خواست روبوسی کند. دستم را محکمتر فشار داد که عقب نکشم. در گوشم آهسته پرسید: «قولمون سر جاشه؟»
قول ما این بود که آدم باشد.
آستین سفید اهورا را دیدم که او را از من جدا کرد. آرمان خندهای کرد و رفت دنبال بقیه. نگاهم چرخید بین قیافه ناراحت اهورا، خانواده متعجب خودم، و خانواده دل نگران محبیان.
اهورا پرسید: «چی میگه؟»
من: «هیچی»
انگشتانم را چند بار باز و بسته کردم که دردش از بین برود. اهورا مشکوک نگاهم میکرد، نمیدانم چیزی به گوشش رسید یا نه. نباید چیزی لو میدادم، آن هم نه حالا. دنبال مریم رفتم آشپزخانه. از آنجا نگاهی انداختم به آرمان و چشم تو چشم شدیم. تا جای ممکن نامحسوس، سر تکان دادم؛ بله قول و قرار ما سر جا بود.
روز قبل چیزی بین و آرمان پیش آمد. اتفاقی افتاد که هیچکس خبر نداشت. اتفاقی ناجور و نامناسب و از آن موقع خودم کلنجار میرفتم به اهورا بگویم یا نه…
این پارت هر کاری کردم اونجوری که دلم میخواست نشد. میدونم منسجم نیست 🥲
ولی گفتم یکی دو پارت بذارم ذهنم برگرده تو فضای داستان
میشه پارت بعدی هم امروز بدی کنجکاوم ببینم قضیه چیه روانم درگیر شده
بعد فردا چی بذارم؟ 😄
پارت پس فردا رو😂
خیلی به قلم مسلطی
جوری که انگار راحت مینویسی و مخاطب هم همین احساس رو داره.
به نظرم اگه توی دیالوگها گفتم رو برداری خیلی بهتر میشه
چون آدم احساس میکنه داری قصه رو روایت میکنی و در لحظه اون دیالوگ گفته نمیشه
بهم این چیزا رو میگید دلم میخواد چهار ساعت حرف بزنم براتون درد و دل کنم 😂
من اینطوری نبودم
چند سال فانتزی-جنگی نوشتم پوستم کنده شده
این داستانو به خودم میگم جدی نیست، سخت نگیر و… راحت میشه. قشنگ با هدف چرند نویسی شروع کردم ولی خیلی بهم مزه داده
مگه چهجوری هستی؟ در اولین نگاه میشه فهمید نویسنده زبردست و توانایی هستی
دایرهی لغاتت گستردهست و جمله بعدیت همیشه با جملهی قبل داستان تطابق داره
اون مورد رو هم دوستانه گفتم
به هر حال هر کسی اول برای دل خودش مینویسه بعد باقی موارد
برای هنر و تلاشت ارزش قائل شو و جدیتر روش فکر کن
مرسی عزیزم لطف داری ❤️
من البته ادبیات فارسی خوندم تو دانشگاه، از بچگی داستان مینوشتم و خانواده اهل ادبیات بودن
یه مقدار سخت میگیرم به خودم
سر اون فانتزی وحشتناک شدم چون مکانش یجورایی ایرانه در یک جهان موازی، و البته زمان گذشته ست. زبان عربی و فرانسوی و… رو فارسی تأثیری نذاشته پس باید دیالوگ شخصیتا هم ساده باشه هم تمام فارسی
جدای اون باید کلی تحقیق و مطالعه میکردم چون هدف به کارگیری افسانهها و اسطورههای ایرانی و حتی محلیه. بعدم طراحی سلاح و چه و چه میخواست… اووو پدرم دراومد
انقدر خسته شدم گفتم بیخیال بیا بریم یه رمانتیک کمدی بنویسیم، یه جا هم پستش کنم ببینم اصلا کسی از نوشتههام خوشش میاد یا نه. این شد الان چن ماهه اینجا در خدمت شما عزیزانم 😅
ماشاالله👏اصلاً از طرز نوشتارت پیداست عزیزم
اسم رمانت چی بود؟
در حال تایپه هنوز
رمان نیست در قالب short story cycle مینویسم
متوجه نشدم یعنی چی قصه رو روایت میکنی؟
منظورم این بود
وقتی میگی گفتم، انگاری یهنفر داره داستان رو تعریف میکنه
اگه برداری و با توصیفات بفهمونی که کدوم شخصیت داره صحبت میکنه خیلی بهتره
آها متوجه شدم. زیاد گفتم نمیارم با همون توصیف مینویسم. دیگه گاهی چاره نیست جز همون
خب خدا رو شکر که به سلامتی برگشتی وانیا جان
یعنی ترانه چه رازی با آرمان داره اونم تو این موقعیت حساس که میخواد عقد کنه
همه چیو بهم نریزن
ساحل گفت بذار آرمان گند بزنه به زندگیشون منم گفتم چشم 😌🫡😂
ساحل خودش داره سردار رو اذیت میکنه اینجا هم میخواد اهورا اذیت شه😂😂
من نمیدونم چرا انقدر آرمانو دوسش دارم😂😂😂😂😂😂😂😂
آقا من مغزم تاب داده در حالت عقلی نباید طرف آرمان باشه ولی شدید علاقه دارم بهش🤣
اگه سعی میکردم آرمان جذاب باشه نمیشدا 😂😂
وانیا جان
عزیزم
الهه رو بنداز بیرون من آدمش میکنم
قول میدم فقط این هوو رو بندازش اونور من بیام باورکن آرمانو مثبت تر از اهی میکنم
میدونی الهه دومین زنشه؟
اولی هم موفق نشد آدمش کنه
تو مگر اینکه دعانویس خوب سراغ داشته باشی 🤣
وانیا جون تروخدا پارت بعدی رو زودتر بزار که اگه از فضولی دق کنم تقصیر توئه😅
فردا میذارم حتما 😂❤️
آقا اهورا جدی گناه داره
از یه طرف دلش می خواد با آرمان و پسرا باشه از یه طرفم ترانه هی می خواد نذارش
ترانه رو بدین من از وسط نصف کنم لطفا 😊
ترانه چیکارش داره
خودش با آرمان دشمنه 😂
خسته نباشی
سوال!!
اهورا با آرمان الان خوبن یا بد؟
راز ترانه چیه
بدن. الهه قبلا نامزد اهورا بوده، با آرمان خیانت میکنه ازدواج میکنن
راز ترانه در قسمت بعد
اها ممنون گلم