نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۶۹

4.5
(42)

دستم را زدم زیر سرم که ببینم شوهرم چه می‌کند. مطمئن شد پنجره قفل است، ساعتش را درآورد و گذاشت روی طاقچه، گوشی را زد به شارژ، چراغ را خاموش کرد و آمد روی تخت.

با هیجان گفتم: «من امشب خوابم نمی‌بره»
چندتا مشت به بالش زد تا بیاید بالا: «ولی من میخوام تخت بخوابم»

من: «ذوق نداری نه؟»
اهورا: «ده ساعت تو راه بودیم. ذوق بمونه فردا»

شوخی هم نمی‌کرد. چشمانش را بست و به همین سادگی خوابش برد.

ما ازدواج کردیم!

دو روز قبل ایستاده بودیم پشت چراغ قرمز. صد و بیست ثانیه‌ای تا سبز شدنش مانده بود. با خوشحالی نگاه کردم به دست گل روی دامنم؛ رز سفید داشت با میخک صورتی و چندتا گل دیگر که نامش را نمی‌دانستم. بعضی‌هایش آبی یواش بود، سه چهارتایش هم زرد مایل به سبز. سر انگشت اشاره‌ام را می‌کشیدم روی لبه های رز، لطیف بود و حس خوبی می‌داد.

مثل ندید بدیدها از شوهر کردن ذوق می‌کردم.

رو کردم به اهورا: «تو استرس داری؟»
به قیافه‌اش نمی‌خورد اما گفت: «یه کم»
من: «من خیلی!»

دستم را گرفتم بالا و پشت و رو کردم که لرزشش را ببیند. زیاد نبود اما مشخص. از لحظه‌ای که آمد درِ آرایشگاه دنبالم اینطور شد. هرچه نفس عمیق می‌کشیدم بند نمی‌آمد.
با خنده دستم را گرفت در دستش و فشرد: «استرس چی؟ تموم شد. نیم ساعت دیگه زنم میشی»

یک رز سفید هم در جیب کت مشکی او گذاشته بودند. هی برمی‌گشت تا از آن نگاه‌های پر عشق به من کند. در دلم قند آب میشد. از هیجان یکسره حرف می‌زدم: «دفعه اولی که همو دیدیم یادته؟»

اهورا: «آره»
من: «ازم خوشت اومد؟»

می‌دانستم جواب نه است، برایم اهمیتی نداشت اما دوست داشتم سر به سرش بگذارم. با قیافه‌ای جدی دروغ می‌گفت: «آره… یعنی یه کم نگات کردم… تولد زن داداش دیگه؟ آره»

من: «اون شب تو کافهه چرا گفتی میرم ولی نرفتی؟»

اهورا: «ول کن تو رو خدا، یه چیزی از دهنم میپره دعوامون میشه»

خندیدم: «نه می‌خوام بدونم»

اهورا: «چرا؟ می‌خواستم ببینم این دختره کیه عقلشو داده دست امیر»

ماشین امیر پشت سرمان بود. سیستمش را روشن کرده و یک سری آهنگ شاد عروسی از دهه شصت پخش می‌شد. چند دقیقه یکبار دلقک بازی‌اش گل می‌کرد و بوق عروسی هم میزد.
اهورا به شوخی غر می‌زد: «اینم نباید دعوت می‌کردم»

آن روز به خیر و خوشی پیش رفت. نه سیل آمد، نه زلزله. در واقع یک روز آفتابی زیبا بود با آسمان آبی پر از ابرهای پفکی سفید.
رفتیم و رسیدیم و مادرش برایمان اسپند دود کرد. حال او هم خوب بود. خودش چادر سفید را انداخت سرم که بنشینم سر سفره عقد.

نفهمیدم جواب تبریک کی را چطور دادم. قلبم با هیجان می‌زد و نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. دست در دست اهورا، به دنبالش می‌رفتم.

عمویم را بعد از یک عمر دیدم. بعید می‌دانستم حتی بداند چند سالم است اما جلوی خانواده جدیدم، پشت هم دخترم و عزیزم به من می‌گفت و جوری رفتار می‌کرد، انگار که خودش بزرگم کرده باشد.
فقط یکی از عمه‌هایم همراهش بود، بی شوهر و بچه. با زن عمو دوتایی قیافه گرفتند و دور از جمع نشستند. گویی که من ارث پدرشان را خورده‌ام.
حنا در گوشم می‌گفت: «اگه می‌خواستی بسوزن به هدفت رسیدی. چشمشون داره درمیاد»
اما حالا که اینجا بودند، حس می‌کردم برایم مهم نیست.

خاله منیر، یک تنه کمبود فامیل داشتنم را جبران می‌کرد. انگار که خاله من باشد نه اهورا، شیش بار به او هشدار داد: «حواست به این دختر باشه، بچسب به زندگیت»

اهورا اگر هم قصد دیگری داشت، جرأت نمی‌کرد چیزی جز چشم بگوید. خاله او را مظلوم گیر آورده و هرچه حرص از آرمان داشت بر سرش خالی می‌کرد.

تنها اتفاق غیر منتظره این بود که سر و کله پریا پیدا شد. یک آقای مشکوک و خیلی هیکلی هم همراهش بود به اسم کیارش. به ما اطلاع داد: «دوست پسرمه»
با آن قیافه متعجبی که کیارش به خود گرفت، گمانم او هم مثل ما در جریان این موضوع نبود.

فرصت نداشتم بپرسم کجا بوده و چرا جواب ما را نمی‌دهد. یک احوالپرسی کردم، اشاره‌ای به حنا زدم که جگرش را بکشد بیرون و با یک لبخند به عروس بودنم ادامه دادم.

تصویرمان میافتاد در آینه بزرگ روی سفره عقد. تنگ ماهی اهورا جلویش قرار داشت، صبح داده بودم مریم بیاورد. دوتا ماهی با دم‌های رقصان در آب چرخ میزدند.

حنانه پشت سرم به کسی غر میزد: «نخیرم من قند میسابم، وگرنه ترانه بله نمیگه»
از جانب من چرا حرف بیخود می‌زد؟ اگر به کل قند نمی‌سابیدند هم… دورغ چرا، بله را می‌گفتم.

عاقد آمد و آن سوی اتاق نشست مقابل ما. بابا احمد از همانجا برایم لبخند زد. عمو نشسته بود کنارش، مهرداد هم کنار او. یک آن دلم گرفت… اما پیش از آنکه اتفاقی بیافتد صدای اهورا در گوشم آمد: «قول دادیا»

روز قبل آمد خانه ما. آخرین ناهار قبل ازدواج غذای عجیب و غریبی گذاشتم مقابلش که حاصل بود از ترکیب هرچه در یخچال داشتیم. هم من میرفتم سفر، هم فرداد. باید زودتر همه چیز مصرف می‌شد.

گفتنش راحت نبود ولی دهان باز کردم: «من ممکنه فردا گریه کنم»
اهورا: «چرا؟»
من: «چون که… مامان و بابام…»

همان موقع حتی بغض داشتم. به زور قول گرفت که گریه نخواهم کرد. گفتم امکان پذیر نیست.
شوخی بیخود می‌کرد، شاید که حالم بهتر شود: «اونجا مثل اینور که نیست. میذارن یه ساعت واسه عقد دخترشون بیان، خیالت راحت باشه»

آقای مهندس ظاهرش نشان نمی‌داد اما از من خل و چل‌تر بود. اعتقاد جدی داشت به وجود ارواح، ماورا الطبیعه و از این دست امور: «ممکنه دوستاشونم دعوت کنن. با بابابزرگم اینا هم که آشنان… میان»

داشتم می‌شدم همسر این آدم! حداقل مرا می‌خنداند.

خطبه را خواندند و طول کشید تا بله را بگویم.
یک بار رفتم برای چیدن گل، یک بار جهت گلاب آوردن، سومین بار زیر لفظی گرفتم و دفعه چهارم دیگر وقتش بود که رضایتم را اعلام کنم.

گفتم با اجازه بزرگترها… و عمویم سر بیخودی برای حفظ ظاهر تکان داد. اما منظور من بابا بود. دوست داشتم فکر کنم این پسره راست می‌گوید و کنارم است.

بغضم را به زور فرو بردم و گفتم بله. خیالم راحت شد. استرسم به پایان رسید… داماد هم که آنقدرها ناز کردن نداشت. زود و سریع، همان بار اول بله را داد. و ما شدیم زن و شوهر.

حالا کنارم خوابیده بود.
پس از یک ماه تمام، بالاخره مغزم داشت آرام می‌گرفت. تمام دغدغه‌ها را جا خانه گذاشتم و آمدم. تمامشان خیلی دور و کمرنگ به نظر می‌رسیدند و نمی‌خواستم به سراغشان بروم. تنها اینجا بودم، در کنار او.

در خواب چیز نامفهومی زمزمه کرد. قبل آمدن امیر به من هشدار داد: «این تو خواب حرف می‌زنه، میدونستی؟»
گفتم که خبر دارم.
اما این را نمی‌دانستم که: «چیزی بگی جوابتم میده»

امیر ویلای دوستش را برایمان گرفت که چند روز آنجا بمانیم. صبح رفتیم در خانه‌شان برای خداحافظی و گرفتن کلید.

گوشه پیاده رو با حنانه حرف می‌زدم: «بعد سه ماه بی خبر پیداش شد که چی؟ پسره کی بود باهاش؟»

حنانه: «باز یه قرار با یکی رفت، اسمشو گذاشت دوست پسر»

من: «چرا برداشت آوردش عقد من؟»
حنانه: «دختره جوگیر! دیگه تا آخر عمر کیارش تو عکس و فیلمات هست»

کیارش نمیدانم که بود و چه می‌کرد، اما داشت می‌شد نسخه دوم امیر. هیچی نشده از او خوشم نمی‌آمد.

اهورا آن سو با برادرش بحث می‌کرد: «میخوایم خودمون بریم، بیخیال شو»

امیر گیر داده بود: «خب ما هم بیایم، چی میشه؟»

اهورا: «میخوام با خانمم تنها باشم، نمیفهمی؟»

امیر: «آها! اینو بگو»

اهورا صدایم زد: «خانم بیا سوار شو»

شوهرم… حالا دیگر شوهرم بود! هیجانش را جور دیگری نشان می‌داد. آن دو روز بعد از عقد می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت: «خانم؟ خانم بیا کارت دارم… واستا از خانمم بپرسم… نه من و خانم نیستیم… آخه خانمم گفت…»

به دلیل نامشخصی خجالت می‌کشیدم: «خب مثل قبل اسممو بگو»

اهورا: «پس چرا ازدواج کردیم؟ خانممی، خوشت نمیاد؟»

من بیخود می‌کردم.
از خودم انتظار این همه ذوق و شوق برای ازدواج را نداشتم، کم‌کم نتیجه می‌گرفتم حق با فرداد است.

فرداد و اهورا آشتی کردند.
مهرداد موقع تحویل سال، وادارشان کرد روی یکدیگر را ببوسند. اهورا تمایلی نداشت اما حرف داداشم را زمین نیانداخت. فعلا بینشان صلح برقرار بود.

امیر گفته بود: «رابطه بین همسر با خانواده‌ت رو تو باید مدیریت کنی»

من مدیریت بلد نبودم. فردای عقد، سر صبحانه رک و راست به فرداد گفتم: «از این به بعد نبینم به رفت و آمد اهورا گیر بدی، دیگه شوهرمه»

با نگاهی که او به من انداخت، بعید می‌دانستم جدی بگیرد. پس زدم به مظلوم نمایی: «می‌خوای این چند ماه آخر با دلخوری بگذره؟ تو که این همه سال نگهم داشتی…»

فرداد: «مگه گربه‌ای نگهت دارم؟»

من: «بالاخره لطف کردی گذاشتی تو خونه‌ت زندگی کنم»

موفق شدم ناراحتش کنم: «خواهرمی دیگه. این حرفا چیه؟ مگه خونه من و تو داره»

او یک روز زودتر می‌رفت. چمدان بسته دم در رویم را بوسید: «خوش بگذره بهت، مواظب خودتون باشید. چرتم و پرتم دیگه نگو، به اهورا هم سلام برسون»

من: «پس دیگه بهش چیزی…»

فرداد: «باشه، باشه، کاریش ندارم. کشت ما رو با این شوهرش!»
با یک بغل و خداحافظی راهی‌اش کردم: «به سپیده سلام برسون»

سپیده داشت همراهش می‌رفت سفر. تنها که نه، سروناز و شوهرش هم بودند.
آن‌ها رفتند شیراز، ما آمدیم لاهیجان.

نصفه شبی، زنجره‌ها از لای شاخ و برگ درختان می‌خواندند. از سرما جمع شده بودم زیر پتو. هیچ جوری خوابم نمی‌برد.

به جایش اهورا خواب خواب بود. همانطور چیزهای نامفهومی گفت، آخرش نام مرا آورد: «… ترانه»
برای امتحان حرف امیر آهسته جواب دادم: «جانم؟»

چشمانش باز شد و نگاهی به من انداخت: «اینجایی؟»
من: «آره»

مطمئن نبودم خواب است یا بیدار. آغوش گشود و من خزیدم سمتش. نشد این را اضافه نکنم: «دیگه همیشه اینجام»
مست از خواب خنده‌ای کرد. از همان خنده‌ها که من عاشقش شده بودم.

همیشه، تا روزی که زنده بودم.
تا ابد نمیخواستم جای دیگری باشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
26 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
15 ساعت قبل

خب به سلامتی عقد کردن تموم شد مبارکه .حالا قراره ادامه داستان چی بشه ممنون وانیا جان از ظهر هزار بار اومدم تو این سایت تا خبری نیست

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
13 ساعت قبل

دعوای بچه دار شدن😂

فاطمه
14 ساعت قبل

بالاخره زنش شددد😭😭😭😭

Niloofar Asoodeh
14 ساعت قبل

من تازه وارد سایت شدم و کل رمانت رو نخوندم ولی نویسنده عزیز قلم زیبایی داری برات آرزوی موفقیت می کنم.

آخرین ویرایش 14 ساعت قبل توسط Niloofar Asoodeh
Sahel Mehrad
14 ساعت قبل

به قول نرگس چه یه دفعه نسخه پیچشون کردی تو یه پارت😂

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
13 ساعت قبل

تبعیض تا کجا واسه امیر و حنا خیلی مراسمای پر و پیمانی گرفتی مال اینا رو سبک تموم کردی

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
12 ساعت قبل

به هر حال دستت طلا خیلی قشنگ و جذاب نوشتی تا الان

NOVEL
NOVEL
پاسخ به  وانیا
2 ساعت قبل

عالیه نگران نباش

مریم
مریم
6 ساعت قبل

عالی وانیا جان.همه چی رمان به جا و به اندازه هست.
انشالله باز هم رمان های قشنگ دیگه ای ازت بخونیم.

NOVEL
NOVEL
پاسخ به  وانیا
2 ساعت قبل

خوبه منتظریم پس

رونا
رونا
4 ساعت قبل

عاایییییی بود رمانت وانیا جون عالی😉

NOVEL
NOVEL
پاسخ به  وانیا
2 ساعت قبل

مرسی که اطلاع دادی وانیا جون

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  وانیا
25 دقیقه قبل

ممنون از اطلاع رسانیت عزیزم ولی شما صبح هم پارت بدی سایت شب تاییدش میکنه چن روزه😂😔

NOVEL
NOVEL
2 ساعت قبل

عالی بوددددددد
دارم بخاطر نزدیک شدن به پارت های آخر بغض میکنم🥹🥹

آخرین ویرایش 2 ساعت قبل توسط NOVEL
Back to top button
26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x