رمان پسر خوب – پارت ۷۷
ماشین با صدای آهنگ میلرزید. دختر جوانی، که صفحه مانیتور میگفت اسمش چارلی است، چیزهایی میخواند درباره یک لامبورگینی بنفش و بیکینی آبی. گوشهایم ذوق ذوق میکرد. از نگاه مردم توی خیابان و سایر رانندهها به نظر نمیرسید که کس دیگری نیز به شنیدن چنین صدای بلندی علاقه داشته باشد. آرمان اهمیتی نمیداد، بعید نبود در صورت اعتراض صدا را بالاتر هم ببرد.
اهورا هنوز جواب نداده بود و من اعصاب خردی و نگرانیام را بردم برای امیر. شروع کردن به نوشتن پیامی بالا بلند که از هر جملهاش نیش و کنایه بیرون میزد. معلوم نبود کجاست و چه میکند. اگر شنبه هم بهانه میگرفت و سرکار نمیآمد بیچارهاش میکردم.
ولوم آهنگ آمد پایین: «داری بهش گزارش میدی؟»
نگاهش کردم: «به کی؟»
آرمان: «به اَهی. میترسی بدزدمت؟»
در دلم گفتم تو کی باشی که مرا بدزدی! بچه پررو با آن نیش همیشه بازِ رو اعصاب. چطور تا این سن زنده مانده بود؟ چطور کسی سم به خوردش نمیداد؟ همین لعنتی اهورا را آب بندی کرده بود که در برابر لجاجتهای من آن همه حوصله داشت.
برای خودش زر میزد: «ذهنیتت از من خرابه بابا. من کاری به کسی ندارم. البته اگه اونا کاری بهم نداشته باشن…»
پریدم وسط حرفش: «چی میگی؟ دارم از امیر میپرسم کدوم گوریه»
آرمان: «آره؟ خلاصه فکر نکن من لولو خورخورهام»
جای جواب به او، چندتا بد و بیراه ته پیامم به امیر اضافه کردم. منتظر بودم صدای آهنگ دوباره زیاد شود اما این اتفاق نیافتاد: «شنیدم دارید خونه میخرید»
گفتم بله.
آرمان: «بابا پول داد؟ چقدر؟»
من: «نخیر. خود اهورا داشت»
آرمان: «دروغ!؟ از کجا آورده؟»
من: «سهم انبارشو فروخت به شرکت»
سری تکان داد: «صحیح! اونور انبار مال اَهی بود…»
آهنگ جدیدی شروع شد، نه در حد و اندازه قبلی گوش خراش. ولوم را کمی برد بالا و پاکت سیگارش را برداشت: «بکشم بدت میاد؟»
پرسید و خودش هم به جایم پاسخ داد: «عادت داری فکر کنم. الی خوشش نمیاد»
یادآوری کردم: «خب حامله ست»
یک نخ سیگار گذاشت بین لبهایش: «نیست براش مهمه… فندکو از داشبورد بده»
فندک استیلی را درآوردم و گرفتم طرفش که بردارد. به جای این کار، سرش را آورد جلو: «بزن دیگه»
با بی حوصلگی فندک زدم و گرفتم زیر سیگار. روشن که شد سرش را برد سمت شیشه و دود را بیرون داد.
خواستم این بار به حنا پیام بدهم و بپرسم چه خبری برایم دارد، اما انگار آرمان ساکت ماندن را دوست نداشت. سرک کشید توی آینه جلو و نگاهی به خودش انداخت: «به نظرت ریشامو بزنم؟»
من چه میدانستم! آخرین چیز دارای اهمیت در جهان برایم موهای صورت او بود.
سرسری گفتم: «از خانمت بپرس»
آرمان: «الی خوشش نمیاد. تو دوست داری؟»
حس بدی از این سوال گرفتم. گویا دوباره وقت داد و بیداد و پیاده شدن بود: «به من چه؟»
آرمان: «آخه اَهی قبلا نمیذاشت بلند بشه. فکر کردم تو گفتی»
امیر اگر بود، یا هشتاد نود درصد از سایر مردم جهان، از برداشت اشتباهم ناراحت میشدم. این حرفها را میگذاشتم پای یک مکالمه دوستانه عادی. برادر همسرم بود دیگر!
اما صحبت با آرمان به قمار میماند. نمیدانستی ورق بعدی که رو میکند چیست، نمیدانستی باید چقدر پول بگذاری روی یک نتیجه غیرقابل پیش بینی.
هر چند که آن روز مود بدجنسیاش چندان فعال نبود. جای آن، شده بود مثل بچههای چهار پنج ساله. همانها که درباره زمین و زمان کنجکاوند و زبان به دهان نمیگیرند. تا برسیم شرکت درباره دهها موضوع مختلف حرف زد. از جمله سفرش به نیس، شکستن دندان امیر در نوجوانی، بهترین مرینیت برای جوجه کباب، دلخوری از خاله منیر، کادو نخریدن برای حنانه و غیره و ذلک.
آخرش رسید به اینکه: «نمیدونی وسایل بچه چقدر گرونه. به من بود عمرا انقدر خرج میکردم»
سرم داشت درد میگرفت. میخواستم زودتر پیاده شوم و از پرچانگیهایش بگریزم. صد رحمت به امیر! خدایا شکرت که برادر ساکتشان نصیب من شده بود. چه صبری داشت الهه… تنها برای اینکه چند ثانیه صدایش را نشنوم، خودم یک سوال پرسیدم: «تو بچه دوست داری؟»
مثل اهورا بود؟ برای همین همسرش را مجبور کرده بود؟ این قضیه تازه یادم افتاد، نه هیچ راهی نداشت من از این آدم خوشم بیاید. هر چقدر هم که امروز عادی به نظر میرسید.
پکی به سیگارش زد: «بگی نگی… مامان همش اصرار میکرد، تا زندهام نوهم رو ببینم و این حرفا»
من: «به خاطر مادرت بچه دار شدی؟»
آرمان: «نه! آره. نمیدونم دیگه شد»
خیلی بیشتر از قبل دلم برای آن بچه سوخت. خانم و آقای محبیان حق داشتند که میخواستند این دوتا را اینجا نگه دارند. معلوم نبود تنهایی چه بلایی سر بچه بیچاره بیاورند.
من: «اون وقت، جدی فکر میکنی بچه تو نیست؟»
لحظهای به فکر فرو رفته بود: «هوم؟»
من: «اینکه به الهه گفتی…»
آرمان: «اون؟ نه عرضه این کارا رو نداره. ولی شایدم، بعید نیست»
حس کردم نباید این بحث را ادامه داد. کمی عصبی شد و رفت سمت عدم تعادل معمولش. تا سیگارش تمام شود چیزهایی غرغر کرد: «هرجا میشینه یه چرت و پرتی پشت سرم میگه… بذار یه کم طعمشو بچشه. بفهمه چه حالی میشم… حالیش میکنم»
همینطور که نزدیک ساختمان دفتر دنبال جای پارک میگشت، چشمم افتاد به ماشینی شبیه ماشین کیارش کنار خیابان. مطمئن نبودم خودش است یا نه. یعنی هنوز اینجا بود؟ قرار بود ببینیمش؟
چند دقیقه بعد، دنبال آرمان وارد آسانسور شدم.
حچاسش نبود یا هرچه، اما برای اولین بار در چند ماهی که یکدیگر را میشناختیم، سر تا پایم را دید نمیزد. با فاصله ایستاده بود و به کسی پیام میداد.
شاید برای لحظهای بسیار کوتاه، به اهورا حق دادم که گاهی دلتنگ این آدم میشد. دیوانه بازیهایش را اگر فاکتور میگرفتیم شخصیت جالبی داشت.
شاید جایی در جهانی موازی، در دنیایی که اینطور روح و روانش را آلوده نکرده بود، رفقای خوبی میشدیم. شاید مثل امیر میشد جای داداشم.
اما خب… به شرط اینکه الهه در آن جهان وجود نداشت. هرگز متولد نمیشد، یا حداقل پا به این خانواده نمیگذاشت.
همان لحظه حتی، اگر میشد بشکنی بزنم و الهه ناپدید شود عالی میشد. میدانستم قرار است در مهمانی آن شب باز هم شاهد چشم غرههای طلبکارانهاش باشیم. کاش میشد دعوتش نکرد!
دو نفری ایستاده بودیم توی آسانسور و داشتیم میرفتیم که آرمان بفهمد این بار، ما به او خیانت کردهایم.
لعنتی! درست همان روز رفتارش بهتر شده بود. نه اینکه عذاب وجدان داشته باشم، به هیچ وجه. اما ترجیح میدادم حرصیام کند تا از گرفته شدن حالش لذت ببرم.
سعی کردم در کمال بی خیالی این سوال را بپرسم: «راستی اون قراردادی که گفتی چی شد؟»
آرمان: «هان؟ آره، آره. داره درست میشه. دیگه همین روزاست… شما کادو گرفتین؟ زن امیر رفیقتهها»
من: «میدونم! آره گرفتم»
واضح بود چیزی را مخفی میکند. نمیدانستم چطور از سوی کیارش هم بی خبر مانده است. به هرحال مرا پیچاند و حرفی نزد.
دم ظهری شرکت خلوت به نظر میرسید. در اتاق بابا احمد بسته بود و اینکه آن سویش چه میگذشت نامعلوم.
آرمان از منشی پرسید: «بابا هست؟»
منشی: «جلسه دارن. فکر کنم آخراشه»
آخرش بود. از درون اتاق صدای حرف زدن میآمد. جملاتی مثل «خیلی خوشحال شدیم» و «بهتون خبر میدیم» رد و بدل میشد.
آرمان مقابلم ایستاد و منظره در سفید رنگ را پوشاند: «دیدی زنده رسوندمت؟ اَهی کو تحویلت بدم؟»
خندهای مصنوعی از گلویم خارج شد: «آره… جلسه ست»
صدایش همان لحظه آمد: «خدانگهدار، تماس میگیرم کیارش جان»
آرمان این را شنید؟ شنید که اخمهایش درهم رفت؟ زل زده بودیم به هم و من لب پایینم را با نگرانی میجویدم. انگار کسی پیچ دنیا را چرخاند و سرعت گذر زمان کند شد. دستگیره در آمد پایین، کسی در اتاق را باز کرد و نفسم حبس شد.
صدای کیارش در هال پیچید: «پس منتظرم. تا سه شنبه؟»
اهورا: «آره، احتمالا زودتر»
آرمان برگشت که آن سو را ببیند و من چند قدم سریع برداشتم تا کنارش بیاستم. نگرانی نمیتوانست احساس خباثت را در وجودم متوقف کند. زشت بود اگر شریرانه به آن قیافه سردرگم و متعجبش میخندیدم؟ بله، خیلی زشت. پس لبهای کشسانم را به سختی روی هم فشردم.
پنج نفری که از اتاق آمدند بیرون با دیدن ما متوقف شدند. احمدآقا که پشت سر همه بود، خیلی سریع برگشت داخل اتاق و خودش را از نظرها پنهان کرد…
برای اولین بار دلم واسه آرمان سوخت 😞
نهههه چرا 😂