نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۸

4.3
(32)

همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت. کیک را در یخچال گذاشته بودیم. میز طویلی در سالن، با انواع فینگرفود و تنقلات پر شده بود. کمی از هفت گذشته بود که خودم هم حاضر و آماده بودم. در اتاقی، لباس سیاه و سفیدی که از مریم قرض گرفته بودم را پوشیدم. آرایش کردم، پاشنه بلندها را پا کردم و به سالن اصلی برگشتم.
اول پدر و مادر حنانه همراه پریا آمدند. بعدش دوتا از دوست‌های دانشگاه حنانه و دختردایی‌اش رسیدند. زوج جوانی آمدند که گفتند پسرعموی امیر و همسرش هستند و آن خانه باغ هم متعلق به پدر آقاست. خاله نسرین به اندازه کافی معاشرتی بود و از همه استقبال میکرد. نیازی نبود من با همه سلام علیک کنم. پیشخدمت‌ها داشتند به همه شربت تعارف می‌کردند.
خانه کم کم داشت شلوغ میشد. دیگر بعضی ها را نمیشناختم. پریا در گوشم میگفت: «این دوست امیره، اونم دخترخالشه، اینم فکر کنم یه پسرعموی دیگه‌ش باشه»
پرسیدم: «تو از کجا همشونو می‌شناسی؟»
پریا: «یه کم تو پیج امیر گشتم»
چند نفر پذیرایی از خود را شروع کرده و به میز ناخنک می‌زدند. آنطوری که همه از دیوار گل خوششان آمده بود و با آن عکس می‌گرفتند، احساس رضایت می‌کردم.
کم کم سالن داشت شلوغ میشد.
به پریا گفتم: «حنانه می‌گفت امیر اینا زیاد فامیل دارنا»
پریا: «حالا واسه این مراسم لازم بود همه رو دعوت کنه؟»
گفتم: «امیره دیگه»
آن همه سر پا بودن از صبح، خسته‌ام کرده بود، پاشنه بلند هم کمکی نمی‌کرد. صدای مکالمات مختلف آنقدر زیاد بود که تصمیم گرفتم تا وقت هست بروم هوایی بخورم.
هوا بهاری بود. بیرون خانه باد خنکی میوزید و بوی گل های شب بو را از جای دوری می آورد. اهورا آن طرف‌تر گوشه حیاط داشت سیگار می‌کشید. ندیده بودم کی لباس عوض کرد. پیراهن سفیدی به تن داشت، دستی به موهایش کشیده و عینکش را برداشته بود. ظاهرش از صبح کمی بهتر بود. نگاهی به هم کردیم و بعد هر کس رویش را یک طرفی برگرداند.
ماشینش را برده بود بیرون. به همه تاکید کرده بودم ماشین ها را دور از خانه پارک کنند تا حنانه شک نکند. خوشبختانه گوش داده بودند و نیازی نبود گوشزد کنم. در حیاط همان موقع‌ها باز شد. صدای خانم مسنی آمد: «خوبم، نمیخواد. مگه بچه ام که دستم رو بگیری؟»
اهورا صدا را که شنید، به سرعت سیگارش را انداخت زمین و زیر پا له کرد. با دست دود سیگار را از سر و صورتش کنار زد. در نور کم حیاط، آقا و خانم مسنی وارد شدند. آقا در جواب خانم گفت: «به خاطر خودت میگم احتیاط کنی خانم»
خانم اما غرولند نامفهومی کرد و دوباره گفت: «انگار بچه ام!»
اهورا به طرفشان رفت که سلام کند. فکر کردم این‌ها باید پدر و مادرش باشند؛ آقا و خانم محبیان. خصوصا اینکه قیافه آقای مسن شبیه امیر بود، فقط عینک هم داشت. خانم محبیان کنار اهورا متوقف شد. کمی بو کشید، رو به همسرش کرد و گفت: «دیدی گفتم سیگار میکشه؟»
اهورا انکار کرد: «من مامان؟ نه»
مادرش او را کنار زد و به طرف خانه آمد: «حتما راننده تاکسی کشیده؟»
دستش را به نرده ها گرفت و در حالی که کمی نفس نفس میزد از پله ها بالا آمد. اهورا و پدرش، در پشت سر او آماده بودند که اگر لازم شد کمک کنند.
خانم محبیان که به بالای پله ها رسید به او گفتم: «سلام، خوش اومدید بفرمایید»
لبخندی به رویم زد و گفت: «سلام عزیزم»
ضعف و بیماری در قیافه اش پیدا بود، با این حال صورت مهربانی داشت. روسری اش را دور صورتش گرد کرده و موهایش پیدا نبود، اما مختصر آرایشی داشت و به خودش رسیده بود. با همسرش وارد خانه شدند. اهورا همانجا ایستاد. قیافه نگرانش را که دیدم خنده ام گرفت.
پرسید: «چیه؟»
با خنده گفتم: «از مامان و بابات میترسی؟»
یک قیافه ای برایم گرفت و چشم غره رفت، بعد هم راه افتاد و دنبال والدینش وارد خانه شد.
من هم کمی دیگر آنجا ماندم و سپس برگشتم داخل. خاله نسرین با پدر و مادر امیر در حال صحبت بود. تا مرا دید صدایم زد، رو به خانم محبیان گفتم: «این دختر گلمم ترانه ست، دوست حنا. امروز خیلی زحمت کشیده. همه اینا کار خودشه»
رفتم و کنارشان ایستادم. با خنده گفتم: «کار من که نیست، من فقط سفارش دادم.»
خاله نسرین: «همونم خودش کلی زحمت داره»
ایستادم و با مادران عروس و داماد آینده تعارف تیکه پاره کردم و به خاطر اینکه خاله نسرین پشت هم میگفت «ایشالا عروسی خودت ترانه جان» از خجالت آب شدم.
گوشی در دستم صدا خورد. امیر بود! پیام داشتم. بلند و با هیجان اعلام کردم: «امیره، دارن میرسن.»
هیجانی در جمع ایجاد شد و سر و صدا بالا گرفت. طول کشید تا همه را ساکت کنم. دوست امیر را گذاشتم مسئول چراغ‌ها، دختردایی حنانه را هم مسئول دستگاه پخش. یک مقدار گل سرخ پر پر کرده بودم که دادم به چند نفر تا بریزند روی سر حنانه. بیشتر چراغ ها را خاموش کرده و در سکوت منتظر شدیم.
با صدایی که همه بشنوند گفتم: «اول امیر تنها میاد تو، بعدش زنگ میزنه حنانه بیاد. باشه؟»
همه آماده بودند. در خانه باز شد و امیر با آن قد بلند و صورتی رنگ پریده وارد شد. با صدای آهسته ای به جمع گفت: «سلام، سلام. خوبید؟»
من که نزدیک در بودم گفتم: «چی شد؟»
امیر گفت: «گفتم میام یه وسیله بردارم. الان زنگ میزنم میگم بیاد تو»
همین کار را کردیم. امیر تلفنی مکالمه کوتاهی با حنانه کرد: «یه لحظه میای؟ نه یه کمکی میخوام. سریع بیا»
قلبم با هیجان می‌تپید. پریا در کنارم روی نوک پا بالا پایین میرفت و دستم را سفت چسبیده بود. نگاهی به دور اتاق انداختم، همه منتظر بودند.
صدای پاشنه های کفش حنانه از بیرون آمد. پشت در صدا زد: «امیر؟ کجایی؟»
امیر نزدیک در ایستاده بود اما جوابی نداد. منتظر شدیم. دوباره صدای قدم هایش آمد. دستگیره در پایین رفت و در باز شد.
همزمان با ورود حنانه، چراغ‌ها روشن شد، همه بلند و یک صدا با هم گفتیم: «سورپرایز!»
صدای دست و سوت بلند شد و آهنگ تولدت مبارک پخش شد. گلبرگ ها روی سر حنانه می‌ریخت. حنا سر جا خشکش زد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. خاله نسرین دوید که او را بغل کند. نگاه حنانه خیره به امیر بود. با صدای حیرت زده و خوشحالی گفت: «امیر! دیوونه! خیلی خری!»
امیر که به خودش میبالید گفت: «چیکار کنیم دیگه، ما اینیم»
من هم رفتم که حنا را بغل کنم. پرسید: «شما میدونستید؟»
امیر از پشت سرم گفت: «ترانه خانم خیلی کمک کرد»
حنانه با مشت به بازویم زد: «آره؟ تو که گفتی نمیخواد جشن بگیره! میدونستم امیر طاقت نمیاره»
مدتی طول کشید تا حنانه همه مهمانان را ببیند و جواب تبریک ها را بدهد. دوری در سالن زد. مقابل دیوار گل ایستاد. دستی به چندتا رز کشید و با ذوق گفت: «وای خیلی قشنگه! عاشقشم!»
و زد زیر گریه. امیر گفت: «چرا گریه میکنی؟»
اما من هم احساساتی شدم و شروع به گریه کردم. حنانه را در آغوش گرفتم و گفتم: «دیدی امیر؟ دیدی گفتم خوشش میاد؟»
حنانه گفت: «کار توعه؟ میدونستم. خیلی خوبه ترانه. خیلی دوستت دارم»
چند نفری، ما دوتا را آرام کردند. حنانه را برداشتم بردم اتاق که حاضر شود. مادرش از خانه برایش لباس آورده بود. پیراهن سفید کوتاهی بود که پارچه حریرش گل های سرخ داشت. خودم به خاله گفته بودم این لباسش را بیاورد. حنانه توی لباس چرخ کوتاهی زد. با ذوق گفت: «خیلی خوبه ترانه. همه چیز عالیه. تو از اول خبر داشتی؟ چرا به من نگفتی؟»
من: «خب قرار بود غافلگیر بشی»
گفت: «میدونستم یه خبرایی هست. من امیر رو میشناسم.»
وقتی رفتیم بیرون، دوباره صدای دست و خوشحالی بلند شد. کیک سفید و صورتی را آوردند و حنانه شمع بیست و چهار سالگی اش را فوت کرد. امیر تمام مدت کنارش بود. آنطور که یکدیگر را نگاه میکردند، آنطور که خنده از لب‌هایشان نمیرفت، آنطور که چشم هایشان برای هم برق میزد… صدای پریا کنار گوشم آمد: «آدم حسودیش میشه، نه؟»
فوری گفتم: «نه. دوستمونه، قرار نیست بهش حسودی کنیم»
ولی خب ته دلم… دروغ چرا، آدم صحنه های قشنگ که میبیند دل خودش هم میخواهد. زوج های عاشق میبیند و ناگهان ازدواجی میشود. به پریا گفتم: «اگه انقدر دلت میخواد چرا به یکی از این خواستگارات بله نمیگی؟»
پریا: «یکیشون واسه من اینطوری جشن بگیره، ببینه با سر بله میگم یا نه!»
گفتم: «حنانه هم که هنوز بله نگفته»
پریا: «میگه دیگه. مگه نگفتی میخواد خواستگاری کنه؟»
من: «هیس! یه وقت یکی میشنوه»
پریا: «مگه بقیه نمیدونن؟»
من: «به همه که نگفتیم. فقط من و تو میدونیم، با خانواده جفتشون. گفتم هرچی کمتر بدونن احتمال لو رفتن کمتره. تو چیزی خوردی؟ من از گشنگی دارم میمیرم»
صدای آهنگ بلند بود و پسرعموی امیر وسط سالن با حالت اغراق شده و مسخره ای میرقصید و چند نفر دورش دست میزدند. رفتم سر میز و کمی غذا در ظرفی برداشتم. تازه وقت شده بود غذاهایی که سفارش داده بودم را بچشم. یک سری اسنک بود که کیترینگ خیلی تعریفش را میکرد: «همه اینو سفارش میدن. از آیتم های محبوب منوی ماست»
از سر شب حواسم پی این‌ها بود که ببینم جدی کسی خوشش می آید یا نه. هیچی نشده فقط دو تا باقی مانده بود. یکی برداشتم، با دوتا رول ژامبون و سالاد ماکارونی و کمی چیپس. رفتم یک گوشه خلوت سالن روی یک صندلی نشستم. هنوز تا پایان تولد خیلی مانده بود. باید انرژی میگرفتم.
تازه یک گاز به اسنکم زده بودم، که خانم محبیان آمد طرفم. لبخندی به من زد و کمی با زحمت روی صندلی نزدیکم نشست. زیر لب گفت: «خسته شدم دیگه»
اهورا بالای سر مادرش ایستاده و با نگرانی نگاهش میکردم. پرسید: «خوبی مامان؟»
خانم محبیان: «خوبم، یه آب برام میاری؟»
اهورا به سرعت گفت «چشم» و رفت.
بشقابم را به خانم محبیان تعارف زدم: «بفرمایید»
گفت: «نه، من که از این چیزا نمیخورم عزیزم»
صدای دست و سوت بلندی از آن طرف سالن آمد. دوست امیر هم داشت هنرنمایی میکرد.
خانم محبیان آدم خوش صحبتی هم بود. شروع کرد برای من حرف زدن: «این شوهر و پسرامم فکر می‌کنن هر لحظه قراره بیافتم بمیرم، دو دقیقه تنهام نمیذارن. همش می‌پرسن خوبی؟ خوب نیستی؟ آدم سالمم باشه حالش بد میشه»
اهورا با لیوان آبی برگشت و کنار مادرش نشست. خانم محبیان به من گفت: «بفرمایید. ای وای نگفتم واسه تو بیاره»
گفتم: «نه، دستتون درد نکنه. لازم نیست»
پسرش امروز دوتا صندلی هم جابجا نکرده بود! حالا میگفتم پاشو برو برایم آب بیاور؟ تمام روز گوشه‌ای ایستاده بود و تمام کارها را خودم تنهایی کرده بودم.
خانم محبیان یکهو پرسید: «مامان و بابا کجان عزیزم؟ تشریف نیاوردن؟»
ناگهان تمام خوشحالی آن شب از درونم پر کشید. مثل پرنده‌ای که در حال پرواز، شکارچی بالش را زده و حالا دارد سقوط می‌کند پایین انتظار سوالش را نداشتم، یک لحظه نفهمیدم باید چه بگویم. زبانم گرفت: «نه… چی… من… پدر و مادر من فوت شدن»
رنگ خانم محبیان پرید: «ای وای! جدی میگی؟ هر دوشون؟»
من: «بله»
سرم را انداختم پایین، دلم نمی‌خواست چهره‌اش را ببینم. حالا حتما داشت برایم دل میسوزاند. خوشم نمی‌آمد در این موقعیت باشم؛ موجود قابل ترحم و بیچاره. مردم همچین چیزهایی را می‌شنیدند و فکر می‌کردند تو بدبخت عالمی. ولی شاید هم اشتباه فکر نمی‌کردند.
خانم محبیان با ناراحتی پرسید: «چطور فوت کردن؟»
از این سوال هم بدم می‌آمد. از حالی که به من دست میداد، وقتی کسی همچین چیزی می‌پرسید. سرم گیج می‌رفت، گوشهایم سنگین می‌شد، بدنم را کرختی می‌گرفت. دلم می‌خواست زمین دهان باز کند و در آن فرو بروم. می‌دانستم قرار است یک ثانیه بعد، ترحمشان هزار برابر بیشتر شود. جواب دادنش هیچوقت راحت نمیشد، هر چند بار که تکرارش می‌کردم.
نگاهم را دوختم به بشقاب توی دستم و گفتم: «پدرم چند سال پیش فوت شد. مادرمم موقع تولد من»
خانم محبیان: «الهی بمیرم! جدی میگی؟»
گفتم: «خدا نکنه. آره»
دستم را گرفت: «من نمی‌دونستم دخترم، ببخشید ناراحتت کردم»
گفتم: «نه، نه اشکالی نداره»
این حرف به وضوح دروغ بود. تلاش هم نمی‌کردم پنهانش کنم. لبخندی به روی خانم محبیان زدم. عذاب وجدان گرفته بود. بنده خدا حال خودش خوب نبود، نمی‌خواستم به خاطر من هم ناراحت شود. داشتم فکر میکردم چطور بحث را عوض کنم، یا به یک بهانه ای بلند شوم و بروم.
نگاه خانم محبیان هنوز دلسوزانه بود. گفت: «ببخشید، به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم»
دوباره لبخند غم‌انگیز غیر واقعی‌ام را زدم: «نه، جدی میگم خودتون رو ناراحت نکنید»
چشمم افتاد به پسرش. حداقل نگاه او ترحم نداشت. بیشتر حواسش پی مادرش بود.
خوشبختانه آقای محبیان از راه رسید و بی توجه به فضا، از همسرش پرسید: «خانم کادو رو کجا گذاشتی؟»
خانم محبیان: «پیش خودت بود»
آقای محبیان شروع کرد به گشتم تمام جیب‌هایش: «نیست که. تو کیف شما نیست؟ آها، اینجاست. پیدا کردم»
یک صندلی گذاشت و مقابل ما نشست. دیگر جدی داشتم معذب میشدم. وسط جمع خانواده‌شان نشسته بودم و ژامبون پر شده با الویه میخوردم، در و دیوار را هم نگاه می‌کردم که مثلا حواسم نیست.
اهورا ازشان پرسید: «میشه من برم خونه؟»
والدینش یک صدا گفتند: «نه»
اهورا: «خیلی خسته ام»
توی دلم گفتم انگار امروز چقدر کار کرده! کل روز در حیاط قدم میزد و هوا میخورد.
ولی اهورا گفت: «سه روزه خوب نخوابیدم…»
پدرش با بی خیالی گفت: «یه چند ساعت بیشترم نخواب. من که گفتم فردا و پس فردا سرکار نیا»
پدرشان کمابیش شبیه امیر حرف میزد. همانطوری آدمِ… مسخره که نه، آدم شوخی بود.
ادامه داد: «بمون این برادرت خواستگاریش رو بکنه…»
من یکهو گفتم: «هیس!»
خانواده محبیان با تعجب نگاهم کردند. توضیح دادم: «لو ندید دیگه»
آقای محبیان دستش را روی دهانش گذاشت: «چشم، چشم. اسم شما چی بود؟»
گفتم: «ترانه»
آقای محبیان: «ترانه خانم گل. این امیر ما کی قراره اون کار رو بکنه؟»
از حرف زدنش خنده ام گرفت. گفتم: «بعد از کادوها»
آقای محبیان رو به پسرش کرد: «پس چیزی نمونده. کیک که خوردیم، بذار اینا یه کم برقصن…»
ولی اهورا از جا بلند شد: «من میرم کادو بدم»
خانم محبیان صدایش زد: «بشین اهورا، کجا میری؟»
اهورا غر می‌زد: «یه هفته ست بابا منو فرستاده تو بر بیابون. صبحم تا رسیدم، پسر عزیزت منو فرستاد دنبال خرحمالی…»
نگاهش افتاد به من و خجالت کشید. مرا می‌گفت، خرحمالی من بودم‌. مثل خودش، یک چشم غره ای برایش رفتم.
اهورا مکثی کرد و دوباره گفت: «میرم کادو بدم»
سپس راه افتاد رفت. پدر و مادرش شروع به صحبت کردند، من هم از موقعیت استفاده کرده و پاشدم رفتم.
تا نیم ساعت بعد، حنانه داشت کادوهایش را باز میکرد. یکی یکی برای هر کدامش ذوق کرده و از شخص کادو دهنده کلی تشکر می‌کرد. امیر پیدایش نبود. همان کادوی اول پیچانده و رفته بود. صبر کردم حنا کادوی مرا باز کند، بعد رفتم دنبال امیر ببینم شاید آب قند چیزی بخواهد. در آشپزخانه پیدایش کردم. رنگش مثل گچ سفید شده بود. دستانش می‌لرزید.
گفتم: «پس کجایی؟ کادوها دیگه تمومه»
گفت: «الان، همین الان»
جلوی یخچال استیل که تصویرش را کج و کوله نشان می‌داد، دستی به لباس‌هایش کشید. کمی خودش را مرتب کرد. از من پرسید: «خوبم؟»
من: «آره فقط رنگت پریده»
امیر: «به خدا دارم سکته می‌کنم»
گفتم: «چیزی نیست. چندتا نفس عمیق بکش. اعتماد به نفس داشته باش. اگه دیدی یادت رفته یا داری خراب میکنی، هول نشو. زیادم سخنرانی نکن. کوتاه حرفتو بزن برو سر اصل مطلب»
امیر: «باشه، باشه»
با جدیت تمام اضافه کردم: «اگه گند بزنی دارت میزنم»
با وحشت نگاهم کرد. چندتا نفس عمیق کشید، سینه سپر کرد و با قدم هایی استوار به طرف در آشپزخانه به راه افتاد. همان ورودی سالن، با عمو حسین (بابای حنانه) برخورد کردیم. امیر هول شد، دست او را گرفت و چند بار شدید تکان داد و گفت: «با اجازتون»
دوباره نفس عمیقی کشید، خودش را مثل خروس باد کرد و رفت طرف حنانه.
به موقع رسیده بودیم. حنانه داشت آخرین کادو را باز میکرد. به پریا اشاره زدم و دو نفری کاغذ کادوها و میز تولد را برداشتیم و بردیم کنار. حنانه نگاهمان میکرد: «چیکار میکنید؟»
امیر دستانش را در دست گرفت و حنانه را به طرف خودش چرخاند: «نوبت کادوی منه»
بدو بدو رفتم مقابلشان ایستادم که فیلم بگیرم. همه ساکت شدند و منتظر بودند ببینند چه خبر است. به امیر گفته بودم تمرین کند، اما باز هم وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش کمی میلرزید: «حنانه… اولین باری که همو دیدیم، وقتی رسوندمت خونه… تمام راه برگشت داشتم فکر میکردم به چه بهونه ای دوباره بیام ببینمت. همون شب به خودم گفتم، این دختریه که… که من میخوام بقیه عمرم رو باهاش بگذرونم. از همون روز با خودم فکر میکردم تو دختر رویاهای منی…»
یکی دو جا تپق زد، ولی با موفقیت جلو میرفت.
ادامه داد: «تو این سه سال بالا و پایین زیاد داشتیم، روزای خوب و بد داشتیم، مشکلات داشتیم، اما همیشه انقدر مهربون و دوست داشتنی بودی که فقط بهم ثابت کردی درست فکر میکردم. تو دختر رویاهام بودی»
صدای خاله نسرین آمد که آن طرف سالن، زد زیر گریه.
امیر دستان حنانه را رها کرد. جعبه مخمل را از جیبش درآورد. مقابل حنانه خم شد و روی یک زانو نشست: «حنانه…
حنانه با ناباوری دستش را روی دهانش گذاشت: «چیکار میکنی؟»
امیر گفت: «من نمیدونم لیاقت خوشبخت کردنت رو دارم یا نه، امیدوارم داشته باشم. امشب فقط یه سوال ازت دارم که باید جوابشو بدی…»
دیگر صدای حنانه هم میلرزید: «امیر!»
امیر در جعبه را باز کرد: «با من ازدواج میکنی؟»
حنانه با صدای هیجان زده ای، تقریبا داد زد: «معلومه! آره! بعله!»
حلقه را از جعبه برداشت و در دست خودش کرد. سپس امیر را بلند کرد و یکدیگر را در آغوش گرفتند. ترکیبی از صدای دست زدن جمعیت و گریه های خاله نسرین بلند شد. خودمم داشتم اشک میریختم.

با پریا و حنانه جلوی در ایستاده بودیم. مهمانی تمام شده بود، اکثر مهمان‌ها رفته بودند. منتظر بودیم عمو حسین ماشین را بیاورد، قرار بود من و پریا را برسانند. خاله نسرین داشت با خانواده امیر خداحافظی می‌کرد.
حنانه دستش را جلو آورده و حلقه‌اش را نشان ما می‌داد: «وای! خیلی خوشگله!»
کتانی ها را پا کرده بودم. بعد از خواستگاری، انقدر رقصیده بودیم که کف پایم تیر میکشید. دیگر نمی‌توانستم روی پاشنه بیاستم.
پریا گفت: «ولی اونجا که خودت حلقه رو برداشتی خوب نبود، امیر باید دستت میکرد»
حنانه بی توجه به او گفت: «عاشقشم!»
گفتم: «ولش کن پریا، این دیگه از دست ما رفته»
حنانه با ذوق گفت: «دارم عروس میشم! دارم عروس میشم!»
پریا: «تو رو خدا آروم! الان مادر و پدرش میشنون… ای خدا، این آخرش منو دق میده»
امیر با ماشینش آمد. حنانه خداحافظی کرده و نکرده، سوار شد و رفتند. با پریا ایستادیم و دور شدنشان را نگاه کردیم. با لبخند پت و پهنی گفتم: «خوش گذشت نه؟ خیلی خوب بود»
گفت: «خیلی. آخ اگه یکی از این خواستگارای منم در حد امیر شعور داشت…»
عمو حسین با ماشین رسید. به پریا گفتم: «بریم دیگه، از خستگی دارم میمیرم»
رفتم عقب ماشین عمو روی صندلی ولو شدم. دلم میخواست تا خانه بخوابم. حالم خیلی خوب بود. بهترین دوستم داشت عروس میشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
امیر
امیر
2 ماه قبل

عالی بود

امیر
امیر
2 ماه قبل

سایت رماندونی بالانمیاره مشکلی هست

Sara
Sara
پاسخ به  امیر
2 ماه قبل

برای منم همینطوره

راحیل
راحیل
2 ماه قبل

عالی بود وانیا جون ممنونم عزیزم دستت طلا بابت روانی قلمت پارت گذاری و انتفاد پذیری تا باشه از این دو مادها عاشق

Novel
Novel
2 ماه قبل

سلام وقت بخیر امروز پارت نداریم ؟

Novel
Novel
پاسخ به  وانیا
2 ماه قبل

برای من سایت بالا نمی اومد الان درست شد ممنون که جواب دادید 🙏

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x