نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان پسر خوب

رمان پسر خوب – پارت ۹

4.3
(33)

…سه هفته بعد…

روی تخت حنانه نشسته بودم. بالشش را بغل داشتم و با نخ صورتی رنگی که از کنارش بیرون زده بود ور میرفتم. کوه وسایل و ساک های خرید اتاق را پر کرده بود. دیروز با امیر رفته بود خرید عقد. بین وسایل میگشت و یکی یکی آن ها را بیرون می‌آورد و نگاه میکرد. داشت برایم حرف میزد: «اینم امیر گفت رسم دارن باید بگیریم. گیفت‌ها رو هم سفارش دادم، خیلی نازن. گفتم جای کاغذ رنگی داخلش اکلیل سفید بریزه. این کفشا رو امیر انتخاب کرد…»
زل زده بودم به لنگه کفش کرم رنگ توی دستش. نمی‌شنیدم چه می‌گوید.
حالم خوب نبود، دلم میخواست بمیرم. کاش میشد برنگردم خانه، کاش حنانه مرا آنجا نگه میداشت. فقط همان شب، همان یک شب. همانقدر هم بهتر از هیچ چیز بود. آنقدر آن چند هفته بحث و دعوا داشتیم که دلم میخواست بروم جای دوری خودم را گم و گور کنم. چند شب پیش، بحثمان بدتر از همیشه بالا گرفته بود.
چند شب پیش مریم با پسرش رفته بود مهمانی، خانه خواهرش.
تنها در اتاقم نشسته بودم. گوش میدادم ببینم آن بیرون چه خبر است. برادرانم نیم ساعت پیش مرا فرستاده بودند بروم و از آن موقع بحث میکردند. اول نمی‌شنیدم چه می‌گویند، اما کم کم صدایشان داشت بلند میشد.
مهرداد میگفت: «هر روز همین چرندیات تکراری رو میگی…»
فرداد جواب داد: «من چرند میگم؟ بدبخت من فکر خودتم، می‌اندازنت زندان»
مهرداد: «تو زندگی خودت رو نمیتونی جمع کنی»
داشتند می‌افتادند به جان یکدیگر. اینطور وقت ها، اولین فکری که به ذهنم میرسَد، غم انگیزترین آن هاست؛ کاش بابا زنده بود. شاید من آن زمان بچه بودم و نمی‌فهمیدم، شاید خیالات خودم بود، اما تا وقتی بابا بود اوضاع هم آرام بود. همه چیز تعادل داشت. همه ما با هم مهربان‌تر بودیم.
آن موقع‌ها مهرداد آدم خوش اخلاق‌تری بود. یک مرد جوان بود که دختر همسایه‌مان را میخواست. در تمام عالم تنها یک مشکل داشت؛ بابای مریم راضی نمیشد. حالا ده سال می‌گذشت، صدای داد و فریادش خانه را برداشته بود: «من دارم از صبح تا شب جون میکنم…»
همیشه فکر میکردم برادرم هر چقدر که آدم بدعنقی باشد، باز هم زنش خوشبخت است. چون همدیگر را دوست داشتند. چون روی حرف مریم نه نمی‌آورد. چون هر چقدر هم که به من و فرداد غر میزد، به مریم حتی نمیگفت بالای چشمت ابرو. نمی‌گذاشت کسی چپ نگاهش کند. دیگر اما مطمئن نبودم. حالا مریم حتی خبر نداشت در زندگی خودش چه میگذرد.
بیرون اتاق، مهرداد داد میزد: «همش مریم، مریم. نمیخوام بفهمه. زن منه، به تو چه ربطی داره؟»
فعلا مهرداد دشمن شماره یکم بود. می‌نشستم هزار جور فکر و خیال میکردم و از او در ذهنم هیولا می‌ساختم. دیگر چه دروغ هایی به مریم میگفت؟ چند تا چیز دیگر را پنهان میکرد؟ من مریم را از مهرداد بیشتر دوست داشتم، سالها بود این را میدانستم. مریم یک جورهایی بزرگم کرده بود. چهارده سالم بود که عروس ما شد، دو سال بعد هم پدرم رفت. مریم یک خواهرشوهر بیچاره و بی کس و کار داشت، با یک شوهر که تمام و کمال حمایتش میکرد. هر بلایی هم سرم می‌آورد، هیچکس نبود کاری کند.
اما با همان سن کم خودش، برایم مادری میکرد. حالا این وسط نمیدانستم بیشتر دلم برای خودم میسوزد یا مریم. تصویرش می‌آمد جلوی چشمم؛ تمام شب های امتحانی که با من تمرین حل میکرد، تمام روزهای مانده به کنکورم که برایم غذا درست میکرد، بعد رفتن بابا که آرامم میکرد. اگر سفر می‌رفتند مرا میبرد، خرید میرفت برایم یک چیزی میخرید. هزار بار می‌پرسید: «پول داری؟ ناهار خوردی؟ چیزی نمیخوای؟ از مدرسه برمیگردی مواظب باش»
کی آشپزی یادم داد؟ مریم. کی یادم داد از کدام مسیر بروم دانشگاه؟ مریم. بابا نبود، فرداد رفته بود سربازی. اصلا کی میخواست خرج درس و مشقم را بدهد؟ گفتم نمیرم دانشگاه. مریم سرم داد و بیداد راه انداخت و به زور دستم را گرفت مرا برد ثبت نام کرد.
آن چند هفته، هر بار که مریم را دیدم فکر کرده بودم؛ بگویم؟ نگویم؟ چه کار کنم؟
اگر میفهمید چه میکرد؟ مثل هزار بار دیگری که مهرداد گند زده بود، آرام و ساکت می‌نشست و زندگی اش را میکرد، مگر نه؟ بخواهیم واقع بین باشیم، برادر بزرگ من همیشه این بازنده ای بود که حالا هست. هیچوقت نه چسبیده بود به درس، نه کار، نه پول داشت. فقط یک سری رویا و هدف گنده تر از دهانش داشت که به هیچکدام هم نمی‌رسید. یک تلاشی میکرد و جا میزد.
سال قبل گیر داده بود برود در یک کار ساخت و سازی سرمایه گذاری کند. خدا میداند این فکر را چه کسی به سرش انداخته بود. چیزی ته ذهنم بود، صدای فرداد که یک سال پیش می‌پرسید: «پولش رو از کجا میاری؟»
یادم نیست مهرداد چه جوابی داد، حالا خیلی مهم نبود. دیگر جوابش مشخص بود. از سپهر گرفته بود.
حالا که فکر میکردم، پدر مریم حق داشت که نمیخواست دختر بدهد دست برادرم. اما مریم هم از همان اول عاشق مهرداد شده بود.
باید به مریم میگفتم؟ اگر میگفتم، آسمان هم که به زمین می آمد نمی‌گذاشت مهرداد مرا بدهد دست سپهر.
همان چند شب پیش که نبود، مهرداد قاطی کرد. برادرانم بحث میکردند و من ساکت در اتاقم، گوشه تخت کز کرده بودم و گوش میدادم. آن وسط، ناگهان سر و صداها نزدیک شد. در اتاق باز شد و با شدت به دیوار پشتش کوبیده شد. با ترس از جا پریدم. مهرداد عصبانی بود، سرم داد زد: «پاشو، بیا بیرون ببینم»
از روی تخت بلند شدم. فرصت نداد حتی راه بیافتم. دستم را از مچ گرفت و مرا دنبال خودش کشاند. دستم درد گرفت.
گفتم: «داداش آروم، دستم»
فرداد غر زد: «باز چیکار ترانه داری؟»
مهرداد همچنان مرا دنبال خودش کشاند. پای مبل رهایم کرد و دستور داد: «بگیر بشین»
از ترس گوش دادم. فرداد سعی کرد مداخله کند اما مهرداد اهمیتی نمی‌داد. خشم صدایش را پر کرده بود: «گوش بده چی میگم ترانه»
می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید.
مهرداد: «عین آدم دهنتو می‌بندی، اینا میان خواستگاری، مثل یه دختر خوب و سر به زیر…»
گفتم: «نه»
صدایم می‌لرزید و ترسیده بودم اما باید می‌گفتم، نه. امکان نداشت.
مهرداد گفت: «ببند اون دهنتو»
گفتم: «گند زدی خودتم جمعش کن»
نمی‌توانستم درست نگاه مهرداد را بخواندم. با چند وقت پیش فرق داشت، با هفته پیش، ماه پیش. تنها عصبانی نبود. انگار میترسید، نه از من، از چیزی که نمیدانستم چیست. یک تغییری کرده بود که من نمی‌فهمیدم.
از خشم صورتش قرمز شده بود: «این پسره ازت خوشش میاد، هر بار اسم تو رو میاره. میری میشینی پای سفره عقد…»
فرداد جواب داد: «من نمیذارم»
مهرداد: «به تو هیچ ربطی نداره. بزرگترش منم، اختیارش دست منه»
راست می‌گفت. بعد از بابا، قیم من مهرداد بود. قانون اجازه‌ام را داده بود دستش که اینطوری زور بگوید.
گفتم: «به مریم میگم»
مهرداد به طور تهدیدآمیزی به سمتم آمد و گفت: «بگو ببین چه بلایی سرت میارم»
از ترس اینکه میخواهد مرا بزند، خودم را جمع کردم روی مبل. مثل حالا که روی تخت حنانه مچاله شده بودم توی خودم. دوستم داشت یه چیزی را با خوشحالی تعریف می‌کرد، اما من میخواستم بمیرم. کاش میمردم.
باید به مریم میگفتم؟ برادرم را میفروختم و خودم را خلاص میکردم؟ فرداد دیشب آمد حرف بزنیم. فکر میکردم خبر جدیدی دارد، اما خوش خیال بودم. با یک سینی چای آمد نشست اتاقم. لبخند مهربانش را زد. من خر فکر کرده بودم حداقل این یکی برادرم هوایم را دارد!
برادر عزیزم یک شکلات داد دستم، سپس دهان باز کرد و خودش را از منصب آخرین حامی من خلع کرد: «ترانه، میگم تو بازم فکر کن. میخوای بگیم این سپهر و خانواده‌ش بیان، یه بار صحبت کنید. شاید اونقدرام بد نباشه»
دهانم مزه زهرمار گرفت. اتاق روی سرم آوار شد. مادرم چرا مرا به دنیا آورده بود؟ این چه کاری بود با من و خودش کرده بود؟ نمانده بود این دوتا پسرش را آدم بار بیاورد. حال من خوب نبود. شب قبل، فرداد را از دست داده بودم. یک ساعت برایم حرف زده بود: «میدونی خانواده مریم بفهمن چه شری میشه؟ این سری دیگه باباش کمکی نمیکنه، دست دخترشو میگیره میبره»
شاید باید همین کار را میکرد. حق داشت، نداشت؟ من فعلا طرف پدر مریم بودم.
هرچه فرداد میگفت، جواب من نه نبود. آن یکی داد میزد، این یکی از در مهربانی میخواست گولم بزند: «دوستت داره دیگه. تو که میبینی چقدر چشمش دنبالته، چقدر پیگیره. خب این یعنی چی؟ خاطر تو رو میخواد. وضعش خوبه، خونه زندگی داره، چرا انقدر لج میکنی؟»
چون دلم میخواست. چون داشتند به من زور میگفتند. تصور اینکه همسر آن آدم بشوم را دوست نداشتم. اینکه با هم در یک خانه زندگی کنیم، شب‌ها پیشش بخوابم، صبح‌ها کنارش بیدار شوم، تصور اینکه سپهر بخواهد به من دست بزند یا مرا در آغوش بگیرد حالم را بهم میزد. ما به هم نمی‌آمدیم. این آدم حس بدی به من میداد و من یاد گرفته بودم به احساسم به آدم‌ها اعتماد کنم.
فرداد اصرار میکرد: «بابا طرف میزنه این مهرداد رو ناکار میکنه‌ها! اون وقت میتونی جواب مریم و مهرسام رو بدی؟»
گفتم: «اون وقت انتظار داری من زن همچین آدمی بشم؟»

با صدای حنانه به خودم آمد: «ترانه؟ ترانه؟»
کنارم نشسته بود، یک کله قند تور پیچ شده با روبان طلایی در دست داشت.
گفتم: «بله؟ ببخشید، رفتم تو فکر»
حنانه: «چی شده؟ حالت خوبه؟»
دروغ گفتم: «آره، آره. چی داشتی میگفتی؟»
لبخند زدم اما قیافه او درهم رفت: «ترانه، اوضاع خوبه؟»
دروغ که فایده نداشت، میفهمید. گفتم: «نه. نمیدونم باید چیکار کنم»
حنانه: «دوباره با مهرداد بحث کردین؟»
سرم را تکان دادم. گفتم: «ببخشید. الان تو خوشحالی، داری عروس میشی، من نمیخوام مشکلات خودم رو سرت آوار کنم»
گریه ام گرفت. نمیخواستم حال حنانه را قبل از عقدش خراب کنم. اما آخر مگر من دیگر که را داشتم؟ ته دلم، با وجود عذاب وجدان، خدا خدا میکردم که حنانه دیگر مرا پس نزند.
حنا اما بغلم کرد: «نه عزیزدلم، این چه حرفیه. ببخشید من درگیر کارامم، زیاد احوالتو نپرسیدم. مهرداد باز چی میگه؟»
اشک‌ها را با گوشه روبالشی پاک کرد: «همون حرفا. دیگه فردادم طرف اونو میگیره، میگه سپهر باید بیاد خواستگاری»
حنانه: «فرداد بیخود کرده! ای بابا»
پاشد رفت کله قند را گذاشت کنار جفتش روی میز. جعبه دستمال کاغذی را برداشت برایم آورد. اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «دارن بهم زور میگن. من نمیخوام، نمیتونم. به چه زبونی بگم بفهمن؟»
گفت: «آخه این سپهرم آدم نیست که بگی باشه اشکال نداره!»
من: «همین دیگه. اگه آدم حسابی بود، میگفتم به جهنم. یجوری باهاش کنار می اومدم. حرف زدنشم حالمو بد میکنه»
حنانه: «من دیشب تو اون پیج فیکه بودم، استوری گذاشته بود. به خدا ترانه من نمیذارم زن این لاشی بشی! میخواد بیاد خواستگاری تو، همینجوری بازم با دخترای دیگه عکس و فیلم میذاره»
گفتم: «مگر اینکه منو به صلیب بکشن ببرن پای سفره عقد»
حنانه کمی نگاهم کرد، یهو خندید. گفت: «ببخشید، ببخشید. یه لحظه تصور کردم یکیو میخ شده به صلیب بیارن بذارن پای سفره عقد. وای راستی گفتم سفره عقد…»
دهان باز کرد که چیزی بگوید اما نگاه چپ چپ مرا که دید ساکت شد. آرام گرفت: «نه. خب… نمیشه یه جوری این پول جور بشه؟»
من: «تا اینجا که نشده»
حنانه: «چرا به مریم نمیگی؟»
سوال خوبی بود. چرا نمیگفتم؟ از چه میترسیدم، مهرداد؟ همین حالا هم از او میترسیدم. پس چه فرقی داشت.
حنانه گفت: «من میگم بهش بگو. هم در حق اون بی انصافیه که نمیدونه، هم بعدش جلوی مهرداد رو میگیره»

تا برگردم خانه، به حرف حنانه فکر میکردم. بی انصافی بود؟ بله. آن چند هفته هر بار که مریم را میدیدم، عذاب وجدان در درونم زبانه میکشید. باید میگفتم؟ بله. همین حالا که مهرداد نبود، یک راست میرفتم پیش مریم و همه چیز را میگذاشتم کف دستش. همین کار را کردم.
مریم در را باز کرد. به رویم لبخند زد: «سلام عزیزم. مهرسام، بیا عمه اومده»
مهرسام داشت کارتون نگاه میکرد، رفتم بغلش کردم و صورتش را بوسیدم. امشب آمده بودم بین مامان و بابایش اختلاف بیاندازم. مثل یک عمه واقعی و کلاسیک، میخواستم آتش به زندگیشان بیاندازم. عذاب وجدان این یکی را چه کار میکردم؟
فرداد دیشب گفته بود: «اگه مهرداد بیافته زندان…»
خب میافتاد! میخواست خریت نکند. چرا من باید جورش را می‌کشیدم؟ فوقش مثل دفعه های قبل، خانواده مریم کمک میکردند گندکاری اش را جمع کنند. نمیدانم، این دفعه در این حد هم کمک میکردند؟ هرگز انقدر زیاد بدهی بالا نیاورده بود. یعنی مریم را از این خانه می‌بردند؟ زندگیشان خراب میشد؟
مریم صدایم زد: «پیش حنانه بودی؟»
گفتم: «آره»
مریم: «چطوره؟ کارای عقدش رو کرده؟»
گفتم: «آره، بیشتر خریدا رو کرده. فقط باید حلقه و لباس امیر رو بخرن»
مریم داشت برایم چای می‌ریخت. گفت: «به سلامتی. آخی، من همیشه حنانه رو دوست داشتم، خیلی مهربونه. کاش خوشبخت بشه»
بغض نکن ترانه، بغض نکن. قوی باش. داری برای خودت این کار را میکنی. خودت مهم تر از هر کس دیگر توی این دنیایی. این را خود مریم همیشه در گوشم میخواند.
با سینی چایی آمد کنارم نشست. آن روز خوشحال بود. پرسید: «دیگه چه خبر؟»
من: «سلامتی. مهرداد کی میاد؟»
مریم: «دیر میاد، آخرای شب. چطوری؟ چیکارا میکنی؟ چند وقته زیاد حرف نزدیم»
نه زیاد حرف نزده بودیم. این چند وقته از او فرار میکردم.
بگو ترانه، زیاد فکر نکن. بگو، گند بزن به همه چیز. انتقام این اذیت و آزارها را از مهرداد بگیر. ورقت را رو کن، دست را عوض کن، کیش و ماتش کن. به همه بفهمان ضعیف نیستی، بفهمان نمی‌توانند به تو زور بگویند. سلاح آخرت مریم است. مریم را وارد بازی کن. حالا فوقش چند وقتی بحث میشد، قهر میکردند، تهش که همدیگر را دوست داشتند. آخرش درست میشد. زیر عذاب وجدان را کم کن، حرفت را بزند. دهان لعنتی ات را باز کن، زبانت را بچرخان، بگو. همین کار را میکردم، میگفتم.
داشتم جمله اولم را انتخاب میکردم که مریم به حرف آمد: «ترانه؟ یه چیزی بهت بگم؟»
من: «چی؟»
چشمانش خوشحال بود. با سر اشاره ای به پسرش زد و آرام گفت: «جلوش نگیا»
آمد جلوتر و چسبید به من. سرش را نزدیک سرم کرد: «من حامله ام»
از دهانم بیرون پرید: «نه!»
خندید: «اوو چیه؟ ناراحت شدی؟»
خشکم زده بود. قلبم تیر میکشید، معده ام در هم میپیچید. خودم را جمع و جور کردم. گفتم: «نه، نه، فقط فکر نمیکردم به این زودی بخواین دوباره…»
مریم هیسی کرد و با سر به مهرسام اشاره زد که اسم بچه را نیاورم. با صدای آهسته ای گفت: «می‌شناسیش، میره به همه میگه. هنوز زوده، نمیخوام کسی بفهمه. تازه اولین نفر دارم به تو میگم»
پرسیدم: «چند وقته؟»
مریم: «نزدیک دو ماه»
من: «مهرداد میدونه؟»
مریم: «آره، خب معلومه»
من: «یعنی… خودتون میخواستیم؟»
با خوشحالی گفت: «چرا، میخواستیم اما یجورایی پیش اومد. ولی بدم نشد. الان که مهرداد میره سرکار، یه کم اوضاع بهتره…»
برادر من عجب خری بود! کم مانده بود بیافتد زندان و همینطور بیشتر خودش را در هچل می‌انداخت.
حالا من چه میگفتم؟ چجوری میزدم توی ذوق این زن که داشت خبر دوباره بچه دار شدنش را به من میداد؟ لبخندی اجباری زدم و دهانم را بستم. دوباره دلم خواست بمیرم. باید پا میشدم می‌رفتم خانه. نه من حرفی نمی‌زدم، هیچی نمی‌گفتم. مهرداد احمق همین را می‌دانست که آن شب رم کرده بود.
چایم را سریع خوردم. به یک بهانه‌ای پاشدم بروم. دم در مریم را محکم بغل کردم. گفتم: «ببخشید من یه ذره خسته‌ام. مبارکه عزیزم، مبارکه. پا قدمش خوب باشه»
مگر اینکه پا قدم و بخت و اقبال مرا نجات می‌داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

وانیا

خوب که بنگرند، رد عشقت را جای جای نوشته‌هایم می‌بینند.
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
11 روز قبل

وانیا جون ممنون خیلی خوب بود فقط خدا کنه ترانه خوشبخت بشه گلم

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x