رمان چشمهای لال پارت ۵
مچ دستم را اسیر کرد و مرا با خود کشاند. تنم هم از غم سنگین شده بود و هم از حجم زیاد آبی که جذب لباسم بود. سنگین بود تنم برای راه رفتن و رسیدن بالای سر یک جنازه؛ جنازهای که هنوز که هنوزه باورم نمیشد به خواب ابدی رفته باشد. طناز من…خواهر من…کسی که به من خیانت کرده بود مرده! مرا بالای سر تخت برد و با صدایی غمآلود گفت:
ـ ببین! نگاش کن! میبینی صورت معصومشو؟ این کفای سفید که از دهنش زده بیرون چی؟ میبینی؟ این طناز توعه طنین….ببین چه آروم چشماشو بسته. نگاه کن! دیگه به خاطر تو و امیرعلی گریه نمیکنه. دیگه نمیتونی بهش بگی خیانتکار…نمیتونی سرکوب بهش بزنی.
چشمان اشکیام را از صورت طناز گرفتم. یعنی راست میگفتند؟ یعنی طناز مرده؟ برای همیشه از پیش من رفته؟ اما من چهطور میتوانستم بدون او زندگی کنم؟ من مستقل نبودم، مثل او محکم و بااعتماد به نفس نبودم! من یک طنین سادهام…طنینی که پیش طناز شکل گرفت…پیش او بزرگ شد. من چهطور میتوانستم او را فراموش کنم؟ چهطور با مرگش کنار میآمدم؟!
ناگهان بازوانم اسیر دستان سیما شد و درحالی که بلند درون گوشم فریاد میکشید، محکم به عقب و جلو تکانم داد. لعنتی حالم را درک نمیکرد. حال من خیلی خیلی خرابتر از او بود.
ـ طنین! عوضی اون ساده نمرده! طنازو کشتن میفهمی؟! مسمومش کردن! اونموقعی که داشت جون میداد کدوم جهنمدرهای بودی؟! مثل دخترای هرزه مست بودی نه؟ تو بغل کدوم سرخری بودی؟! با کدوم عوضیای لاس میزدی؟! ها؟! اون دختره بیشتر از هرکسی دوستت داشت! تو احمق بودی! به خاطر تو اون کارو داشت میکرد…تو… .
صدای اطرافم برایم قطع شد. دیگر فقط حرکت لبهای درشت سیما را میدیدم و چشمهای وحشیاش. حال او هم خراب بود اما به خرابی من نمیرسید. من هرزه بودم؟ من بغل این و آن لاس میزدم؟! من همچین دختری بودم سیما؟ چشمهایم داشت تار میشد. دیگر حتی ابروهای بالاپریده و صورت خیس و سرخ سیما عصبیام نمیکرد. دلم یک خواب راحت میخواست؛ یک مرگ! یک خاموشی که برای همیشه راحتم کند. یک استراحت روحی که خلاصم کند. انگار نزدیک بود…اتاق دور سرم میچرخید و گوشم زنگ میزد. تصاویر دیدم تار شد و آخرین چیزی که دیدم، صورت وحشتزدهی سیما بود که از داد زدن دست برداشت. تکانهای تنم بیشتر شدند اما چشمهایی که روی هم آمدند، مانع این شدند که چیز دیگری ببینم. آخرین چیزی که به ذهنم آمد یک جملهی کوتاه بود؛ یک حسرت! «ای کاش مرده باشم.»
***
ـ چرا نمیفهمی سیما؟ من هرچی میگم به خاطر خود طنینه. فردا پرواز داره…فردا قراره زندگیش از این رو به اون رو بشه. تو میخوای بهترین موقعیت زندگیش خراب بشه؟ میدونی چهقدر تلاش کرده تا بورسیه بگیره؟ مثل من و تو با هزینه خودش نمیخواد بیاد…طنین برای این کار از جون و دل مایه گذاشته. باور کن انتخاب طناز هم همین میبود. خواستهی اونم مثل منه.
ـ باشه…اصلا تو راست میگی! بعد از چند سال که اقامت اونجا رو بهش دادن، وقتی خواست برگرده و قاتل خواهرشو پیدا کنه چی؟! فکر کردی بعد از اونهمه وقت پلیس میگه باشه بیا بریم قاتلشو پیدا کنیم؟ نمیگه چرا اینهمه مدت به ما هیچی نگفتین؟! کیان! تو میخوای طنین تا آخر عمرش غیرقانونی زندگی کنه؟
ـ هوف…نمیدونم سیما…هیچی به ذهنم نمیرسه. فقط میدونم نباید بذاریم زندگی طنین خراب بشه. اون قاتله هرکسی که هست، میخواسته با اینکار هم طنینو قاتل نشون بده، هم آیندهشو خراب کنه. اینطوری به من نگاه نکن سیما! یه درصدم فکر نکن کار طنین باشه. اون هرچهقدرم از دست طناز عصبی باشه دست به همچین کاری نمیزنه. ندیدی حالش چهقدر خراب بود؟
ـ کیان…نکنه خدایی نکرده این کارو توی مستی کرده باشه؟ وای! اصلا نمیخوام بهش فکر کنم! خدا لعنت کنه این شب کذاییو. نه میتونیم با بدن طفلی طناز کاری کنیم نه طنینو ببریم بیمارستان ببینیم چش شده! الآن دو ساعت شده که بیهوشه. مطمئنی یه غش کردن سادهست؟!
صداهایشان گنگ درون گوشم پخش میشد. نفسم را آرام بیرون دادم؛ پس زنده بودم…حیف! دلم نمیخواست حتی چشمانم را باز کنم. فکر اینکه نکند من بودم که در اوج مستی سم به خورد طناز داده باشم، مرا روانی کرده بود. محال بود! من هرچهقدر هم از طناز عصبانی بودم و متنفر، او را نمیکشتم. منی که حتی زبانم روی فحش دادن به او نمیچرخید، چهطور میتوانستم او را به خواب ابدی ببرم؟! پس…پس کار کس دیگری بود.
ـ من یه فکری دارم…ولی خیلی احمقانه هست!
صدای کیان بود. بعد هم سیما صحبت کرد؛ هنوز هم صدایش بغضآلود بود. طناز بعد از من، رفیق صمیمی او هم بود.
ـ فکرای تو همیشه احقانه بوده.
ـ نه این یکی فرق داره. یکم عجیبه ولی…خب ببین! طنین هیچکس جز پدرش رو نداشت. یعنی فقط من و تو، طناز و پدرش با طنین رفت و آمد داشتیم. مادرش هم وقتی طلاق گرفت دیگه حتی سراغ طنینو هم نگرفت. پس یعنی این طنازه که اگه مرده باشه، کل خاندانش باخبر میشن. حتی امیرعلی هم با پخش کردن کارت عروسی این شناختو برای بقیه بیشتر کرده.
سیما انگار ذهنم را خواند، چون عصبی گفت:
ـ چی؟! یعنی ای کاش طنین جای طناز مرده بود؟! کیان! اعصاب منو به هم… .
ـ صبر کن عزیزم!
سکوت همه جا را گرفت و فقط صدای نفسنفس زدنهای عصبی سیما به گوش میرسید. کمی که گذشت، کیان با جدیت ادامه داد:
ـ چی میشه اگه خودمون مرگ طنازو عقب بندازیم؟
ـ هه! عالیه! چند ماه بعد یه اسکلت بندازیم جلوی خانوادهش بگیم ببخشید ما هم دیر فهمیدیم دخترتون مرده! اونا هم اصلا توی این مدت سراغ دخترشونو نمیگیرن!
ـ نه سیما! منظور من این نیست! منظور من یه چیز دیگه هست. شاید خیلی عجیب باشه میدونم. طنین و طناز دو تا دوقلوی کاملا همسان بودن که گاهی تشخیص دادنشون برای من و تویی که این همه سال رفیقشونیم هم سخت بود. پس چرا…خب…چرا طنین یه مدت به جای طناز زندگی نکنه؟ اسم اونو داشته باشه و توی خانوادهی اون زندگی کنه.
برای چند ثانیه نفس در سینهی همه، حتی من حبس شد. جای طناز زندگی کنم؟! یعنی باید با آن بیصفت بیهمه چیز ازدواج میکردم و در خانهی مادرم زندگی میکردم؟! مادری که وقتی بیست سال پیش مرا پیش پدرم رها کرد، حتی یک بار هم به من سر نزد؟ من میتوانستم؟! دل میدادم به خانهی دردندشت و یک شوهر هول پولدار که چشمش جز رابطهی جنسی و دختر به چیز دیگری نبود؟
سیما دیگر چیزی نگفت. ذهنش انگار بدجور درگیر بود. کمی که گذشت گفت:
ـ کیان…میدونی الآن چی گفتی؟ خودت متوجهی؟! مگه بچهبازیه؟! مگه فیلم و سریاله؟! اگه یه روز دستش رو بشه اونوقت به عنوان یه بیگناه میره زندان! بفهم اینو.
ـ پس ما اینجاییم برای چی؟! ما نمیذاریم کسی بفهمه…تا وقتی که آبا از آسیاب افتاد. اونوقت یه سانحهی الکی راه میندازیم و میگیم طناز مرده.
حتی آن موقع من هم با حال خرابم میدانستم نقشهی خطرناکیست. میدانستم این کار یعنی بیحرمتی به فردی که از دنیا رفته.
ـ آها! که اینطور! شما خودت پلیس بودی یا بابات؟! کیان به نظرت دنیا رمانه یا مثلا فیلم اکشنه که این چیزا رو میگی؟! زندگی خود طنین چی؟ مدرک ارشدی که به زور بورسیه گرفته بره کانادا بخونه چی؟ باد هوا بشه بره؟ یعنی میخوای برای همیشه اسم طنینو محو کنی؟
ـ گوش کن! طنین فقط توی ایران باید نقش طنازو بازی کنه و امیرعلیو گول بزنه. وقتی پاش رسید اونور آب دیگه مهم نیست. من میتونم یکیو جور کنم که همون دانشگاهی که طناز میخواست بره، یه مدرک ارشد تقلبی برام اوکی کنه تا کسی شک نکنه…یا حتی میتونم یکیو جور کنم تا به جای طناز بره دانشگاه. اینطوری طنین توی خارج میتونه دانشگاه خودشو بره. امیرعلی هم اگه از مهاجرت ما و طنین خبر داشت، میگیم طنین لحظه آخری کنسل کرده. خوبه؟
کمی سکوت حکمفرما شد و بعد، سیما با پوزخند گفت:
ـ محاله ممکنه من بذارم زندگی طنین خراب… .
ـ من این کارو میکنم.
چشمانم رو به سقف باز بودند. مرا روی همان تخت با روکش مشکیای انداخته بودند که جنازهی طناز رویش افتاده بود. همین جمله باعث شد سیما دواندوان به سمتم بیاید و دست سرد و لرزانش را روی پیشانیام بکشد. با نگرانی و صورتی که از گریهی زیادی سرخ شده بود و چشمان پف کرده، گفت:
ـ دورت بگردم من! خوبی؟ بهتری؟
یک چیز برایم عجیب بود. انگار حتما باید اتفاقی برای من رخ میداد تا با من مهربان باشند. حتما باید از حال میرفتم و فشارم میافتاد تا دلشان برای طنینی بسوزد که هم درد خیانت کشیده بود و هم درد از دست دادن عزیز. با اینکه در دقایق آخر بدترین خیانت را از خواهرم دیدم، باز هم برای مرگش عذاب وجدان داشتم. جوری که انگار خودم او را کشته بودم.
مشتاق خوندن ادامه اشم
ای جان😍🤍
طنین رو درک میکنم🥺 جدایی پدر و مادر، خیانت عشقش و خواهر و رفیقش.
بخش دردناکترش اینه اونی که ظالمه وجودش حس میشه و اونی که مظلومه کسی نبودنش رو نمیفهمه. انگار از اول وجود نداشته😥😥
مطمئنم اگر بجای طناز زندگی کنه. رازهای زیادی برملا میشه و شاید دلیل اصلی ازدواج طناز و امیرعلی رو هم بفهمه.
مرسی بانو جان🧡🏵
پارتهات همیشه هیجانی و من به شخصه هیچوقت از خوندنش خسته نمیشم. همش دنبال ادامشم😅
فداتبشم مرسی از نظرت واقعا خوشحالم کردی😍🤍