نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم‌های لال

رمان چشم‌های لال پارت ۷

4.9
(11)

به درب خروجی باغ رسیدم. نرده‌های پیچ و تاب خورده و باکلاسی داشت. درب را گشودم که صدای هیران کسی از پشت سر به گوشم رسید.

ـ طنین وایسا! کجا می‌خوای بری؟!

سرم را برگردانده و به سیمایی زل زدم که یقه‌ی پیرهن آستین کوتاه آلبالویی‌اش را مرتب می‌کرد و درحالی که به سمتم می‌دوید، موهای بلند مواج و زیتونی رنگش در هوا می‌رقصید. حوصله‌ی بحث نداشتم؛ کی می‌خواستند درک کنند که دلم تنهایی می‌خواهد؟ که حالم از ریختشان به هم می‌خورد!

ـ سرده بیا بریم تو.

پوزخندی زدم و دستش را از روی بازویم کنار زدم. منی که به شدت سرمایی بودم، در حالت عادی با آن لباس که تنم بود قندیل می‌بستم اما آن لحظه…اصلا سرمایی احساس نمی‌کردم! برعکس انگار دل دل بیایان عربستان، زیر گرمای سوزان خورشید قدم می‌زدم.

ـ الآن اومدی اینجا بگی هوا سرده؟ کور نیستم می‌بینم وضع هوا رو. برو تو اصلا حوصله ندارم!

ـ کجا می‌خوای بری ساعت دو شب؟ می‌خوای جنازه طنازو همین‌جا ول کنی بری؟! که همه‌ی برنامه‌های فردامون به هم بریزه؟ می‌خوای پلیس لشکر بکشه دم خونه‌مون ازمون بازجویی کنه؟ طنین…نمی‌خوای خودت قاتل خواهرتو پیدا کنی؟!

در یک آن یاد حرف آن پسر تتویی مسخره افتادم. او هم می‌خواست قاتل خواهرم را لو بدهد. دلم می‌خواست به سیما بگویم اصلا برود دنبال همان پسر و درمورد قاتل پرس و جو کند؛ به من چه؟! بی‌خیال سرم را برگدانده و گفتم:

ـ مگه نگفتین جای طناز زندگی کنم؟ می‌خوام جاش زندگی کنم دیگه…فردا هم جایی نمیام؛ می‌مونم ایران. قاتلش هم به من هیچ ربطی نداره. خودتون هر غلطی دلتون می‌خواد بکنید.

دلم می‌خواست جای طناز زندگی کنم و ببینم چه حرف‌هایی به امیرعلی زده؛ دلم می‌خواست بدانم چه چیزی بینشان هست؛ حتی دلم می‌خواست مادرمان را ببینم. مادری که بعد از پنج سالگی، خیلی راحت رهایم کرد و دیگر به من سر نزد. به قول خودش زیاد از حد شوم بودم! دستان سیما دور بدنم حلقه شد و با بغض گفت:

ـ طنین…ببخشید که بهت گفتم طناز به خاطر تو مرده…می‌دونم حالت خیلی خرابه. طنینم…ما به جز همدیگه هیچکی رو نداریم. من و تو و طناز خانواده‌ی همدیگه بودیم.

با هر جمله‌اش بغض به گلویم چنگ میزد. خانواده بودیم اما عجیب اینجاست که خانواده‌ام به من خیانت کرد!

ـ طنین یادته بهم می‌گفتی وقتی خیلی دلت می‌خواست مامان داشته باشی، من مامانت بودم؟ می‌دونی اون روز چه‌قدر خوشحال شدم؟! قشنگ یادمه تو پاساژ بودیم و دلت می‌خواست با مامانت بیای خرید. یادته؟

یادم بود؛ مگر میشد از یادم برود؟ همان روز بود که پیمان دوستی تا ابد را بستیم. من دوازده سالم بود و او پانزده سال؛ چه‌قدر ساده فکر می‌کردم کسی که از من سه سال بزرگ‌تر است می‌تواند مادرم باشد. ساده بودم! زیادی ساده. درحالی که سعی می‌کردم ردی از بغض درون گلویم به اشتراک نگذارم، زمزمه کردم:

ـ یادم نمیاد.

فشاری دور کمرم وارد کرد و با هق‌هق گقت:

ـ طنین! من و تو و طناز خانوده‌ی همدیگه بودیم. اون روز به هم قول دادیم تا ابد دوست همدیگه بمونیم. تا ابد خانوده بمونیم. به هم قول دادیم درس بخونیم، پیشرفت کنیم از ایران بریم. یادته…من می‌دونم. این آدما نیستن که برامون عزیزن…خاطره‌هاشونه که تو دل می‎شینه. خودمون می‌ریم و خاطره‌های مشترکمون می‌مونه. ما خانواده بودیم طنین…نمی‌تونی همین‌جوری بذاری بری. یکی از اعضای خانواده‌ت مرده.

شاید دومین اشک، شاید هم سومین بود که از چشمانم جاری شد. خاطره با طناز زیاد داشتم؛ آنقدر که اگر تا آخر عمرم هرروز یکی از آنها را مرور می‌کردم بازهم چندین هزار خاطره دست‌نخورده باقی می‌ماند. آه پر افسوسی کشیدم. چه فایده؟ وقتی کسی از چشمم بیوفتد خاطره‌هایش کم‌رنگ می‎شود…آنقدر که دیگر روزی از خودم می‌پرسم: «طناز کی بود؟ اصلا خاطره‌ای هم باهم داشتیم؟!» زمزمه کردم:

ـ چه فایده وقتی خانواده‌ت بهت خیانت بکنه؟

بدنم را چرخاند و به سمت خودش برگرداند. حصار دستانش دور دو بازویم بیشتر شد و با بی‌چارگی نالید:

ـ طنین به قرآن طناز هیچ‌وقت بهت خیانت نکرد. اون از امیرعلی متنفر بود! ولی به من گفته بود امیرعلی بهش قول داده اگه ازدواج کنن باز رابطه خانوادگیتون درست میشه. می‌گفت پدر و مادرت باهم برمی‌گردن! اون به عشق اینکه باز باهم خانواده بشین و دور هم جمع بشین داشت تن به این ازدواج می‌داد!

به زور خودم را کنار کشیدم و با داد و فریاد گفتم:

ـ من کی از طناز همچین چیزی خواستم؟! کی درمورد مادرمون ازش پرسیدم؟! شاید اون دلش می‌خواست با پدرمون هم زندگی کنه ولی من هیچ‌وقت نخواستم باز یه خانواده بشیم! من نمی‌خوام پیش مادری برگردم که بهم میگه شوم! که بیست ساله بهم سر نزده حتی!

چشمانش بی‌گدار اشک می‌ریخت. زمزمه کرد:

ـ درکت می‌کنم طنین…می‌فهممت. بذار سر فرصت باهم حرف می‌زنیم الآن نه حال تو خوبه نه من…وایسا روال بشیم.

ـ تو فکر کردی من حالم خوب میشه؟! اون از امیرعلی…این هم از شماها!

باز هم مرا اسیر دستانش کرد. عادتش بود! فکر می‌کرد اینگونه رام می‌شوم و حرف‌هایش را گوش می‌دهم. زمزمه کرد:

ـ طنین به خاطر من…به خاطر این چندین و چند سال رفاقت، یه امشبو کوتاه بیا. بیا خودمون چند نفر طنازو خاک کنیم…بعد هم قاتلشو پیدا کنیم. یه امشب کارای طنازو فراموش کن، اون خواهرت بود، رفیق چندین و چند سالت بود. نمی‌خوای بدنشو خاک کنی؟!

سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:

ـ حالم خوب نیست…می‌خوام برگردم خونه. خودتون هرکاری می‌کنید بکنید، منو بی‌خیال شید.

چند بار پلک زد و با نگرانی گفت:

ـ کدوم خونه آخه؟

نفسم را بیرون دادم و خیلی آرام گفتم:

ـ خونه‌ی طناز. می‌دونم کجاست چند بار رسوندمش اونجا. برین طناز رو خاک کنید اگه برنگردم ما… .

پوف کلافه‌ای کشیدم و ادامه دادم:

ـ مامانش نگران میشه.

به سرعت گفت:

ـ من با مامانش حرف می‌زنم میگم امشب خونه‌ی ما می‌خوابه…تو هم حالت خوب نیست طنازو که خاک کردیم بیا خونه‌ی ما.

سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:

ـ ولکن سیما وقتی یه حرفی می‌زنم یعنی همون! امشب میرم خونه طناز می‌خوابم. می‌خوام از امشب جای اون زندگی کنم؛ ولکن دیگه!

با نگرانی به چشمانم زل زده بود و چشمان من هرجایی را نگاه می‌کرد جز چشمان سیما. نمی‌دانم واکنشم با دیدن مادرم چه خواهد بود، یا اگر امیرعلی آنجاست، دیدنش بعد یک سال چه حالی دارد اما…باید می‌رفتم. باید از امشب می‌فهمیدم چه‌خبر است. کمی عقب‌عقب رفت و گفت:

ـ پس وایسا پالتوتو بیارم سوییچ هم بیارم برات. خودم هم باهات میام.

سریع جلو رفته و ساعدش را گرفتم:

ـ نه! تو بمون…وقتی طنازو خاک می‌کنن پیششون باش.

چندین لحظه درون چشمانم زل زده بود. انگار می‌خواست خودش خواسته‌ام را از چشمانم بخواند؛ اما تنها خودم می‎دانستم حتی چشمانم هم در آن لحظه نای حرف زدن نداشتند. تنها جهان دورشان را بدون آنالیز می‌دیدند و خبر می‌دادند که هنوز هم زنده‌ام. ایستاد و نگران نگاهم کرد:

ـ مطمئنی؟

سر تکان داده و دستم را برداشتم. سری به نشانه تایید تکان داد و دور شد. پوف کلافه‌ای کشیدم. بعد از پنج سالگی که پدرم و مادرم از هم جدا شدند، دیگر مادرم را ندیدم؛ تنها چندین بار عکسش را دیدم و همین! نه حتی یک ملاقات ساده…نه حتی یک سر زدن کوتاه…هیچ! و به منی که بعد از بیست سال، در سن بیست و پنج سالگی قرار است در قالب خواهرم، مادرم را ملاقات کنم، استرس عجیبی می‌داد. به اصطلاح مادر بود اما…غریبه‌ای بیش نبود. غریبه‌ای آشناتر از بقیه. شاید هم ذات کثیف طناز فقط و فقط به علت زندگی با مادرمان بود. یا شاید هم بهتر است بگویم: «مادرش!»

دستم را درون موهایم کشیده و فکرم پر کشید سمت زمان مست بودنم. خدایا! چرا هیچ‌چیز یادم نبود؟ تنها چیزی که در ذهنم مانده بود بالا رفتن چندین و چند پیک کنار بار مشروب‌خوری اما بعدش…هیچ‌چیز یادم نمی‌آمد! انگار این قسمت از خاطره‌ام را برش زده و دور ریخته باشم. حتی ایده‌ای نداشتم که قاتل طناز چه کسی بوده! آن پسر هم که معلوم نبود چه کسی بود…مانند روحی آمد، دستم را کشید و بعد هم گفت ساعت هفت صبح آنجا باشم؛ گفت می‌داند چه کسی خواهرم را کشته. عجیب بود! آن شب خیلی خیلی عجیب بود! شاید بتوانم به بدترین شب تمام زندگی‌ام لقبش بدهم.

ـ بیا عزیزم…مطمئنی خودت تنها می‌تونی بری؟

سرم را برگردانده و پالتوی چرمین و سوییچ ماشین طناز را گرفتم. سری تکان داده و سرسری پالتو را پوشیده، از ویلا بیرون زدم. حتی به حرف «مراقب خودت باش» سیما هم اعتنایی نکردم. قدم‌هایم را بلند به سمت پرادو برداشته و خودم را روی صندلی جا کردم. نفسم را بیرون داده و استارت زدم.

«می‌زنم تو سرت اگه باز با آرایش بخوای استوری بذاری طنین! تو بدون آرایش دل امیرعلیو بردی دیگه آرایش برای چته؟ دیوونه‌ای بخدا.»
پوزخندی زدم:

ـ بعدش چی؟ بعدش خودت برای امیرعلی آرایش می‌کردی نه؟

استارت زده و سرم را تکان دادم. نباید می‌گذاشتم خاطره‌ها به سرم هجوم آورند. طناز از چشمم افتاده بود! حتی مرگش را هم جدی نگرفته بودم. تنها می‌خواستم به جایش زندگی کنم تا بفهمم چه رکب‌هایی به من زده؟ اصلا چرا با امیرعلی؟ واقعیت چه بود؟ باید می‌فهمیدم حتی اگر به معنی از دست دادن آرزوی همیشگی مهاجرتم بود. گاز دادم و به سمت خانه‌ی مادری رانندگی کردم که خیلی وقت بود اسم مادر بودن را بوسیده بود و گذاشته بود کنار.

چراغ‌های راهنما را یکی پس از دیگری رد کردم حتی چند تایی هم از چراغ قرمز رد شدم؛ نمی‌دانم حواسم نبود یا کلا حوصله‌ی توقف نداشتم. مسیر را حفظ بودم؛ شاید هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست باز خانواده‌مان به هم برگردند اما…ته دلم مسیر خانه‌ی مادری‌ام را از بر بودم…که شاید روزی گذرم به آنجا افتاد؛ و اصلا کسی فکر می‌کرد روزی با هویت طناز پا به آن خانه بگذارم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

Show More
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sara
Sara
1 روز قبل

عالیه ، خیلی خیلی مشتاق ادامه اشم و میشه زود زود بذاری

افرا
افرا
1 روز قبل

ممنون بانوجان فوق العاده🌹💚
کاش همینطور که سیما گفت طناز فقط قصدش دور هم جمع کردن خانوادش باشه. هرچند کرم از خود درخته😏
اما بازم طنین اگه بدونه طناز ازقصد خیانت نکرده حالش بهتره تا بفهمه از قصد بوده🥺

Back to top button
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x