نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم های وحشی فصل دوم

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۱

4.2
(37)

 

 

رمان چشم های وحشی فصل دوم

 

کیف را روی دوشم جا به جا کردم و نگاهم را به آیینه آسانسور دوخته بودم.

با باز شدن در وارد دفتر شدم. و به سمت منشی حرکت کردم.

_ روز بخیر با آقای کرامت قرار داشتم.

منشی نگاهی به سیستم مقابلش انداخت.

_ اسم تون ؟

_ دایانا مشفق.

_ بفرمایید داخل .

زیر لب تشکری کردم و قدم هایم را به سمت اتاق بر داشتم.

آرام به در کوبیدم.

_ بفرمایید داخل.

با شنیدن صدای گرم و مردانه پشت در ضربان قلبم در اوج ترین قسمت خود در سینه‌ می‌کوبید.

نباید جا می‌زدم.

جا نخواهم زد!

دردهایم را در آغوش خواهم کشید و مصمم تر از همیشه، ادامه خواهم داد.

این خاصیتِ من بود.

که مشکلاتم را شبیه به انگیزه می‌دیدم،
شبیه به داغِ سوزانی، که وادارم می‌کرد سریع تر از همیشه گام بردارم.

من به لطفِ دردهایم، هر روز قوی‌تر می‌شدم.

نه جا نمی‌زدم

نه کم نمی‌آورم

می‌ایستادم و ادامه می‌دادم

من محکوم به دوام آوردن بودم.

در را باز کردم و وارد اتاق شدم.

پشت میز نشسته بود و سیگارش را درون جا سیگاری خاموش کرد.

آب دهنم را قورت دادم، فکرش را هم نمی‌کردم مدیر چنین تشکیلاتی یک مرد به این جوانی و جذابیت باشد‌.

نگاه عسلی‌اش را به نگاهم دوخته بود.

_ بفرمایید بنشینید خانم مشفق.

خودم را جمع و جور کردم و روی صندلی نشستم.

نگاهش را به رزومه که در دستانش بود دوخته بود.

_ رزومه تون عالیه ؛ اما برای کار با ما فقط معدل و دانشگاهی که فارغ التحصیل شدید ملاک نیست.

به خودم جسارت دادم و آرام پلکی زدم.

_ فکر نمی‌کنم خیلی باهم دیگه اختلاف سن داشته باشیم، اگه شما موفق شدید و الان مدیر چنین تشکیلاتی هستید پس حتما من هم می‌تونم یک روزی به اوج کاری خودم برسم.

بلند خندید.

_ اعتماد به نفس تون رو تحسین می‌کنم خانم مهندس؛ اما من با شما یک فرق بزرگ دارم.

تای ابرویم را بالا دادم.

_ چه فرقی؟

_ همه این تشکیلات متعلق به پدرمه، کامیار کرامت.

تلخ خندیدم.

_ پس از بند پ استفاده کردید، باید حدس می‌زدم همه این‌ها نمی‌تونه متعلق به شما باشه.

از حرفی که زدم کمی منقلب شد.

_ اشتباه نکنید، این تشکیلات برای پدرم هست ؛ اما شایستگی خودم باعث شده تو این سن و سال پدرم این جا رو به من بسپره.

از تک و تا نیفتادم.

_ بله ، البته.

_ معرفتون خیلی از شما و کارتون تعریف کردن.

_ ایشون به بنده لطف دارن.

_ ما رو آدمایی که باهاشون کار می‌کنیم خیلی حساس هستیم و تیم ما از بهترین ها و تاپ ترین مهندس های دنیا است.

شما می‌تونید کارتون رو شروع کنید ؛ اما یکی دوماه به صورت آزمایشی.

اگه از همکاری با هم راضی بودیم قرارداد می‌بندیم.

خدمه‌ای وارد اتاق شد و با فنجانی قهوه شروع به پذیرایی کرد.

_ خب نظرتون چیه خانوم مهندس؟

با دست طره ای از مویی که روی پیشانی ام افتاده بود را کنار زدم.

راه دیگری برایم باقی نمانده بود.

_ بنظر منصفانه میاد.

_ بفرمایید قهوه تون رو میل کنید.

فنجان را از روی میز برداشتم و شروع به مزه مزه کردنش کردم.

(کامنت فراموش نشه)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

اووو این راجب بچه هاشونهههه
چقد ژذابب
منتظر پارت بعدی هستم عزیزم خسته نباشی

Narges Banoo
1 سال قبل

چه باکلاس رفتار میکنن 😂
آقا چرا اینا تو واقعیت نیستن؟ مثلا یه مدیر شرکت جذاب🤣
عالی بود مائده خانوم خسته نباشی😍

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Narges Banoo
Tina&Nika
1 سال قبل

خیلی قشنگ و عالی بود فقط اسم پسر کامیار چیه ؟

Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
1 سال قبل

🥰🥰

سعید
سعید
1 سال قبل

واقعا کوتاه بودا 🥺
خیلی قشنگه بود و احساس خوبی بهم انتقال میده نوشته هات.
لطفا فردا هم پارت بده
اینکه داستان بچه هاشون هستش بیشتر جذابش می‌کنه

saeid ..
پاسخ به  مائده بالانی
1 سال قبل

می‌دونم واقعا سخته 🤦🏻‍♀️
ولی به شدت کنجکاو بودم

لیلا ✍️
1 سال قبل

تبریک بابت رمان جدید و این قلم بی‌نظیر✨

عالی بود از شخصیت دایانا خوشم اومد پسر کامیارم مثل خودش جذابه😂

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x