رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۳۰
# پارت ۳۰
( دایان)
چشم هایم را که باز کردم هوا تاریک شده بود.
تمام تنم درد میکرد.
_ بلاخره بیدار شدین.
نفس عمیقی کشیدم.
_ خیلی تشنه هستم.
لیوان آب را از کنار میز برداشت و مقابلم گرفت.
کوتاه تشکر کردم.
_ شوهرت این جا است، اومده ببینتت.
آب در گلویم شکست و به سرفه افتادم.
دکتر با نگرانی نگاهم کرد.
_ کی به شما گفته که من شوهر دارم؟
_ وقتی به گوشیت زنگ زد من جواب دادم، خیلی نگران حالت بود.
_ شما به چه حقی به وسایل شخصی من دست زدید.
_ معذرت میخواهم ؛ اما بهتره هر ناراحتی که داری رو کنار بزاری اون مرد الان بخاطر تو تا اینجا اومده.
نازک نارنجی شده بودم یا شاید هم دلم شکسته بود.
شاید هم گمان کرده بودم که او هیچ وقت برنخواهد گشت.
و من مثل همیشه لیوان به لیوان غم خواهم نوشید.
بلاخره همه چیز تمام میشد.
چقدر دردناک بود.
و حال من همچون نهنگی بود که برای مرگ به کنار ساحل آمده بود .و چند کودک بالای جنازه اش بازی می کردند.
_ بگید برگرده نمیخواهم ببینمش.
_ مطمعن هستین؟
چه باید میگفتم؟ بین دوراهی عشق و عقل و نفرت میان کوچه پس کوچه های انتظار، مثال آدمی که نه راه پیش دارد و نه پس ماتم برده بود. و دل خوش کرده بودم که شاید او حریف این غرور افسار گسیختهام شود.
آرام پلک زدم.
_ مطمئنم.
………………………
(کارن)
مدتی بود که به محل اقامت دایان رسیده بودم.
دکتر بالای سرش در اتاق بود و من به انتظار در اتاقی دیگر کنار شومینه نشسته بودم.
با دیدن دکتر از جایم بلند شدم.
_ چی شد دکتر حالش چطوره؟
کنارم نشست.
_ داروهایی که آوردید در روند بهبودش خیلی کمک کرده.
_ خدا رو شکر، میتونم ببینمش؟
مکث کرد.
_ راستش ، مطمعن نیستم که بخواهد ببینتتون.
از جایم بلند شدم.
_ مگه به دل اونه؟
_ شاید بهتره امشب رو یکم استراحت کنه.
قدم هایم را به سمت اتاقی که دایان در او بود برداشتم.
آن لحظه هیچ چیز جز دیدنش نمیتوانست از آن همه دلهره و نگرانیام کم کند.
در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
اتاق سادهای بود و دایان آرام روی تخت که گوشهای از اتاق بود خوابیده بود.
نزدیکش رفتم و روی صندلی کنار تخت نشستم.
بوی عطرش تمام اتاق را پر کرده بود.
عطرها
بىرحم ترين پديده هاى روى زميناند.
بدون آنكه بخواهى
تو را تا قعر خاطراتى مىبرند
كه براى فراموشى آنها
تا پاى غرور جنگيدى.
………………….
(دایان)
کنار تخت پیشم نشسته بود.
بیدار بودم و خودم را به خواب زده بودم.
دروغ بود اگر بگویم که از نوازش موهایم در دستانش لذت نمیبردم.
چشم هایم را باز کردم ، نگاهمان باهم تلاقی پیدا کرد.
صیادی خسته بودم
دریازدهی چشمهایش
و خوابیدهبودم میانِ تور
در انتظارِ بادِ نشئهای
که لای شرجیِ موهایش
جریان گرفته بود.
تا ببرد مرا به جنوبِ آغوشاش.
_ میدونی چقدر نگرانم کردی؟
با حرص رویم را برگرداندم.
_ مزخرف نگو.
_ حقیقت رو گفتم.
حقیقت؟ تو همینی نبودی که گوشیت رو خاموش کرده بودی؟
سکوت کرده بود.
با صدای نسبتا کنترل شدهای ادامه دادم.
_ یعنی هیچ چیز من رو یاد تو ننداخت؟
یعنی یک بار هم دلت تنگ نشد!؟
یعنی یک بارهم دوست نداشتی که صدامو بشنوی؟
_ هرکاری که از من میبینی؛ جواب کار خودته.
اگه کار بدی کردم؛ به کارهای خودت فکر کن.
اگه خوبی کردم؛ به خاطر کارهای خودت بوده.
اگه مهربون بودم؛ چون تو مهربون بودی .
اگه بد اخلاق بودم؛ چون تو با من بد رفتاری کردی.
اگه میبینی که بی اهمیت شدم ؛ چون تو دلیلشی.
اگه بهت اعتماد ندارم؛ چون تو باعثش شدی.
حرفش را قطع کردم.
_ پس این جا چیکار میکنی؟
نگاهش را به چشم هایم دوخت.
_از خود گذشتگی رو بلدم؛ اما از تو گذشتن رو بلد نیستم.
پس با منی که هیچ سلاحی در برابرت ندارم، نجنگ. نجنگ پاره تنم.
نمی توانست زیاد دور شده باشد.
با گلوله ای که به قلبش شلیک کردیم
جای دوری نمی توانست
رفته باشد عشق؛
بی گمان
در قلب یکی از ما دو نفر
پنهان شده بود.
………………………
( گلچهره)
گوشی را به گوشم چسبانیدم و منتظر شدم.
به محض شنیدن صدایش، آرامش وجودم را پر کرد.
_ جانم مامان، من حالم خوبه.
_ مامان تصدقت بشه، دلم هزار راه رفت اون طور رفتی.
_ خوبم ، نگران نباش گلی خانم.
_ کی برمیگردی؟
_ دست شما دردنکنه چه زود دلتنگ شدی.
_ مادر نیستی که بفهمی دوری از جیگر گوشه چه حالی داره.
_ یکم روبه راه شم برمیگردم.
_ خدا پشت و پناهت باشه عزیزم.
_ ممنون، کاری ندارید؟
_ نه ، مراقب خودت باش.
_ چشم، خدانگهدار.
_ خداحافظ.
تلفن را به قفسه سینهام چسباندم و نفس عمیقی کشیدم.
با صدای کامیار به خودم آمدم.
_ تو اتاق کارن چی کار میکنی؟ همهی عمارت رو دنبالت گشتم.
_ هیچی، کارم داشتی؟
صورتم را در دستانش گرفت.
_ نگفتم اون چشمهای خوشگلت رو بارونی نکن، نمیدونی که من دق میکنم.
_ تازگی ها یک کم نازک نارنجی شدم. دلم تنگ میشه.
با شیطنت نگاهم کرد.
_ تازگی ها ؟
با مشت به قفسه سینهاش کوبیدم.
_ بدجنس.
بلند خندید.
_ قهر نکن دخترعمو، شال و کلاه کن که هوس کردم یک بستنی مهمونت کنم.
موهایم را از روی پیشانی کنار زدم.
_ بستنی! تو این سرما؟
_ فکر کردم دوست داری.
_ دوست که دارم ؛ ولی…
_ ولی چی؟
_ عمه رو هم ببریم.
_ عمه خانم الان داره خواب هفت تا پادشاه رو میبینه.
_ پس باشه یک شب دیگه.
بادلخوری به سمت در قدم برداشت.
_ باشه گلی خانم یادم میمونه.
دستش را کشیدم.
_ قهر نکن حالا پسرعمو ، چون خیلی اصرار میکنی قبوله.
چپ چپ نگاهم کرد.
لبخند زدم و کوتاه او را بوسیدم.
مرا ببوس.
بگذار پاییز سردرگم شود
که عشق
از او آغاز شد
یا از بوسههای تو.
………………………
تقدیم نگاه مهربونتون
لطفا زودترپارت بزارید
عالی بود🙏❤️
حتما عزیزم
ینی انقد🤏🏻کارن به باباش میرفت همه چی اوکی بود😐
اره واقعا😂
تشبیهاتت خیلی قشنگه و اوج احساساتت رو نشون میده
دلم برای گلچهره تنگ بود😥
ممنون عزیزم🌹