رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۴
# پارت ۴
پشت میز نشسته بودم و با فندک در دست هایم بازی میکردم.
در اتاق باز شد.
_ عذر میخواهم جناب مهندس، خانم لایسون گفتند با من کار داشتید.
_ بله ، بفرمایید بنشینید.
آرام روی صندلی نشست.
_ مشکلی پیش اومده؟
نگاهم را به چشم های سبز رنگش دوخته بودم.
_ نه ، مشکلی پیش نیومده.
_ پس چرا من رو …
_ اگه یکم صبر کنید بهتون میگم.
_ منتظرم.
از روی صندلی بلند شدم و نزدیک پنجره رفتم.
_ راستش ، من اون روز در مورد حرف هاتون خیلی فکر کردم.
حق با شما بود، من نمیتونم همین جوری صبر کنم تا تحقیر شدنم رو بببینه، سارا همه این کارها رو برای خورد کردن کرده.
_ از من چه کمکی بر میاد؟
_ تنها رفتن من دردی رو دوا نمیکنه، میخواهم بفهمه اونی که باخته اونه نه من.
با تردید بهم چشم دوخت.
_ شما که نمیخواهید من …
_ خیلی باهوشی دختر، چرا دقیقا همین رو میخواهم.
_ اما آخه…
_ این فکر رو خودت تو سرم انداختی. باید کمکم کنی.
از جایش بلند شد.
_ من رو ببخشید ؛ اما این کار از عهده من خارجه.
_ صبر کنید خانم مشفق، فقط همین یک شب به عنوان پارتنر من رو همراهی کنید قول میدم هیچ مشکلی براتون پیش نیاد.
در اتاق باز شد و آرتان وارد اتاق شد.
آرتان: مزاحم شدم ؟
مشفق: نه من داشتم میرفتم. با اجازه جناب مهندس.
فوری از اتاق بیرون رفت.
آرتان روی صندلی نشست.
_ این همونی که جدید اومده؟
نفسم را فوت کردم.
_ آره خودشه.
_ با اینکه خوشگله ولی خیلی عصا قورت داده است.
_ ولش کن، چی کارم داشتی ؟
_ هیچی ، گفتم اگه پایهای برنامه کنیم آخر هفته رو بریم عشق و حال.
روی صندلی ام نشستم.
_ نه برنامه ام پره.
_ کجا قراره بری؟
_ باید به تو هم جواب بدم !
_ نکنه میخواهی بری…
_ آره، درست حدس زدی.
_ پسر تو دیونهای، یکه و یالغوز میخواهی بری چیکار؟
_ از کجا میدونی که میخواهم تنها برم ؟
_ نگو که با همین دختر جدیده ….
_ نمیخواهم کسی چیزی بفهمه، بفهمم رفتی گذاشتی کف دست خاله تینا خودت میدونی.
_ خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم.
سیگارم را روشن کردم.
_ امیدوارم.
………………..
(دایانا)
نگاهم را به آیینه مقابلم دوخته بودم.
لباسی از جنس مخمل به رنگ سبز لجنی به تن کرده بودم که حسابی فیت تنم بود و اندام بی نقصم را به خوبی نشان میداد.
موهایم را فر کرده بودم و دورم ریخته بودم، رگه های قهوهای که میان امواج موهایم بود به شدت خودنمایی میکرد.
صورتم به خوبی آرایش شده بود و زیبایی چهرهام را دو چندان کرده بود.
_ باورم نمیشه دایان ، میفهمی داری چه غلطی میکنی؟
به طرف رزی برگشتم.
_ چطور شدم ؟
_ اصلا حرفهای من رو میشنوی.
_ دوباره شروع نکن رزی، خواهش میکنم.
_ آخه تو با خودت چی فکر کردی؟ با کارن کرامت بری عروسی که چی بشه! میترسم ازت دایان، از اون افکار پلید توی سرت میترسم.
_ داری شلوغش میکنی رزی. تو عمل انجام شده قرار گرفتم ، مجبورم که کمکش کنم.
_هه ، یعنی باور کنم که خودت این فکر رو تو سرش ننداختی؟
شماره کارن روی گوشی ام افتاد.
پالتوام را به تن کردم.
_ باید برم ، وقتی برگشتم صحبت میکنیم.
_ دایان ، حداقل امشب رو سمت الکل نرو.
_ نگران نباش ، حواسم هست.
از آپارتمان بیرون آمدم و نفسم را فوت کردم.
…………….
( کارن)
در را باز کرد و سوار شد، بوی عطرش تمام فضا را پر کرد.
_ سلام جناب مهندس ببخشید منتظر شدید.
_ سلام ، ایرادی نداره.
ماشین را روشن کردم و حرکت کردم.
نگاهم را از آیینه به او دوخته بودم ، جذاب و نفس گیر شده بود.
دستم را به سمت ضبط بردم.
صدای خواننده در فضا پیچید.
_ ممنون که امشب من رو همراهی میکنید خانم مشفق.
_ خواهش میکنم جناب مهندس.
با رسیدن به مقصد، ماشین را را پارک کردم و هردو پیاده شدیم و به طرف ورودی عمارت حرکت کردیم.
به محض ورود خدمتکار پالتو هایمان را گرفت.
_ خانوم مشفق.
_ دایان صدایم کنید لطفا.
دستم را به طرفش دراز کردم.
دست ظریفش را دور بازویم حلقه کرد و هم قدیم شدیم.
…………….
(گل چهره)
پشت میز نشسته بودم و اصلا دلم نمیخواست در این مراسم شرکت کنم حیف که مناسبات خانوادگی دست و پایم را بسته بود.
با صدای تینا به خودم آمدم
_ چی شده گلچهره ؟ نگران کارن هستی؟
_ مگه میشه نگران نباشم، تو رو خدا ببین این دختر چطور پسرم رو عذاب داد.
_ نگران نباش، به آرتان سپردم حواسش به کارن باشه.
_ ممنون تینا جان.
لیوان آب میوه را به لب هایم نزدیک کردم.
نگاهم روی زوج جوانی که تازه وارد عمارت شده بودند ثابت ماند.
تینا به بازویم کوبید.
_ گلی اون کارن نیست؟ این جا چیکار میکنه؟
_ نمیدونم.
_ دختره کیه همراهش؟ چقدر هم خوشگله.
ضربان قلبم شدت گرفته بود و کامیار متوجه نگاه نگرانم شد. رد نگاهم را که گرفت نگرانی ام را فهمید.
(دایانا)
از بدو ورودمان سنگینی نگاه دیگران را حس میکردم.
همراه کارن به طرف جایگاه عروس و داماد رفتیم.
خودش بود ، همان دختری که آن روز در دفتر کارن دیده بودمش.
بی شک عروس زیبایی شده بود و شوهرش کمی آن طرف تر ایستاده بود.
اما داماد کمی سن بالا تر بنظر میرسید.
کارن: تبریک میگم ، امیدوارم خوشبخت بشید هرچند که پول برای خیلی ها خوشبختی نمیاره.
سارا: انتظارش رو نداشتم اینجا ببینمت.
کارن: چرا، مگه خودت برام کارت نیاوردی.
مشخص بود سارا حرصش گرفته بود. نگاهش روی من چرخید.
سارا: معرفی نمیکنی؟
کارن: ایشون دایانا هستند.
لبخند زدم.
من: خیلی خوشبختم سارا خانم.
صدای موزیک در فضا پیچید.
نگاهم را به کارن دوختم.
_ عزیزم ، موافقی برقصیم؟
_ البته.
کارن نگاهش را به سارا دوخت.
کارن: باز هم تبریک میگم.
دستم را دور دستش انداختم و همراه هم به سمت سالن رقص رفتیم.
صدای شاون مندز در فضا پخش شد.
عاشق این آهنگ بود زیر لب زمزمه کردم.
[میخواهم هرجا اون میره دنبالش برممن بهش فکر میکنم و اون میدونه
من میخواهم اون کنترلو دستش بگیره (کنترل منو)
چون هربار که نزدیکم میشه ، آره
منو بقدری بطرف خودش میکشه که خیال کنم
و شاید باید بیخیال بشم و اعتراف کنم . ترجمه قسمتی از آهنگ .]
نرم شروع به رقصیدن کردیم.
پا به پایم همهی حرکات را به درستی انجام میداد.
همه گی دورمان حلقه زده بودند و تشویقمان میکردند.
نزدیکش بودم و این همه نزدیکی مرا داشت منقلب میکرد.
اما نه، من به خودم چنین اجازهای را نمیدادم.
با تمام شدن آهنگ، دوباره جمعیت حاضر تشویقمان کردند.
هردو نفس نفس میزدیم.
از پیست رقص فاصله گرفتیم هر دو به کمی استراحت نیاز داشتیم.
روی صندلی نشستم و کارن گفت زود بر میگرده.
_ میتونم اینجا بنشینم؟
نگاهم را به زن جوان و شیک پوشی که مرا خطاب قرار داده بود دوختم.
_ اوه بله البته.
_ ممنونم.
کنارم پشت میز نشست.
_ خیلی زیبا میرقصیدید، از دور تماشا تون میکردم.
_ ممنونم لطف دارید؟
_ دوست عروس هستید؟
_ نه ، من همراه یکی از دوستان عروس هستم ، کسی رو نمیشناسم.
دستش را به طرفم دراز کرد.
_ من گلچهرههستم از آشنایی باهات خوشبختم خوشگل خانم.
زن خون گرم و مهربانی بنظر میرسید، از همان لحظه که دیدمش قلبم عجیب در سینه ام لرزید.
دستش را گرم فشردم.
_ همچنین منم دایان هستم.
……………..
(کارن)
به طرف دایانا رفتم کنار زنی نشسته بود پشتش به من بود و صورتش را نمیدیدم.
لیوان آب میوه را روی میز گذاشتم و نگاهم به دایان و زن کنار دستش افتاد.
آرام لب زدم
_ شما اینجا چی کار میکنید مامان؟
دایان به سرفه افتاد. شاید باورش نمیشد این زن مادرم باشد.
مامان: جالبه، تو باید بگی این جا چی کار میکنی؟
من : بعدا بهتون توضیح میدم.
دایان فوری به حرف آمد.
دایان : ببخشید که نشناختمتون خانم کرامت. راستش من فکر نمیکردم کارن مادری به این جوانی داشته باشه.
مامان : اوه عزیزم، ممنونم.
دایان دست مامان را در میان دستش گرفت.
دایان : باورکنید راست میگیم، بیشتر بهتون میخوره خواهر مهندس باشید.
مامان: دوست داری با پدر کارن هم آشنا بشی؟
دایانا لبخند زد.
دایان: البته، آشنایی با شما و خانواده تون مایه مباهاتهمنه خانم کرامت.
مامان: بهتره گل چهره صدام کنی عزیزم، بیا بریم.
دایان دستش را دور دست مامان پیچید و همراهش به راه افتاد.
جالب بود که به همین راحتی دل زنی ، به سرسختی مامان را به دست آورده بود.
نفسم را فوت کردم و روی صندلی نشستم.
( کامنت بزارید حتما خوشگلا)
خیلی قشنگ بود داستان هر چه که میگذره داره جذابتر میشه قلمت رو خیلی دوست دارم
ممنون که خوندی لیلا جان.
خوشحالم که دوست داشتی❤️💗
ممنون لطفا هرروز پارت بزارین
متشکر که دنبال میکنید اگر شد انشاالله حتما🌹💗
خوب وعالی بود😍.با نظر خانم مرادی موافقم,هرچی رو به جلو میریم داره جذاب تر میشه.🤗
سپاس از نظرت کاملیا جان.
❤️🌹🌹❤️
خسته نباشی عزیزم خیلی قشنگ
ممنونم گلم❤️
قلمت خیلی قشنگه مائده جان
تمام کلماتت پر از احساس هستش
واقعا خسته نباشی
متشکرم نظر لطفته گلم❤️❤️🌹🌹🌹
داستان ژذاب شددده
خسته نباشی❤❤
سلامت باشی ادا جان❤️❤️💗