نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم های وحشی فصل دوم

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۹

3.6
(47)

# پارت ۹

( کارن)

پشت میزم نشسته بودم و نگاهم معطوف به همگی افراد حاضر در اتاقم بود.

_ همون طور که می‌دونید، شراکت جدید ما با آقای ریچر به مشکل خورده.

جرج: با این حساب باید چی کار کنیم؟

من: نگران نباشید برای همین ازتون خواستم که این جا جمع بشید.

شارلوت: خب ، جایگزینی هم پیدا کردید؟

من: بله ، البته.

در اتاق به صدا در آمد.

من: ظاهرا خودشون آمدند.

همه نگاه ها به سمت در رفت.

من: خوش اومدی هومان جان.

هومان وارد اتاق شد و با ژست خاص خودش پشت میز نشست.

تام: خوشحالم که دوباره می‌بینمت هومان جان.

هومان: من هم خوشحالم که دوباره همگی تون رو دیدم و باید بگم کار کردن دوباره با تک تک شما ها برای من یکی خیلی لذت بخشه.

من: خب دوستان لطفا همگی برگردید سر کارهاتون.

بچه ها یکی یکی اتاق را ترک کردند.

با هومان تنها شده بودیم.

_ واقعا خوشحالم که اینجایی پسر.

_ آدم که رفیق قدیمیش رو تنها نمی‌زاره.

_ اون داستان قدیمی رو شروع نکن دوباره، تو که می‌دونی نمی‌تونستم این‌جا رو رها کنم و باهات بیام.

در دوباره به صدا در آمد و دایانا در را باز کرد.

من: دیر کردید خانوم مشفق.

دایان: عذر می‌خواهم جناب مهندس.

من: بسیار خب بیا داخل.

دایانا وارد اتاق شد. و به محض ورودش هومان خودش را کمی جا به جا کرد.

هومان: خدای من درست می‌بینم؟ الهه زمرد اون هم این جا؟ باور نکردنیه

از حرف هومان تعجب کرده بودم و با گیجی حواسم را به دایان دوختم.

دایان خیلی ریلکس روی صندلی مقابل هومان نشسته بود و به چهره متعجب هردوی ما با خونسردی نگاه می‌کرد.

دایان: ما هم دیگه رو می‌شناسیم؟

هومان: شک ندارم که خودتی!

دایان: متوجه منظورتون نمی‌شم جناب.

من: خانوم مشفق ایشون هومان تقدس هستند از دوستان قدیمی من و قراره از این به بعد تو پروژه جدیدمون با ایشون همکاری کنیم.

نگاهش را از من گرفت و به هومان داد.

دایانا: خوشبختم آقای تقدس.

هومان سیگارش را از درون کتش بیرون کشید و به دایانا تعارف کرد.

هومان: همون برندی که دوست داری.

دایان : ظاهرا من رو با شخص دیگه‌ای اشتباه گرفتید.

به حرف آمدم.

من: فکر می‌کنم همین‌طوره که می‌گید، شما می‌تونید برید سرکارتون خانوم مشفق.

دایان از جایش بلند شد.

دایان: البته، ممنون جناب مهندس، با اجازه .

و از اتاق بیرون رفت.

نگاهم را به هومان دوختم.

_ این چرت و پرت ها چی بود که گفتی؟

سیگارش را روشن کرده بود.

_ این مار خوش خط و خال از کجا پیدا کردی؟

_ جواب من رو بده.

_ هرچند که کتمان می‌کنه ؛ اما من شک ندارم که خودشه.

_ میشه واضح تر حرف بزنی.

_ تا حالا اسم الهه زمرد رو نشنیدی؟

_ نه.

_ معشوقه یک آدم کله گنده بود که کل مافیا آمریکا بدون اجازه اش حتی آب هم نمی‌خورند.
الهه مهمونی های شبانه که هر آدمی آرزوی به دست آوردنش رو داشت ، هیچ کس تا حالا چهره‌اش رو ندیده چون همیشه نقاب داره.

سر جایم نشستم.

_ پس تو از کجا مطمعنی که این دختر اون الهه زمرد که تو میگی؟

_ از صداش، صدای اون دختر خیلی شبیهش بود.

_ از صدا که نمیشه قضاوت کرد.

_ غیر از صداش ، یک نشونه دیگه هم داره، یک خالکوبی که خیلی تو دید نیست. و البته رنگ چشم هاش.

_ من فکر نمی‌کنم این دختر اونی که تو می‌گی باشه، دایانا با چیزی که تو میگی زمین تا آسمون فرق داره.

هومان از روی صندلی اش بلند شد

_ نکنه عاشقش شدی؟

_ چی داری میگی پسر، من دارم میگم این دختر اونی که میگی نیست.

_ باشه ؛ اما اگه یک روزی بهت ثابت کردم چی؟

نگاهم را به پنجره دوختم.

_ می‌دونی که چقدر عاشق بازی ام! اگه چیزی که می‌گی حقیقت داشته باشه، تازه اون وقته که بازی من که شروع میشه.

……………

( گل چهره)

سینی میوه را روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم.

پاهای خوش تراش را روی هم انداخته بود.

سکوت بینمان را شکستم.

_ چی باعث شده که بیای این جا؟

_ گلی جون، می‌دونم از من ناراحتید ؛ اما خودتون می‌دونید که من چقدر کارن رو دوست دارم.

پوزخند زدم.

_ دوستش داری و این‌قدر زجرش دادی؟ دوستش داشتی و رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی؟

_ می‌دونم که من خیلی خیلی مقصرم ؛ اما جریان ازدواج من با یاشار از روی خواست و علاقه خودم نبود.

_ برای این حرف ها دیگه دیر شده سارا.

_ من نمی‌خواهم اون دختر…

_ کارن و آدم های دورش دیگه به تو کوچک ترین ربطی ندارن. خوب گوش کن ببین چی میگم بهت، اگه بشنوم یک روزی یک جایی از جانب تو مزاحمتی برای پسرم و عشقش پیش اومده اون زمان با من طرفی. فهمیدی؟

قطره اشک از گوشه چشمش آرام غلتید.

_ عشقش؟

_ انتظار نداری که کارن تا آخر عمر مجرد و عزادار عشق از دست رفته اش باشه.

_ ولی گلچهره جون..

_ ولی نداره، بهتره از پسر من و زندگیش فاصله بگیری.

کیفش را برداشت و درحالی که گریه می‌کرد از عمارت خارج شد.به صندلی تکیه دادم و به شعله های شومینه نگاه کردم.

_ این بلا گرفته چی می‌خواست.

نفسم را فوت کردم.

_ هیچی عمه جان، شما نگران نباشید.

_ رنگ به رو نداری دختر، چی بهت گفت که این قدر کلافه شدی.

_ دختره احمق خجالت نمی‌کشه ، انتظار داره من کارن رو راضی نگه دارم تا وقتی که خانم بهش دوباره برگرده.
این دختر سیر مونی نداره.

عمه روی کاناپه نشست.

_ پناه بر خدا. دوره و زمانه به کل عوض شده.

_‌باید یک کاری کنم عمه.

_ بهتره اول با دایانا صحبت کنی، ببین مزه دهنش چیه؟

_ باید بهش زنگ بزنم.

_ زنگ بزن ؛ اما قبل از اون با شوهرت هم مشورت کن، هرچی نباشه کامیار پدر کارنه، اول از همه باید اون رضایت داشته باشه.

_ کامیار که حرفی نداره ؛ اما چشم باهاش صحبت می‌کنم.

عمه لبخندی زد و کاموا و میل بافتی هایش را از روی عسلی برداشت و مشغول شد.

_ چی می‌بافید عمه؟

_ می‌خواهم برای نوه ات یک دست سرهمی خوشگل ببافم.

لبخند زدم.

_ نگو عمه که از الان دلم برای اون لپ های تپلش قنج می‌ره. یعنی میشه اون روز که من بچه دار شدن کارن رو ببینم.

_ می‌بینی عزیزم، صبور باش می‌بینی.

لبخند زدم و با لذت به حرکات دست های عمه شکوه چشم دوختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
16 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

منم از خوندن این رمان سیرمونی ندارم😂🤩 حس می‌کنم خودتم عاشق این رمانتی که انقدر زیبا می‌نویسی البته قلمت کلاً دلنشینه ولی این رمان رو از همه بیشتر دوست دارم😍 از هومان خوشمان آمد🤣😂 و اینکه نسبت به دایانا نمی‌دونم الان نمیشه قضاوت کرد هر چی هست گلچهره خیلی زود بهش اعتماد کرده امیدوارم بخیر بگذره، خداقوت✨

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
11 ماه قبل

دقیقاً منم یه همچین حسی دارم شخصیت‌ها مثل بچه‌هام میمونند😂

𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

اووو خدا بخیر بگذرونه
خسته نباشی مائی جون معلومه از دل و جون برا رمانات مایه میزاری که اینقد قشنگه❤

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  مائده بالانی
11 ماه قبل

🫂🫂

Narges banoo
11 ماه قبل

یکم گلچهره زود باور نکرده؟
هنوز دو بار شده با دایانا آشنا شده دیگه خیلی داره تند میگازونه!

Narges banoo
پاسخ به  مائده بالانی
11 ماه قبل

من فصل یک نبودم😁

Tina&Nika
Tina&Nika
11 ماه قبل

چرا انقد قشنگ مینویسی اخه 💛💛💛💛❤️❤️❤️❤️

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
11 ماه قبل

🥰🥰🥰

Fateme
11 ماه قبل

خدابهیر بگذرونه با الهه زمرد
خسته نباشی

saeid ..
11 ماه قبل

من اصلا به این دایانا اعتماد ندارم!
احساس میکنم دوباره قراره ی ضربه ای وارد بشه🤦🏻‍♀️
عالی بود ولی.

دکمه بازگشت به بالا
16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x