رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت 15
# پارت ۱۵
( دایان)
همراه تانیا کنار شومینه نشسته بودیم و ذهنم حسابی درگیر کارن بود.
بوی عطرش را حس کردم وارد سالن شد و به طرف سرویس رفت.
نگاهم را به شعله های آتش دوخته بودم
_ چرا ساکتی دایان جون؟ نکنه قهر کردی؟
_ قهر برای چی؟ فقط انتظار نداشتم بهم دروغ بگی.
_ بخدا من نمیدونستم کارن هم اومده، این آرتان ورپریده گفت نمیاد.
_ ایرادی نداره، کاری که شده.
_ چطوری تانی؟
صدای کارن بود که روی کاناپه مقابلمان مینشست.
تانیا: کشمش دم داره آقا کارن.
کارن بلند خندید.
کارن: چرا ترش میکنی حالا؟
تانیا رویش را برگرداند.
گوشیام داشت زنگ میخورد ، سایلنتش کردم.
همهی حواس کارن معطوف به من شده بود ؛ اما تلاش میکرد بی تفاوت بنظر برسد.
کارن: جواب میدادی خانم مهندس، شاید اونی که پشت خطه کار واجبی داشته باشه.
تیکه میانداخت.
لبخند زدم.
من: اینجا برای صحبت کردن خیلی راحت نبودم.
فکش منقبض شد و دیواره کاناپه تکیه زد.
تانیا از جایش بلند شد
تانیا: من برم زود برمیگردم.
من: باشه عزیزم.
بعد از رفتن تانیا، من و کارن تنها شده بودیم.
و هیچ کدام حرفی نمیزدیم.
سیگارش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت.
نگاهم را به چشم هایش دوخته بودم و هردو گویی در تماشای هم غرق بودیم.
_ کم پیدایی خانم مشفق، خوبه حداقل اینجا شمارو دیدیم.
_ از یک غریبه بیشتر از این هم نباید انتظار داشته باشید.
تلخ خندید.
_ تو غریبه اینجا پس چیکار داری؟
_ اومدم تا آدم های اشتباه زندگیم رو فراموش کنم.
دستش را مشت کرد.
_ حالا من شدم آدم اشتباه زندگیت؟
_ نبودی؟
هومان وارد سالن شد.
_ بچه ها میز رو چیدیم بیایید صبحانه.
کارن : هنوز بقیه نیومدن که!
هومان: قرار نیست بخاطر بقیه که از گشنگی تلف بشیم. پاشید بیایید
ابرویم را کمی بالا انداختم و از جایم بلند شدم.
بدون نگاه به کارن به طرف حیاط حرکت کردم.
…………….
( کارن)
نزدیک ظهر بود و تقریبا اکثر بچه ها آمده بودند.
سارا هم آمده بود و از بدو ورودش هرلحظه سعی کرده بود مغزم را به کار بگیرد.
تانیا و دایان کنار چند تا از بچهها نشسته بودند و مشغول گپ و گفت بودند.
تو آشپزخانه بودم و داشتم کمی قهوه دم میکردم، شاید خوردن قهوه این سر درد عجیبی که سراغم آمده بود را التیام میداد.
_ کارن عزیزم گوش کردی چی گفتم؟
نفسم را با عصبانیت فوت کردم.
_ بس کن سارا، نمیخواهم دیگه صدات رو بشنوم.
_ یک روز عاشق صدام بودی، یادت رفته شب تا صبح باهم حرف میزدیم با صدای من خوابت میبرد.
_ احمق بودم، یک آدم احمق بیشعور، دست از سرم بردار.
نزدیکم شد و از پشت در آغوشم کشید.
_ بخدا که من هنوز هم دوستت دارم.
_ ولی من ندارم، ولم کن .
دست هایش را از دور کمرم باز کردم و کمی از او فاصله گرفتم.
روی صندلی نشست و شروع به گریه کرد.
لیوان قهوه را برداشتم و از آشپزخانه بیرون آمدم. و پیش بچه ها رفتم.
_ چته چرا باز یبس شدی؟
_ چرا سارا رو دعوت کردی؟
_ من دعوتش نکردم، نمیدونم کی به گوشش رسونده که خودش، خودش رو دعوت گرفته.
کمی از قهوهام را مزه کردم و نگاهم را به دایان که کمی آن طرف تر نشسته بود دوختم.
………………
(دایان)
کنار رودخانه ای که آن اطراف بود نشسته بودم
یکی از پسر ها که نامش اردلان بود کنارم نشست.
_ میتونم اینجا بنشینم؟
خندیدم.
_ شما که نشستی دیگه چرا اجازه میگیری.
او هم خندید.
_ من اردلان هستم و شما هم دایان بودید درسته؟
_ بله، خوشبختم.
_ همچنین، شما از دوستان تانیا هستید؟
نگاهم را به رودخانه مقابلم دادم.
_ اشکالی داره؟
_ نه ، آخه تا به حال تو جمع ندیده بودمتون.
_ که اینطور.
_ میتونم شماره تون رو داشته باشم؟
کمی ابرویم را بالا انداختم.
_ بابت؟
_ آشنایی بیشتر.
_ دایان جان عزیزم، کجایی همه جا رو دنبالت گشتم.
صدای کارن بود که کنارم قرار گرفت و کتش را روی شونه هایم انداخت و به اردلان مثل شیر زخمی چشم دوخت.
اردلان با آمدن کارن دست و پایش را جمع کرد و با ببخشیدی ما را تنها گذاشت.
_ چی داشت در گوشت میگفت؟
کتش را بیشتر به خودم پیچیدم.
_ هیچی، میخواست بیشتر آشنا بشیم که تو رو دید و گرخید.
_ غلط کرده.
_ غیرتی شدی!
_ باید فهمیده باشی رو چیزی که بهم تعلق داره خیلی حساسم.
_ معلومه.
_ ببین دایان، من واقعا این شرط مسخرهای تو رو نمیفهمم.
_ این که بخاطر عشقت از یک مشت پول بی ارزش بگذری مسخره است ؟
_ خودت هم میدونی ارزش تو برای من خیلی بیشتر از این حرف ها است.
خندیدم.
_ بله حق با شما است.
_ من رو عصبی نکن دایان.
_ ولم کن کارن ، اصلا فراموشم کن.
از جایم بلند شدم که دستم را کشید.
_ ولت کنم کجا بری هان ؟
_ نمیدونم. تو که سارا جونت پیشته نگران چی هستی؟ تنها نمیمونی.
_ خودت هم خوب میدونی که اون دختر ارزشی برام نداره.
_ آره دیدم چطور تو بغل هم بودید.
عصبی نفسش را فوت کرد.
_ اشتباه متوجه شدی، من هیچ دخل و ربطی به سارا ندارم.
_ برام دیگه مهم نیست.
با دستش چانهام را لمس کرد.
_ نگو مهم نیست ، اگه مهم نبودم زاغ سیاهم رو چوب نمیزدی.
_من افتادم تو یک چاه ۵متری و تو
یه طناب ۳متری برام انداختی ، بگم نیستی دروغ گفتم، بگم هستی خیلی کمه.
خودت بگو چطور این دوست داشتنت رو باور کنم ؟
_ یکم بهم زمان بده، خواهش می کنم.
نفس آرامی کشیدم.
_ باشه ، اما بدون مهلتت کوتاهه آقای کرامت.
لبخند رضایت بخش در چهره اش نمایان شد و در آغوشم کشید.
_ چیکار میکنی کارن، یکی میبینتمون.
_ ببینن، بزار همه بفهمن تو مال منی تا ببینم کی جرعت میکنه بیاد سمتت.
دستم را روی ته ريشش کشیدم.
_ دیوانه
_ من رو دیوانه چشم هات کردی.
خندیدم و نرم پیشانی ام را بوسید.
میپرسی کدامین احساس در عشق شگفتانگیز است؟
میگویم : امنیت
این که حس کنی کسی قلبت را تنگ در آغوش میگیرد نه دستانت را…
ببین چه سریع خامش شد😏😏 حالا سارا که ازدواج کرده اگه دوستش داشت دیگه چرا رفت دنبال یکی دیگه! خداقوت عزیزم😍 دیگه نیازی به حرص خوردن نیست چون این کارنی که من میبینم اینقدر احمقه که اگه هر بلایی سرش بیاد حقشه😑
ممنون از همراهی ات لیلا جان.
سارا درسته ازدواج کرده ولی چشمش هنوز دنبال کارنه و میخواد باز باهاش باشه.
حرص نخور گلم طفلک کارن عاشق شده نمیدونه داره چیکار میکنه
اَه.اَه.اَه…باز هم میگم,از این دایان خوشم نمیاد😑چقدر خوبه که زود پارت دادید.مرسی خانم بالانی عزیز.😘بگزار پناهت باشم چی?نمیگزارید?
دختر خوبیه ولی
ممنون ک خوندی گلم.
اون یکی رمان رو هم انشاالله فردا میزارم حتما🌹
سلام بانو
_من افتادم تو یک چاه ۵متری و تو
یه طناب ۳متری برام انداختی ، بگم نیستی دروغ گفتم، بگم هستی خیلی کمه.
خودت بگو چطور این دوست داشتنت رو باور کنم ؟
من نمیرم برای این دیالوگ؟ یا مونولوگ آخرت؟ خیلی زیبا بود احسنت.
خداقوت!
ممنونم گلم.
یک دنیا تشکر بابت مهربونی و انرژی مثبتی که برام فرستادی.
سپاس از همراهی ات💗🌹
وای این دیالوگ یه مدت توی اینستا پخش شده بود من هربار میدیدم بغض میکردمم
خسته نباشی مائده جان
رمان جذابتو خیلی دوست دارم
ممنون بابت همراهی اش گلم
واییی کارن چرا انقد بی عقل بازی در میاره اخهه ممنون مائده جانم 🥰
اره دیگه متاسفانه دل رو باخته.
ممنون که خوندی گلم❤️
دوستان عزیی دیدین رمان دونی و رمان وان پولی شدن بعضی از رماناشون؟؟
اره
خسته نباشی عزیزم خیلی زیبا بود
به نظرم کارن اگه عاقل بود با شنیدن شرط دایان باید میفهمید از چه قرارع داستان😒
ممنون گلم.
متاسفانه عشق کورش کرده
با احمق بودن کارن کاملا موافقم👍🏻
درسته عاشقه اما بی عقل که نیس اون همه هامون داره جلز و ولز میزنه واقعا درک نمیکنه؟