رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت 17
#پارت ۱۷
( دایان)
نفسم را فوت کردم و مقابل کارن نشستم.
_ باورم نمیشه که سهامت رو به نام من انتقال دادی.
_ من و تو نداریم.
_ ولی من راضی به این کارت نبودم.
_ خودم خواستم، تو به این کارها کاری نداشته باش.
_ آخه …
_ خواهش کردم ها
_ باشه ممنونم.
_ خب نگفتی چیکارم داشتی!
_ راستش….
_ چیزی شده؟ چرا اینقدر دمق بنظر میای.
_ چیزی نیست.
_ خب بگو میشنوم.
_ میدونم الان سرمون خیلی شلوغه و این درخواستم اصلا حرفهای نیست. ولی ..
_ چی شده دایان.
_ میخواهم اگه ممکنه چند روزی مرخصی بگیرم.
نگران نگاهم کرد.
_ چرا چی شده؟
_ پدرم یکم مریض احواله و خیلی وقته که ندیدمش.
_ یعنی میخواهی برگردی کانادا؟
_ اگه موافقت کنی.
_ با اینکه دوری از تو برام خیلی سخته؛ اما اگه قول بدی زود برگردی برو.
با خوشحالی نگاهش کردم.
_ وایی ممنون کارن، میدونستم بهم نه نمیگی.
_ مگه میتونم نه بگم ، فقط نمیدونم با این دلتنگیام باید چیکار کنم.
دستش را در دستم گرفتم.
_ زود برمیگردم.
…………….
از ماشین کارن پیاده شدم و کارن چمدانم را از صندوق عقب بیرون آورد.
به سمتش رفتم و چمدانم را از او گرفتم.
_ از همین الان دلم برات تنگ میشه.
_ پسر بدی نشو دیگه، اینطوری میکنی پام برای رفتن یاریم نمیکنه.
_ قول دادی زود برگردی.
بغلش کردم و اجازه دادم دست های مردانهاش تن ظریفم را در آغوشش حبس کند.
بوی عطرش را با لذت بو کشیدم.
موهایم را آرام نوازش میکرد.
_ مراقب خودت باش جناب مهندس.
_ من مراقبم ، توام مراقب خودت باش قلب من.
از آغوشش بیرون آمدم و چمدانم را برداشتم
شماره پروازم داشت خوانده میشد.
_ من دیگه باید برم.
_ رسیدی زنگ بزن.
_ چشم جناب مهندس. فعلا
آرام گونه اش را بوسیدم و از او جدا شدم و به طرف گیت حرکت کردم.
……………..
(کارن)
دو روز از رفتن دایان میگذشت.
کلافه بودم و هیچ خبری از او نداشتم.
سیگارم را روشن کردم و گوشهی لبانم گذاشتم.
این بی خبری داشت دیوانهام میکرد.
دوباره شمارهاش را گرفتم باز هم خاموش بود.
عصبانی بودم و نمیدانستم خشمم را باید چگونه خالی میکردم.
نگاهم مدام به گوشی و ساعت بود.
در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد.
_ مزاحم که نیستم
_ نه ، چیزی شده؟
_ این سوال رو من باید از تو بپرسم.
دستم را در میان موهایم کشیدم.
_ چیزی نیست نگران نباشید.
مامان کنارم نشست.
_ هیچ وقت سعی نکن به مادرت دروغ بگی، چون از چشمات میفهمم که این حال و احوالات بدون دلیل نیست.
_ نگرانم.
_ نگران دایان هستی؟
_ دو روزه هیچ خبری ازش ندارم.
_ به دلت بد راه نده، شاید نتونسته بهت زنگ بزنه.
_ حالم بده مامان، دارم دیونه میشم.
_ یکم صبور باش من مطمعن هستم حتما زنگ میزنه.
نگاهم را به پنجره دوختم.
_ امیدوارم.
………………..
( دایان)
مقابل بابا نشسته بودم و هر دو سکوت کرده بودیم.
_ میفهمی از من چی میخواهی؟
_ بله کاملا متوجهام.
با عصبانیت در چشم هایم خیره شد.
_ محال ممکنه.
_ ولی بابا.
_ ولی نداره، تا همین جا هم اضافه کاری زیاد داشتی. وقتشه برگردی پیش خودم.
_ خواهش میکنم بابا، من کلی کار دارم.
_ این چه کاری هست که من ازش خبر ندارم.
_ بهم اعتماد کنید، من هیچ وقت کاری رو که ضرر خودم و شما باشه انجام نمیدم.
_ میدونی که تحمل دوریت رو ندارم.
_ میدونم.
_ پس با نبودنت باعث عذاب من پیرمرد نشو.
_ نمیشم قول میدم.
……………..
صدایش در گوشم پیچید.
_ الو دایان؟ خودتی.
_ خودمم.
_ هیچ معلومه که کجایی؟
سکوت کرده بودم.
_ چرا حرف نمیزنی؟
_ لطفا فراموشم کن، فراموش کن دایانی وجود داشته.
_ چی داری میگی؟ میفهمی.
_ فراموشم کن.
_ چی داری میگی لعنتی، میفهمی بعد این همه مدت بی خبری زنگ زدی میگی فراموشت کنم!
صدایم را بغض دار کردم
_ الهی کارن فدای اون بغضت بشه بگو چی شده؟
زدم زیر گریه.
_ بابام.
_ پدرت چی؟
_ بابام داره می میره.
_ یا خدا، چی شده دایان.
هق هق زدم
_ فراموش کن دایانی تو زندگیت بوده ببخش من رو.
_ الو دایان ..
اجازه حرف زدن ندادم و تماس را قطع کردم.
صورتم را پاک کردم.
بلانچ یکی از خدمتکاران در زد و وارد اتاقم شد.
_ خانم قهوه تون رو آوردم.
_ بزارش رو میز.
_ چشم.
_ بابا کجاست؟
_ آقا تو اتاقشون هستند یکی از شاگرد هاشون اومدن دیدنشون.
_ میتونی بری.
بلانچ اتاق را ترک کرد قهوه را از روی میز برداشتم و کمی از از آن را مزه کردم.
انگار دو نفر درونم بودند.
یکی می خواست تمام دنیا را ببیند
و دیگری حتی نمی خواست
اتاقش را ترک کند.
آری عجیب
این روز ها خودم را از دست داده بودم.
به خودم که می آییم همه چیز عوض شده است
حتی خودم را هم دیگر نمیشناسم.
و این چندمین شب است
که بیدار ماندهام
آنگونهام که خواب هم
قبولم نمیکند
( کامنت فراموش نشه)
چقدرکم لطفا زود به زود پارت بزارین
سپاس از همراهی ات گلم
لطفاً کاور رمانم رو بذارید.
دختره آبزیرکاه😒😨 آخ که مرگ با زجر هم کمشه😑 چه قر و قمیشی هم میاد هفتخط😡 (که بابات مریضه) یعنی هیچوقت تا این اندازه خودم رو عصبی ندیده بودم اما این دختره بد رو نِرومه. کارن هم یهکم خودش رو جمع و جور کنه کم مونده فقط آب از لب و لوچهاش بریزه بیرون😑😑 قلمت عالی بود و روند رمان همچنان هیجانش بیشتر از قبله که من اینجوری دارم حرص میخورم.
ممنون که خوندی لیلا جان.
دایان انگار خیلی حرص در بیار شده😂
اووووو چه خبر شدددددد چه شور تو شوری راه افتاد😵😵😵😵😵
سپاس از همراهی ات
خواهش میکنم قابل نداره پنج تومن😂❤
ایشش دایان موذی هفت خط یعنی بر سر کارن هوفففف😡😡😤😤🤯🤯🤯
کارن حرص دربیاره یا دایان؟😉
دایان
دایان دختره افادهای که فکر میکنه تو زرنگی رو دست نداره فقط امیدوارم زود چهره واقعیش رو شه، کارن هم یهکم حرصدراره چون بیش از حد ساده و احمقه یعنی حیف اون صندلی که تو پشتش نشستی دو روزه سرت کلاه میره. یه ذره خون کامیار تو رگهاش جریان نداره این بشر😂 این گلی هم حرصیم کرده یه کم سنگین باش بزار ازت حساب ببرند همین کارها رو کردین اون دختره سوارتون شده
هوفف از نفس افتادم یه آبقند بدین دستم🤒
مائده رمان کاوه (دومی)مال دو روز پیشه هنوز دسته بندی نشده میشه دسته بندی کنی؟
مرسی❤
انجام شد گلم
خسته نباشییی خیلی زیبا بود❤🎊
ممنون مهربون🌹
خسته نباشی عزیز خیلی عالی وپر از ابهامات فقط من در این رمان تمنای یه چیزیو دارم اینکه دایانو دو دستی تقدیمم کنی من قشنگ خفتش کنم هم ما راحت شیم ازش هم اون کارن بدبخت
بچم بیچاره دوبار شکست عشقی خورده 😢😥
ممنون از نظرت گلم.
ابهام ؟ از چه نظر
عجب.چه پسر بی عقلی😡.سهامت رو زدی به نامش,اونم رفت صفا.خیلی کم بود,ولی خوب و عالی مثل همیشه ممنون ومتشکر خانم بالانی عزیز 😍
سپاس از همراهی شما گلم.
عشق کورش کرده دیگه باید دید چی میشه
اه اه اه کارن ساده دابان هفت خط اوف چی بشه
خسته نباشید
🌹🌹🌹