نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم های وحشی فصل دوم

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت 17

4
(47)

#پارت ۱۷

( دایان)

نفسم را فوت کردم و مقابل کارن نشستم.

_ باورم نمیشه که سهامت رو به نام من انتقال دادی.

_ من و تو نداریم.

_ ولی من راضی به این کارت نبودم.

_ خودم خواستم، تو به این کارها کاری نداشته باش.

_ آخه …

_ خواهش کردم ها

_ باشه ممنونم.

_ خب نگفتی چی‌کارم داشتی!

_ راستش….

_ چیزی شده؟ چرا این‌قدر دمق بنظر میای.

_ چیزی نیست.

_ خب بگو می‌شنوم.

_ می‌دونم الان سرمون خیلی شلوغه و این درخواستم اصلا حرفه‌ای نیست. ولی ..

_ چی شده دایان.

_ می‌خواهم اگه ممکنه چند روزی مرخصی بگیرم.

نگران نگاهم کرد.

_ چرا چی شده؟

_ پدرم یکم مریض احواله و خیلی وقته که ندیدمش.

_ یعنی می‌خواهی برگردی کانادا؟

_ اگه موافقت کنی.

_ با این‌که دوری از تو برام خیلی سخته؛ اما اگه قول بدی زود برگردی برو.

با خوشحالی نگاهش کردم.

_ وایی ممنون کارن، می‌دونستم بهم نه نمی‌گی.

_ مگه می‌تونم نه بگم ، فقط نمی‌دونم با این دل‌تنگی‌‌ام باید چی‌کار کنم.

دستش را در دستم گرفتم.

_ زود برمی‌گردم.

…………….

از ماشین کارن پیاده شدم و کارن چمدانم را از صندوق عقب بیرون آورد.

به سمتش رفتم و چمدانم را از او گرفتم.

_ از همین الان دلم برات تنگ میشه.

_ پسر بدی نشو دیگه، این‌طوری می‌کنی پام برای رفتن یاریم نمی‌کنه.

_ قول دادی زود برگردی.

بغلش کردم و اجازه دادم دست های مردانه‌اش تن ظریفم را در آغوشش حبس کند.

بوی عطرش را با لذت بو کشیدم.

موهایم را آرام نوازش می‌کرد.

_ مراقب خودت باش جناب مهندس.

_ من مراقبم ، توام مراقب خودت باش قلب من.

از آغوشش بیرون آمدم و چمدانم را برداشتم

شماره پروازم داشت خوانده می‌شد.

_ من دیگه باید برم.

_ رسیدی زنگ بزن.

_ چشم جناب مهندس. فعلا

آرام گونه اش را بوسیدم و از او جدا شدم و به طرف گیت حرکت کردم.

……………..

(کارن)

دو روز از رفتن دایان می‌گذشت.

کلافه بودم و هیچ خبری از او نداشتم.

سیگارم را روشن کردم و گوشه‌ی لبانم گذاشتم.

این بی خبری داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

دوباره شماره‌اش را گرفتم باز هم خاموش بود.

عصبانی بودم و نمی‌دانستم خشمم را باید چگونه خالی می‌کردم.

نگاهم مدام به گوشی‌ و ساعت بود.

در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد.

_ مزاحم که نیستم

_ نه ، چیزی شده؟

_ این سوال رو من باید از تو بپرسم.

دستم را در میان موهایم کشیدم.

_ چیزی نیست نگران نباشید.

مامان کنارم نشست.

_ هیچ وقت سعی نکن به مادرت دروغ بگی، چون از چشمات می‌فهمم که این حال و احوالات بدون دلیل نیست.

_ نگرانم.

_ نگران دایان هستی؟

_ دو روزه هیچ خبری ازش ندارم.

_ به دلت بد راه نده، شاید نتونسته بهت زنگ بزنه.

_ حالم بده مامان، دارم دیونه میشم.

_ یکم صبور باش من مطمعن هستم حتما زنگ می‌زنه.

نگاهم را به پنجره دوختم.

_ امیدوارم.

………………..

( دایان)

مقابل بابا نشسته بودم و هر دو سکوت کرده بودیم.

_ می‌فهمی از من چی می‌خواهی؟

_ بله کاملا متوجه‌ام.

با عصبانیت در چشم هایم خیره شد.

_ محال ممکنه.

_ ولی بابا.

_ ولی نداره، تا همین جا هم اضافه کاری زیاد داشتی. وقتشه برگردی پیش خودم.

_ خواهش می‌کنم بابا، من کلی کار دارم.

_ این چه کاری هست که من ازش خبر ندارم.

_ بهم اعتماد کنید، من هیچ وقت کاری رو که ضرر خودم و شما باشه انجام نمی‌دم.

_ می‌دونی که تحمل دوریت رو ندارم.

_ می‌دونم.

_ پس با نبودنت باعث عذاب من پیرمرد نشو.

_ نمی‌شم قول می‌دم.

……………..

صدایش در گوشم پیچید.

_ الو دایان؟ خودتی.

_ خودمم.

_ هیچ معلومه که کجایی؟

سکوت کرده بودم.

_ چرا حرف نمی‌زنی؟

_ لطفا فراموشم کن، فراموش کن دایانی وجود داشته.

_ چی داری می‌گی؟ می‌فهمی.

_ فراموشم کن.

_ چی داری می‌گی لعنتی، می‌فهمی بعد این همه مدت بی خبری زنگ زدی می‌گی فراموشت کنم!

صدایم را بغض دار کردم

_ الهی کارن فدای اون بغضت بشه بگو چی شده؟

زدم زیر گریه.

_ بابام.

_ پدرت چی؟

_ بابام داره می میره.

_ یا خدا، چی شده دایان.

هق هق زدم

_ فراموش کن دایانی تو زندگیت بوده ببخش من رو.

_ الو دایان ..‌

اجازه حرف زدن ندادم و تماس را قطع کردم.

صورتم را پاک کردم.

بلانچ یکی از خدمتکاران در زد و وارد اتاقم شد.

_ خانم قهوه تون رو آوردم.

_ بزارش رو میز.

_ چشم.

_ بابا کجاست؟

_ آقا تو اتاقشون هستند یکی از شاگرد هاشون اومدن دیدنشون.

_ می‌تونی بری.

بلانچ اتاق را ترک کرد قهوه را از روی میز برداشتم و کمی از از آن را مزه کردم.

انگار دو نفر درونم بودند.

یکی می خواست تمام دنیا را ببیند

و دیگری حتی نمی خواست

اتاقش را ترک کند.

آری عجیب

این روز ها خودم را از دست داده بودم.

به خودم که می آییم همه چیز عوض شده است

حتی خودم را هم دیگر نمی‌شناسم.

و این چندمین شب است

که بیدار مانده‌ام

آنگونه‌ام که خواب هم

قبولم نمی‌کند

( کامنت فراموش نشه)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maedeh
Maedeh
10 ماه قبل

چقدرکم لطفا زود به زود پارت بزارین

لیلا ✍️
10 ماه قبل

لطفاً کاور رمانم رو بذارید.

لیلا ✍️
10 ماه قبل

دختره آب‌زیرکاه😒😨 آخ که مرگ با زجر هم کمشه😑 چه قر و قمیشی هم میاد هفت‌خط😡 (که بابات مریضه) یعنی هیچ‌وقت تا این اندازه خودم رو عصبی ندیده بودم اما این دختره بد رو نِرومه. کارن هم یه‌کم خودش رو جمع و جور کنه کم مونده فقط آب از لب و لوچه‌اش بریزه بیرون😑😑 قلمت عالی بود و روند رمان هم‌چنان هیجانش بیشتر از قبله که من این‌جوری دارم حرص می‌خورم.

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

اووووو چه خبر شدددددد چه شور تو شوری راه افتاد😵😵😵😵😵

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  مائده بالانی
10 ماه قبل

خواهش میکنم قابل نداره پنج تومن😂❤

Tina&Nika
10 ماه قبل

ایشش دایان موذی هفت خط یعنی بر سر کارن هوفففف😡😡😤😤🤯🤯🤯

Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
10 ماه قبل

دایان

لیلا ✍️
پاسخ به  Tina&Nika
10 ماه قبل

دایان دختره افاده‌ای که فکر می‌کنه تو زرنگی رو دست نداره فقط امیدوارم زود چهره واقعیش رو شه، کارن هم یه‌کم حرص‌دراره چون بیش از حد ساده و احمقه یعنی حیف اون صندلی که تو پشتش نشستی دو روزه سرت کلاه میره. یه ذره خون کامیار تو رگ‌هاش جریان نداره این بشر😂 این گلی هم حرصیم کرده یه کم سنگین باش بزار ازت حساب ببرند همین کارها رو کردین اون دختره سوارتون شده
هوفف از نفس افتادم یه آب‌قند بدین دستم🤒

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

مائده رمان کاوه (دومی)مال دو روز پیشه هنوز دسته بندی نشده میشه دسته بندی کنی؟
مرسی❤

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

خسته نباشییی خیلی زیبا بود❤🎊

Batool
Batool
10 ماه قبل

خسته نباشی عزیز خیلی عالی وپر از ابهامات فقط من در این رمان تمنای یه چیزیو دارم اینکه دایانو دو دستی تقدیمم کنی من قشنگ خفتش کنم هم ما راحت شیم ازش هم اون کارن بدبخت
بچم بیچاره دوبار شکست عشقی خورده 😢😥

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط Batool
camellia
camellia
10 ماه قبل

عجب.چه پسر بی عقلی😡.سهامت رو زدی به نامش,اونم رفت صفا.خیلی کم بود,ولی خوب و عالی مثل همیشه ممنون ومتشکر خانم بالانی عزیز 😍

Fateme
10 ماه قبل

اه اه اه کارن ساده دابان هفت خط اوف چی بشه
خسته نباشید

دکمه بازگشت به بالا
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x