رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت 26
# پارت ۲۶
( کارن)
نیمه های شب بود و دایان به آرامی در آغوشم خوابیده بود.
ذهن متلاطم و پر از هرج و مرج شدهام ، خواب را بر چشم هایم حرام کرده بود.
دلم، قلبم را شکسته بود ؛ اما عجیب بود که در کنارش این چنین آرامش داشتم.
شاید نباید زیادی دلم را خوش میکردم. سپیده صبح که فرا میرسید این آرامش هم جای خودش را به طوفان بزرگی میداد.
سلول به سلول تنم، غم نشسته بود . خون در رگاهایم سرد شده بود.
ظرفیت ذهنم تا خِرخِره پُر شده بود. و چشم هایم خشکِ خشک بودند.
از چهرهام معلوم بود که چقدر خسته ام.
اما همهی اینها را باید پشت یک نقاب بی تفاوتی پنهان میکردم.
_ چرا بیداری؟
با صدای دایان از افکارم فاصله گرفتم.
_ خوابم نمیبره.
کمی خودش را بالا کشید.
_ داری به فردا فکر می کنی؟
_ خودت هم خوب میدونی حتی اگه من هم ببخشمت…
_ میدونم، خانواده ات ، خانواده ام مخالف هستند.
_سخته دایان، تصمیمی که گرفتم سخته ؛اما به نفع هر جفت ما است.
_ چه تصمیمی؟
_ آفتاب که زد باید بری.
چشم های سبز رنگش را در به چشم هایم دوخت.
_ برم؟ کجا برم؟
_ نمیدونم.
_ میفهمی چی میگی؟ من وقتی اومدم پیش تو قید همه چیز رو زدم.
حالا میگی برم! اون هم با وجود اتفاقی که امشب بین ما افتاد؟
_ چرا متوجه شرایط نیستی، از من انتظار داری که چی کار کنم!
با خشم غرید.
_ باورم نمیشه کارن، اصلا متوجه هستی چی میگی؟ اگه دست بابام به من برسه که تو دیگه رنگ من هم نمیبینی.
شاید هم من انتظار زیادی ازت داشتم که وقتی جسم و روحم رو تقدیمت کردم تو از من محافظت میکنی.
متاسفم که اشتباه فکر میکردم.
از آغوشم بیرون آمد و شروع به پوشیدن لباس هایش کرد.
و دوباره ادامه داد.
_ اما بدون، از لحظه ای که پاهام رو از این کلبه بزارم بیرون باید پی همه چیز رو به تنت بمالی. یادت باشه این تویی که داری با دست های خودت من رو تقدیم دیگران میکنی.
با عصبانیت نفسم را فوت کردم و صورتش را با یک دستم فشردم
_ بفهم چی میگی، بار آخرت باشه دست رو نقطه ضعف من میزاری.
اگه گفتم بری قرار بر این نیست که به حال خودت رهات کنم.
قرار بر این نیست که چیزی که مال منه رو ببخشم.
فشار دستم را بیشتر کردم.
گوه میخوره هرکسی که بخواهد انگشتش به ناموس من بخوره ، میبرم نفسش رو.
سرتق بهم زل زد.
_ وعده سرخرمن نده آقای کرامت. پای من برسه به کانادا بابام ترتیب ازدواج رو داده.
_ کی گفته قراره بری کانادا؟
سردرگم شد.
_ یعنی چی؟
_ بیا بنشین تا همه چیز رو برات توضیح بدم.
صورتش را رها کردم و هردو روی تخت نشستیم.
باید خودش را کاملا به من میسپرد.
درست مانند قایقی که بر روی رودخانه شناور است.
نباید پارو میزد، فقط طناب را شل میکرد.
نباید شنا میکرد
فقط شناور میبود.
آنگاه رودخانه خودش او را به دریا خواهد میبرد.
دریا بسیار نزدیک بود.
دریای او در قلب من بود.
………………….
(کامیار)
هوا به شدت سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود.
ایزابل پالتو بلندم را به دست گرفته بود و منتظر ایستاده بود.
فنجان قهوه را روی میز گذاشتم و پالتو را از او گرفتم.
گل چهره در حالی که دستکش هایش را میپوشید از پله ها پایین آمد.
با اعتراض لب گشودم.
_ تو دیگه کجا؟
_ نکنه انتظار داری خونه بمونم! تا تو بری و برگردی که من نصفه جون شدم.
_ درست نیست تو این شرایط عمه خانم رو تنها بزاری گلی خانم.
موهای فرش را از روی پیشانی کنار زد.
_ وایی کامیار چرا این قدر سفسطه میکنی؟
ایزابل و بقیه مراقب عمه هستند.
_ خیلی خب من که حریف زبون تو نمیشم خانم خانوما ، بیا بریم.
لبخند زد و همراه هم از عمارت خارج شدیم.
برف خیابان های لندن را سفید پوش کرده بود.
بخاری ماشین را روشن کردم.
_ تو فکر میکنی کارن ، دایانا رو بخشیده؟
نگاهم را به جاده دوخته بودم.
_ نمیدونم، خیلی همه چیز بعیده.
_ چی بعیده؟
_ هم گذشتن از اون دختر هم بخشیدنش.
_ باز که زدی کانال فیلسوفانه پسرعمو.
_ آدم ها تو شرایط خاص ممکنه هر کاری بکنند. ما جای کارن نیستیم و بودن جای الان کارن خیلی سخته.
_ ولی من نه میبخشم نه فراموش میکنم، این دختر از اعتماد ما سواستفاده کرده.
_ آخ گلی ، نمیدونی که چقدر سوال بی جواب تو سرمه.
دستش را روی بازویم کشید و مثل همیشه آرامش خاصی را در وجودم تزریق کرد.
آرام جانم
عاشقی با تو چه رنگی دارد ؟
رنگی ورای همه رنگ ها
و چه عطری دارد ؟
چه حسی دارد ؟
حسی به بلندای قدرت
و من با تو قدرتمندم.
چشم هایت
ستاره پر رنگ در آسمان بود.
آغوشت
تيكه ای كوچک از بهشت بود.
گیسوانت
آرامش بعد از همه ى طوفان هاى زندگانی ام بود.
و شاید تو همان
خدای کوچک منی .
( سلام به همه دوستای خوب و خوانندگان عزیز این رمان، بابت وقفه ایجاد شده نسبت به روند داستان و پارت گذاری عذر میخواهم.
همون طور که قبلا گفته بودم انگیزه ای برای ادامه رمان نداشتم و یک مدت هم به همین منظور پارت ندادم.
اما منصفانه نیست که داستان رو نصفه رها کنم و خودم هم واقعا حس خوبی ندارم.
ممنون میشم اگه دوست داشتید مثل همیشه حمایت کنید و تا پایان رمان همراهم باشید.
دوستتون دارم خوشگل ها)
ممنون
ولی چقدر دیر پارت میزارین لطفا زود به زود پارت بزارین
تازه برگشتیم
انشاالله از این به بعد حتما🌹
فکر کنم توهم زدم، برم دوباره بیام ببینم واقعاً پارت گذاشتی یا نه😂
واگعیه کیک نیست😂😂
شب میخونم خانوووم🤗 لطفاً زود به زود بذار خب
عالی بود عزیزم😍 دایان متاسفانه به کل منطقش رو از دست داده و تموم حرکت و تصمیماتش از روی احساسه! کارن هم خوب واضحه، به حرف دلش گوش میده. امیدوارم شکست نخوره. از حرف گلچهره هم خوشم اومد😂
دوستان رمان سقوط رو یادتونه؟ با یه ورژن جدید و پایانی متفاوتتر در رمانبوک پارتگذاری میشه. اسمش هم گذاشتم یادگارهای کبود😉 اگه دوست داشتین یه سر اونجا بزنید❤