نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۱۱

4.7
(176)

# پارت ۱۱

تو آیینه قدی اتاق به خودم نگاه کردم. یه لباس سبز لجنی تنم کرده بودم. جنسش تور و گیپور بود و مدلش هم، جذب و اندامی یقه قایقی شکل که تور بود با آستین هایی که از آرنج پرچین می‌شد مثل آستین های خرم سلطان. و دامنش به شکل ماهی تنگ می‌شد.
موهای فرم رو دورم ریخته بودم.مداد سیاه را در چشمانم کشیدم. مژ های بلند و فری داشتم که نیازی به ریمل نبود.رژلب قرمز رنگم را روی لـ*ـب هایم کشیدم. کاملا خوب و موجه بنظر می‌ اومدم. پالتوی بلند مشکی رنگم را روی لباس تن کردم و کلاه زیبایی که رنگ لباسم بود را روی سرم گذاشتم.دیگر خبری از آن گلچهره ۱۸ ساله نبود.تصویر در آیینه دختری را نشانم می‌داد که نمی‌شناختمش.
خرامان از اتاق بیرون آمدم و پله ها رو پایین رفتم. بهادر خان و کامیار در ماشین منتظرم بودن. بدون معطلی سوار شدم عقب کنار بهادر خان نشسته بودم.

بهادر خان: امشب باید حسابی حواسمون به گلچهره جان باشه.

ابرویم را بالا انداختم.

من: برای چی عزیزم؟

بهادرخان: که ندزدنت. قول می‌دم زیباترین بانو مجلس امشب تویی

و بعد دستم را بوسید.

هم خجالت کشیده بودم هم از تعریفی که از من شده بود قند در دلم آب می‌کردم.
اما کامیار اخمی روی پیشانی اش انداخته بود و بی حرف موزیک رو پلی کرد.

از پشت پنجره به شهر و آدم‌هایش خیره شدم.

یه گل دادی بهم، دلم برات رفت.

از همون روز شدم حواس پرت

نگاه این آدم مغرور بی حواس

چجوری هل می‌شه می‌گیره یه تماس

داره تو عشق تو گر می‌گیره تنم

اونی که این‌سری گل می‌گیره منم

حرفم رو می‌زنم.

می‌دونی تو باید بمونی واس خود من

گل من، گل من، گل من.

منم فقط واسه خودتم

خودتم، خودتم، خودتم

توی قلب بزرگت بده جات رو به من

تو باید بمونی واسه من

گل من، گل من، گل من

منم فقط آخه واسه خودتم

خودتم، خودتم، خودتم

توی قلب بزرگت بده جات رو به من.

نگاهم با نگاه کامیار گره خورد. و این چشم‌هایمان بود که باهم حرف می‌زد.

هی بهونه کنی، موت رو شونه کنی

واسه من صداتو بچگونه کنی

مثل ماه بتابی روی شهر دلم

وقتی پیش منی،نگی باید برم.

تو باید بمونی واسه خود من

گل من، گل من، گل من

منم فقط آخه واسه خودتم

خودتم ،خودتم، خودتم

توی قلب بزرگت بده جات رو به من.

قطره کوچک اشک لجاجت می کرد تا از چشمم پایین بیاید. احساس می‌کردم از درون می‌لرزم.
چگونه باید فعل نخواستن را صرف می‌کردم وقتی تک تک اعضای بدنم همه‌ی وجودش را می‌خواست. او شاه قلبم بود و هیچ انقلابی نمی‌توانست تاج و تختش را بگیرد.
زن بودن سخت است. و رها کردن سخت تر.
وقتی خودم، این‌گونه هوای لیلی بودن داشتم چطور باید از او می‌خواستم که مجنونم نباشد.

زیرلب زمزمه می‌کردم، قوی باش گلچهره. قوی.

از ماشین پیاده شدم و همراه دو مردی که بین‌شان گیر افتاده بودم وارد عمارت بزرگ سعادت شدیم. به محض ورودمان، مردی میانسال با مو‌های جو گندمی،قدی متوسط و کمی چاق به طرف‌مان آمد.

بهادر خان: به به ایرج جان.

ایرج دستان‌ بهادر خان را به گرمی فشرد و گفت:

ایرج: دیر کردی رفیق قدیمی.

و همچنان که نگاه من می‌کرد گفت:

ایرج: معرفی نمی‌کنی؟

لبخندی زدم.

من: گلچهره هستم. از آشنایی‌تون خیلی خرسندم جناب سعادت.

ایرج: شروین راست می‌گفت که خیلی جذابی. خوش‌بختم دخترم.

کامیار که تا آن لحظه ساکت مانده بود گفت:

کامیار:عمو جان،ما هم اینجا‌ییم مثلا.

ایرج بلند بلند خندید.

ایرج: مانلیا بدجوری دنبالت می‌گرده. اها خودش داره میاد.

نگاهم سمت دختری کشیده شد که به طرف‌مان می‌آمد. پس مانلیا این بود.
اندام ظریف ولی به شدت گیرایی داشت و لباس شرابی رنگی که کوتاهی‌اش تا یک وجب پایین تر از ممنوعه می‌شد برتن داشت صورتش آن‌قدر، غرق در آرایش بود، که به خوبی نمی‌شد درباره زیبا بودن یا نبودش نظری داد.
بدون این‌که به ما توجه‌ای کند فوری به بازو کامیار چنگی زد و با لحن لوسی گفت:

مانلیا: عشقم،اصلا معلومه تو کجایی؟

کامیار که مشخص بود حسابی گیر کرده لبخند زورکی زد و گفت:

کامیار: مانلیا صبرکن بعدا باهم صحبت می‌کنیم.

توی دلم حسابی خندیدم. ادعای عاشقی داشت،و آن وقت سرش جای دیگری هم گرم بود. با ریسمان عاشقی ام برایت شالی بافتم از محبت ، تا حرم نفس‌هایت یخ نبندد در این بوران دلدادگی. افسوس که کلاهش کردی و روی سر دیگری نهاندی.

ایرج: دخترم چرا نمی‌ری لباسات رو عوض کنی.

به خودم آمدم. کامیار و مانلیا پیش‌مان نبودن.
به ناچار لبخندی زدم و همراه خدمتکاری به یکی از اتاق ها رفتم.

عصبی بودم و دلیلش حسادت نبود. از خودم بدم آمده بود چرا داشتم گولش رو می‌خوردم.به چهره‌‌ ام در آینه نگاه کردم. کاری می‌کنم که ازمن متنفر بشی. من گلچهره‌ام نمی‌زارم به بازیم بگیری.
پالتو و کلاه ام رو درآوردم و دستی به موهایم کشیدم به خودم لبخندی زدم و از اتاق خارج شدم. سالن شلوغ بود و من کسی رو نمی‌شناختم با چشم دنبال بهادرخان بودم که صدایی آشنا به گوشم خورد. به طرفش برگشتم

شروین بود،خوشتیپ تر از همیشه.یه کت و شلوار مشکی تنش بود و عجیب بود پیراهنش رنگ لباس من بود.

_ ببین کی این‌جاست. خیلی خوش آمدید دوشیزه.

_سلام، خیلی ممنونم.

عجیب بود که این خواهر و برادر زمین تا آسمون باهم فرق داشتند.

_افتخار همراهی می‌دین بانو؟

_ بله. حتما

همراه شروین به گوشه‌ای دنج رفتیم و نشستیم.

_هیچ وقت،فکر نمی کردم کامیار همچین دخترخاله ای داشته باشه.

_ چطور؟ عجیب غریبم؟

شروین سرش را تکان داد و گفت:

_ ابدا،شما به شدت من رو یاد ایران می‌اندازین. تو خیلی اصیلی بانو جان.

به یاد خانواده ام افتادم و دلم گرفت.

_چی شد؟ چرا ناراحت شدی؟

_چیزی نیست، یاد خانواده‌ام افتادم.

_ اوه،متاسفم. حتما این دوری خیلی اذیتتون می‌کنه.

_ گاهی برای رسیدن به آرزوهات باید از داشته هات مدتی بگذری.

_ برای تحصیل اومدی لندن؟

_این‌هم،جزو یکی از برنامه هام هست.

_ چقدر هم عالی.

_فعلا که باید زبانم رو قوی کنم. راستش اصلا تعریفی نداره.

شروین با تعجب نگاهم کرد و گفت:

_ جایی ثبت نام کردی؟

_نه هنوز.

_ اگه مایل باشی من می‌تونم بهت کمک کنم.

_ چطوری؟

_ می‌تونم معلمت باشم. آخه من به ادبیات انگلیسی اشراف کامل دارم. چون خودم زمانی که اومدم انگلیس دقیقا مشکل تورو داشتم.

_ فکر کردم شما اینجا متولد شدین.

_اوه نه. من تا ۲۰ سالگیم ایران زندگی می‌کردم پیش مادرم. بعد از فوت مامان، ۱۰ سالی میشه که اومدم لندن.

_ وای خیلی متاسفم.

_ نه ایرادی نداره.

موزیک عوض شد و شروین ناگهان گفت:

_افتخار یه دور رقص رو می‌دین بانو جان؟

مردد بودم و رقصم آن‌قدر ها هم خوب نبود. اما با دیدن کامیار و مانلیا قید عقلم را زدم و همراه شروین به وسط رفتم.

اهنگ ملایمی بود و من نرم خودم را تکان می‌دادم. راستش کمی،معذب بودم اما دیگر چاره ای نبود.
چهره‌ی عصبی کامیاب منقلبم کرد. می‌دانستم خون،خونش را می‌خورد. اما سعی می‌کرد خود را عادی جلوه دهد.
از این تغییر حالتش بیش‌تر حرصم گرفت. سعی کردم بهش توجهی نکنم و از رقص لذت ببرم.
شروین واقعا پارتنر خوبی بود.یک دور بیش‌تر نرقصیدم و به بهانه دستشویی از شروین جدا شدم. از دستشویی که بیرون آمدم با کامیار سینه به سینه شدم. بازوهای ظریفم را در دستش فشرد. دردم گرفت.

_ چته وحشی؟

_ به اجازه کی، با اون شروین رفتی اون وسط رقصیدی؟

ابرویم را بالا انداختم و گفتم:

_ معلومه،با اجازه خودم.

دستم را بیشتر فشرد.

_خودت،خیلی غلط کردی. خیلی دنبال جلب توجه‌ای نه؟

سعی کردم خونسردی‌ام رو حفظ کنم.

_ بهتره دستم رو ول کنی وگرنه بد می‌بینی.

_جدا؟ مثلا می‌خوای چیکار کنی؟

_کافیه فقط، عشقتون رو صدا کنم.

_ اون عشق من نیست،اشتباه فکر…

_من درمورد تو هیچ فکری نمی‌کنم.چون اهمیتی برام نداری.

_گلچهره عصبیم نکن.

_برای بار آخر که بهت می‌گم،بهتری دستم رو ول کنی.

دستم رو ول کرد. چشم‌هام رو خمار کردم و گفتم:

_ من یه زن آزادم، به خودم و شوهرم مربوطه که چیکار می‌کنم پس پات رو بیش‌تر از گلیمت دراز نکن زن عمو جون.

درحالی که از خشم قرمز شده بود گفت:

_بنظرت اگه شروین و بقیه بدونن تو واقعا کی هستی و چه نسبتی با عمو داری چی میشه؟ مراقب رفتارت باش.
و از کنارم رد شد و رفت.
درحال انفجار بودم و دلم می‌خواست بمیرم.از حرص ناخون هایم را در دستم فرو کرده بودم.
چندتا نفس عمیق کشیدم و پیش بهادر خان رفتم. با دیدنم لبخندی زد

_ حوصله‌ات سر که نرفته عزیزم؟

_ نه،یکم سرم درد می‌کنه.

_ بزار الان می‌ریم خونه.

_ نه، چیزی نیست. نمی‌خواد بخاطر من خودتون رو اذیت کنید.

_ عمو جان، گلچهره خانم راست می‌گن. شما بعد مدت ها ایرج خان رو دیدین من گلچهره خانم رو برمی‌گردونم.

صدای کامیار بود که نفهمیدم چگونه خودش را به ما رساند و همیچین اراجیفی را تحویل داد.
اومدم مخالفت کنم که بهادر خان گفت:

_گلچهره جان، ایرادی نداره با کامیار برگردی؟ منم زود میام.

_نه، آقا.

خون خونم را می‌خورد. به اتاق رفتم و پالتو و کلاه‌ام را پوشیدم و به از همه، آن هایی که می‌شناختم خداحافظی کنم. موقع رفتن شروین تو باغ ایستاده بود با دیدن ما گفت:

_ تشریف می‌برین؟ چقدر زود!

کامیار گفت:

_ دخترخاله یکم کسالت داره می‌ریم خونه داداش.

شروین نگران نگاهم کرد و گفت:

_ خوبین گلچهره خانم؟

آرام سری تکان دادم

_ نگران نباشید خوبم.

_ بابت اون موضوع، منتظرم.باهام تماس بگیر.

_ چشم، حتما.

کامیار که از حرف های ما کلافه شده بود گفت:

_ داداش فعلا خداحافظ. و مرا به سمت ماشین هل داد. برای شروین دست تکان دادم و سوار ماشین شدم.

هردو سکوت کرده بودیم. در حالی که سیگارش را روشن می‌کرد، گفت:

_ می‌دونستی حافظه‌ات، در حد، حافظه ماهیه!

پوزخندی زدم.

_ جدی؟خوب شد گفتی،واقعا نمی‌دونستم.

_ یادمه بهت گفتم؛ مراقب رفتارت باشی. اما انگاری تو یادت رفته.چون دقیقا عکس گفته من عمل می‌کنی.

سکوت کردم. بهترین کار سکوت بود.

عصبی‌تر از قبل نگاهم کرد‌و فریاد کشید

_باتو بودم گلچهره.

دوباره سکوت.

_ باید هم سکوت کنی،چون جوابی برای کارهات نداری.

_ هرطور که دلت می‌خواد فکر کن.

_ چراشروین باید منتظرت باشه. جریان چیه!

پس فضولی‌اش گرفته بود. مستانه خندیدم و گفتم:

_ قراره،خصوصی بهم درس بده.

زد رو ترمز. سرم به داشبورد خورد حسابی دردم گرفته بود.

_ اسمت رو باید می‌زاشتن ملکه مرگ، داشتی به کشتنمون می‌دادی.

کامیار نفسش رو فوت کرد و درحالی که سعی داشت آروم باشه گفت:

_ کی بهت همچین اجازه ای داد؟ اصلا مگه تو شروین رو می‌شناسی که این‌قدر زود باهاش صمیمی شدی.

حق به جانب گفتم:

_ من خودم عقل و شعور دارم، شروین خیلی پسر موجهی هست.

کامیار مستاصل نگاهم کرد

_ گلی،نکن. التماست می‌کنم. داری با کی لج می‌کنی.

_ ای بابا، نمی‌دونم چرا کاسه داغ‌تر از آش شدی. تو رو سننه.

_ تو،شروین رو نمی‌شناسی.اون اگه از چیزی خوشش بیاد برای داشتنش هرکاری می‌کنه.

_ عاشق این‌جور شخصیت هام. خوراک خودمه.

_ اگه فقط یکبار دیگه بفهمم،به گوشم برسه، یا ببینم، این پسره رو دیدی، تماسی داشتین، اون وقته که اون روی کامیار هم می‌بینی. می‌دونی که هرکاری از من بر میاد پس حرفم رو جدی بگیر.

_ کامیار.

_ جانم.

_ من یه زن متاهلم.چرا …

_ تو از چیزی خبر نداری.

_ درمورد چی حرف می‌زنی.

_ بیش‌تر از این ازمن نپرس. خواهش می‌کنم.

سکوت کردم.جریان چی بود؟ کامیار ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. ذهنم درگیر شده بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 176

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

قشنگ بود
خسته نباشی

saeid ..
پاسخ به  مائده بالانی
1 سال قبل

رمان قنشگی داری 🥺
توام رمان منو دنبال کنی خوشحال میشم مائده‌ جون
شاه دل
البته اگه دوست داشته باشیا😄

saeid ..
1 سال قبل

تاااایید کنید پارت منو 😞

Nushin
Nushin
1 سال قبل

قلمت مانا عزیزم🪐

لیلا ✍️
1 سال قبل

وای چه طولانی حتما شب میخونمش

لیلا ✍️
1 سال قبل

خوندمش عزیزم باید بگم قلم و رمانت قشنگه واقعا موفق باشی😊✨

دکمه بازگشت به بالا
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x