رمان چشم های وحشی پارت ۱۹
# پارت ۱۹
در میان دودهایی که از شمعهای روبه رویم بلنده شده، نگاهم با نگاه کامیار گره خورد.
آرام پلکی زدم و لبخندی از جنس تحقیر گوشه لبم جا خوش کرد.
موقع اعلام کادوها بود. مسلماً؛ وقتی دختر یکی یدونه بهادرخان باشی به غیر از کادوهای لوکس و شیک و گرون چیزی هدیه نمیگیری.
جالب تر از همه، برایم شروین بود که او هم به رسم ادب برایم جداگانه کادویی گرفته بود.
دلم میگفت ادب، و قلبم میگفت چیزی فراتر از یک ادای احترام ساده و صمیمی.
یه دستبند فیروزه خیلی شیک که در دستم به شدت خودنمایی میکرد.
تمام مدتی، که دستبند را در دستم میانداختم
نگاهم، همهی حواسم معطوف کامیار شده بود.
معطوف به آن چشمهایی که انگار شکارش را نشانه گرفته است.
نگاه متلاطمم به او بود و باید به صورت شروین بلخند میزدم.
در این میان، بابا بود که نجاتم داد.
آخرین نفری که باید کادویش را میداد.
بابا همراه به حیاط عمارت دعوت کرد و من بی خبر از همه جا و کنجکاوتر از هر لحظهای به سمت حیاط رفتم.
چیزی که میدیدم را نمیتوانستم باور کنم.
یه پورشه لوکس و آخرین مدل که داشت بهم چشمک میزد.
بابا سوئیچ را مقابلم گرفت.
_ برای تو که بهترینی.
نفسم از زور هیجان بالا نمی آمد.
چه کسی فکرش را میکرد! من، گل چهره، اینگونه زندگیام دستخوش تغییر شود.
و شاید محال ترین آرزوهایم، عادیترین داشته های الانم شود.
قدرشناسانه به مردی که زندگیام را دچار این دوران کرده بود نگاه کردم.
_ باباجونم، ممنون . نمی دونم باید چی بگم. فقط میتونم بگم ممنون .
_ لازم نیست چیزی بگی. مبارکت باشه عزیزم امیدوارم دوستش داشته باشی.
همگی برایم دست میزدنند و من شاید فقط آن موقع، منتظر لحظهی بودم که بانگ دوازده زده شود و باور کنم سیندرلایی بیشتر نیستم و فقط یک رویا را نظاره گر بوده ام.
کش و قوسی به کمرم دادم و به از خورده کاغذ رنگی هایی که کف سالن را پر کرده بود نگاه میکردم .
_ عزیزم چرا اینجا نشستی ؟
سرم رو بلند کردم ، بابا بود .
_ چیزی نیست، پاهام بخاطر این کفش های پاشنه بلند درد میکنه یکم بهتر بشم میرم بخوابم.
_ باشه دخترم، خوب بخوابی .
_ مرسی، شماهم خوب بخوابید .
بابا به سمت اتاقش حرکت کرد .
_ راستی بابا!
_ جانم
_ خیلی دوستتون دارم .
_ منم دوست دارم پرنسسم.
لبخند روی لـ*ـب هایم نشست. نفسی از آسودگی کشیدم و کمی بعد از رفتن بابا از جایم بلند شدم.
پاهایم به شدت درد میکرد. سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم و راه اتاقم را در پیش گرفتم
کامیار جلوی اتاقش که درست مقابل اتاق من بود ایستاده بود.
نگاه خیرهاش را روی خودم حس میکردم.
_ خوش گذشت مادام؟
طعنهی در کلامش به شدت نمایان بود.
خونسردیام را حفظ کردم .
_ خیلی. البته به شما که بیشتر باید خوش گذشته باشه.
همانطور که با دست گره کراواتش را شل میکرد گفت:
_ از بازی گرفتن آدمها خوشت میاد؟
_ تو چطور ؟
_ سوال من رو با سوال جواب نده !
_ من خیلی خستهام. شب بخیر .
_ گل چهره .
_ گفتم که خستهام.
_ باشه برو بخواب. ولی بدون … .
_ باشه، شب بخیر.
وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم.
نمیتونستم دلیل رفتارش رو بفهمم.
متهم ردیف اول دادگاه من، او بود و ثابت کردن
این بی گناهی،بی شک کار آسانی نبود.
( تا الان روند داستان رو دوست داشتید؟ خوشحال میشم برام کامنت بزارید و نظراتتون رو برام بگید ممنون مهربون ها )
اره واقعا داستان قشنگی داره
ممنونم آقا سعید.مرسی دنبال میکنید
دختره مائده جون دوست نداره هویتش مشخص باشه اسم پسر گذاشته
اها اوکی عزیزم
داستانتون خیلی زیباست😍
فقط پارت ایندفعه خیلی کوتاه بود
مرسی عزیزم. پارت بعدی رو طولانی تر میکنم
اره عزیزم..کاملا معلومه که چقدر داستان زیباییه
خسته نباشی گلم ♥️
مرسی زهرا جان ممنون دنبال میکنی
خداقوت نویسندهجان قلم زیبایی داری و جای پیشرفت بسیار اگه همینطور پیش بری آینده روشنی در انتظارتل و به زودی کتابتو هم چاپ میکنی
شخصیت گلچهره اما برای من زیاد دوستداشتنی نیست از اون دست آدماییه که با پول تغییر میکنند و به خودشون مینازن امیدوارم یه تجدید نظری تو رفتارش بشه
اما روند داستان قشنگه و هیجان لازم رو داره موفق باشی اگه دوست داشتی سری به رمان متم بزن نوشدارو تو رماندونی
همونطور که حمایت میشی ازت انتظار حمایت متقابل رو دارم😊
ممنونم لیلا جون .
گلچهره دختر خاصی هست و خدا میدونه سرنوشت چه بازی هایی براش تدارک دیده.
چشم عزیزم رمانت رو حتما دنبال میکنم
ممنون که همیشه بهم انرژی مثبت میدی😍😍😍