نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۲۱ و ۲۲

4.3
(240)

# پارت ۲۱

_ راستی خانم کوچولو،دیگه دلم نمی‌خواد اسم این شروین رو بیاری.

_ چرا پسر خوبیه .

_ خوب یا بدش رو من تشخیص می‌دم .

_ چه بد اخلاق !

_ جدی گفتم گلچهره. به هیچ عنوان دلم‌نمی‌خواد هیچ ربطی به این یارو پیدا کنی .

_ پسر خوبی باشی،پیدا نمی‌کنم.

_ الان من رو تهدید کردی؟

_ اوه، نه به هیچ عنوان عزیزم .

پوفی کشید و پنجره را پایین کشید.

_ حالا کجا می‌ریم؟

_ یک جای خوب .

_‌ خب کجا ؟

_ دختر چقدر فضول شدی تو!

_ بلاخره همنشینی با دوستان بی تاثیر نیست.

_ رو که رو نیست.

_ اختیار دارین قربان .

_ آخر از دست تو، کچل میشم.

بلند زدم زیر خنده. فکرش هم خنده دار بود، تصور کامیار آن هم‌بدون مو،فاجعه بود.

_ بخند، خنده هات هم قشنگه برام .

از حرفی که زد خجالت کشیدم و خنده‌ام به سرفه تبدیل شد.

_ دیدی، جنبه تعریف هم نداری که .

بریده بریده گفتم:

_ خیلی هم دلت بخواد.

_ رسیدیم

_ نگاهی به اطراف کردم.

یا خدا، چطوری اومدیم چین.

_ چرا وا رفتی؟ این‌جا محله چینی‌ها است.

_ لندن هم مگه محله چینی داره؟

_ لندن خیلی جای دیدنی داره. پیاده شو.

سری تکان دادم و پیاده شدم. باور همچین چیزی آن هم در قلب اروپا برایم‌ عجیب بود.

محله‌ای زیبا و دلنشین که در میدان لستر شهر لندن قرار گرفته است و وقتی وارد این محله می‌شوی انگار به چین سفر کرده‌ای.

_ بیا دیگه.

از افکارم فاصله گرفتم و حرکت کردم.

چقدر زیبا بود طاق‌های بلند قرمز که به فانوس‌های کوچک و بزرگ مزین شده بود.

_ این‌جا خیلی خوشگله.

_ می‌دونستم خوشت میاد.

_ از کجا می‌دونستی؟

_ چون من خوب می‌شناسمت، وقتی که ناراحتی، یا خوشحالی یا در هر شرایط دیگه، حالت رو می‌فهمم حتی بهتر از خود خودت.

_ اگه روزی پیش اومد که ازت متنفر شدم چی؟

از حرکت ایستاد.

_ این چه حرفیه؟

_ می‌خوام بدونم.

_ نمی‌زارم‌ همیچین حسی رو تجربه کنی.

_ قول بده .

_ به اون چشم‌هات که آرامش بخش دل طوفانیم شده قسم می‌خورم هیچ وقت نزارم چنین حسی بهم پیدا کنی.

از قولی که بهم داده بود گرم شدم.

دستم را روی دلم گذاشتم.

_ چی شد گلچهره؟

_ بوی‌ غذا میاد.

_ ای‌شکمو .

_ خب دلم خواست.

_ قربون دلت بشم.

جهش خون به گونه‌هایم را حس می‌کردم، دست خودم نبود؛ اما ستایش شدن آن هم از سوی کامیار، سرمستم می‌کرد.

مگر می‌شد، عاشق تر نشد؟ مگر می‌شد چشم‌ها رابست و بی تفاوت رد شد؟
لیلا بودن هم عالم خودش را دارد، در سرای مجنون زیستن باید لیلا باشی تا بفهمی عشق چه درد شیرینی دارد.

همراه کامیار وارد یکی از رستوران‌ها شدیم و دنج ترین جای ممکن نشستیم.

_ خب چی می‌خوری؟

_ هرچی به غیر از سوسک و مارمولک.

_ اینجا سوسک تنوری‌های خوبی داره.

_ تورو خدا بریم، پشیمون شدم.

_ بزار من سفارش بدم.

_ بخدا اگه چرت و پرت باشه حسابت رو می‌رسم.
کامیار لبخندی زد و به گارسون سفارش را داد.

منتظر غذا بودیم

_ به چی فکر می‌کنی؟

_ بابا امروز هم رفت سرکار.

_ خب چه اشکالی داره؟

_ نباید خودش رو خسته کنه.

_ عمو حواسش به خودش هست.

_ اره مشخصه

_ نگرانی تو رو می‌فهمم؛ اما نباید بهش سخت بگیری.

_ بزار برگردیم خونه، برنامه‌ها دارم.

_ می‌خوای چی‌کار کنی؟

_ می‌فهمی.

_ بگو، اذیت نکن. غذا‌ها رو آوردن.

_ اول غذا، حالا ببینم چی سفارش دادی!

گارسون بشقاب‌های حاوی غذا رو روی میز گذاشت.

به محتویات بشقابم نگاهی کردم و گفتم:

_ حالا اسم این غذا چیه؟

_ دامپیلینگ.

_ چیچیلینگ؟ چرا میخندی .

_ این غذا اسمش دامپیلینگ هست، دامپیلینگ در اصل از خمیر نشاسته درست می‌شه و داخلش با محتویات خوشمزه‌ای مثل گوشت و سبزیجات پر می‌کنند و یا به صورت آب‌پز یا بخار پز یا در روغن سرخ می‌کنند.

_ مثل پیراشکی گوشت خودمونه؟ حالا چرا این غذا رو انتخاب کردی؟

_ اولا چون خیلی خوشمزه‌است و بعدش این‌که همین دامپیلینگ یکی از غذا های معروف و پرطرفدار چینی‌ها هستش و شب سال نو چینی این غذا حتماً سرو می‌شه.

_ الان عید چینی‌ها هم هست؟

_ از دست تو! بخور یخ کرد.

گازی به دامپیلینگم زدم، کامیار واقعا حق داشت به شدت خوشمزه بود.

_ خب نگفتی چه نقشه‌ای برای عمو داری؟

_ واقعا این چیچیلینگ خوشمزه است .

_ چرا می‌پیچونی؟

_ آخه خودمم خیلی مطمعن نیستم .

_ هیچ وقت معلوم نیست تو فکرت چی می‌گذره.

_ این خوبه یا بد ؟

_ نمی‌دونم .

_ من واقعا نگران بابا هستم.

_ درک می‌کنم؛ اما عمو بچه که نیست.

_ شما مردها از هزار تا بچه، بچه‌تر هستید.

کامیار ابرو‌هایش را درهم کشید.

_ که این‌طور خانوم خانوما.

_ لبخندی زدم و غذایم را تمام کردم .

پارت ۲۲

بعد از این‌که کامیار پول غذا رو حساب کرد از رستوران خارج شدیم.
نگاهم به گربه‌های سرامیکی افتاد که اکثراً پشت هر ویترینی خود نمایی می‌کردن.

_ جریان این همه گربه چیه؟

کامیار خنده‌ای کرد و گفت :

_ منم نمیدونم .

با تعجب گفتم‌:

_ نمیدونی؟ خیلی ساده است که .

_ جداً ؟

_ آره دیگه، مطمعن نیستم؛ ولی فکر می‌کنم یه جور نماد شانس و خوش شانسی آوردن باشه.

_ می‌خوای یکیش رو بخریم .

_ من خیلی به شانس اعتقادی ندارم.

تقریبا به ماشین رسیده بودیم . کامیار همان‌طور که در سمت خودش را باز می‌کرد گفت:

_ یعنی الان حضورت اینجا، توی لندن…

حرفش رو قطع کردم و گفتم:

بودن من این‌جا چه ربطی به شانس داره، سرنوشتم این بوده.

هردو نشسته بودیم،کامیار استارت زد و حرکت کرد.

_ تا قبل از وقتی که عمو حقیقت رو بهم بگه می‌تونم بگم فرقی با دیونه‌ها نداشتم. خیلی سخته یکدفعه رویا‌ی زندگیت رو ازت بگیرن.

_ رویا‌ی زندگی.

_ اره، منظورم آینده‌ام باتو بود. می‌تونم یه سوال ازت بپرسم؟

_ اگه دلم خواست جواب می‌دم.

_ بدجنس نشو.

_ حالا اول بپرس.

_ وقتی که ازهم دور بودیم، حتی قبل از این جریان‌ها، باز به من فکر می‌کردی؟ به قول و قرارمون؟ به زندگی باهم؟

نگاهم به روبه رو دوخته بودم، چه باید می‌گفتم!
از این‌که مدام حتی در خیالم هم، بیخیالش نبوده‌ام.
از این‌که شب‌هایم را به امید داشتن او به صبح می‌رساندم.

تلخ لبخند زدم.

_ من همیشه پای قول‌هایی که میدم می‌مونم.

_ اگر جریان عمو واقعیت داشت چی ؟

_ حالا که نداره .

_ اگه داشت چی ؟

_ تاحالا مجبور بودی؟ تاحالا سعی کردی بین بد و بدتر انتخاب کنی؟
جبر به زندگیم چنگ انداخته بود، من باید انتخاب می‌کردم.
زندگیم متشنج شده بود. من از بین بد و بدتر، بد و انتخاب کردم خودم رو قربانی کردم تا خانوادم، پدرم، مادرم، همه‌ی آدم‌هایی که الان ازشون دور هستم راحت زندگی کنند.

_ فداکاری بزرگی کردی، ولی منم قربانی کردی!

_ اون موقع‌ها فکر می‌کردم من و تو دستخوش بازیچه تقدیر شدیم. شاید مال هم نیستیم.

_ با همین توجیح‌های بچگانه خودت رو گول زدی پس؟

_ تو عاشقی بودی که عشقت رو ازت گرفته بودن؛ اما من لیلایی بودم که هم باید در تب مجنون می‌سوخت و هم دور از خانواده، عروس مردی دیگر می‌شد.

_ خوشحالم که سرنوشت ما این نشد.

بغضم را قورت دادم.

_ منم خوشحالم .

( دوست های خوبم کامنت بزارید حتما، نظراتتون برام خیلی ارزشمنده❤️😍)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 240

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

ممنون از پارت طولانی
زیبا بود واقعا

Tina&Nika
1 سال قبل

بسیار زیبا💜💕

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x