رمان چشم های وحشی پارت ۲۵ و ۲۶
# پارت ۲۵
تو اتاقم بودم و سرم گرم مرتب کردن کمد لباسهایم بود.
آنی در زد و وارد اتاق شد.
_ خانم، براتون قهوه آوردم.
_ ممنونم، لطفا بزارش روی میز.
آنی فنجان قهوه را روی میز گذاشت
_ با من امری ندارید؟
_ یک دقیقه بیا لطفا.
آنی لبخندی زد و پیشم آمد.
از داخل کمد ماکسی بلند لیمویی رنگی که برایم تنگ شده بود را بیرون کشیدم
_ این لباس برای من تنگ شده، بیشتر از یک بار هم نپوشیدمش بیا برای تو.
آنی سرش را پایین انداخت
_ ممنونم خانم؛ اما نمیتونم قبول کنم
_ چرا؟
_ من رو چه به پوشیدن این لباسها.
_ مگه چه اشکالی داره.
_ از لطف شما ممنونم خانم؛ اما نوکر جماعت از اون روزی که چشم باز میکنه بدبخته.
_ نه تو بدبختی، نه پیشونیات سیاه نوشته شده.
_ فکر نمیکنم.
_ چی شده آنی؟ اون روز کلی بهم امید دادی، انرژی مثبت ازت گرفتم.چی باعث شده که الان اینقدر ناامیدانه حرف بزنی.
_ بچه که بودم،همیشه از عصرها بدم میاومد
همه عادت داشتن بعد از ناهار بخوابن و من تنهاترین بچهی جهان میشدم. بدون همبازی، بدون تفریح، بدون هم صحبت، بدون دلخوشی.
از اون موقع به بعد همیشه برام عصر شد، الان هم عصره،خیلی عصره.
دستش را گرفتم.
_ خیلی وقت بود که دلم میخواست باهم صحبت کنیم. من هیچ چیزی از تو و گذشته تو نمیدونم. من فقط آنی رو میشناسم که الان مقابلمه و مثل دوستم میبینمش.
تاحالا به آپارتمانها دقت کردی؟سقف زندگی یکی، کف زندگی یک آدم دیگه است. این دنیا هم مثل آپارتمان میمونه. سقف آرزوهای یک آدم، کف آرزوهای یکی دیگه است. اینکه،تو در این جایگاهی و من در این جایگاه نباید باعث بشه فکر کنی تا ابد قراره اوضاع بد بمونه.
توام حق داری خوب زندگی کنی،درس بخونی،عاشق بشی،ازدواج کنی؛ اما باید براش تلاش کنی نه فقط از سرنوشتت گلایه کنی.
آنی روی زمین نشست.
_ شما چه میدونید که این روزگار لعـ*ـنتی با من چه کرده، عشق؟ بیزارم ازش.
کنارش نشستم.
_ بیزاری؟
_ آدمها همیشه از جایی سقوط می کنن که بهش تکیه کردن.
مادرم زنی زیبا بود؛ اما ساده. در عمارت والبرگ خدمتکار بود.
تام والبرگ، تنها پسر ،والبرگها عاشق خدمتکارش میشه. یعنی مادرم.
مادرم،میراندا دل میبازه و عاشق تام میشه.
کجای دنیا عشق یک فقیر و ثروت مند جاودانه شده؟
وقتی، کاترین پا به عمارت میزاره. اوضاع عوض میشه. والبرگها دلشون میخواست که تام با کاترین دختر عموش ازدواج کنه. شارلوت، مادر تام،وقتی از جریان رابطه تام و مادرم باخبر شد
بی رحمانه مادرم رو با یک بچه تو شکم از عمارت انداخت بیرون. والبرگها خیلی بانفوذ بودن.سپرده بود هیچ جا مادرم رو راه ندن. حتی دلش به حال نوهی خودش،اونی که از خون خودش بود نسوخت.
مادر بیچارهی من هم رفت یک شهر دیگه.
خیلی سخته که حاصل یک عشق دروغین باشی. جلوی چشمهای کسی که از گوشه و استخوانشی قد بکشی و براش یادآور اشتباهش باشی.
بغض آنی شکست. بغلش کردم.
_ عزیزدلم متاسفم واقعا.
_ از همون بچگی قسم خوردم که یک روز انتقام خودم و مادرم رو میگیرم. بزرگ شدم و قدکشیدم
هیجده سال بیشتر نداشتم که خودم رو باهر جور مکافات که شده بود وارد عمارت پدرم کردم.
فقط منتظر یک فرصت بودم تا زهرم رو بهشون بریزم.
_ خب چی شد؟
_ هیچ وقت، اوضاع باب میل آدما پیش نمیره. کاترین سخت مریض شد و من فکر کردم اونم داره تاوان پس میده. تو بهبوحهی مریضی کاترین، پیتر برگشت.
_ پیتر؟ کی هست حالا.
_ پسر کاترین.
_ منظورت برادرته؟
_ نه، اون برادرم نیست. پیتر از شوهر اول کاترینه.
_ اوه خدای من، یعنی کاترین قبلا ازدواج کرده بوده؟
_ پولدار که باشی هیچ چیز برات عیب نیست. شوهر اول کاترین یک اشراف زاده بوده و وقتی فوت میکنه همهی ثروتش به پیتر و کاترین میرسه. چرا والبرگها باید از همچین موقعیتی میگذشتن.
_ خب بعدش چی شد؟
_ من آدمی نبودم که بخوام عاشق بشم، به خودم، تلنگر میزدم که اومدم فقط انتقام بگیرم. زیبایی چهرهام رو مدیون مادرم هستم و همین باعث شد که پیتر نسبت به من بی میل نباشه. دلم نمیخواست داستان مادرم دوباره تکرار بشه. دست خودم نبود؛ اما نفهمیدم کی منم بهش دل باختم. یادم رفت برای چی پا گذاشتم تو اون عمارت. عاشقش شده بودم. عاشق پسر زنی که زندگی خودم و مادرم رو به لجن کشید. روزهای آخری که حال کاترین بد بود، وصیت کرد پیتر با ایزابلا از اقوام پدری پیتر ازدواج کنه. تاریخ داشت تکرار میشد.
_ خب پیتر چی کار کرد؟
_ آدمها،سریع تر از چراغهای سر چهار راهها رنگ عوض میکنند. منکر همه چیز شد.
_ همه چیز؟
# پارت ۲۶
_ اونی که فکر میکردم میخواد کامل کننده من باشه، بدجوری ناقصم کرد.
_ آه عزیزم، نباید بهش اعتماد میکردی.
_میگید نباید اعتماد میکردم؛ ولی آدم چطور به کسی که از ته دل دوستش داره اعتماد نکنه؟
_ آنی عزیزم، اون اگه واقعا دوستت داشت این کار رو باهات نمیکرد.
_ احمق بودم، انتظار برای کسی که اولویتش نیستی ازت فقط یک احمق میسازه.
_ نه عزیزم. تو احمق و ساده نیستی و نبودی. فقط طرف مقابلت نمک نشناس و بی لیاقت بوده.
_ یک روزی، خودم رو پس میگیرم. از تمام آدمهایی که سیلی محکمی به صورت سادهی محبتم زدند. خودم رو پس میگیرم تا جای خالی من را یک نفر از جنس خودشان پر کند اینکه سکوت کنم تا احساساتم را جریحه دار کنند
احمقانهترین شکل سادگیه.
_ حق داری، غم زیادی رو تحمل کردی.
_ موهایم سفید شد بخاطر مردی که قرار بود با عاشقی روسفیدم کنه.
تن نحیف آنی را که از خشم و غم میلرزید را در آغوش کشیدم.
_ گریه کن آنی، خودت رو خالی کن.
آنی با هق هق گفت:
_ هیچ وقت نمیبخشمش گلچهره خانم.
_ آروم باش عزیزم، همه چیز درست میشه.
دلم به حال این دختر واقعا سوخت. چه غمی رو تحمل کرده بود این همه مدت.
کاش آدمیزاد میتوانست یک جا از زندگی را قیچی کند. ببرد و محو کند. همان بخشهایی از زندگی که دیگر جانت نمیرسد فراموششان کنی. نمیتوانی تلخیاش را نادیده بگیری یا درد تجربهاش را تحمل کنی. کاش آدمیزاد،میتوانست روح خودش را درآغوش بگیرد و بگویید: لطفا غم ها و رنج هایم را به یادم نیار، بگذار در بی خیالی خودم بی خیال از همه چیز نفس بکشم و زندگی کنم.
( کامنت فراموش نشه. ممنون که نظر میدین خیلی مشارکتتون ارزشمنده)
واقعا عالی بود نوشته هات
ممنونم مرسی که همیشه اولین کامنت رو برام میزاری
عالی بود عزیزم ولم واسه آنی سوخت بیچاره خیلی سختی کشیده میگم چطوره شروینو براش بگیریم😂
راستی عزیزم البته اگه ناراحت نشی این یه نکتهست که احتمالا حواست نبوده رعایت نکروی مثل این
آنی روی زمین نشست.❌
_ شما چه میدونید که
احساس کردم بیش از حد از اسم شخصیت استفاده کردی مخاطب وقتی با اون شخص آشنا شه دیگه نیاز نیست تو رمان تکرارش کنی همون اول کافی بود اینجا میتونستی به جاش بنویسی کنارش روی زمین نشست به همین راحتی اینجوری قشنگتر هم میشه😊
ممنون عزیزم از نگاه مهربونت.
شروین فعلا رقیب کامیاره😂
مرسی لیلا جون، اون نکته رو گفتی اصلاح میکنم. حتما