رمان چشم های وحشی پارت ۳۷
#پارت ۳۷
با احساس سوزش دستم، چشمهایم را باز کردم.
روی تخت، خوابیده بودم و تمام تنم درد میکرد.
دختر جوانی که لباس سفیدی به تن داشت و روی لباسش نشان پرستار دوخته شده بود سرنگ در دستانش را درون سطل زباله انداخت.
_ بلاخره بیدار شدی.
سعی کردم از جایم بلند شوم.
_ چیکار میکنی بخواب، برات سرم تزریق کردم.
چشمهایم را بستم .
_ میرم همراهت رو صدا کنم.
آخرین زخمی جنگ بودم ؛اما در جنگ با خودم.
مثل یک سرباز تو سکوت سرد و غمگین سنگر.
صدای باز شدن در و قدم هایی که به سمتم میآمد . مرا از فکر و خیال بیرون کشید.
خودش بود، بوی عطر تلخش تمام اتاق را پر کرده بود.
_ گل چهره.
_ برای چی نجاتم دادی؟
_ خودت بهتر دلیلش رو میدونی.
چشمهایم را باز کردم و نگاهم را به نگاهش دوختم.
_ نمیدونم نیستی یا خودت را به نبودن زده ای.
نمیدونم هستم یا خودم را به بودن زدهام!
فقط باید بدونی من به نبودنت و بودنم عادت کرده بودم.
امید بودنت من را به اینجا رسوند.
به آرزوی نبودن.
کلافه بود. صندلی را کنار تخت کشید و پیشم نشست.
_ وقتی آب میخوری خیلی بهت میچسبه. میدونی چرا؟
_ نه نمیدونم.
_ چون از آب انتظار مزه نداری. انتظار داشتن خیلی چیزها رو خراب میکنه.
_ من نمیخواستم اینطوری بشه. فکر نمیکردم اینقد برات بی ارزش باشم.
_تو خودت باعث بی ارزش شدنت شدی،
با جاهایی که رفتی،کارایی که کردی،حرفایی که زدی.
بغض به گلویم چنگ انداخته بود.
_ نخواستی حتی حرفهام رو بشنویی. چند بار باید ازت معذرت خواهی میکردم که نکردم؟
_ من هیچوقت آدمی نبودم که با معذرت خواهی رام بشم چیزی که باب میل من نیست نباید اتفاق بیوفته هیچوقت؛اما متاسفانه افتاد.
_ اما این حق من بود که بزاری حرف بزنم. ظلمی که تو کردی بزرگ تر از دروغی بود که من گفتم.
_ هرچی که شده رو فراموش کن الان مهم اینه که خوبی.
تلخ خندیدم.
_ من سکانس مرده ، ته یک تیتراژم.
دستم را در دستش گرفت.
_ میخوای از کسی که نجاتت داد انتقام بگیری؟
_ انتقام چیز قشنگی نیست
من منتظر میمونم تا پشیمون بشی
پشیمونیتو ببینم قشنگ تره.
_ هر دوی ما اشتباه کردیم دختر عمو ؛ اما الان زمان مناسبی برای تسویه حساب نیست . فعلا استراحت کن بعدا باهم صحبت میکنیم.
_ بابا کجاست ؟
_ با الکس فرستادمش خونه. پیرمرد رو به کشتن دادی.
اشک از گوشه چشمم شروع به غلتیدن کرد.
با سرانگشتش گونهخیسم را پاک کرد.
_ خداروشکر که همه چیز به خیر گذشت.
رد نگاهش روی لب هایم مانده بود.
دستش را مشت کرد و نفس عمیقی کشید.
_ کی از اینجا میریم ؟
_ استراحت کن میرم کارهای ترخصیت رو انجام بدم.
پلکی زدم و رفتنش را تماشا کردم.
برای سرم درد میخواستم. دردی که فکرش را از ذهنم دورکند.
برای گیسوانم باد میخواستم که ردپای انگشتانش را با خود ببرد.
برای تنم خاک میخواستم که سرد شود.
دنیایی دیگری میخواستم.
رهایی میخواستم از این اتاق و این شهر.
تمام این ها را میخواستم تا از او دست بکشم.
…………
با کمک کامیار از ماشین پیاده شدم.
آنی فوری به استقبالم آمد و در آغوشم کشید.
_ خدارو شکر که حالتون خوبه گل چهره جون.
لبخند بی جانم را نثار صورت مهربان آنی کردم.
_ خوشحالم که دوباره میبینمت.
کامیار: آنی، کمک کن خانم برن داخل.
آنی از تشر کامیار دستپاچه شد.
آنی: چشم آقا. گلچهره جون بریم داخل پدرتون منتظرن.
من: باشه عزیزم.
همراه آنی از پله ها ورودی بالا رفتم و به داخل ساختمان عمارت رفتیم.
از همان بدو ورود نگاهم به نگاه دلخور بابا دوخته شد.
شرمنده بودم و از شرمندگی سرم را پایین انداخته بودم.
_ گل چهره بابا، اومدی دختر قشنگم.
چه بی رحم بودم که عزیزترینم را اینقدر عذاب داده بودم.
تنم در آغوش پر مهر بابا گم شد.
_ بخاطر همه چیز متاسفم.
_ خداروشکر که سالمی.
بغض جا مانده در گلویم راهش را باز کرد و من گنجشککی شدم که در امن ترین جای ممکن بی کسیهایش را فریاد میزد.
_ آروم باش دخترنازم.
از آغوش بابا بیرون آمدم.
_ معذرت میخوام که نگرانتون کردم.
_ نمیپرسم چرا ؛اما هیچ وقت دیگه همچین کاری رو نکن. من پیر مرد همه دلخوشیام تویی دختر. خودت رو از من نگیر.
در برابر این همه مهربانی عاجز مانده بودم.
_ دوستتون دارم بابا.
_ منم دوست دارم دخترم.
_ برو بالا یکم استراحت کن بعدا باهم حرف میزنیم.
_ چشم.
با کمک آنی راهی اتاقم شدم.
****
قرص مسکن را در دهانم گذاشتم و لیوان آب را لاجرعه سر کشیدم.
آنی در زد و وارد اتاق شد.
لیوان را روی پاتختی کنار تخت گذاشتم.
_ چی شده آنی ؟
_ هیچی خانم، براتون مهمون اومده.
نگاه پر از تعجبم را به او دوختم.
_ کیه ؟
_ شروین سعادت .
به تاج تخت تکیه کردم.
_ باشه بگو بیان بالا.
_ چشم.
از کشوی پاتختی آیینه کوچکم را برداشتم و به صورتم نگاه کردم.
زیر چشم هایم گود افتاده بود و خراش های کوچکی روی پیشانی و گونهام ایجاد شده بود.
موهایم را رو مرتب کردم و آیینه را سرجایش گذاشتم.
طولی نکشید که در اتاق باز شد و شروین به داخل اتاق آمد.
به رسم ادب خواستم از روی تخت بلند شوم. که شروین مانع ام شد.
تعارفش کردم و روی صندلی نزدیک به تختم نشست.
_ خیلی خوش اومدی.
_ ممنونم. خیلی خوشحالم که سالم میبینمت.
دست گلی بزرگ در دستانش را مقابلم گرفت.
_ قابلت رو نداره. هرچند که این دسته گل در مقابل زیبایی تو هیچه.
لبخند زدم و دسته گل را از او گرفتم.
_ ممنونم، چرا زحمت کشیدی.
_ بخاطر اون شب خیلی متاسفم، خداروشکر که حالت خوبه.
نگاهم را به گل برگهای در دستانم دوخته بودم.
_ ممنون.
آنی با سینی که در دست داشت وارد اتاق شد.
و با فنجانی از قهوه از شروین شروع به پذیرایی کرد.
_ خانم با بنده امری ندارید؟
دسته گل را به او دادم.
_ لطف کن این گلهای زیبا رو بزار تو یه گلدون
_ چشم با اجازه.
با رفتن آنی، فنجان قهوهام را برداشتم و کمی از آن را نوشیدم.
_ از اون شب تا به الان، تصویر بی جون تو، تو بغل خیس کامیار از جلو چشمام کنار نمیره. الان که میبینم خوبی خیالم راحت شدش.
دلم نمیخواست اتفاقات آن شب را به یاد بیاورم.
_ ببخشید که باعث نگرانی همتون شدم.
_ تو باید مارو ببخشی بانو جان.
_ گذشته ها ، گذشته. منم دارم سعی میکنم اون شب و همه حوداثش رو فراموش کنم.
_ خیلی خوبه.
آنی دوباره وارد اتاق شد و دسته گلی که شروین آورده بود را به همراه گلدانش کنار تخت گذاشت.
شروین فنجان قهوهاش را داخل سینی گذاشت. و از روی صندلی بلند شد.
_ کجا، تازه اومدی که.
کتش را روی دستش انداخت.
_ بیشتر از این مزاحمت نمیشم تا استراحت کنی. فقط میخواستم خیالم راحت شه حالت خوبه.
لبخند کم رنگی زدم.
_ باز هم لطف کردی. به عمو سلام برسون.
_ به روی چشم، میبینمت فعلا.
_ خدانگهدار.
بعد از رفتن آنی و شروین ،نفسی عمیق کشیدم و چشمانم را بستم .
خسته نباشی عزیزم
خیلی قشنگ بود
امیدوارم کامیار هر چی زودتر متوجه اشتباهش بشه
ممنون عزیزم که خوندی.
منم امیدوارم.
❤️❤️❤️
دلم میخواد به کامیار فحش بدم مشکلی نیست که؟!
الان میگی تا دیروز از شروین بدن میومد الان میخوای با کامیار فحش بدی🤣🤦🏻♀️
زیبا بود خسته نباشی
ممنون عزیزم.
بلاخره از شروین بدت میاد یا کامیار؟😉
شروین 🤦🏻♀️🤣
عجب😁
خیلی زیبا بود.
خوش حالم که گلچهره حالش خوبه.
یک جورایی احساس میکنم دل گلچهره به سمت شروین میره.
ممنون عزیزم.
نمیشه پیش بینی کرد
باید ببینیم چه اتفاقاتی در راهه.
ای شروین آب زیر کاهِ زبون باز😑😤
عالی بود عزیزم خدا رو شکر که اتفاقی برای گلچهره نیفتاد البته اگه عقلش سرجاش بیاد این دختر معلوم نیست کامیار رو میخواد یا نه !
ممنون لیلا جان که خوندی.
اره واقعا، گلچهره باید بین این دوتا معلوم کنه کی رو میخواد
از الان بگم طرف کامیارم😂 هر چی هم بخواد بشه
کم کم داره دلم برای شروین بیچاره میسوزه
اصلا طرفدار نداره😂😂😂
مائده جان موفق باشی گلم❤😘
ممنون عزیزم.
محبت کردی خوندی❤️❤️❤️
خیلی زیبا بودد🥰🥰
ممنون عزیزدلم.
محبت کردی 💗💗💗💗
🥰😍
بنظر من این حرفی که کامیار زد درست نیست چون اگه آب مزه بدی بده هیچکس اون رو نمی خوره اصلاً میتونه در مورد هم چیز صادق باش.انتظار داشتن میتونه به هر چیزی جلوه خوبی بده.رمان قشنگی نوشتی واقعاً زیباست عالی بود
ممنون نسرین جون. مرسی که خوندی.
منظور کامیار این بود که آب همیشه یه طعم داره و هر بار که مینوشی انتظار نداری مزه اش تغییر کنه.
گل چهره رو مثل اون آب میدید و انتظار نداشت که بهش دروغ بگه.
شروین و کامیار هر دو پسرعموشن ؟؟
نه کامیار پسر عموش هست.
اما جون به رسم ادب به ایرج جان که دوست بهادر خانه عمو میگفت بخاطر همین هم گفت ب عمو سلام برسون.