رمان چشم های وحشی پارت ۳۹
# پارت ۳۹
هردو مقابل بابا نشسته بودیم.
بابا: هر جفتتون میدونید که چقدر هر دو برام عزیزید ؛ اما من مخالفم.
قلبم فروریخت.
کامیار: چرا چی شده عمو جان.
بابا: گل چهره برام تعریف کرده چه اتفاقاتی بینتون رخ داده.
من: ولی بابا، من که گفتم همه چیز سو تفاهم بود.
بابا: گفتی. ولی بخاطر همین سو تفاهم ها داشتی خودت رو به کشتن میدادی.
کامیار : عمو جان ، شما میدونید که من چقدر گلی رو دوست دارم خواهش میکنم اینکار رو نکنید.
بابا: گوش کن پسر، این دختر، همه زندگی منه. دلم نمیخواد سر مسائل و قهر های بچگانه شما اتفاق بدی براش بیفته. نه برای تو نه برای گلچهره.
من: بابا جون ؛ اما منم مقصر بودم .
بابا: بله میدونم دخترم.
کامیار: هرکاری بگید انجام میدم اما گلچهره رو از من نگیر عمو.
بابا: هرکاری بگم رو انجام میدی؟
کامیار : بله عموجان.
بابا: تو چی گل چهره ؟
سرم را پایین انداخته بودم.
من: هرکاری بگید انجام میدم.
بابا: خیلی خوبه. من یک شرطی دارم.
کامیار: چه شرطی عمو جون؟
بابا عینکش را به چشم زد.
بابا: باید حقانیت عشقتون رو بهم ثابت کنید.
من: خب چطوری؟
بابا: میتونید بدون این که از اطرافیان چیزی بفهمه برای یک مدت بهم محرم بشید . و اگه من به این اطمینان رسیدم که واقعا در کنار هم خوشبخت میشید اجازه عقد دائم رو بهتون میدم.
کامیار: ولی عمو من میخوام اطرافیان بدون که گل چهره زن منه.
بابا از روی کاناپه بلند شد.
بابا: شرط من همینه که گفتم.
کامیار: باشه قبوله.
بابا: خوبه، به یکی از دوستانم میسپرم آخر هفته بیاد صیغه محرمیتتون رو بخونه.
دخترم توهم موافقی؟
هم متعجب بودم هم خوشحال با خجالت نگاه بابا کردم.
من : هرچی شما صلاح بدونید.
بابا به طرفم آمد و پیشانیام را بوسید.
بابا: امیدوارم سربلند از این امتحان بیاید بیرون.
به چهره خندان کامیار نگاه کردم.
من: ممنون امیدوارم بابا جون.
……………
نگاهم را به آیینه مقابلم دوخته بودم.
پیراهن بلند سفیدی با یقه ای قایقی و آستین های بلند به تن داشتم. موهای فرم دورم ریخته شده بود و تاج گلی زیبا روی سرم گذاشته بودم. آرایش مختصری هم ضمیمه کارم شده بود.
مهمانی نداشتیم اما من دلم میخواست بهترین خودم میبودم.
_ گل چهره جون بریم پایین.
دلم نمیآمد از آیینه دل بکنم.
_ تو برو آنی، چند دقیقه دیگه میام.
آنی چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.
عطری که عاشق بویش بود را از روی میز آرایش برداشتم و به گلویم زدم.
آخرین نگاه را به خود انداختم و پس از اطمینان کامل از اتاق بیرون آمدم.
از پله های عمارت که پایین رفتم نگاهم با نگاهش گره خورد.
کت شلواری به رنگ طوسی با پیراهنی سفید پوشیده بود. که عجیب خواستنی ترش کرده بود.
درست مقابل هم ایستاده بودیم.
_ چرا اینجا ایستادی.
_ منتظر خانومم بودم.
قلبم اکلیلی شد.
_ چه جنتلمن.
_ گلچهره
_ جانم.
_ خیلی خوشگل شدی.
نیشم تا بناگوش باز شده بود و از تعریفش در پوست خود نمیگنجیدم.
_ بچهها بیایید دیگه.
بابا بود که صدایمان میکرد.
کامیار خطاب به بابا گفت:
_ اومدیم عمو جون.
به طرف سالن پذیرایی حرکت کردیم.
بابا کنار مردی میانسال و خوش چهره نشسته بود.
بابا: اومدید بلاخره.
کوتاه سلامی کردم.
بابا: امیر جان، این هم بچههای من.
امیر: خیلی از دیدارتون خوشبختم.
تشکری کردم و همراه کامیار روی کاناپه نشستم.
امیر: خب بهادر جان مدت محرمیت رو چقدر بزاریم؟
بابا: یک سال.
از چیزی که شنیده بودم به شدت تعجب کردم. یکسال زمان زیادی بود و نمیدانستم چرا بابا چنین تصمیمی گرفته بود.
امیر: مهریه عروس خانم چقدره؟
کامیار : با اجازه عمو جون پانصد تا سکه و هزار تا شاخه رز سفید.
من : خیلی زیاده من راضی نیستم.
کامیار : من راضیام.
دوست بابا شروع به خواندن خطبه کرد.
امیر: عروس خانم قَبلتُ؟
همه این صحنهها را قبلا هم تجربه کرده بودم؛ اما احساس آن روزم کجا و حالم الانم اصلا شبیه هم نبودند.
امیر: فکر کنم آقا داماد باید زیر لفظی بدی.
کامیار با دستپاچگی جعبهای کوچک از جیبش بیرون آورد و مقابلم گرفت.
کامیار: قابلت رو نداره عزیزم.
لبخند زدم
من: چرا زحمت کشیدی.
جعبه را باز کردم. دستبندی با نگین های ظریف برلیان که به شدت زیبا بود.
من : وای کامیار چرا اینقدر زحمت کشیدی.
کامیار: قابلت رو نداره گل من. حالا اون بله رو بگو که طاقتم رفت.
سرم را پایین انداختم.
من: بابا اجازه پدرم بله ، قَبِلتُ.
صدای دست بابا و خدمتکاران فضا را پر کرد.
امیر خان بله را از کامیار هم گرفت.
دوباره صدای دست در فضا پیچید.
بابا به طرف مان آمد و اول مرا در آغوش کشید.
بابا: مبارکه عزیزم. خوشبخت بشی نازنینم.
دلا شدم و دستش را بوسیدم.
من: ممنون بابا جون.
بعد از من بابا کامیار را در آغوش کشید.
بابا: امیدوارم خوشبختش کنی و بتونی تا ابد مال خودت کنیش.
کامیار: ممنون عمو. پشیمونتون نمیکنم.
کادوی بابا به من یک سرویس طلای زیبا و به کامیار یک ساعت گران قیمت بود.
بعد از کمی خوش و بش و تبریک هر کدام از کارکنان. آقای مقدم یا همان امیر قصد رفتن کرد و بابا برای بدرقه همراهش رفت.
همراه کامیار روی کاناپه نشسته بودیم.
_ خوشگل خانم دیدی مال خودم شدی.
با ناز خندیدم.
_ الهی قربون خندهات بشم. دلم میخواد همبن جا درسته قورتت بدم.
_ زشته نگو، یکی میشنوه.
_ بشنون. زنمی حقمی.
مطمعاً بودم که از خجالت گونههایم گل انداخته بود.
آنی: آقا میز رو چیدیم، شام آماده است.
کامیار : باشه الان میاییم.
همراه کامیار به طرف میز غذا خوری که در طرف دیگر سالن بود رفتیم.
بابا هم به ما ملحق شد و پشت میز نشست.
ایزابل شام مفصلی تدارک دیده بود.
اشتهای زیادی نداشتم و از زور استرس میلم به غذا را از دست داده بودم.
بابا: بخور دخترم. غذات یخ کرد.
کمی از نوشابهام را مزه کردم.
من: خیلی گشنهام نیست بابا جون.
بابا خندید و به کامیار اشاره کرد.
بابا: از پسر عموت یاد بگیر.
کامیار : شکم گشنه که این حرفها رو نمیفهمه عمو جون.
من: همهی مردها رو هر کار کنی باز هم عاشق غذا هستن و از شکمشون دست نمیکشن.
کامیار دلخور نگاهم کرد.
کامیار: بدجنس نشو دختر عمو.
من: راست میگم دیگه پسر عمو جون.
بابا: از دست شما جوان ها. من خیلی خستهام میرم استراحت کنم. تنهاتون میزارم تا شما هم سنگهاتون رو اول راه باهم وا بکنید.
من : شب بخیر بابا جون
کامیار : شب بخیر عمو.
بابا از پشت صندلی اش بلند شد.
بابا: شب بخیر بچههای من.
با رفتن بابا، کمی از باقی مانده سالادم را خوردم و از جایم بلند شدم.
_ کجا میری؟
_ خیلی خوابم میاد میرم بالا.
_ صبرکن منم میام.
از پشت میز بلند شد و همراه هم به طبقه بالا رفتیم.
در اتاقم را باز کردم و کامیار زودتر از من وارد اتاق شد.
اخم کردم.
_ کجا آقاهه؟
کتش را در آورد.
_ یادت رفته من دیگه شوهرتم.
_ نخیر یادم نرفته.
_ پس در رو ببند بیا داخل.
_ اذیت نکن کامیار.
_ زنمی، دلم میخواد امشب کنارت بخوابم.
لبم را گاز گرفتم.
_ زشته. بابا…
_ عمو خودش گفت سنگ هاتون رو وا بکنید. بعدشم من و تو بهم محرم شدیم خجالت نداره که.
حق با او بود ؛ اما دلم نمیخواست کوتاه بیاییم.
در را پشت سرم بستم.
کامیار به طرفم آمد و مقابلم ایستاد.
_ نگفتی اینهمه خوشگل میکنی وسوسه میشم یکجا میخورمت.
نمیدانم چرا مثل دختر بچههای دبیرستانی غرق در خجالت شده بودم.
سرم را بالا آوردم. هردو بی قرار هم بودیم.
خودم را در آغوشش انداختم.
فاصله تمام شده بود. این قلب لعنتیام بیتاب تر از همیشه در سینه میکوبید.
نگاه بی قرارش را به چشمهایم دوخت.
اینبار من بودم که دلم میخواست برای بوسیدنش پیش قدم شوم.
دستم را روی صورتش گذاشتم؛اما باز هم او پیش دستی کرد.
با خشونتی که خاص خودش بود شروع به بوسیدنم کرد.
در خلسه شیرینی فرو رفته بودم و انگار در دنیای دیگری سیر میکردم.
هردو نفس کم آورده بودیم.
سرم را عقب کشیدم.
_ دوستت دارم گلچهره.
_ من هم دوست دارم.
بغلم کرد و پر گاهی شدم روی دستانش.
نفسم از زور هیجان بالا نمیآمد.
جیغ خفهای کشیدم.
آرام مرا روی تخت گذاشت.
کروارتش را کشیدم و دوباره هم دیگر را بوسیدیم.
دلم نمیخواست اتفاق دیگری میافتاد. نه تا زمانی که به صورت رسمی ازدواج میکردیم.
بعد از یک بوسه پر حرارت و آتشین، سرم را عقب کشیدم.
کنارم خوابید و مشغول بازی با موهای فرم شد.
چقدر خوب بود که رعایت حالم را میکرد و بیشتر نخواست.
_ بنظرت یکسال زمان زیادی نیست؟
_ یکسال باید از همه پنهان کنم که زنمی. خیلی مسخره است.
_ نگران نباش من مال خودتم.
_ گلی از الان بهت بگم اگه ببینم اون پسره داره دور و ورت میپلکه و توهم محلش میدی خدا شاهده جفتتون رو میکشم.
_ چشم آقای من. شما امر بفرمایید.
چشمکی زد و خندید.
_ هر امری کنم قبوله یعنی؟
نیشگونی از بازویش گرفتم.
_ پاشو برو اتاقت پر رو خان. میخوام بخوابم.
_ از این به بعد پیش خودم میخوابی، تو بغل خودم.
_ عمراً پسر عمو.
از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت.
_ چی شد کامیار ؟ ناراحتت کردم.
به طرفم برگشت.
_ میرم لباسم رو عوض کنم زود بر میگردم. توام اگه میخوای امشب رو به رمانتیک ترین شب برات تبدیل نکنم لباست رو عوض کن که تضمینی نمیدم یه لقمه نکنمت.
بالشت را برداشتم و به طرفش پرتاب کردم.
_ گلی خانم، آدم که شوهرش رو نمیزنه.
لحنش طنز بود و شیطنت درآن موج میزد.
_ برو لباست رو عوض کن بخدا کل خونه فهمیدن آبرومون رفت.
_ زود بر میگردم خانومم.
چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت.
خودم را روی تخت انداختم و چشمهایم را بستم.
باورم نمیشد که دیگر زنش بودم.
.
از عشق، زیباتر
بودن کنار کسی است که
تو را نقطه به نقطه بلد است.
بلد است که زخم هایت را ببوسد
روحت رانوازش ڪـند
آتش درونت را آرام کند.
در اوج غم ، آرامش را هدیه دهد.
بلد است.
عشق، بلد بودن میخواهد.
( اینم یه پارت طولانی تا شنبه که پارت جدید بدم. کامنت یادتون نره خوشگلا)
اولیننن کامنت😍❤💋
❤️❤️❤️
این هم صد تا امتیاز تقدیم به شما😁
مرسی عزیزم دلم
ممنونم
ستی اگ هنوز هستی رمان منم تایید کن
یعنی تا شنبه پارت نمیدی؟
انقد قشنگه که دوست دارم هرساعت پارت بدی
خیلی قشنگ بود خسته نباشی
ممنون عزیزم. اگه بتونم و رسیدم حتما میزارم. اگه نشد هم که شنبه حتما پارت میدم
بچهها یه چیزی بگم رک جوابمو بدین نوشدارو داره کش پیدا میکنه ؟
آخه هنوز سی و سه قسمته دیگه کلی مونده باور کنید هر چی پیش بره قشنگتر میشه
معلومه که نههههه
بابا بیخیال لیلا نذار یه آدم بیشعور مریض انقدر ذهنتو درگیر بکنه معلومه که کش پیدا نکرده تازه تو نقطه های اوجشه به نظر من🥲❤
یکی آب قند بده😥🤣 یه نفر کامتا داده اسمش همتاست خیلی شبیه اون ناشناس کامنت داده
🤣😱جدییی برم ببینم
اصلا هر چی دلشون خواست بگن من که رمانو نوشتم یه سه چهار پارت مونده به اتمامش هر کی خوشش اومد میخونه دوستم نداشت فدای سرم
دقیقققا گور باباشون👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻😂😂
نگوووو
انقد زود تموم میشه 😐من همه مدرسه رو خبر کدرم ای مردم اونی که رمان میخونه نوش دارو بخونه
بعد انقد زود تموم میشه
اولین باره تو سایت میبینمت نفسی🤣😂
جدی میگی ای من قربونت بشم یکم نگران بودم وگرنه حس میکنم یه کاسهای زیر نیم کاسهست بیخیال بذار هر چی میخوان بگن
مرسی که میخونی😘
های باربی لیلا
نفسم بی من هوا خفس
😂😂
خدا نکنه جونم اینا زر میزنن خوب منم میخوام رمانمو بزارم اسمش همصداس از یه جایم سختمه امسال سال نهایمه نهمم واسه همین میخوام تو تعطیلی پارت بزارم
من هرکی انتقاد کنه با روی باز می پزیرم
ولی هرکی تخریبم کنه میزنم تو دهنش دستش از پا قطع شه
نه بابا سه چهار پارت مونده به تایپش وگرنه خیلیه یه جورایی دوحلدیه😂
این رمانت شاهکاره خب گوش نده به اینا حسودن دارن هیت میدن بت مشهور بودن اینارم داره خانومم😙😙😙😗😘😘
موفق باشی عزیزم😍😘 دقیقا نباید توجهی کرد😊
چند قسمت مونده تایپش تموم بشه وگرنه حالا حالا هستش😁
بله بله فهمیدم
ببخشیدا ولی برام سواله
شما سعید هستین یا سعیده
خدا فقط سوال اصلا قصدم مسخره کردنو اینا نیست
راحت باش گل😁
سعید صدام کنید 😄
اها
نه راحتم
رفتم دیدم ابدا ارزش نداره به خاطر این حرف ها خودت رو ناراحت کنی یه مشت آدم علاف و بی کار ریختن فقط هیت میکنن و دهناشون بازه
هیچکدومشون ارزش ندارن آرامش خودت رو به هم بزنی تو به کارت ادامه بده عزیزم اینام بعد یه مدت ببینن هیچکس آدم حسابشون نمیکنه میشینن سر جاشون❤😊
اصلا ببین بزرگترین آدمها هم انتقاد میشن این مشکلی نیست ولی آخه دو تا کامنت شبیه هم اونم با اون لفظ یکم عجیب و زنندهست
عزیز دلم این اسمش انتقاد نیست تخریبه
انتقاد تا اونجایی قبوله که تورو بسازه نه بی جا باشه و آسیب بزنه
دقیقا چه خوب گفتی😉👍🏻👌🏻
مرسی نوشمک جونم😔
دورت بگردم خلاصه که ما پشتتیم گشنگمم😍😁
فداتون بشم من ولی خب رمان اسمش روشه بعد اینجوری بخواد بشه دلارای بدتره که سی پارت فقط داشت دنبال دلی میگشت ارسلان بدبخت باید طولانی باشه دیگه خوب شد باهات حرف زدم خالی شدم کور خوندن بخوان منو تخریب کنند حالا حالاها هستم🤣 تازه اینم تموم شه یکی دیگهام قراره بذارم
دقیقا آفرین آفرین آفریننن لیلایی😁🥳💋
همینجوری ادامه بده برو جلو فشاری شدن اونا نشون میده که تو داری کارتو درست انجام میدی😂💃🏻
اره دیدم مسخره ها😏
نه عزیزم داستان قشنگی رو روایت میکنی
مرسی قشنگم نه بابا روم تاثیر نداره این تخریبها
این داستان لیلا حساس میشود😂🤦♀️
حساس بودم😟🤒 قلبم شکست😭😣
تازه شدی من🤣🤣🤣
قلمت بی نظیره تو شک داری؟!
🤣🤦♀️ حس بدی پیدا کردم نمیخوام تو دید مخاطب رمان خسته کننده باشه😖
اصلاااا
من شدی دیگه 🤣🤣
لیلا سمی نشو لطفا😂😂😂
هستی رمان منم تایید کنی ستی جان
عالی بود شروینم اگه گلی رو میخواست پا پیش میذاشت کامیارم بد هولهها😊
ممنون گلم.
باید ببینیم در آینده چی درانتظار.
خیلی سعی میکنم با حیا باشم و وارد +۱۸ نشم. وگرنه کامیار نگو بلا بگو🙈😂😂
اینجا اقا قادر میشناسین
میگن ادمین هستش
من یه رمان مینویسم خب تازه شروع کردم
بعد میخوام بزارم ولی گذاشته نمی شه
آره عزیزم ادمینه جوابتو هم دادم نوشدارو تازه اولشه😂 توی فالوورام پیداش میکنی جوابتو میده ثبتنام که کردی سمت چپ اون بالا رو میزتی یه لیست برات میاد روی ارسال مطلب بزت راهنمایی داره
اقااا قادر شما ادمین هستی؟
من چطوری اینجا رمان بزارم کپه مرگم
رمز کوفتیمو میزنم میگه نامعتبر
درستش کنید خب باشه؟
مرسی اقا قادر اقا😁😂
یه رمز دیگه بزن شامل حروف انگلیسی بزرگ و کوچیک عدد و علامت مثل *@دختر ایرانی
نمیاد بازز
عههههههههههه عضو جدید🥺💖💖💖
خوش اومدی🧜♀️
منم خیلی تلاش کردم میخواستم تو رمان دونی یه پارت بزارم نشد کلا قفل بود
تو مد وان بزار راحت تره
خیلی قشنگ بود دختر 🥺🥺
شعر آخرش هم بی نظیر بود👌
واقعا زیبا بود خسته نباشی
اگه تونستی فردا هم پارت بده البته اگه شد🤦🏻♀️
ممنونم عزیزم.
اگه شد حتما.
مرسی که خوندی
خیلی زیباست قلمت🌹 عالیه خسته 🌹🌹نباشی،👌🌹 امتیاز ۱۰۰
ممنون گلم
مرسی که خوندی خانمی
خیلی زیبا بود عزیزم
لطفا امروز هم پارت بده
ممنون گلم که خوندی.
انشاالله فردا پارت میدم حتما