رمان چشم های وحشی پارت ۴۳
# پارت ۴۳
با احساس درد چشمهایم را باز کردم.
روی تخت در مکانی شبیه به یک بیمارستان خوابیده بودم.
_ بیدار شدی دختر قشنگم.
صورتم را به طرف صدا برگرداندم.
بابا کنار تخت نشسته بود و موهایم را نوازش میکرد.
_ بابا من نمیدونم یکدفعه…
_ چیزی نبود دخترم یک کیست ساده بود. خداروشکر حالت الان بهتره.
_ متاسفم که باعث خراب شدن مهممونیتون شدم.
_ این چه حرفیه بابا، هیچ چیزی تو این دنیا به اندازه تو برای من باارزش نیست.
لبخند محوی روی لبهایم نشست.
در اتاق باز شد و کامیار وارد اتاق شد.
کامیار : بیدار شدی عزیزم.
رویم را برگردانندم.
بابا: خدارو شکر حالش خوبه.
خطاب به بابا گفتم
من : کی میریم خونه ؟
کامیار : کارهای ترخیصت رو انجام دادم دکتر گفت هر زمان که بیدار شدی میتونیم بریم.
روی تخت نشستم هنوز دلم کمی درد میکرد.
من: بریم لطفا.
بابا از روی صندلی بلند شد.
بابا : من میرم تو ماشین، کامیار به گل چهره کمک کن.
بابا از اتاق بیرون رفت.
کامیار نزدیکم شد و دست های سردم را در دستانش گرفت.
دستم را از دستش بیرون کشیدم.
_ گلچهره.
_ نیازی به کمک ندارم، خودم میتونم بیام.
_ باشه، یک دقیقه صبر کن.
نفسم را عصبی فوت کردم.
_ دلم نمیخواهد .
_ من معذرت میخواهم. میدونم که اشتباه کردم.
پوز خند گوشهی لب هایم جا خوش کرد.
_ خیلی ممنون که معذرت میخواهی ؛ اما شرمنده برای معذرت خواهی دیر شده.
_ یعنی چی؟ تو زن منی.
بغض کرده بودم.
_ زنی که شوهرش بهش شک داره. به نجابتش، به پاکیاش به…
_ من تو بد شرایطی تو رو دیدم به من حق بده که …
_ حق بدم که چی بشه؟ که شروین بدبخت از همه جا بی خبر رو تا میخورد کتک بزنی ؟
تا من، منی که همه وجودم برای تو لعنتی بود رو تو ذهنت به یک فاحشه تبدیل کنی.
نه بهت حق نمیدم کامیار. هرچقدر هم که حالت بد بود نباید با من چنین کاری میکردی.
از روی تخت پایین آمدم و به طرف در حرکت کردم.
_ صبر کن گلچهره. بزار حرف بزنم.
_ متاسفم کامیار قلب من بد جور شکسته.
در را باز کردم و از اتاق بیرون آمدم.
آدمها ساعت شنی نیستند.
که ، سروتهشان کنی از اول شروع کنند
آدمها تمام میشوند.
گاهی با یک حرف.
……………
یک هفته بود که از تولد مانلی میگذشت.
در آشپز خانه نشسته بودم و با آنی سرگرم درست کردن کیک بودیم.
الک را از روی میز برداشته بودم و مشغول الک کردن آرد شده بودم.
_ خیلی دلم میخواهد زودتر فردا برسه.
آنی همزن را داخل کاسه رها کرد و تکیهاش را به صندلی داد.
_ خیلی استرس دارم گلچهره جون.
لبخندی زدم
_ نگران نباش، همین که پدرت راضی شده ببینتت یعنی بیشتر راه رو رفتیم.
_ دست خودم نیست؛ اما دلم شور میزنه.
_ بی جهت نگرانی عزیزم. خب این هم از آرد حالا چیکارش کنیم؟
آنی آرد را از من گرفت و آرام به مواد اضافه کرد.
_ تقریبا تمامه. باید بریزم تو قالب و بعد بزاریم تو فر.
_ چقدر راحت بود.
_ چه بوی کیکی میاد .
صدای کامیار بود.
آنی : هنوز آماده نشده.
از پشت میز بلند شدم
من: آنی من میرم اتاقم . آماده شد صدام کن
آنی: چشم خانم.
از آشپز خانه بیرون آمدم و از پله ها بالا رفتم.
تقریبا نزدیک اتاقم بودم که دستم کشیده شد.
_ چته دستم داغون شد.
خودش بود که طلبکارانه نگاهم میکرد.
_ معنی این کار هات و بی توجهی هات چیه؟
_ معنی خاصی نداره.
_ گلی، من که گفتم غلط کردم.
_ تو من رو تو خودم کشتی کامیار ، میفهمی.
ازش فاصله گرفتم و وارد اتاقم شدم.
پشت سرم وارد اتاق شد و در را بست.
_ نه نمیفهمم. گل چهره من فکر کردم که اون بی همه چیز…
_ بس کن کامیار. این شکاک بودنت، وسواسی بودنت، داره من رو اذیت میکنه.
مشتش را به دیوار کوبید.
_ گناه من چیه جز این که دوست دارم و عاشقتم.
_ دوست داشتن توجیح خوبی برای رفتارت نیست.
_ چیکار کنم که ببخشیم؟
_ شاید بهتره که بیشتر در مورد هم فکر کنیم.
نزدیکم شد و درست مقابلم ایستاد.
_ فکر کنیم که چی بشه؟
آب دهنم را قورت دادم.
_ شاید واقعا برای هم مناسب نباشیم.
هلم داد و با دیوار قفلم کرد.
_ یک مدت کاری بهت نداشتم گستاخ شدی، حرف های جدید میزنی.
این رو تو گوش هات فرو کن. تو زن منی حق منی.
دیر یا زودش مهم نیست؛ اما من رو میبخشی
چون چارهای نداری تو به من محکومی گلچهره. به دوست داشتنم، به خواستنم، محکومی.
حق داری از من دلخور باشی یا ناراحت.
اما حق نداری حرف ار رفتن بزنی.
سرش را در میان موهایم فرو برد و نفسی عمیق کشید.
حق نداری خودت رو از من بگیری. میخوای تنبیه ام کنی ؟ باشه قبوله ؛ اما حرفی از نبودنت، نبودنم نزن.
هر چیزی که به اون کله کوچولوت خطور میکنه رو به زبون نیار.
سنگ مفته قبول ؛ اما گنجشک جون داره.
دوستش داشتم آنقدر که حاضر بودم برایش جان بدهم. من هم نبودن هیچ کداممان را
نمیخواستم.
_ میبخشمت ؛ اما شرط داره.
_ چه شرطی؟
_ اونی که باعث شد من برم اتاق شروین مانلیا بود. باید ارتباطت رو باهاش قطع کنی.
_ خودم متوجه شدم، دیدم که اومد سراغت .
_ از شروین هم باید معذرت خواهی کنی.
کمی از من فاصله گرفت و نگاهش را به چشم هایم دوخت.
_ چرا اون وقت ؟
_ چون هم در مورد من هم در مورد اون فکر بد کردی، و بدون اینکه از ماجرا باخبر بشی گرفتیش زیر بار کتک.
_ کتک خوردنش اینقدر برات درد داشته.
دستم را روی گونهاش کشیدم.
_ اونی که برای من مهمه و اهمیت داره تویی کامیار. دلم نمیخواد کاری کنی که بعدا پشیمونی به بار بیاد.
_ باشه قبوله.
لبخند زدم
لب های گرمش بی مهابا روی پیشانی ام نشست.
کجای دنیای تـو بمانـم که
آرزوهای بارانی ام به تـرنم عشـق
آغشته شـود.
من با بـوسه های بارانی تـو،
خلق شـده ام
مرا میان بازوانت
پشت تمام واژههای احساس
پنهان کن.
به شـوق احساس تو تا ابد
زیر باران، میرقصم.
( ممنونم که مثل همیشه حمایتم میکنید و با نظراتتون بهم انرژی میدید. لطفا خواننده خاموش نباشید حمایت های شما باعث میشه که نویسنده برای ادامه دادن دلگرم بشه. )
اول😂
خیلی قشنگ بود 🥺
خب خداروشکر که از کامیار خوشش میاد😂
ممنون عزیزم.
مگه قرار بود بدش بیاد؟😉
آخه احساس کردم بین دوراهی گیر کرده 🤣
اها😂
ممنون عالی بود،👌❤️
ممنون از اینکه خوندی عزیزم❤️
هشتم
😅
زیبا مثل همیشه۰
🌿💙
ممنون عزیزم مرسی که خوندی
خیلی خوب بود موفق باشی نویسنده عزیز 💐،👏
متشکرم نسرین جون.
❤️❤️❤️
خسته نباشی
خیلی زیبا بود
❤️
ممنون از نگاهت گلم🌹🌹
این کامیارم هر غلطی دلش میخواد میکنه تهش با یه ببخشید و بوس سرهمشو درمیاره اَه😐 عالی بود عزیزم👌🏻
ممنون لیلا جون .
رگ خواب یار دستشه، چه میشه کرد😉❤️
خوب و عالی بود.🤗
ممنون عزیزم
لطف کردی کامنت گذاشتی ❤️
خوب بود. قلمت با قوت!
ولی سر صحنه آخر کامیار یه تو دهنی لازم داشتا😂
امان از دل رحمی گلچهره.
پر قدرت ادامه بده عزیز