رمان چشم های وحشی پارت ۵۴
# پارت ۵۴
با تابش نور روی صورتم چشمهایم رو باز کردم.
کف اتاق خوابیده بودم.
تمام تنم درد میکرد.
در اتاق باز شد و آنی وارد اتاق شد.
_ اوه خدای من، چرا این جا خوابیدی؟
کش و قوسی به تنم دادم و از روی زمین بلند شدم.
_ هیچی نپرس لطفا
مقابل آیینه ایستادم موهایم پریشان دورم ریخته بود و از فرط گریه چشم هایم پف کرده بود.
مرا پست زده بود.
_ نمیخواهی بگی چی شده ؟
با کلافگی روی تخت نشستم.
_ چی میخواستی بشه! متهم شدم به خیانت به کثافت بودن به عوضی بودن به آشغال بودن به …
_ خیلی خب آروم باش لطفا. نصفه شب که اتفاقی بیدار شدم آب بخورم دیدم با عصبانیت از عمارت زد بیرون. حالش اصلا خوب نبود.
_ آنی چرا این طوری شد ؟
کنارم نشست
_ من که گفتم کاری که میکنید اصلا درست نیست. اگه واقعا کامیار خان رو دوست داری چرا با شروین قرار گذاشتی؟
چه جوابی باید میدادم. من هنوز هم عاشق کامیار بودم و باید قبول میکردم که خودم از همه بیشتر تقصیر داشتم.
_ من نمیخواستم که اینطوری بشه.
_ حالا که شده. یک نفر اومده دیدنت
با تعجب به آنی چشم دوختم.
_ کی ؟
_ نمیدونم گفت از دوستانته.
_ باشه برو ازش پذیرایی کن الان میام.
با رفتن آنی، به طرف کمد لباس هایم رفتم و لباسم را عوض کردم
موهایم را مرتب کردم و از اتاقم بیرون آمدم.
یعنی چه کسی به دیدنم آمده بود!
وارد سالن شدم
تعجب همهی وجودم را فرا گرفته بود.
_ سلام تینا جون خوش اومدی.
از روی مبل بر خاست و گرم در آغوشم کشید.
_ ممنونم.
کنارش نشستم.
آنی با سینی حاوی قهوه مشغول پذیرایی شد.
دلم میخواست از او بپرسم که این جا چه میکرد و چه میخواست.
کمی از قهوهام را مزه کردم.
_ ببخشید که دیشب فرصت نشد ازتون خداحافظی کنم.
چتری موهایش را با دست مرتب کرد.
_ نه عزیزم، قطعی بد موقع برق نزاشت تا بیشتر باهم معاشرت کنیم.
بالاجبار لبخند زدم.
_ راستش میدونم الان کلی سوال تو ذهنته و از خودت میپرسی من این جا چیکار می کنم چیکار دارم.
_ حقیقتا بله همینطوره.
_ دیشب که همراه شروین اومدی گالری و فهمیدم تو گل چهره هستی خیلی تعجب کردم.
_ چرا ؟ برای چی ؟
_ انتظار نداشتم عشق و الهه کامیار رو کنار شروین سعادت ببینم.
جا خورده بودم و هر لحظه شوکه تر میشدم.
_ شما از کجا کامیار رو میشناسید؟
_ من همسر آراد هستم و به علاوه از مدت ها قبل با کامیار و شروین و بقیه بچه ها آشنا بودم و یک جور ایکیپ بودیم.
_ اوه که این طور.
_ کامیار از تو خیلی برام تعریف کرده بود. و تو این مدت که تو اومدی لندن من ایتالیا بودم برای همین هیچ وقت فرصت نشد باهم آشنا بشیم.
_ عذر میخواهم تینا جون ؛ اما بزارید باور نکنم که صرفا بابت آشنایی اومدید اینجا.
_ درسته. راستش وقتی دیشب با شروین اومدی خیلی جا خوردم. سر بسته از اتفاقاتی که بین تو کامیار رخ داده یک چیزهایی میدونم؛ اما وقتی دیشب کامیار با اون حال داغونم اومد سراغ آراد و از تو حرف زد من همون جا متوجه شدم که چی شده.
_ زود قضاوت نکن کامیار من رو ول کرد و رفت.
دست های سردم را در دستانش فشرد.
_ ببین گل چهره جان، من نمیخواهم تو زندگی تو دخالت کنم . تو آزادی هر کسی رو که دلت میخواد برای زندگیت انتخاب کنی ؛ اما…
_ اما چی ؟
_ شروین آدم مناسب تو نیست. تو اون رو به قدر کافی نمیشناسی.
_ تا به حال ازش بدی ندیدم، چرا اینحرف رو میزنید؟
نفس عمیقی کشید.
_ تو از گذشته شروین چیزی نمیدونی .
_ نه چیزی نمیدونم.
_ شروین دوست منه ، نمیدونم شاید درست نباشه گذشته اش رو برات تعریف کنم ؛ اما از طرفی تو باید بدونی تا حداقل بخاطر یکی مثل شروین کامیار رو دور نندازی.
_ داری من رو میترسونی تینا جون.
_ اسمش بهار بود، دختری که عاشق شروین شد و بخاطر همین عشق بهای سنگینی داد.
باید بگم از نظر چهره خیلی شبیه به اون هستی.
بهار ، دختر شاد و سرزندهای بود برای تحصیل اومده بود لندن.
اون و شروین خیلی عاشق هم بودن.
بهار از شروین باردار شد ؛ اما شروین بچه رو نمیخواست.
از طرفی هم خانواده بهار خیلی مذهبی بودن و اگه میفهمیدن دخترشون چه بلایی سر خودش آورده خیلی بد میشد.
شروین هم میگفت باید بهار سقطش کنه.
هیچ کس باورش نمیشد اما شروین حتی به بچه خودش هم رحم نکرد.
تو بگو مگو هایی که سر بچه داشتن.
و این که چرا بهار همه چیز رو به کامیار گفته بود و کامیار هم به مانلی گفته و از این طریق جریان بارداری بهار به گوش ایرج خان پدر شروین رسیده بود.
پدر شروین، ایرج خان بزرگ قصد داشته برای شروین خواهر زده اش رو نامزد کنه که وقتی از دسته گل پسرش باخبر میشه بینشون دعوا میافته.
. شروین میره سراغ بهار و تو این حین باهم بحثشون میشه بهار رو هل میده و اون از پله ها میافته پایین.
سر بهار ضربه میخوره و هم خودش و هم بچه هر دو از دست میرن.
بعد از اون اتفاق شروین چند باری اقدام به خودکشی کرد و خیلی شرایط بدی داشت.
الان شروین رو نببین، ۱۰ ساله که شروین داره با این عذاب وجدان زندگی میکنه.
شروین آدم بدی نیست ؛ اما من فکر نمیکنم برای تو مناسب باشه.
اون از کامیار کینه داره برای همین به تو نزدیک شده ، و میخواهد به واسطه تو کامیار رو نابود کنه.
از چیز هایی که شنیده بودم مغزم داشت سوت میکشید.
باورم نمی شد این قدر زندگی شروین دستخوش اتفاقات تلخ شده باشد.
نفسم را فوت کردم.
_ راستش من نمیدونم چی باید بگم.
_ لازم نیست چیزی بگی عزیزم. متاسفم که ناراحتت کردم ؛ اما فکر کردم بهتره یک سریع از مسائل رو بدونی.
آرام پلک زدم.
_ مشکل من و کامیار فقط شروین نبوده و نیست.
از خیانتی که بهم کرده خبر داری؟
بهت نگفته با اون دختر خوابیده…
_ نخوابیده.
_ از کجا مطمعنی؟
_ تو جلساتی که آراد و مانلیا باهم داشتن آراد متوجه این موضوع شده.
_ اوه ، خدای من .
_ من کامیار رو میشناسم اون تو رو خیلی دوست داره حیفه که عشق بینتون نابود بشه.
_ نابود شده، اگر هم من بخواهم اون دیگه من رو نمیخواهد.
_ ولی من اینطور فکر نمیکنم. بهتره دلش رو به دست بیاری.
_ آخه چطوری؟
فنجان خالی قهوهاش را روی میز گذاشت.
_ نگران نباش، من یک فکری دارم.
_ پس بزارید براتون یک قهوه دیگه بیارم.
_ لطف میکنی عزیزم.
نگاهم را به فنجان خالی دوخته بودم.
در من روح درد کشیده و غمگینی است.
از شمالیترین قطب و دورافتادهترین سرزمین.
هنوز هم گاهی سکوت و انزوای یخ زدهاش دنیای مرا بههم میریزد.
میان خوابهای هراسانگیزم، در کلبهی برفی متروکهای کز کردهام.
آتشی روشن کرده و تنهاییام را میان سوسوی غریبانهاش میسوزانم.
هراس من از شبهای قطبی سرد و ساکتیاست، که صبح نمیشود!
هراس من از آسمان بی خورشید،
هراس من از تنهایی مرموزیاست، که عشق و احساس مرا در هم پیچیده.
من در دل زیباترین خوابهایم؛
جایی میان دشتهای بکر، چادری زدهام،
بی هیچ حصار، بیهیچ اجبار و بیهیچ انزجار.
آزادی و فراغتم را با فلوتِ کهنهای میانِ تار و پود طبیعت مینوازم.
من از چشمان وحشیِ گرگها و از نگاهِ مغرورِ بوفها نمیترسم.
با خرسهای ایستاده و اسبهای وحشی کوهستان، عجین شدهام.
من تجسمِ روشنی از عبورم.
بیزارم از ماندن، از نشستن، از تکرار.
در من تناقضِ بیگانه و ترسناکیست.
گاهی خوبِ خوبم
گاهی درمانده و بی رمق.
من
نه انزوای سرد قطب را میخواهم،
نه وحشت و اضطراب دنیای امروز را.
خستهام
میخواهم فقط به تو برگردم.
( کامنت فراموش نشه ❤️)
اولل
فوق العاده مثل همیشه واقعا قلمت عالیه عزیزم 🥰
ممنون عزیز دلم.
مرسی که همراهی میکنی💗
قربون شما 😍
وای پراممم😱😨
هم دلم برای شروین سوخت هم شوکه شدم از فهمیدن گذشتهاش، یعنی واقعاً به خاطر کینه به گلچهره نزدیک شده بود؟ عجب موذماریه داشت به خاطر شباهت گلی با بهار گولش میزد پسره…. چی بگم از اولم حس خوبی بهش نداشتم. بچم کامیار خیلی مظلومه زود آشتیشون بده مائده😟
گذشته شروین خیلی تلخه.
و خدا میدونه تو سرش چی میگذره و باید منتظر موند.
باید ببنیم کامیار با گلی راه میاد یانه😁
مرسی که خوندی لیلا بانو❤️
این ستی کوش😰😰 دارم کم کم نگرانش میشم
هم ستی هم سعید.
خیلی وقته پارت ندادن
واقعا زیبا بود احسنت👏👏👏👏
پارت غافلگیرکنندهای بود مخصوصا اینکه تینا چه کسی بود!
و اینکه فکر نمیکردم کامیار با مانلی نخوابیده باشه و در مورد شروین هم… احساس خاصی ندارم فقط این گلچهره کمی زیادی سادهست🤔
ممنون که خوندی عزیزم.
کامیار بارها به گلچهره گفته بود که از شروین فاصله بگیره
اما گلچهره گوش نمیکرد.
هم ساده و هم لجبازه
مرسی خانم مائده جونم😍.مرسی که پارت دادید🤗🙏.مثل همیشه خوب و عالی بود,امیدوارم آخرش خوب تموم شه,دیگه هیچ کدوم رو قضاوت نمیکنم.🙁😓
ممنون که خوندی عزیزم.
امیدوارم لذت برده باشی.
هنوز تا پایان خیلی مونده
نکنه خسته شدید !
ممنون از شما.😘خواهش میکنم.نههههه.خستگی چی هست اصلا در این مورد😉روزی چند بار سایت رو چک میکنم .فکر نمیکنم تعداد زیادی مثل من “اینقدر مشتاق “پیدا بشه.🤗
خوش حالم که داستان رو دوست داری عزیزم.
خرسندم از این همه لطف و محبت❤️
واقعا غافل گیر شدم.
خیلی زیبا بود
خداکنه کامیار و گلچهره آشتی کنند زوتر
ممنون که دنبال میکنی عزیزم.
باید دید چی میشه❤️
#حمایتتتتت✨️🥰🤍
❤️❤️❤️❤️
حمااایتتت😍😍🥲❤
❤️🌹😍
زیباست قلمت موفق باشی
سپاس عزیزم💗