رمان چشم های وحشی پارت ۹ و ۱۰
# پارت ۹
وارد پارک بزرگی شدیم. کامیار نگاهی بهم انداخت
_ اینهم همون جایی که بهت قول داده بودم یه روز بیارمت
بدون درنظر گرفتن موقعیت با شور دست هایم را بهم کوبیدم و گفتم:
_آخ جون! اینجا هاید پارکه؟.
_بله خانم کوچولو،بیا بریم منتظر چی هستی؟.
بدون حرف،با کامیار هم قدم شدم.
باورم نمیشد به این زودی در این پارک رویایی قدم بزنم.
هاید پارک یا پارک سلطنتی با درختان سربه فلک کشیده و دریاچه سرپنتاین که در هاید پارک قرار گرفته و به دو قسمت تقسیم شده و با قایق های پدالی میتوان در آن راند و از هوای تازه در شهر لذت برد.
جایی بودم که روزی تمام خواستهام بود. افسوس که سرنوشت عجیب ترین داستان ممکن را برایم نغمه سرایی کرده بود. ازهجوم افکار تلخ به جسم و جانم نفسهایم یخ بسته بود. دلم را به دریا زدم
_کامیار؟
_جان دلم.
قلبم هری ریخت،نه نباید میزشتم نباید خودم رو لو میدادم. تمام توانم را جمع کردم و گفتم:
_ادعا میکنی که عاشقمی؟دوستم داری؟
_آره
_ پس ثابت کن.
_ ثابت کنم؟ چطوری؟
روبه رویش ایستادم
_از من بگذر. اگه واقعا من رو بخوای از من میگذری.
کامیار عصبی خندید
_چی؟ازت بگذرم؟ از حق خودم.کی رو دیدی که از حقش بگذره؟
_ولی من حق تو نیستم اینو یادت نره زن عمو جان.
_میفهمی چه مرگته گلچهره!
_ اون کسی که نمیفهمه دقیقا خود تویی. چی از جون من میخوای آخه؟ فکر کردی برای من خیلی راحته! عشق ما از اول هم اشتباه بود. خوب بهم نگاه کن کامیار، بنظرت من همون گلچهره سابقم؟ من حتی خودمم رو نمیشناسم بعد تو از من با عشق حرف میزنی.
میدونی هرلحظه از اینکه یک وقت خیانتی نکنم چقدر عذاب میکشم. عذاب وجدان داره مثل خره همه وجودم رو به آتیش میکشه. من و تو بد جایی تو زندگی هم ایستادیم جون گلچهره بزار تو حال خودم باشم.
تمام تنم از خشم میلرزید،
شبیه ماهی قرمزی بودم که از آب بیرون افتاده بود و داشت برای زنده ماندن جان میکند.
_ دیگه هیچ وقت جونت رو قسم نخور. من نمیتونم ازت بگذرم، اره من یه ع*و*ض*ی خود خواهم که تو رو فقط برای خودش میخواد گلچهره تو به من، به نگاه کردنم، به دوست داشتنم،به خواستنم محکومی!محکوم. بهت گفته بودم که هر جایی بری من دنبالتم.تو از من رد شدی ولی من نمیتونم از کسی که همه زندگیم رو باهاش رویا ساختم بگذرم بفهم لعـ*ـنتی.
قطره اشک روی گونه ام شروع به چکیدن کرد
با صدایی که کامیار رو فرا میخواند مکالمه مون نصفه موند و کامیار به طرف پسر جوان و خوش پوشی که کمی دورتر از ما ایستاده بود رفت.
به ناچار به دنبالش حرکت کردم. کامیار درحال صحبت با آن جوان خوش پوش و خوش چهره بود. موهای مشکی و پوست سبزه بینی کوچک و چشم های درشت و مشکی و قدش هم تقریبا با کامیار برابری میکرد.
جوان که متوجه نگاه سنگین من شده بود تک سرفهای کرد و گفت:
_ معرفی نمیکنی؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
_سلام، من گلچهره…
کامیار حرفم را برید و فوری گفت:
_دختر خالهی بنده هستن.
پسر مودبانه نیمچه تعظیمی کرد و گفت:
_ چه اسم زیبایی . آشنایی باشما باعث خوشحالی منه دوشیزه. من شروین سعادت هستم.
لبخند زیبایی را نثار صورت شروین کردم و خیلی آروم برای تاکید حرفهایش پلکی زدم.
کامیار دستش را روی شانه شروین گذاشت
_خب ما باید بریم، به همه سلام برسون.
شروین که انگار چیزی یادش آمده باشد فوری گفت:
_ راستی مهمونی آخر هفته رو یادتون نره، دخترخاله گرام رو هم بیار حتما.
_ باشه حتما.
شروین که متوجه بی حوصلگی کامیار شده بود از ما خداحافظی کرد و همانطور که دور میشد گفت:
_ سلامت رو به مانلیا میرسونم رفیق.
با وضوح باشنیدن این اسم کامیار دستپاچه شد و دستی برای شروین تکان داد.
ذهنم درگیر مهمانی شده بود که شروین ازش حرف زده بود و بیشتر از همه اسمی که مدام در گوشم پژواک میشد. مانلیا
در افکار خودم غرق بودم که اصلا متوجه نشدم چطور به ماشین رسیدیم. بدون حرف سوار شدم . کامیار آیینه ماشین را روی صورت من تنظیم کرده بود.
_راننده شخصیتون نیستم که عقب تشریف بردید.
_اینطوری راحت ترم.
کامیار عصبی دستی در موهای خوش حالتش کشید و گفت:
اون موقع که به شروین لبخندهای مکش ممیر میزدی احیانا عذاب وجدان نداشتی ؟
از طعنه ای که درکلامش بود حرصی شدم
_اون دیگه به خودم مربوطه.
کامیار همانطور استارت میزد زیر لـ*ـب گفت:
_ نشونت میدم که به کی مربوطه صبر کن
و بعد حرکت کرد.
سرم را به پنجره چسباندم و دوباره به فکر فرو رفتم و باز هم پژواک مانلیا.
# پارت ۱۰
توی باغ قدم میزدم و با خودم فکر میکردم که چرا اینطوری شد؟
فقط ۱۸ سالم بود و دلم کلی دخترانگی و شیطنت میخواست.در افکار خودم غرق بودم که بهادر خان صدام کرد.
به طرفش برگشتم.
_ بله اقا، کارم داشتین؟
بهادر لبخند ملیحی زد و همانطور که نگاهم میکرد گفت:
_ میتونم همراهیت کنم؟
_بله،حتما.
باهم دیگه هم قدم شدیم.بهادر خان دوباره گفت:
_عزیزم، از وقتی که اومدیم متوجه شدم چقدر تو خودتی. فکر میکردم با وجود کامیار کمتر احساس دلتنگی کنی چرا یه هم سن وسال و هم بازی بچگی هات حال و هوات رو عوض میکنه.
یخ کردم. مسبب تمام درد هایم همان کامیار بود. چطور میشود تمام زندگی ات کنارت، شانه به شانه ات نفس بکشد و تو بدانی که هیچ سهمی از او نخواهی داشت. عشق شکارچی شده بود و من شکار. بی رحم دندانهایش را روی شاهرگم گذاشته بود و من داشتم کم کم جان میدادم.
با صدای بهادر از افکارم جدا شدم.
_ شاید، یعنی حتما پیش خودت فکر میکنی که من آدم بی رحمی هستم، و نباید تو رو از خانوادهات دور میکردم. روزها میگذره و تو پژمردهتر میشی گلچهرهی من. دلم میخواد ادامه تحصیل بدی، برای خودت کسی بشی. میدونم جدایی از خانوادهات، کشورت، تعلقاتت خیلی سخته. درکت میکنم، چون خودم طعم این فراق رو چشیدم. میدونی چی آدم رو قوی میکنه؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم:
_ نه، نمیدونم.
_ صبر! صبر، آدمها رو قوی میکنه. صبور باش عزیزم،قوی شو،برای بهتر شدن، برای خواستههات بجنگ. لیاقت تو گوشه نشینی نیست. تلاش کن،نزار غم تو رو زمین بزنه. اگه روزی خودم هم تمام این حرف هایی که بهت زدم رو باور داشتم و بهش عمل کرده بودم،الان حسرت خیلی چیزها کنج دلم مهمون نبود.
برای لحظهای دلم به حال این مرد سوخت. وقتی از گذشتهاش حرف میزد. دریایی از غم در ساحل چشمانش به خوبی نمایان بود. راز گذشتهاش چه بود؟
به حرف آمدم.
_ من برای قوی شدن،خیلی خیلی ضعیفم.اما حرفهای شما به دلم نشست.خوشحالم که آرومم کردین.
بهادر خان مهربانانه نگاهم کرد و باهم به سمت خانه حرکت کردیم.
همراه بهادر خان واردخانه شدیم. کامیار کنار پنجره ایستاده بود و سیگار میکشید.
تعجب تمام وجودم را پر کرد. از کی سیگاری شده بود. کنار شومینه ایستادم تا کمی خودمم رو گرم کنم. فاصله من با کامیار زیاد نبود آروم کامی از سیگارش گرفت و همانطور که نگاهش به پنجره بود آرام طوری که فقط من بشنوم گفت:
_ خوب باهم دیگه خلوت کرده بودید.
خباثت تمام وجودم را فرا گرفت.باید آنقدر قوی میشدم تا در مقابل کامیار میایستادم. حسادت نقطه ضعفش بود و من چقدر ساده تمام ضعفش را نشانه گرفته بودم.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
_ اشکالی داره آدم با مرد زندگیش خلوت کنه؟
کامیار درحالی که سیگارش را در جا سیگاری فشار میداد گفت:
_ تا دیروز که قاتل آرزوهات بود حالا شد مرد زندگیت؟
_ من هرجا که باشم آروزهام رو ،دنیام رو میسازم.
کامیار پوزخندی زد.
_ میشناسمت،فروختن آدما رو خوب یاد گرفتی زن عمو.
بغض کردم، میخواستم زجرش دهم، خودم قربانیاش شدم. لـعـ*ـنت به تو گلچهره. تنفر را در چشمان کامیار می دیدم. میدانستم که این حقش نیست. حقمان نبود، اما دیگر برای خیال بافی های کودکانهام دیر شده بود. راهش همین بود. باید از من متنفر میشد. آنقدر که فراموش کند گلچهرهای وجود دارد.
با ورود بهادر خان مکالمه ما تمام شد. بهادر خان روی مبل نشست و همانطور که پیپش را روشن میکرد گفت:
_عزیزم،گرم شدی؟
لبخندی زدم و این توجه اش برایم جالب بود.
خطاب به کامیار ادامه داد.
_ کامیار، پسرم گلچهره رو توی کلاس زبان ثبت نام کن باید زبانش رو قوی کنه.
کامیار دستی در موهایش کشید.
_چشم عموجان.
آنی با سینی قهوه وارد سالن شد. پیش بهادر خان رفتم و روی مبل نشستم. آنی همان طور که برای هرکدام ما فنجان قهوهای میگذاشت گفت:
_ کامیار خان، وقتی شما نبودید مانلیا خانم زنگ زده بودن گفتن باهاشون تماس بگیرید.
کامیار دستپاچه شد و سری تکان داد و من دوباره قلبم به درد آمد. قبول کن گلچهره که او دیگر برای تو نیست. حسادت برای تو مفهومی نخواهد داشت.
بهادر خان : راستی فردا مهمونی ایرجه؟
کامیار: بله عمو جان.
بهادرخان: گلچهره تو لباس مناسب داری؟
من: نمیدونم.
کامیار: شاید بهتر باشه گل چهره خانم نیان.
من: چرا؟
کامیار: بگیم شما چه نسبتی با عمو داری؟
بهادرخان: راست میگه.
من: یادتون نیست،اون روز به دوستتون من رو دخترخاله تون معرفی کردید.
بهادر خان: جریان چیه؟
کامیار نفسش را فوت کرد
کامیار: اون روز، شروین اتفاقی ما رو دید منم گلچهره رو دخترخالهام معرفی کردم که برای تحصیل اومده لندن.
بهادرخان: خب مشکل حل شد.
کامیار: ولی عمو.
من ملتمسانه به بهادر چشم دوختم و فوری گفتم:
من: میشه منم بیام؟
بهادر خان: معلومه که میشه.
پیروز مندانه لبخند زدم ودر چشمان خشمگین کامیار نگاه کردم.
هرطور که بود باید میرفتم.باید میفهمیدم این مانلیا چه کسی بود.
خسته نباشی عزیزدلم😉
ممنون عزیزم
خسته نباشی عزیزم قلمت واقعا قشنگه♥️
مرسی فاطمه جون😘😘
چقدر قشنگ بود🥺
خسته نباشی 👌
🌹🌹🌹
قدرت قلمت بالاست و واقعا بهت تبریک میگم بابت این رمان زیبا😊👌🏻👏🏻
کلت از همه شخصیتها تا الان هم خوشم میاد هم بدم میاد از گلچهره که رفته تو جلد خباثت و سنگ بودن خوشم نمیاد اما از اونطرف هم دلم به حالش میسوزه چارهای نداره خب
از کامیار که این وسط یه چیزی رو حتما مخفی کرده ولی عاشق گلچهرهست هر چند یه جور عشقش خودخواهانهست
بهادرخان هم درسته نمیتونه شوهر خوبی باشه ولی مرد خوب و مهربونیه
لیلا
ممنونم لیلا جون.
راستش رو بخوای خودمم دلم برای گلچهره و کامیار میسوزه. اما آینده رو نمیشه پیش بینی کرد پس منتظر باشید😉