رمان کاوه پارت ۲۰
بازویم را از دستش کشیدم
با چشمان خیسم فقط خیره اش شدم
_ ؟ چرا نذاشتی راحت شم ؟ منه بی پدر مادر چه سودی واسه تو دارم؟ چرا ولم نمیکنی ؟
جمله آخرم به سه بار تکرار کردم و هر سه بار مشت به سینه اش کوبیدم
مشت هایم را محکم گرفت
چشمانش هیچ احساسی نداشت
سهیل _ بخاطر خانوادت …بخاطر پدرت که بعد مرگ دروغ بچش تار تار موهاش سفید شد
بخاطر مادرت که هنوزم سر قبرت میره و اشک میریزه
_ چرا بعد نوزده سال؟ ها..
سهیل _ چون نمیدونستم .. یکساله دنبال یه نشونی از توام
مشتم را رها کرد و عکسی از کت چرمش درآورد
عکس کودکی من بود با یه مرد ناشناس
سهیل _ اینو بهم داد و رفت دیگه دستم بهش نرسید وقتیم رسید مرده بود
این همان جلاد زندگی من بود
همان که جا به جا کرد مرا با آن کودک مرده
فشاری به سرم وارد شد و تا دستم را به سرم گرفتم چشمانم تار شد…
چهار ساعت بعد …
چشمانم را کم کم باز کردم
لازم به پرسیدن نبود با این سروصدا فهمیدم روی تخت بیمارستانم
سهیل انگار داشت با کسی حرف میزد و با دیدن چشمان باز من مکالمه را خاتمه داد
بلند شدم
آمد سمتم و بالای سرم ایستاد
چندباری پلک زدم و دستی به چشمان و موهایم کشیدم
سهیل _ کجا؟
آنژیوکت را از دستم خارج کردم و دستمال رویش گذاشتم
رفتم صندوق و هزینه را پرداخت کردم
از بیمارستان خارج شدم و سهیل کمی با من فاصله داشت
میله ی تا شده وصل به دسته کلیدم را درآوردم و نشستم کنار در ماشین
سهیل را میدیدم که سر میچرخاند تا پیدایم کند
در باز شد و نشستم داخل ماشین
سهیل هم انگار نامید شده بود سمت ماشین حرکت کرد
در را باز کرد و نشست
_ خواستم بدونی داداشی که دنبالش راه افتادی علاوه بر کاراش دزدم هست
انگار توقع اینگونه ظاهرشدنم را نداشت که خشکش زد
در را بست
_ چجوری رد منو زدی ؟
خواست ماشین را روشن کند که سوئیچ را برداشتم
_ سوال پرسیدم
سهیل _ جلال نادری…همون که تورو جا به جا کرد ..یه روز آوردنش آگاهی و بازداشتگاه جا نداشت
آرنجش را به پنجره ماشین تکیه داد و سرش به کف دستش
سهیل _ منو که دید نیشش باز شد و به به چه چه کرد اولش اهمیت ندادم اما طوری حرف زد انگار چندساله میشناسه منو
وقتی گف هنوزم سر قبر داداشت میری جا خوردم
گف بیخود میری سر قبر بچه مردم
بعدم بردنش و روز آخری که آزاد شد فرداش اومد یه عکس بهم داد و رفت
یکماه دنبالش بودم وقتی رسیدم بهش مرده بود
سکوتش که طولانی شد سوئیچ را روی پایش انداختم و از ماشین خارج شدم
صدایش را پشت سرم می شنیدم
نامم را فریاد می زد
صورتم ثانیه ای خشک نمیشد
چند سال بود اشک نریخته بودم؟
شاید از سر قبر مادرم
از آن لحظه ای جسم نحیفش را خودم داخل قبر گذاشتم
خودم رویش خاک ریختم
خودم گریه کن روز مرگش شدم
قدم هایم تند و تندتر شد آنقدر که تقریبا می دویدم
باد به صورتم میخورد و اشک هایم را سرد میکرد
نمیدانم چقدر گذشت که خسته ایستادم
به سر کوچه خانه رسیده بودم
عماد با دیدنم آچارش را انداخت و دوید طرفم
بازویم را گرفت و داخل اتاقک تعمیرگاه بود
روی مبل کهنه سیاه شده اش نشستم
لیوان آب دستم داد
عماد _ چته ؟توام هوس کردی بری پیش اون خدابیامرز؟ خوب از اون کثافتات بکش خلاص کن خودتو راحت تری باورکن
عمادم که سکوتم را دید از اتاقک خارج شد و مشغول کارش شد
عماد _ کی گفتم این ره که تو میروی به ترکستان است ها؟ خودت رفتی هیچ اون بزغاله رَم ریسه کردی دنبالت
هی گفتم این زهرمار فروشی عاقبت نداره تو گردنتو عین غاز کردی بالا نههه پول داره
حالا خوبه ؟
ننت که از دست بابات دق کرد رفت گوشه قبرستون خوابید
باباتم از دست فس فس کردنش
خودتم که روش نوین اَجَل پیش گرفتی
با آمدن صاحب ماشین عماد کاپوت را بست و ماشین را تحویل داد
نفهمیدم کی عماد لباسش را عوض کرد و رفت
به خودم آمدم ظرف غذایی روی پایم گذاشت
آنقدر خیره ظرف بودم که عماد کلافه شده بلند شد و ظرف را باز کرد
قاشقش را برداشت و بزور در حلق من میریخت
تند تند میداد داشتم خفه میشدم
ظرف را از دستش گرفتم
عماد _ نخوری ظرفو از همین پهنا تو حلقت میکنم بخور
قاشق اول را درون دهانم گذاشتم که صدای عصای سیمین خانم در تعمیرگاه پیچید
سلانه سلانه وارد اتاقک شد و با فاصله از من روی مبل نشست
دست چروکیده اش را روی گونه ام کشید
سیمین _ الهی بمیرم برات مادر که روزگار بد تا کرد باهات غصه نخوریا خودم مادرت میشم اصن بیا خونه خودم
در ظرف را بستم
دراز کشیدم و بخاطر قد بلندم سرم را روی پای سیمین خانم گذاشتم
تا اذان صبح نجواهایش را می شنیدم
به خیالش من خواب بودم
دستانش را گاهی روی موهایم می کشید و گاهی پیشانی و گونه ام
صدای اذان تلویزیون بلند شد
سیمین خانم _ مادر پاشو نمازتو بخون پسرم پاشو
چه میدانست که نماز بلد نبودم
بلند شدم و نگاهی به عماد انداختم
مفهوم نگاهم را فهمید
کنارم ایستاد و به هوای اینکه شیر خراب است و سخت باز میشود آرام میگفت چطور وضو بگیرم
کنارش ایستادم
بلند خواند و با او تکرار کردم
رکعت آخر تمام شد و بلند شدم
در تعمیرگاه زده شد
عماد رفت تا باز کند
برق را خاموش کردم و دراز کشیدم
عماد _ کاوه با تو کار دارن
به عمادی که در چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم
_ من ؟
عماد _ پلیسن گفت بگو یا بیاد یا میایم تو حکم بازداشتتم دارن
سیمین خانم تازه نمازش تمام شد
سیمین خانم _ بگو نیستش
عماد _ آخه میدونن…
کسی عماد را کنار زد و وارد شد
سیاوش بود آن هم در لباس نظامی اش
سیاوش _ آقای کاوه رشیدی شما باید با ما تشریف بیارین اینم حکم بازداشتتون
سیمین خانم بازویم را سفت گرفت
سیمین خانم _ سرصبی بچمو کجا میبرین من نمیدش
سیاوش _ شرمنده پسرتون چند ماهی مهمون ماست پاشو آقای رشیدی
سیاوش خواست بازویم را بگیرد که سیمین خانم عصایش را بلند کرد و رو به سیاوش گرفت
سیمین خانم _ دستت به بچم بخوره با همین خلاصت میکنم
در گیر و دار سیاوش و سیمین خانم سهیل وارد شد
سهیل _ سلام
سیمین خانم _ الهی خیر ببینی مادر تو زبون اینارو میفهمی بگو برن از اینجا
سهیل اشاره با سرش کرد و سیاوش و آن دو سرباز از اتاقک بیرون رفتند
سهیل _ کاوه پاشو باید بریم
سیمین خانم _ مادر این بچه حالش رو به راه نیس
سهیل _ حواسم بهش هست
سیمین خانم که اصرارش بی تاثیر دید ظرف غذا را با نوشابه و ماستش داخل پلاستیک انداخت و به سهیل داد
خواست دستم را بگیرد که دستش را پس زدم
پلاستیک غذاها از دستش کشیدم و هلش دادم تا از من دور شود
_ من با تو هیچ قبرستونی نمیام
عکسش رو درست کردم همین بود دیگه؟
نه عکسی بود که چارتا عکس کنار هم بود
خب بیا درست کردم 😂
مرسی سعید😍🙏🏻
میشه ا رمان منو خودت تائید کنی ؟😁😂
😳😳😳سهیل؟ برادر؟ کاوه؟
😂😂
خدا قوت
بله سهیل..برادر ..کاوه😂😂😂
مرسی قشنگم😁
اخی نماز خوند ننه🙂
اقا کاوه منو نبرین زندان🔪🔪🔪😐
ینی چیـــ؟ نندازش زندان دیگههههه🙂🥺😂
🤲🏻😍نماز خوندنش معرکس😂
با آقای قاضی حرف بزنین 😂
من کاره ای نیستم🤣😎
پشمااممم سهیل شد داداش کاوهه؟
وای نهه زندان نههه
خسته نباشی
پشمااات ولی سهیل داداش کاوس😃🤣
#نه_به زندانی_شدن_کاوه😂
سلامت باشی😍🥰
آفرین به این قلم
خوب همه چیز رو توصیف کردی و بی نظیر بود
اینکه دیگه کلا دیالوگ نیستش هم عالی شده
همین طور پیش برو
خسته نباشی نرگس بانو🦋⭐
منو تایید میکنی؟
آفرین به شما خواننده عزیز که وقت میارین و میخونین 😍😍😍
مرسی 🌻💛
دیدی گفتم، دیدی گفتم سهیل داداششه😂😅 خداقوت نرگس جونی😘
وای لیلا میخوام کامنت بدم واست نمیشه
مرسی عزیزم😍
حالا واستا چیزای هیجان انگیز دیگم هس هنوز😁