نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۲۸

4.3
(26)

اطلاعاتی از شماره ناشناس بدست آوردند اما شماره دزدی بود

ناشناسی که هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته بود
حتی سراغ آن زن رفتند دوربین های محل سرقت را چک کردند اما آنقدر ماهر بود تا نتوانند بدستش آورند

جلیقه های ضد گلوله را تن کردند
تمام نیرو هارا آماده کرد
ساختمان های خالی که مسلط بر خانه بود را شناسایی کرد
این وسط سهیل بود که دائم غیبش میزد

داشت تعداد گلوله هایش را چک می کرد که دستی به شانه اش خورد

سرهنگ بود. لبخند محوی روی لبش خودنمایی می‌کرد
– این نبرد و ببری یه ماه مرخصی

خندید، مردانه هم‌دیگر را درآغوش گرفتند، شاید این آخرین بار بود که هم را می دیدند.
– راستی سیا، حواست به سهیل باشه شاید بی برنامه برخورد کنه و همینطور کوروش به بچه ها بگو اطرافش باشن آدم زرنگیه
سری به معنای تفهیم تکان داد.
– چشم قربان، حواسم هست.
– موفق باشی برو خدا پشت و پناهت

با اتومبیل به سمت مقصد حرکت کردند، در بین راه مدام از بچه ها سوال می پرسید تا مطمئن شود چیزی قلم نیفتاده
پویا هدفون از گوشش برداشت
– جناب سروان سعید میگه رادمنش داخل خونه اومده
خون در مغزش قفل کرد
– چیکار کرده؟
– ظاهراً با پوشش متفاوت به همراه چندتا از مهمونا رفته داخل خونه

احمق تر از این پسر وجود نداشت !
***

تقریبا جمع کامل شده بود. درها بسته شد و محافظ‌ها دورتا دور خانه به طور آماده‌باش ایستادند، ثاقب روی صندلی مخصوصش در حال کشیدن سیگار بود، یکی یکی دختر‌ها و پسر‌ها را از داخل اتاق بیرون می آوردند.

هاکان با زبان عربی آن هارا معرفی می کرد و ویژگی هایشان را می گفت

اشاره ای به هاکان کرد که گفت:
– بله آقا.
– آماده‌اس یا نه؟
سر پایین انداخت و بعد از چند ثانیه مکث گفت:
– دارن راضیش می‌کنند، شما نگران نباشید.
از کوره در رفت
– چه غلطی دارن میکنند؟ بگو زود باشن تا نیومدم.
هاکان ترسیده سر تکان داد و سریع به سمت اتاق رفت.

کوروش با شیخ های شکم گنده حرف می زد و می خندید
یک روز کوروش ۱۹ ساله را زیر دستش داشت، حالا اما جانشینش شده بود
متوجه نگاهش که شد دست از حرف زدن کشید و کنارش ایستاد.

– درست میگم شیخ ثاقب؟
با رضایت سر تکان داد.
– بله، درسته.

مشغول صحبت بودند که هاکان با عجله نزدیکش شد و کنار گوشش پچ زد
– آقا این دیوونه‌ست، نمیشه نزدیکش شد اون یکی رو بیارم؟

چشم از حرص روی هم فشرد و غرید:
– یه غلطی بکن، فقط زودتر

ا…………….

بی سیم را کنار دهان گرفت و آرام گفت:

_ تعداد افراد داخل حیاط ؟

پویا صدا را دریافت کرد و پاسخ داد :

_ دو نفر کنار در حیاط دو نفر کنار در ورودی پنج نفرم وسط حیاطن

با انگشت اشاره به گروه سروش فهماند تا داخل حیاط شوند
در که باز شد دو گروه دیگر وارد شدند

در باز شد
اسلحه اش را آماده کرد
از حیاط گذشت
چسبیده به دیوار پله هارا بالا رفت
جلوی در خانه ایستاد

صدای زمزمه وارش از بی سیم به سعید رسید

_ جلوی در کسی نیست؟

بعد از کمی خش خش صدای سعید در گوشش پخش شد :

سعید _ دو نفرن

_ پشت دریم

سعید _ حله

به محض باز شدن در داخل شدند
سهیل و سعید هردو محافظ دم در را بیهوش کرده بودند

از راهرو عبور کرده و دو نفر دو نفر وارد پذیرایی شدند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

اهه بدترین لحظه تامام کردیی😂صحنه حساس بود ای☹️🔪😂😂
خسته نباشیی❤🎉

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

هیق دیرههه🥲😂
توسط امتحانات….. ☹️😂😂😂😂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

یه چرا فراتر خاهرر🥲😂😂😂

مائده بالانی
11 ماه قبل

خسته نباشی نرگس بانو

لیلا ✍️
11 ماه قبل

ایول مرحبا بهت دختر، پارت گیرا و قشنگی بود امیدوارم زودتر کاوه بی‌چاره رو پیدا کنند. عا راستی این سیاوش خیلی خوبه لعنتی🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

منصرف شدم😶 کلاً ازش خوشم نمیاد پسره ایکبیری بد‌ترکیب😒

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

تجربه نشون داده از هر کی خوشم بیاد یه بلایی سرش میاد.

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x