نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۳۱

4.6
(29)

اینبار با افراد بیشتری قرار بود بروند
آن طور که معلوم‌ بود تعداد ساکنین آن خرابه به پنج نفر می رسید

نگاهی به سهیل مغموم انداخت
کاری از دستش ساخته نبود

احتمال احساسی عمل کردن سهیل در این کار خیلی بود
هرچه نباشد کاوه برادرش بود
مجبور بود او را نبرد

ماشین ها یکی یکی از محوطه خارج می شدند
نگاهی به ساعت انداخت
باید تا قبل از غروب کار را تمام می کردند

آخرین ماشین جلوی پای او ایستاد

نگاه به جای سهیل انداخت
با ندیدنش وحشت کرد !
سریع داخل ماشین نشست و به سرپرست هر گروه بی سیم زد

_ چک کنین ببینین رادمنش تو کدوم ماشینه

شماره شوهرخاله اش را گرفت
حتی به ثانیه ای نکشید که پاسخ داد
این روزها گوشی اش را از خود جدا نمی کرد

_ عمو بیاین به آدرسی که میفرستم

مختصر جریان را توضیح داد و قطع کرد

ا…………………

پالتوی مشکی اش را تن کرده و از خانه بیرون زد
مرضیه به دنبالش می آمد
شاید آنجا اتفاقات خوبی نمی افتاد
آمدنش خطرناک بود

برگشت سمت او و با لحنی تشر آمیز گفت :

_ برو خونه گفتم دارم میرم سهیلو بیارم برو

مرضیه _ یه چیزی شده به من نمیگی نه ؟از بچم خبری شده؟

کلافه لب باز کرد :

_ برو خونه مرضیه برو

سوار ماشین شده و با سرعت از پارکینگ خارج شد

آدرسی که سیاوش فرستاده بود خارج از شهر بود
ضربان قلبش بالا بود
این هیجان ناشی از پیدا شدن پسرش بود؟!
پسری که سالهاست او را در دنیای مردگان می پنداشت؟
پسری که در تمام این سالها روزی از فکرش غافل نبود؟

با رسیدن به آدرس کنار ماشین های پلیس توقف کرده و پیاده شد

چشم چرخاند
اما سهیل پیدا نبود !
سربازان او را می شناختند پس تلاشی برای مانع شدنش نکردند

نگاهی به افراد جلیقه پوش انداخت و بعد نگاهی رو به روی آنها

از میان همه آن ها نگاهش روی یک نفر بود
پسری با موهای بهم ریخته و پیراهنی سفید و خونی
چسب روی دهانش مانع حرف زدنش میشد اما از همین فاصله چشمان اشکی اش را می دید
تقلا می کرد برای نجات

نیروهای پلیس از بالا بر سرشان ریخته و درگیر شدند

سیاوش دیگر قدرت نگه داشتن سهیل را نداشت و آزادش کرد از حصار دست هایش

مانند پرنده ای پرواز کرد سمت برادرش

تیر ملعونی پهلوی کاوه را نشانه گرفت

با همان دستان بسته و دهان بسته با زانو روی زمین افتاد

سهیل خشک شده ایستاد

نگاهش بین پهلوی و صورت او دو دو میزد
سرد شد بدنش
نفهمید چطور تمام دنیا دور سرش گشته و سیاه شد

دوید سمت پسر مجروحش

قبل از اینکه کاوه اش با صورت بر زمین بیافتد او را در آغوش گرفت

چسب از دهانش برداشت

لب های خشکیده کاوه از هم فاصله گرفت
قطره اشک از گوشه چشمش سر خورد
او همان مرد داخل عکس بود؟
او…پدرش بود؟
دلش می‌خواست نامش را فریاد می زد اما توانش را نداشت
تمام توانش را به کار گرفته و با درد لب زد :
_ با…با

خواست جوابش دهد خواست بگوید جانِ بابا اما مگر زبان یاری می کرد
با بسته شدن چشمانش دست زیر پاهایش انداخته و بلندش کرد

هر دو برادر راهی بیمارستان شدند
یکی زیر بیهوش زیر سروم…
یکی مجروح در اتاق عمل…

ا………..

هر کلمه ای که می خواند اشک می ریخت
خب مادر بود!
التماس خدا را می کرد برای داشتن فرزندش
نوزده سال دوری از پاره تنش بس بود
نوزده سال سر قبر کوچکش گریه کردن بس بود
این خانواده از هم پاشیده حق آرامش پس از ماه ها دویدن را نداشت؟

قطره های اشک صورتش را شسته بودند

کتاب دعا را بست و بوسه ای بر سر پارسا زد
آنقدر بی قراری کرده بود که سیاوش مجبور به آوردنش شده بود

با باز شدن در اتاق عمل و خروج پرستار از آن همگی به سرعت خودشان را به او رساندند

پرستار _ نگران نباشید عملش با موفقیت انجام شده فقط بخاطر شرایطش منتقلش میکنن آی سی یو

سیاوش _ آی سی یو چرا ؟

پرستار در حالی که ماسک را بر می داشت گفت :

_ برای کنترل علائم حیاتی بیمار و اینکه خونریزی زیاد داشت آی سی یو لازمه

سهیل _ بهوش میاد ؟

پرستار با گفتن امیدتون به خدا باشه رفت
چند دقیقه بعد جسم بی حرکت کاوه را سمت آی سی یو بردند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
35 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
11 ماه قبل

چقدر احساسی وقشنگ خیییییلی عالی خیلی من که نتونستم خودمو کنترل کنم واز خیر این رمان بگذرم نخونمش😅 وباخوندن این پارت تمام اشتیاقم بیشتر شد برگردم واز اول شروع به خوندنش کنم واقعا خیلی عالیه خیلی خوشحال شدم کاوه پیش خونوادش برگشت امیدوارم هرچه زودتر خوب شه تااین خونواده یکم رنگ آرامش وخوشیو ببینه بخصوص کاوه 😊خسته نباشی نرگسی

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

قربونت عزیزدلم خواهش میکنم😁😘😘

لیلا ✍️
11 ماه قبل

وای چه پارت هیجان‌انگیزی بود یه آب‌قند لازمم من فشارم افتاد دختر🤕🤒🤢 اولش خواستم سهیل رو خفه کنم چون بچم سیاوش همه مسئولیت‌ها روی دوششه کاوه کم بود سهیل هم ناپدید شد یهو اما بعد که کاوه نجات پیدا کرد دیگه پارت رو به غم رفت و الان فقط امیدوارم زود خوب شه خانواده‌اش این همه سال منتظر بودن گناه دارن نرگس بد نشیا😞😟

لیلا ✍️
11 ماه قبل

وای خاک به سرم چرا یهو غیبتون زده همه😱 حالا خوبه امروز جمعه‌ست!

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

خیلی خوبه خداقوت دختر😍🤗 ایشاالله آخری هم به خوبی میدی

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

از چه لحاظ؟😅 زندگیه دیگه می‌چرخه این سرما هم دور از جونت هنوز کامل از بدنم خارج نشده علائم‌هاش هنوز توی تنمه

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

دیگه گاهی وقت‌ها می‌رم مغازه کار می‌کنم و … .

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

ایشاالله توام به موقعش میری سر کارت فعلا درست رو بخون و برو اون چیزی رو که دلت میخواد یاد بگیر.

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

آره بابا الان یه هفته‌ست این آنفلونزا منو گرفته تازه دو روزه سرپا شدم

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

اره خیلی بده😑 مرسی عزیزم😘

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

میگن زیادی باشی بده حکایت منه! خیلی‌ها دیگه قیافه گرفتند و ادای آدمایی رو در میارند که از شدت کار وقت سر خاروندن ندارند( تا چهار صبح صفحه چتش روشنه😂) بعد هر بار افتخار میدن میان منظورم تو نیستی‌ها خب من که می‌دونم مشکلاتت رو اما واقعاً بعضی از دوستان برام جای سوال داره یه بار هم به فکرشون نمی‌رسه یه سر به این سایت بزنند شاید هم در حد و اندازه خودشون نمی‌دونند و کلاس کاریشون میاد پایین

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

اما مثل این‌که یک‌طرفه‌ست چون خیلی راحت می‌تونستند یه خبری این‌جا بگیرند حتی من یادمه یه بار تو تلگرام به نیوشا پیام دادم گفت که درگیر درس و ایناست بعد یه بار اومد دیگع پیداش نشد ول کن بابا زوری نیست که😂 این حرف‌ها رو هم می‌زنم چون حرصم خالی شه وگرنه عین غده می مونه تو گلوم

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

کاری جز این فعلاً ازم برنمیاد😟 ها راستی می‌تونی کویر سبز رو توی رمان بوک بخونی امروز راجبش قراره نقد شه🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

قربونت برم🤗😍

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

آره قبلنا یه صفای دیگه‌ای داشت این‌جا😂 نه خب طبیعتاً هر آدمی توی روز یه زمان خالی پیدا می‌‌کنه که بتونه اوقات فراغتش رو پر کنه. امیدوارم تو یکی دیگه نری🤣 بیشتر روی درست تمرکز کن و کمتر بیا سایت دختر😁

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

اههه تو هم سن و هم رشته خودمییی منم فردا تاریخ دارم با جشن خواهرمه الان اینحا حاضر و اماده نشستم برم تالار

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

بله بله

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

پس مسلماً ما رو هم یادشون رفته😂 حالا ول کن این حرف‌ها رو یه اسم دختر بهم پیشنهاد بده، تارا توام اگه پیامم رو می‌بینی یه چند تا اسم دخترونه برام این‌جا بنویس عادی باشه اسمش از این جدید تیتیش مامانیا هم لطفاً نباشه😄

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

وای قربون دستت چه‌قدر اسم😂 مشکل از خودمه که سخت پسندم🤦‍♀️ آره اسمشو گذاشتم عسل به شخصیتش میاد اما خودم خوشم نمیاد😁

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
11 ماه قبل

خیلی قشنگ بودند همشون😍

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

اب دستته بیا ایتا🤣⚔️

لیلا ✍️
11 ماه قبل

نرگس تو اومدی رمان بوک😂💃🎈🎉🎀🎊🎃 جوابت رو توی نمایه‌ات دادم دختر

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

کله‌گنده چیه؟ یه نویسنده خوب و حرفه‌ای به عنوان منتقد میاد رمان رو نقد می کنه و ایراداتش رو میگه

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
11 ماه قبل

دیگه از جلد رمان بگیر تا تار موی مشکی شخصیت رمان قراره نقد کنه😂

دکمه بازگشت به بالا
35
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x