نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۳۸

4.6
(28)

روی تخت نشسته و سرم را بین دستانم گرفتم
بشدت دلم کشتن کیارش را می خواست
روزی نبود که روی مغزم پیاده روی نکند

آرنجم رو روی ران پایم گذاشتم
نوشته های هامون تمام گذشته من بود
همان چیزهایی که برایش به خطر افتادم
من باید می فهمیدم
همه چیز را …

از روی تخت بلند شدم
بطری آب را از روی تخت کیانوش برداشته و سر کشیدم
سرش را بسته و روی تخت پرت کردم
پشت دستم را بر لبان خیسم کشیدم
باید می فهمیدم…

راه اتاق هامون را پیش گرفتم
خواب بود
کنارش روی تخت نشستم
تکانش دادم تا بیدار شود

_ هامون…هامون

چشمانش را باز کرد و سری به معنای چیه تکان داد

_ نتونستم بخونمش تا روز دزدیده شدن سهیل خوندم باقیشو بگو

هامون _ زیاد نوشتم ولی همینو بدون که نفرت شیخ باعث شد تو دزدیده بشی جلال برای همین کار اجیر شد

زبانش را روی لب پایین کشید و ادامه داد :

_ اون روز جیغای سهیلو می شنیدم
بخاطر گرفتن یه فیلم داشت عذاب می دید
در اتاق بسته بود
شیخ دید با سهیل کار به جایی نمی‌بره ولش کرد
هدف بعدی تو بودی
تورو گرفت
مواد فروشت کرد
تا پدرت تاوان بده
گفته بود تو راضی به همکاری مستقیم باهاش نشدی
عذاب تو تاوان کار پدرت بود
پدرت بعد از تو شکست خیلیم شکست

بقیه حرف هایش گفتن نداشت
خودم می دانستم
نگاه شیخ آن روز برایم طور عجیبی بود
مرا دزدیده بود تا بعد از بیست سال خلافکار مواد فروش تحویل دهد
سوء سابقه !
چیزی که پدرم برای دار و دسته او درست کرد و شیخ هم برای من …

با ایستادن کیانوش رو به رویم از فکر خارج شدم
رو به هامون گفت :

_ تو جون سگ داری هی اینو میاری پیش خودت ؟
بابا بکَن دیگه از ما

بی توجه به کیانوش از کنارش عبور کرده و رفتم
مدام این سوال در ذهنم اکو میشد
تمام بدبختی های من
تمام حسرت کشیدن های من
تمام آن آرزوهایی که دود شد
همه زیر سر شیخ بود ؟
کاش اعدامش نمی‌کردند تا با دستان خودم خفه اش می کردم

به اتاق که رسیدم روی تخت دراز کشیدم
چون همه برای شام رفته بودند سروصدایی نبود

بعد از سرشماری که کردند خاموشی زده شد
زندان بان همه را داخل اتاق هایشان می کرد و با صدای بلند اعلام می‌کرد تا سریعتر بخوابند

رو به دیوار دراز کشیده و چشم بستم
سکوت زندان دلم را می فشرد
قیژقیژ های تخت نشان از غلت زدن های کیانوش می داد

جمشید از تخت پایین پرید تا به دسشویی برود
شبها مثانه اش زیادی کار می کرد !

آرام از تخت بیرون آمدم و از نردبان بالا رفتم نفسم از استرس با صدا بود

با صدای زندانبان سریع بالا رفته و خودم در بغل کیارش انداختم

دست روی دهانش گذاشتم

_ هیس منم

زندان بان داخل شد
نگاهی به تخت خالی ام کرد
کیانوش را بیدار کرد و گفت :

_ تخت پایینت کیه؟

کیانوش _ کاوه

زندانبان _ چرا نیستش؟

کیانوش _ حتما دسشوییه من چه میدونم

جمشید وارد اتاق شد

زندانبان_ تو کجا بودی؟

جمشید _ دسشویی

زندانبان _ غیر از تو کس دیگم بود؟

جمشید _ نه آقا

ای لعنت بهت

زندانبان _ خیله خب بخواب

و از اتاق بیرون رفت
جمشید نردبان را برداشته و کنار تختش گذاشت
بالا که رفت مرا دید
صدایش را بلند کرد :

_ آقا اینجاست آقا

_ زهرمار خفه شو

دیر شد !
زندانبان داخل اتاق شد

زندانبان _ چیه ؟

جمشید خر دهن باز کرد :

_ اونجاست آقا بغل کیارش خوابیده

الهی بمیری!

زندانبان نگاهی به ما انداخت
دستم را از روی دهان کیارش برداشتم

زندانبان نگاهی به من قصد پایین آمدن نداشتم کرد و تشر زد :

_ بیا پایین ببینم

نردبان را گذاشت

پایین که آمدم اخم هایش را واضح تر می دیدم
چشمان سیاه و ابروهای کلفتش که حالا بشدت درهم بود ته دلم را خالی کرد

زندانبان _ رشیدی؟

_ ..آره

زندانبان _ با بالشت و پتوت بیا دنبالم

کیانوش _ کجا؟

زندانبان _ حرف نباشه همه بخوابین زودباش

با برداشتن بالشت و پتو دنبالش رفتم

داشت به سمت حیاط می رفت ؟

وارد حیاط شدیم

به زمین اشاره کرد و گفت :

_ بخواب

_ اینجا؟

به سرش زد

زندانبان _ نه بیا فرق سر من بتمرگ بخواب گفتم

_ سرده!

زندانبان _ ببخشید که مثل بغل کیارش جان گرم نیست

_ کاری نکردم فقط چیزی میخواستم بگیرم ازش

زندانبان _ چی رو اونجوری میگیرن؟

چشمانم را بستم و نفس مقطعی کشیدم
داشتم می ترکیدم اما سکوت کردم
هر چه میگفتم بهتر که بدتر میشد

زندانبان جلو آمده و انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید بالا آورد :

_ خوب گوش کن ببین چی میگم فقط یکبار دیگه اسمت جزو لیست وکیل بند باشه شبا جات همینجاست اونم بدون بالشت و پتو…

_ من کاری نکردم

زندانبان _ خفه شو به اندازه کافی کار کردی

_ ازش دفترچمو میخواستم کاری نکردم دیدم اومدی پریدم بالا

دستم را گرفته و سمت اتاق کشید

به محض ورود سمت تخت کیارش رفت و تکانش داد

کیارش _ بله؟

زندانبان _ دفترچه رو بده من

کیارش با تعجب لب زد :

_ چی ؟

زندانبان _ دفترچه رو بده من گفتم

بعد از گرفتن دفترچه از اتاق بیرون زد

دیگر عمرا دستم به دفترچه می رسید

بالشت و پتویم را روی تخت انداخته و دراز کشیدم

صدای کیارش را شنیدم :

_ راحت شدی حالا ؟

بی توجه به سکوت زندان داد زدم‌:

_ دهنتو ببند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
10 ماه قبل

🤣🤣🤣🤣🤣
بغل کیارش🤣🤣🤣🤣از این بدتر نمیشد.

خداقوت

راستی
مقطع به معنای شکسته بودن نیست باید بنویسی منقطع.

آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

😉قابلی نداشت چشم‌قشنگ

Batool
Batool
10 ماه قبل

اخخخ چه بدبخت حالا این همه جا بغل کیارش بیچاره کاوه 😂چه زندانبان بدون اعصابی فکرکنم بی خوابی بش خورده اعصابش داغون داغونه🤣🤣🤣🤣🤣

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

😂😂😂😂آخرش دست خالی برگش که هیچ بدجور زایع شد

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

فق الهی بمیریش🤣 ینی کاوه هرجا بره اونحارو اباد میکنه😂
یه لحظه خودمو گذاشتم جای زندان بان و با دیدن کیارش و کاوه کنار هم یهو ذهنم به راه چپ منتقل شد😐😂😂
خسته نباشی نرگسیی❤

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x