نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۴۲

4.5
(31)

بعد از رفتن افخمی زنجیر را دور گردنم بسته و داخل لباسم کردم

همینجور‌ که آرام از اتاق در می آمدم پشت سر قاسمی قرار گرفتم

_ پِخ

با چشمان گشاد شده از ترس سمتم برگشته و چند قدم به جلو پرت شد

لبخندی به پهنای صورت زده و راهم را ادامه دادم سمت زندان
جای اینکه او جلو باشد و من به دنبالش
من جلو بودم و اون به دنبالم

بعد از رسید به بخش در را پشت سرم قفل کرد

ا………..

روز آزادی ام بلاخره رسیده بود
در همین چند روز با هامون حرف زدم و یه چیزهایی فهمیدم اما باقیش را دیگر نمی گفت

وسایلم را جمع کرده بودم
کیانوش لباس هایم را از روی بند رخت جمع کرده بود و درون ساک می چپاند

در همین گیر و دار جمع کردن و پیدا شدن وسایل گمشده ام از زیر تخت جمشید از بالا روی کمرم آب می ریخت

سرم را از زیر تخت بیرون آوردم
از نردبان تختش بالا رفتم
تا رسیدم هیکل قراضه اش را پرت کرده و در رفت

لبه تخت نشسته و پاهای بلندم آویزان بود

_ اونارو نزار

نخود و کشمش هارا برای چه میخواستم ببرم آخه ؟

_ بزار همینجا باشه بخورین شامپومم بده کیا صابونمم واسه خودت حولمم بردار برا خودت…

پرید وسط حرفم :

_ بیا پایین بابا نشستی بالا منبر پدرفضل شده واسه من نکه امامزاده ای صابونتو به تنم بزنم؟!

با تعجب نگاهش کردم و با دست به وسایلم اشاره کردم :

_ بی لیاقت اینا همه مارکه دخترخالم خریده

تا گفتم دخترخاله رنگ نگاهش عوض شد
با خباثت تمام گفت:

_ کدومارو دخترخالت خریده؟

نصف وسایلم را بذل و بخشش کردم آن هم بخاطر خودم
کی حوصله داشت این همه بار حمل کند !

کاپشن چرمم را پوشیده و ساکم را برداشتم
ساک و کاور پتویم شد کل وسایلم

با تمام زندانی ها خداحافظی کردم همه من را می شناختند اما من تک و توک می شناختم

محسن را در آغوش کشیدم که سرش را به گوشم چسباند :

_ هامون کارت داره

وسایلم را به کیانوش و کیارش دادم تا دور شوند

خواستم سمت اتاقش بروم که از پشت محسن ظاهر شد

مرا سمت خودش کشیده و دستبند به دستم بست

هامون _ منطقه بندری که میدونی کجاست اقلا تو خوب اون‌مناطقو یاد داری همونجاهاست

دست به یقه ام برده و زنجیر را قبل اینکه واکنشی نشان دهم کشید

با لبخند زهرماری ضربه ای به شانه ام زده و تقریبا پرتم کرد

خجالت نکشیدم ازینکه فهمیده بود شنود دارم اما حس بدی گرفتم

سمت در رفته و کیانوش که نم چشمانش مشخص بود خداحافظی کردم :

_ یه کاری میکنم بیاین بیرون

کیارش دستی به ريشش کشید و گفت :

_ تو فعلا خودتو آزاد کن ما جامون راحته

_ مگه من گفتم تورو در میارم؟

خنده ای کرد :

_ بیا برو گمشو بچه پرو

رو به کیانوش کردم :

_ حواست باشه از شامپوم به این ندی من ازین بدم میاد

قبل ازینکه لگد کیارش یادگاری روی لباسم شود آن طرف نرده رفتم

قاسمی همراهم شد

_ داری از شرم راحت میشیا

قاسمی آهی کشید:

_ اِی الهی تو بری برنگردی

_ حالا فردا دلت واسم تنگ میشه

قاسمی _ بیا ، بیا فعلا وسایلتو بگیر برو به دلتنگی منم می رسیم

به پارچ آب و تکه های درونش نگاه کردم
قاسمی برخلاف چهره سبزه و مظلومش درون شیطانی داشت

مشخصاتم را نوشتم و وسایلم را تحویل گرفتم

به پشت سرم نگاه کردم :

_ تا کجا با من میای ؟

قاسمی _ میام هنوز برو

به در اصلی زندان رسیدیم
رو به مامور گفت :

_ یه دیقه باز نکن …سرتو بیار پایین

_ میخوای چیکار کنی؟

قاسمی _ بیار پایین میگم

کمی سرم خم کردم که نصف پارچ را روی سرم خالی کردم

دستی به صورت خیسم کشیدم و با خنده گفتم :

_ خیلی نامردی

قاسمی بغلم کرده و بوسه محکمی بر گونه ام زد:

_ تو آزاد شدی و من هنوز اینجام برو گمشو دیگه میخوام‌آب بریزم

چند قدم از در دور شدم که آب های یخ را ریخت
از پشت کامل خیس شدم
خواستم بزنمش اما در را بست و خداحافظی بلندی گفت

برگشتم و تازه چشمانم به خانواده ام افتاد
به پدرم که تعداد موهای سفیدش بیشتر شده بود
به برادر بیست و هشت ساله ام
به پارسا که هشت سالش شده بود
به مادرم که اشک هایش امان نمی داد برای دیدن پسر آزاد شده اش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
18 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ALA
ALA
10 ماه قبل

ووویییی خیلی قشنگ بود فرشته جونم🥰🥰😍🤩😍🤩😍🤩🤪😝😝

ALA
ALA
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

ولی هرچی باشه بازم هوووی چشم قشنگه خودمی😋😍🤩

آماریس ..
10 ماه قبل

وای خدا چه حس عجیبیه خانوادتو بعد مدت ها ببینی… بغض🥺

آماریس ..
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

و همینطور خودم! اصن یه حس غربتی بهت دست میده که انگار حتی با خانوادتم غریبه شدی🥲

Batool
Batool
10 ماه قبل

واییییییییییی بالاخره بچم آزاد شد آخ جونننننن😆😆😆😭😭😭😭😃😃😃😃😃😃😂😂😂😂
ولی آخرش خیلی احساسی بود وای بعدمدت ها خانوادشون میبین چه حس زیبایی 🥲😍مرسیییییی نرگس عالی بود دلم هم واسه کیارش وکیانوش وخل بازیشون تنگ میشه

𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

واییی در کنار خنده دار بودنش تیکه اخرش ک مامان باباشو سهیل و پارسارو دید دلم یه طوری شددد
خیلی خوبهههه خسته نباشییی❤

لیلا ✍️
10 ماه قبل

آخ که چه زیبا نوشتی😥🤩 مخصوصاً صحنه آخرش، کم‌کم داره از کاوه خوشم میاد🤣 خدا رو شکر که از زندان اومد بیرون باید ببینیم بعد از این چی میشه، فقط خدا کنه باز خودش رو توی دردسر نندازه، این هامون آدم خطرناکیه

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

خب نسبت بهش خنثی بودم😊 آره یه‌ذره مشکل داره، روبیکا دارم، سروش هم همچنین😉

لیلا ✍️
10 ماه قبل

خب من جزء‌به‌جزء پارت رو مطالعه کردم و نکات منفی و مثبتش رو بهت میگم😊

۱_ فعل‌ها رو توی جای مناسبش قرار بده

لبخندی به پهنای صورت زده و راهم را ادامه دادم سمت زندان❌

لبخندی به پهنای صورت زدم و راهم را به سمت زندان ادامه دادم✔️

وقتی شخصیتی صحبت می‌کنه کنارش دو‌نقطه میاد اونم باید چسبیده بهش باشه نه با فاصله! الان جایی که کاوه رو به کیارش کرده باید نقطه می‌ذاشتی، چندین بار گفتم دیگه نمیگم جاهایی که آخر جمله گفت، پرسید، غرید و به میان حرفش پرید و جاهایی که به هر حال می‌خواد صحبت کنه دو‌نقطه می‌ذاریم.

توصیفاتت به اندازه و کافی بود، خیلی خوب عمل کردی👌🏻 انشاالله با رعایت این نکات بهنر هم میشی❤
واژه‌های دوبخشی مثل این‌که، واژه‌های جمع، آب‌ها، اینا نیم‌فاصله دارند.
سه‌نقطه بین دیالوگ نمیاد، مگه جاهایی که آخر جمله مکث میشه، یا طرف به من‌و‌من و لکنت افتاده‌.

موفق باشی دخترم😍

آلباتروس
10 ماه قبل

واقعا پارت قشنگی بود
من سر جایی احساساتی شدم که قاسمی با کاوه بود و کاوه میخواست بره
دلتنگ اون کیاها هم میشم… قسمت بخشش صابونش باحال بود😂
راستی خوب میشد اگه سر ماموریتی که به کاوه دادن تا از هامون حرف بکشه چیزایی میگفتی نه که خلاصه بگی و رد بشی اخه به هر حال قرار بود با پلیس همکاری کنه و خوب میشد اگه ما میفهمیدیم هامون چجوری شک کرد و…
در کب از این پارت لذت بردم خداقوت بهت

دکمه بازگشت به بالا
18
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x