رمان کاوه پارت ۵۶
کاوه:
من چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم اما لبخند کشدارش نشان از چاپلوسی بیش از حدش می داد.
آسا لبخند کوتاهی به پر حرفی هایش زد.
پس از چندی با بی حوصلگی بلند شد و به طرفم آمد.
لب های سرخ رژ خورده اش را از هم باز کرد:
– ایندفعه رو درست می گفتی دنیز
واقعا چهره زیبایی داره!
اسمت چیه؟
خواستم بگویم کاوه اما با مکث کوتاهی جواب دادم:
– علی..علی بولات
سری کج کرد و با لحن خاصی نامم را تکرار کرد.
کمی زوم شد و لب زد:
– خیلی به نظرم آشنا میرسی!
– ولی من اکثراً ایرانم!
از جواب دادن سریعم ابرویی بالا می دهد طعنه می زند:
– راه برو ببینم علی ایرانی!
عادی چند قدم برداشتم که نوچ نوچی کرد ، سیروان نامی را صدا زد.
سیروان که همان مرد جو گندمی زرد پوست کنارش بود جانمی به ترکی گفت.
این چیزهارا صدقه سر متین و دوست دخترهای استانبولی اش بلد بودم!
سیروان با نگاهش موشکافانه مرا برانداز کرد.
آسا رو به او گفت:
– می خوام همه چیزش تا فردا عالی برسه
نگاه سیروان هنوز روی من بود، بلند تر ادامه داد:
– تا فردا سیروان!
سیروان عجولانه سری به تائید تکان داد و چشمی گفت.
آسا با نیم نگاهی به من، طرف در رفت و دنیز به دنبالش.
سیروان بشکنی زد و حواسم را به خودش جلب کرد.
با نیشخندی لب زد:
– بهتره عاشقش نشی اهل این کارا نیست!
چند قدم با حالت خاصی راه رفت و نگاهم را معطوف قدم هایش کرد.
حیف که مجبور بودم وگرنه ازین مسخره بازی ها در نمی آوردم.
با نگاه منتظر سیروان، نفسی گرفتم.
تا بسم الله گفتم با تعجب پرسید:
– مسلمونی؟
– نه کافرم فقط به خدای یکتا ایمان دارم!
متوجه تیکه ام شد و دهانی کج کرد.
الحق که مدل شدن در خونم بود!
عین خودش قدم هایم را برداشتم.
تحسین آمیز تماشا می کرد و حدود یک ساعتی فقط برایش راه می رفتم.
داخل اتاقی شدیم که پر از کت و شلوار بود و سه تا میز گریم داشت.
سیروان مرا سمت دختری برد که خیلی عجله داشت.
تند تند کت هارا روی سینه ام می کوبید و بعد با نوچی سرجایش می گذاشت و یکی دیگر.
دم آخری یک کت و شلوار سفید مشکی راه راه درآورد، با نگاهی سرگردان بین چهره و لباس، لبخندی زد.
– تائید شد؟
به ترکی جواب داد.
شکلی فرضی از اتاق پرو رسم کردم که اشاره به پشت سرش کرد.
گوشی ام در جیب شلوارم لرزید.
درآوردم و پاسخ دادم:
– دکتر متین چطوری؟
با حرص گفت:
– کوفت!
کدوم گوری رفتی؟
وارد اتاق پرو شدم، بی ربط گفتم:
– متین چه رنگی بهم میاد؟
متین- من چه میدونم کاوه اصن گوش میدی چی میگم؟
زمزمه کردم:
– اینو می پوشم واست عکس میفرستم ببین خوبه یا نه؟
پر حرص داد زد:
– مرتیکه زشت بیا گمشو بیرون کا داریم!
– وای متی یک دخترایی داره که
کثافت قبل از اینکه حرفم تمام شود قطع کرد!
لباسم را عوض کردم، صدای سیروان را شنیدم.
امروز را باید مانند عروسک برایش می چرخیدم.
هرچند اصلا باب میلم نبود اما اجبار برایم راه دیگری نگذاشته بود.
تقه ای به در زده شد و بعد صدای سیروان را شنیدم:
– کاوه این تویی؟
داد زدم:
– الان میام بیرون
سیروان – بجنب کار زیاد داریم
با صدای بلندش هوار هوار می کرد.
چون صدایش نزدیک در اتاق بود فکری به سرم زد.
کسی نباید برای من شاخ میشد!
دستگیره را آرام پایین کشیدم و با با شتاب در را باز کردم.
آخی که بلند شد، یعنی با موفقیت زدمش!
قطرات خون از بینی سیروان جاری بود و همه دورش جمع شده بودند.
نگاهش را با تمام تنفر به من دوخت.
عین بز فقط خیره اش بودم!
زبان روی لب پایین کشیدم و با تکیه دادن به دیوار چوبی اتاق پرو پرسیدم:
– در به شما خورد؟
سیروان دستمال هارا از روی صورت برداشت و توپید:
– حیوون چه طرز در باز کردنه؟
قدم از او بلند تر بود.
جلویش ایستادم و چانه اش را در دست گرفتم.
چپ و راستی کردم، دستم را محکم پس زد.
لب زدم:
– قابل تحمل تر از قبل شدی!
کسانی که دورمان جمع شده بودند با فریاد سیروان پراکنده شدند.
بازویم را کشید و به جلو هل داد.
غریدم:
– نکن کتم چروک میشه
سیروان – منو سگ نکن راه بیافت!
با اخم محوی، آرام به روی سکو رفتم.
سکویی که زیرش نورهای رنگی در رفت و آمد بود.
دختری کت و شلواری که روی ساعدم انداخته بودم را برداشت و کناری ایستاد.
سه ساعت تلافی کرد و مجبور بودم هی لباس عوض کنم، هی برایش قدم بزنم.
لباس های خودم را پوشیدم و جلویش ایستادم.
بدوننگاه گفت:
– برنامه غذاییت رو فردا میدم این کارتم یادت نره میای اینجا بزنی به خودت میتونی بری
کارت را برداشتم و خودم را دوان دوان به طبقه دوم رساندم.
همانجا نشسته بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.
این حالتش را وقتی به خود می گرفت که، قرار بود تا لحظاتی بعد منفجر شود.
زمزمه کردم:
– فکر کردم رفتی
خشمگین از جا بلند شد، کل دو طبقه را تند تند پایین آمدم و او هم به دنبالم می دوید.
از شرکت که خارج شدیم، کوچه کنار شرکت گیرم انداخت و مشت های محکمش را به هرجا که خواست، کوبید.
فقط سیروان😂 خداقوت دختر😍 عالی داری پیش میری، قلمت واقعاً قشنگ و قابلِ تامله.
کاوه دستی دستی خودش رو میندازه توی هچل! ببین کی گفتم🤕
بدبخت سیروان قراره روزگار بدی رو تجربه کنه🤣🤣🤣
ببین دیشب نوشتم یه چی خفنی نوشتم در رابطه با کل داستانه اصن مغزم پوکییید چقد من خافانم😎😎😎
مگه من میزارم؟ اون سهیلو عین حال معلق میارم بالا سرش😌😂
وای ترس برم داشته بخاطر کاوه خیلی خطرناک این شرکت یه جو مخوفی توش هست اوه کاوه چه مدلینگی هم هست 🤣🤣🤣سیروان بیچاره هنو کاوه رو نشناخته اگه خونشو تو شیشه نکرد کاوه نیستش ص😁😁😁متین گناه داره این همه مدت منتطر بود من جاش بودم کاوه رو رگبار میبستم 😂😂😂😂خییلی قشنگ بود مرسی گلبونم
من کلا در زمینه تشکیلات شرکت و سازمان های مختف تبحر دارم🤣🤣🤣
سیروان سر به بیابون میزاره 😂😂😂
من به جا متین پاهام به گز گز افتاد البته حرصشو خالی کرد تا فرداش از خجالت کاوه درمیاد🤣🤣🤣
ممنون عزیزدلم😍😍😍
الحق که داری 🤣🤣🤣
حتما ای سیروان بدبخت
متین خوب کاری میکنه
فدات عزیزدلم خواهش