نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۵۷

4.5
(20)

دکوری های قدیمی را پاک می کرد و سرجایش می گذاشت.
چندسال بود که دکور این خانه هیچ تغییری نکرده بود؟
یک سال..دوسال…چهار یا بیشتر!

رو به مسعود که با سعید مشغول جابه جایی مبل ها بود، گفت:

– بعد از ظهر بریم بازار؟
تا بچه ها نیومدن یه تغییری تو خونه بدم

مسعود عرق پیشانی با انگشت شست پاک کرد و جواب داد:

– امروز فک کنم کاوه و متین بیان!

سعید بود که لب می گزید.
پس خوب دروغ شاخ داری تحویل خانواده داده بودند!

مرضیه – اونا تا برسن شب میشه!

خواست جواب بدهد که تلفن زنگ خورد.

سعید با خستگی خود را روی مبل انداخت و او هم به سمت تلفن رفت.

با دیدن شماره مهدی جواب داد:

– سلام

هنوز چیزی نگفته بود، مهدی با عجله گفت:

– مسعود بچه ها کدوم ویلان؟

شوکه پرسید:

– ویلای لواسونن چطور؟

مهدی – مش رجب که گفت کسی اصن نیومده اونجا

– من خودم با کاوه حرف زدم گفت رسیدیم

صدای مهدی نگران بنظر می رسید.

سعید و مرضیه با تعجب خیره اش بودند، هیچ کس نمی‌دانست چه خبر شده!

گوشی را گذاشت و با موبایلش شماره کاوه را گرفت.
اشغال بود!
متین را گرفت.
خاموش بود!

بیش از ده بار متوالی شماره هارا می گرفت.
مهدی از آن طرف زنگ می زد و او از این طرف!

سعید با گذاشتن سینی شربت روی میز، آهسته روی مبل نشست.

با بوق خوردن گوشی متین، مرضیه تلفن را انداخت و سمت او دوید.

پیاز ریز کردن پدرش را درآورده بود.

با چشمان بسته آیکون سبز را کشید و غر زد:

– بابا کاوه دست بردار عصاره جونمو کشیدی

با صدای مرد دیگری پیاز از دستش افتاد و چشمانش تا آخرین حد ممکن باز شد.

دستپاچه گفت:

– عه سلام عمو شمایین؟

مسعود صریح و بی هیچ مقدمه ای پرسید:

– شما دوتا کجایین؟

– ما؟ما شمالیم دیگه!

مسعود- کدوم ویلا؟

سکوت کرد که صدای مسعود با تشر به گوش او رسید:

– متین کدوم ویلایین؟

– ما…ما…

لکنت لعنتی همیشه بد موقع مزاحم می شد.
دست به فکش می کشید و دلش می خواست تماس را قطع کند اما از بعدش می ترسید.

با رسیدن اولین دروغ به ذهنش سریع گفت:

– یکی..یکی از…دوستای…کاوه…مریضه…او…اومديم.. خو..خونش

مسعود- عکس بفرست

– الان..الان نت..ندارم

مسعود- امشب بر می گردین!

– نمی..نمیشه

مسعود همینطور سین جیم می کرد و او با لکنت به زور جواب می داد.
ترفندش عالی جواب داد، تا مهدی سر رسید.
او خوب می دانست که لکنت متین فقط موقع دروغ گفتنش سر می رسید.

گوشی را از مسعود گرفت و خطاب به متین لب زد:

– چرت نگو متین

با داد اضافه کرد:

– بگو کدوم گوری؟

در که باز شد، با شتاب سمت ورودی اتاق دوید.

کاوه به خیالش سردار زنگ زده گوشی را از متین گرفت.

تا لب گوشش گذاشت، لال شد!

چشم از روی حرص بست و موهای سر متین را با تمام قدرت کشید.

– بر می گردیم عمو

نگذاشت حرفش تمام شود و توپید:

– الان کجایین؟ بگو میخوام بیام

عجولانه پاسخ می دهد:

– نه نه نه چرا بیاین میگم ما خودمون میایم

مهدی – کی؟

در چه مخمصه ای گیر افتاده بودند.

سیاوش با روشن کردن لپ تاپ و وصل کردن دستگاه ها به آن، روی صندلی نشست.

خطاب به سهیل که داشت با دو قهوه به سمتش می آمد، لب زد:

– دوربینای ستارو به کجا رسوندی؟

سهیل یک قهوه روی میزش گذاشت و راهش را به سمت دم و دستگاه خودش کج کرد.

جواب داد:

– یکی از دوربینارو هک کردم
دوربین حیاط!

سیاوش سری به تائید تکان می دهد و هدفون مشکی اش را روی گوشش می گذارد.

فربد در طبقه بالا درگیر با ربات هایش، عصبی رو تخت می نشیند.

انگار این تمساح دونده قرار نبود او را در نمایشگاه رباتیک سربلند کند!

شکمش را باز می کند و دوباره مشغول تنظیم مجدد سیستم آن می شود.

با زنگ خوردن گوشی اش نوچی می کند و پاسخ می دهد:

– سلام آقای رادمنش

مسعود با لبخندی می گوید:

– سلام پسرم ببخشید سهیل هست؟

– آره هستش کار دارن یه لحظه صبر کنید

از روی تخت بلند می شود و به طبقه پایین می رود.

کمی به قدم هایش سرعت می دهد و گوشی را به سمت سهیل می گیرد.

با کنار زدن هدفون می پرسد:

– کیه؟

فربد – پدرت!

ا……..

با پا روی زمین ضرب می گیرد.

زمزمه می کند:

– شک کردن؟

با اطمینان پاسخ خود را می دهد:

– شک کردن!

مشتش را محکم بر سر متین که کنارش مغموم نشسته بود، می کوبد.

با حرص می غرد:

– احمق!

با لرزش گوشی اش روی میز، به قصد جواب دادن کمی سمت عسلی خم می شود.

آیکون سبز را می کشد و صدای شاد آسا در گوشش می پیچد:

– از بهترین عکاسا دعوت کردم بیاین برای عکاسی و چندتا از بهترین مدل هامون قراره تو آتلیه حاضر بشن

و با شیطنت ادامه می دهد:

– توام یکی از اونایی!

اصلا حال و حوصله نداشت برای همین، بی رمق پاسخ می دهد:

– آدرسو برام بفرستین میام

آسا ذوق زده آدرس را می فرستد و تماس را قطع می کند.
این روزها الکس را خیلی داشت خوشحال می کرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
9 ماه قبل

اااااااااا بیچاره ها لو رفتن پرونده ی کاوه ومتین پس از پرس جو وپیگیری به دادگاه علیا یعنی سهیل آقا فرستاده شده الفاتحه روحشون شاد باشه🤣🤣🤣🤣🤣

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

آخ حتی فکرش ترسناک🤣🤣🤣🤣

آلباتروس
9 ماه قبل

سلااااام
خداقوت بابت پارت طولانیت
ببین خیلی خوب میشه اگه موقع پرش مکانی سه ستاره بذاری. مثلا تو یهو پریدی پیش کاوه یا یهو رفتی پیش سهیل آدم یه لحظه فکر میکنه اینا با همن اگه با ستاره جداشون کنی بهتر میشه.

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

هیییی این مادر شوهر با رفتن پسرش دل اومدن نداره😂
خواهش عزیزدلم

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

خوابه بذار بیدار شه😂

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x