نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۵۸

4.4
(17)

یک ساعتی بود که بخش اول عکاسی تمام شده بود.

آسا نکات آخر را به عکاسان گوشزد کرد و با قدم هایی آرام به سمت من آمد.

آرام انگشتش را به ساعد کم مویم کوبید و گفت:

-تو فکری خوشتیپ!

تکیه از دیوار گرفتم و آهی کشیدم.

آسا ادایم را در می آورد و طعنه می زد:

– آخی ولت کرد؟!

بی حوصله نیم نگاهی به چهره پر آرایشش می اندازم و جواب می دهم:

– چیزی نیست فقط خسته ام

آسا – بابت چی؟

موهایم را با دست عقب می رانم و می گویم:

– دنبال خونه ام چند وقتیه برای همین سرم یه خورده شلوغه

هر لحظه بیشتر داشتم جاده را برای آسا، آسفالت می کردم.
هرچه نزدیک تر می شدم، بهتر می توانستم ضربه بزنم.

با دلسوزی ای نمادین لب می زند:

– آخی عزیزم!
می تونی بیای پیش من حتی یک ویلای خالی ام دارم که میتونی

وسط حرفش می پرم:

– نه ممنون پیدا می کنم فعلا دوستم دنبال

جمله ام را ناکام می گذارد و تاکید می کند:

– همین که گفتم به دوستتم بگو نگرده خونه من که خالیه نتونستین کلید اون یکی رو میدم برو

این محبت های زیادی قطعا در وجود کسی مانند آسا جمع نمی شد!

بی توجه به بحثمان می پرسد:

– راستی تو در مورد دوستت چیزی نگفته بودی!
ببینم اونم مثه تو هست؟

با تعجب کمی خیره آسا می شوم.

متین را وارد بازی می کردم یا نه؟

فرصت فکر کردن نداشتم برای همین، پاسخ می دهم:

– بدک نیست قیافش بوره

آسا – بور چیه؟

نگاهی به اطراف می اندازم اما شخص بوری پیدا نمی کنم.
ناچار کیف پولم را در می آورم و عکس متین را به دست آسا می دهم.

با دیدن عکس متین با هیجان زمزمه می کند:

– خدای من!
موهاش طبیعیه؟
چه چشمایی!
مظلوم به نظر می رسه!

و رو به من اضافه می کند:

– امیدوارم درست حدس زده باشم

عکس متین را از میان انگشتان آسا بر می دارم و می گویم:

– آره خیلی مظلومه موهاش همینطوریه هرازگاهی رنگ میکنه ولی همینه
چشماشم لنزه

چشمان خود متین سبز خیلی تیره بود اما لنز عسلی هارمونی قشنگی را در صورتش ایجاد می کرد.

آسا با لبخند گفت:

– بیارش من که با یک عکس مشتاق دیدنش شدم!

با صدا زدن دنیز، هر دو به سمت او می رویم.
آستین هایم را پایین می کشم و دکمه سر آستین را می بندم.

سیروان بی حرف کت را بالا می گیرد تا تنم کنم.

با غرور دستانم را در حلقه های کت فرو می برم و سیروان اسپری تاف را روی موهایم خالی می کند.

حرصش کاملا از حرکاتش مشهود بود.

****

سهیل عصبی در اتاق رژه می رود و سیاوش کلافه از هک ناموفقش، محکم به میز می کوبد.

گوشی هایشان را خاموش کرده بودند و هیچ کس از جایشان خبر نداشت.

دلش می‌خواست دستش به آن کله شق زبان نفهم می رسید تا گردنش را می شکست.
بلاخره کار خودش را کرد!

نا امید از اتاق بیرون می آید و از سیاوش می پرسد:

– چیشد؟

سکوت سیاوش مانند پتکی در سرش می خورد.

صدای زنگ موبایلش باعث می شود سمت آن هجوم ببرد، اما با دیدن نام پدرش نوچی کرده و پاسخ می دهد:

– بله؟خبری نشده فعلاً

پدرش از آن ور خط می غرد:

– پس دارین چه غلطی می کنین؟

عصبانی داد می زند:

– تو شهر به این بزرگی راه بیافتم دنبالش؟
تلفنش خاموشه میفهمین؟
خاموشه!

با مکث کوتاهی ادامه می دهد:

-کی گفت بزارین بره شمال؟
واسه من که شمال جهنم بود نکنه این از آسمون افتاده من خبر ندارم!

مسعود با عصبانیت تشر می زند:

– تو هوس ترکیه به سرت نمی زد اونم الان اینجا بود!

تند جواب می دهد:

– من واسه تفریح نیومدم ماموریت داشتم

صبر مسعود لبریز می شود.

ادامه می دهد:

– به من هیچ ربطی نداره کدوم گوریه من هزار تا کار دارم بیکار نیستم دنبال پسر ناخلفت راه بیافتم!

می گوید و قطع می کند.
در این جنگ اعصاب داشت جان می داد.

فربد از بالا نگاهی به اوضاع بهم ریخته دوستانش می اندازد.
شک دارد که موضوع را بگوید، اما بلاخره تصمیم می گیرد.

از پله ها پایین می آید و با فاصله از سهیل و سیاوش، روی کاناپه ای جلوی تلویزیون می نشیند.

خیر به تلویزیون خطاب به سهیل می گوید:

– سردار گفت که ببرمشون هتل(…)البته اگر تا الان مونده باشن!

نگاه خیره و بهت زده سهیل رویش ثابت می ماند.
اگر فربد را شقه شقه می کرد هم دلش آرام نمی گرفت!

سیاوش قبل از اینکه دست سهیل به فربد برسد او را مهار‌ می کند.

****

سردار در گوشه از فرودگاه با فربد و سهیل بحث می کند و آنها هم روی صندلی ها نشسته و منتظر اعلام پروازشان می مانند.

سعید با دیدن چشمان خمار از خواب نرگس با شیطنت لب می زند:

– هی دختره؟

گیج جواب می دهد:

– ها؟

سعید – میدونی اینایی که کنارمونن آدمم کشتن؟

از تمام قوایش برای ترساندن دخترک هفده ساله استفاده می کرد.
فراموش کرده بود که او خواهر سیاوش است.
همان پسری که وسط سر چهار راه در آن شلوغی و ترافیک، به دنبالش می دوید تا بزنتش!

سردار مکالمه اش را تمام می کند و به سمتشان می رود.
با اعلام شماره پرواز، همگی به سمت بازرسی می روند.

چیزی در مغزهایشان جولان می داد، حوادث در انتظارشان بود!
آیا همه این جمع ، سالم به ایران می رسیدند؟

با پیدا کردن شماره صندلی، سرجایشان قرار گرفتند.

****

چمدانم را همان ورودی خانه گذاشتم و با چراغ موبایل به دنبال پریز برق گشتم.

متین متعجب گفت:

– کاوه این چیه؟

به عقب برگشتم.
خودم هم چیزی نفهمیدم.

متین – کارتو کجا گذاشتی؟

کارت را از جیبم درآوردم و دستش دادم.
تا داخلش گذاشت، برق ها روشن شد.
مغرورانه لب زد:

– یاد بگیر ازم مثلا ازت کوچیکترم!

– خب حالا یه برق روشن کردی اختراع که نکردی!

چشمی نازک کرد و جواب داد:

– همونشم تو یاد نداری

به طرف آشپزخانه رفت و آواز خواند:

– گشنمه مــــــــــــــــــن
گشنمه مــــــــــــــــــن

بیش از ده بار همین جمله را تکرار کرد.

با افتادن شماره سردار به روی صفحه موبایل داد زدم:

– خفه شو سردارِ!

بعد از قطع شدن صدایش، جواب دادم:

– سلام سردار

سردار- سلام پسر!
تازه رسیدیم ترکیه

و خطاب به کس دیگری داد زد:

– مشکات نکن!

مشکات؟
پرسیدم:

– سیاوش پیشتونه؟

جواب داد:

– نه خواهر مشکاته ماشاءالله چه انرژی ای داره مارو از پا انداخت!

جیغ سعید را که شنیدم، فریاد کیارش و هامون و در نهایت داد زدن نرگس بر سر همه شان.

زمزمه کردم:

– تسلیت می گم

سردار – سلامت باشی ببین هرجا هستین بمونین من برسم خونه فربد اوضاع آروم شد می گم بیاین

– باشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مجتبی فکرآرا
9 ماه قبل

🪻از نظر بنده رمان نوشتن کار سختی میتونه باشه افرین بهتون که پشتکار و علاقمند هستین به نوشتن و خلق اثری از خودتون موفق باشین

لیلا ✍️
9 ماه قبل

هر دو رمانت قشنگه اما جدا این یکی رو متفاوت و خاص‌تر می‌نویسی👌👏 منی که از اول همراه این رمان بودم روز به روز دارم می‌بینم که بهتر و بهتر میشی، نوع قلمت خیلی با گذشته فرق کرده، با همین فرمون برو جلو البته بذار روی دنده دو😂 ملایم و یواش🤦‍♀️

کاوه چه تغییر کرده، شبیه این رئیس‌های باند مافیا! یه‌کمی خورده شیشه داره‌ها!!🤣 خطرناک می‌زنه.

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

چرا ایتا نمیای؟

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x