رمان کاوه پارت ۶۳
به طبقه بالا می رود و هولکی شروع به تیر اندازی می کند.
کاوه طوری که آسا متوجه نشود، از پشت سرش اسلحه را به گردنش نزدیک می کند.
با ضربه ای به گردنش می گوید:
– بندازش!
آسا با تردید زمزمه می کند:
– ع..علی!
سردار داد می زند:
-کاوه بیارش!
کاوه که بود؟
پسری که اسلحه بر گردنش گذاشته بود، کاوه بود؟
کاوه…کاوه…کاوه…کاوه!
– ک..کا..کاوه!
با حیرت خیره کاوه می شود و اسلحه از دستانش سر می خورد.
او..او همان!
کاوه با زهرخندی لب می زند:
– کاوه رشیدی پسر جاوید رشیدی!
افسر ترکی دستبندی به دستان آسا می بندد و آسای متعجب را به قایق نظامی اش می برد.
صورتش یخ زده بود اما از درون مذاب آتشفشان بود!
این پسر همانی بود که شیخ بخاطر شرمندگی اش در مقابل خواسته او ، دزدیدش!
مقاومت های رادمنش برای ساخت آپارتمانی که برای دخترانش بود…
****
سیروان نگاه خشنی بهم انداخت و وارد قایق نظامی شد.
کشتی به اسکله برگشت و ون های سفید همه دختر و پسرها را در خود جای داد.
نرگس پوفی کشید و گفت:
– اینبارم جونتونو نجات دادم!
اما هنوز جون دارین قراره بریم روسیه!
سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم:
– مگه قرار نبود تو روسیه بگیرنشون؟
نرگس – قرار بود ولی تا وقتی که شما هفت صبح راه میافتادین چون سردار گفت روزه می بینن ولی الان که شبه گفت همین الان بگیریمشون!
سردارم الان میره با این تیم رستمی روسیه
اسلحه اش را غلاف می کند و می رود.
این وسط چیزی که برای جالب بود نگاه های متین بود!
مشتی به بازویش زدم و غریدم:
– هوی دخترخالمه ها!
آرام جواب داد:
– داشته هاتو به رخم نکش
– نگاهتو بچرخون نمیتونی بچرخونمش!
هلم داد و گفت:
– برو بینم عامو حال نداریم
و به دنبال نرگس رفت.
دختره پاک داشت رفیقم را عین خودش بی شعور می کرد!
****
سهیل پچ زد:
– وضعیت؟
هامون با دقت در مانیتور جواب داد:
– امنیت نداره برید
گاز بی هوش کننده را زیر در گذاشتند.
دقیقا جایی که دو جفت پا دیده می شد.
اندکی بعد با افتادن نگهبان، اشاره ای به شاهرخ و آرش کرد.
هامون بی سیم زد:
– دو نفر جلوی در راه میرن دو نفر حیاط پشت
سهیل رو به سیاوش می پرسد:
– محاصره کامل؟
سیاوش با بی سیم به هیراد می گوید:
– هیراد محاصره کامله؟
هیراد- کامله
سهیل اشاره به دو نفر دیگر می کند.
صدای تیر اندازی که بلند می شود، شاهرخ در را باز می کند.
همه شان به داخل حیاط می ریزند و از تعداد زیادشان، محافظان می ترسند.
سریع خود را به داخل خانه می رسانند.
عین مور و ملخ خانه را پلیس ها می پوشانند.
ستار با سروصداهایی که به گوشش می خورد، بیدار می شود.
اسلحه اش را بر می دارد و نگاهی به داخل حیاط می اندازد.
سهیل در را باز می کند و داد می زند:
– اسلحه رو بنداز!
برای مخفی شدن دیر بود و خواست شلیک کند اما گلوله ی سهیل زودتر به هدف می خورد.
ستار دست بر روی قلب خونی اش می گذارد و سهیل دست بر روی بازویش می فشارد.
شاهرخ و گرشا وسایل اتاق را جمع می کنند و به گاوصندوق می رسند.
هامون می دانست رمز آن گاوصندوق را…
با صدایی که ناراحتی اش مشهود بود زمزمه می کند:
– سال تولدمادرمه
به محض زدن عدد در باز می شود.
محتویاتش که شامل چند هزار یورو و دلار و طلا بود داخل کیسه می ریزند.
دو عکس هم ته گاو صندوق می ماند که سهیل آن را بر میدارد.
کودکی هامون و هاکان بود!
پس در در آن قلب سنگی اش محبت هم وجود داشت!
عکس هارا در جیبش فرو می کند و بیرون می رود.
سیاوش با دیدن خون جاری بازوی پسرخاله اش، او را به زود داخل آمبولانس هل می دهد.
هرچند خودش هم زخم های کوتاه بلندی بر صورت داشت اما وضع سهیل وخیم تر بود.
از زخم های صورتش بدتر، دلش بود!
دلی که مانند سیروسرکه برای خواهرش می جوشید.
بازوی خونی هر لحظه خون ریزی اش شدید و شدیدتر می شد.
پرستار با دستمال بالا دستش را بسته و سرومی به او وصل کرد.
چشمان سهیل بسته شد و تختش از آمبولانس خارج شد.
وارد اتاق عمل که شدند، او تنها ماند!
شماره سردار را گرفت و به محض جواب دادن گفت:
– بچه ها خوبن؟
سردار خنده کرد و جواب داد:
– نگران نباش همه خوبن میتونی بری ببینیشون یا خودشون فک کنم رسیده باشن
– باشه باشه
هول شماره نرگس را می گیرد.
بعد از سه بوق صدای خواب آلود نرگس در گوشی اش می پیچد:
– سیایِ زشت داشت می خوابیدم مزاحم الهی تکه پاره بشی!
– خوبی؟چیزیت نشده؟
کاوه و متین چی؟
نرگس – من که فقط دستم زخمه کاوه هم پاش تیر خورد متینم فعلا بی هوشه بالای سرشیم
– دستت؟چیشده؟تیرخوردی؟الان کجایی بیام دنبالت بیایم بیمارستان؟
نرگس – داداشم خداحافظ بی خواهر شدی!
او داشت جدی حرف می زد و نرگس او را دست می انداخت.
صدای کاوه به گوشش خورد:
-چرت میگه همه خوبیم هیچی نشده چرا نمیاین؟
لحظه ای یادش رفت سهیل برادر کاوه است، گفت:
– سهیل بازوش تیر خورد اتاق عمله
بعد از سکوتی طولانی، جیغ نرگس بلند شد:
– کجا داری میری؟
کاوه!
****
سیاوش به یکی از دوستانش خبر داد و دنبالم آمد.
باهم وارد بیمارستان شدیم و به سرعت خودم را به در اتاق عمل رساندم.
نزدیک بود چندباری کله پا شوم!
به محض رسیدنم در اتاق عمل باز شد، از موهای قهوه ای روشنش شناختمش!
صورت رنگ پریده، لب های سفیدش،
چشم های نیمه بازش!
تمام بی حالی اش به یکباره در جانم نفوذ کرد و کنار صندلی های بیمارستان، روی زمین افتادم.
زمزمه وار پرسیدم:
– چرا زودتر نگفتی؟
سیاوش – همونشم از دهنم پرید!
پاشو بریم دنبالش
دکتری از اتاق خارج شد و رو به سیاوش گفت:
– همراه بیمار؟
سیاوش- بله؟
دکتر – عملش موفق بود فقط خون از دست داده برای احتیاط بیشتر خون لازم داریم
به محض تمام شدن جمله اش پرسیدم:
– کجا باید خون بدم؟
اشاره ای به طبقه بالا کرد و با سرعت آرام تری این دفعه از پله ها بالا رفتم.
گرچه سرم در حالت عادی گیج می رفت اما با دادن خون به کل دنیا بر روی سرم چرخید.
به کمک سیاوش روی صندلی نشستم.
بیچاره ها..
حداقل خوبه خون داد که البته بهش نمیاد
خسته نباشی
چی بهش نمیاد؟😂
ممنون😍
خون دادن
🌷
بهبه چه پارت پر و پیمونی😅🤩
از نگارش نگم که عالی بود
صحنهها رو خوب به تصویر کشیدی، بی کم و کاست و اینکه دلم یه کوچولو واسه آسا سوخت😞 کاوه بهش جدی بودن میادها😂 همشون زخم و زیلی شدن🤢
ممنون گلم😍❤
حاح نوشابه واسم باز کنین😎❤
نههههههه نباید دلت واسه اون ابلیس بسوزه تمام بدبختی های کاوه تقصیر اونه اون عوضیهههههه😬😬
بجم جذبه داره😌🤛🏻🤜🏻
هعییی💔
پارت قبلیو خوندی؟
نه گلی والا اینقدر پارت اومده که تا رمانهای جدید آلباتروس رو دیدم کپ کردم😂 وقت نشد
تولوقودا (توروخدا) پارت جدید بذاریییین❤❤😭😭😍
چشم😍😂
خیلی هیجانی شدمممم
پارت میخاممم☹️😂😂😂
بی حالم خیلی… تو ماه رمضون انرژیم ته کشیده
تو ماه رمضون انرژی همه ته میکشه😂😂
اییی بچه مهربوننمم میخاد خون بده بهششش🥲❤😂😂
دقت کردی داره یه اتفاقایی تکرار میشه