نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۶۴

4.7
(23)

سرم را به دیوار بیمارستان تکیه دادم.
فضای سرد و دلگیر بیمارستان، حالم را بدتر می کرد.

متین کنارم نشست و نی در پاکت آبمیوه زد.
به زور همه چیز به خوردم می داد تا کمی هوشیار شوم.

پنج ساعت از عملش گذشته بود و سیاوش از اتاقش بیرون آمد.

آهسته لب زد:

-آروم و بی سروصدا بیاین تو

صدایش زمزمه وار به گوش می رسید و گاهی از درد اخم ریزی روی پیشانی اش نقش می بست.

لب بی رنگش را دائم با زبان خیس می کرد اما پرستاران اجازه خوردن آب را نمی دادند.

سیاوش چشمان خسته اش را به زور باز نگه داشته بود.

خودم هم دست کمی از سیاوش نداشتم فقط سروصداهای ریز سهیل بیدارم نگه داشته بود.

– نمیشه آب بخوری خب!

سهیل – تش..تشنمه

کلافه نگاهی به دور و بر انداختم.

دستمال کاغذی در پارچ فرو کردم و روی لب های سهیل گذاشتم.

غریدم:

– محض رضای خدا دهنتو ببند بیمارستانه اینجا!

ورود پرستار باعث شد دستمال را در دستم مچاله کنم و پشت دستم را به دهان خیس سهیل بکشم.

دادن چند قطره آب به مریضی که گلوله خورده بود باعث مرگش که نمیشد؟ می شد؟

نمیشد!

پرستار نگاه موشکافانه ای به سهیل انداخت و تند تند یادداشت کرد.

تب سنجی وارد دهان سهیل کرد و نگه داشت.

چرا انگشتش روی لب برادرم تکان می خورد؟
پنج دقیقه شد، چرا بر نمی داشت؟

– ول کن دیگه!

گنگ سر تکان داد.

– تب نداره بردار

به ترکی بلغور کرد، تب سنج را از دهان سهیل بیرون کشیدم.

پرستار با اکراه از اتاق بیرون رفت.
خجالتم نمی کشید!

****

پتو را روی همسرش انداخت و پارسای خوابیده را از روی زمین بلند کرد تا به اتاقش ببرد.

صدای مرضیه او را در میانه راه متوقف کرد:

– زنگ نزد؟

سمتش برگشت و جواب داد:

– هنوز نه ولی زنگ میزنه

مرضیه با نامیدی نگاهش به قالی دستباف دوخت.
دو روز بود که هیچکدام از پسرانش جواب نمی دادند.

وجود نرگس هم آنجا بد دلهره ای به جان همه انداخته بود.
به یکباره همه شان رفته بودند برای چه؟

مسعود، پارسا را روی تخت گذاشت و پتویش را تا روی کمرش بالا کشید.

روی صندلی میز کامپیوتر نشست.
این روزها سیاهی رفتن چشمانش بیش از پیش شده بود.

پدر بودن سخت بود!
سخت تر از چیزی که فکرش را می کرد.
شاید اولش کمی شیرینی داشت اما مابقی فقط دوندگی بود.
از مدرسه رفتن تا کلاس های متفرقه از دبیرستان تا کلاس های کنکور و دانشگاه و از دانشگاه به نظام و ناکجا آباد!

صدای زنگ موبایلش اجازه پیشروی بیشتر به افکارش را نداد.

سریع جواب داد:

– کجایین؟

نرگس با صدای خسته گفت:

– عمو همه خوبیم فقط آنتن نداشتیم نگران نباشین

نفس آسوده ای کشید.

نباید می فهمید بر سر پسر بزرگش چه آمده!

– خیله خب زود برگردین دیگه کی میاین؟

نرگس – معلوم نیست با سردار میایم شاید هفته دیگه

مکالمه کوتاهشان با خداحافظی پر سفارشی به اتمام رسید.

از اتاق پارسا خارج شد و به طرف پذیرایی رفت.
همانجا که همسرش با چادر رنگی اش درحال نماز خواندن بود.

لب باز کرد:

– سالمن فقط آنتن نداشتن

مرضیه پیراهن کاوه را روی زمین گذاشت و مشوش گفت:

– زنگ بزن!
میخوام صداشونو بشنوم

بی معطلی شماره نرگس را گرفت.
این دختر حکم پل ارتباطی را داشت!

در جواب اصرار های مرضیه ناچار می گوید:

– الان خوابن عکس میفرستم ببینین

تا وقتی که چشمش به عکس بچه هایشان نیافتاده بود مانند مرغ سرکنده بال بال می زد.

دیدن پسرانش حتی از داخل گوشی بازهم بهتر از ندیدنشان بود!
دلش آرام گرفت، اما آن دلشوره ریز هنوز وجود داشت.

مسعود گوشی را خاموش می کند و لب می زند:

– بیا بریم بخوابیم دیدی که سالمن!

جانمازش را جمع می کند و به همراه همسرش داخل اتاق دو نفره شان می شوند.

قاب عکس بچه ها روی عسلی کنار تخت تا دم دمای صبح او را بیدار نگه می دارد.
پلک هایش سنگین و خواب مهمان چشم هایش می شود.

****

با دست موهای کمی بلند قهوه ای اش را عقب می راند.

ویکرام با ترس زمزمه می کند:

– قربان پلیسا دارن می رسن!

بطری مشروب را سمت ویکرام پرت می کند.

داد می زند:

– خفه شو!

و با خودش ادامه می دهد:

– همتون برید بدرک!

سخت بود بعد از سی سال بخواهد شاهد ریشه کن شدنش باشد.
این سرمایه…این همه ثروت چه می شد؟
به دست پلیس می افتاد؟
دخترانی که هنوز در زیر زمین حبس کرده بود چه؟
آزاد می شدند؟

نه!
نه!
چنین چیزی هرگز اتفاق نمی افتاد مگر وقتی که او دیگر الکس نبود!
الکساندر ویل جوس در خونش باخت نبود!

نباید بخاطر انتقام احمقانه یک جوان بیست و اندی ساله خودش را تسلیم می کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

ای آن که جز او امیدی نیست...🌱
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

وای دختر تو فوق‌العاده‌ای. چقدر خوب همه چیز رو به تصویر کشیدی👌👏 منظم. پختگی از قلمت می‌باره. منی که از اول با این رمان بودم شاهد مرد شدن کاوه هستم😀 این ویلی هم بره به درک😑🤣

Fateme
8 ماه قبل

اوه اوه
الکساندر ویل جوس 😂خیلی خوب نوشتییی نرگسیی عالی بود

Eda
Eda
8 ماه قبل

وییی خدایا بچم چقد ننه سسس🥺🤌
حتی تو خستگیشم تخسع😂🤌اخه بچههه تیر خورده عوض اینکه باهاش مهربون باشی سر تشنگیش دعوام میکنیی😂😂😂
قلمت عالیه نرگسی خسته نباشی❤❤
اسم خارجکی هاشون خیلی پر ابهتههه😂همشم یادم میره😐😂الکساندر ویل جوس به به😂

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x